«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۷۷
🔹️کمی پیش از دومین دادگاه ،که دادگاه تجدید نظر بود سلسله اقدامات اداری را باید انجام میدادم. برای این امر باید به دادرسی ارتش مراجعه میکردم. در خلال پیگیری این اقدامات، دیدم افسر جوانی در اداره دادرسی ارتش خیلی به من نگاه میکند؛ گویی میخواهد در مورد مطالبی با من حرف بزند.
🔹️به او که نزدیک شدم، گفت: میخواهم به شما چیزی را بگویم.گفتم بفرما.گفت از ایراد سخنرانیهایی مانند سخنرانی ای که در نخستین دادگاه ایراد کردی، خودداری کن؛ چون اگر آنها در شما هوشمندی و توانایی خاصی را ملاحظه کنند با شما سخت گیری میکنندبه مصلحت شما است که وانمود کنی فردی ساده و فریب خورده هستی
🔹️ از او تشکر کردم و رفتم؛ در حالی که خود بهتر میدانستم که در برابر دادگاه مغروری که علما را به دیده تحقیر مینگرد، نمیتوانم خود را به این شکل نشان دهم. وقتی وارد سالن دادگاه دوم شدم، دیدم آن افسر جوان منشی دادگاه است
🔹️رئیس این دادگاه مرد معروفی بود که قبلاً مقام دادستانی کل را داشته و بعد رئیس دادگاه شده بود رئیس دادگاه مرا به باد سؤالات گرفت. نظرم را درباره مسائل مختلف میپرسید و من پاسخ میدادم. بعد به مستشارانش که در دو طرفش نشسته بودند رو کرد و گفت: این مرد نیاز به ده سال زندان دارد تا به صورت تمام وقت به نوشتن و تألیف و تحقیق بپردازد!
گفتم: انا لله و انا اليه راجعون!
🔹️البته رئیس دادگاه مطلب فوق را از روی مزاح گفت، اما مضمون مزاح او مؤید نظر و نصیحت آن افسر جوان بود. این محاکمه با تأیید حکم دادگاه قبلی خاتمه یافت.
🔹️از آزادی ام مدت زیادی نگذشته بود که باز در ماه مهر !! دستگیر شدم و به پنجمین زندان افتادم. چهارمین بازداشت من در دوم مهرماه سال ۴۹ بود و پنجمین آن در ششم مهرماه سال ۵۰صورت گرفت.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱
✅️ @yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت۷۸
🔹️ماه مهر فرا رسید. یکی از علمای قم با خانواده به مشهد آمده بود و نزد ما مهمان بودند .من و مهمانم در اتاق ویژه مهمانها در کنار اتاق کتابخانه با هم نشسته بودیم میان دو اتاق دری بسته بود، در برابر ما سفره ناهار پهن بود که ناگهان زنگ در به صدا درآمد و چند لحظه بعد در اتاق را زدند.
🔹️برخاستم و در را باز کردم دیدم همسرم میگوید: ساواکی ها پشت در هستند. از حرف او تعجب کردم و گفتم از کجا متوجه شدی که آنها ساواکی اند؟! قسم خورد که خودشان هستند شاید سایه های آنها را از پشت شیشه مشجر دردیده بود. اما سایه که ماهیت شخص را نشان نمیدهد.
🔹️همسرم با لعنی جدی و با اطمینان کامل حرف میزد و میگفت و تکرار میکرد که: من مطمئنم آنها ساواکی اند.شاید هم به او الهام شده بود! رفتم و در را باز کردم، دیدم بله آنها عده ای از مأموران ساواک اند،
🔹️وقتی مرا دیدند، صدای خنده شان برخاست شاید پیش بینی کرده بودند که من متواری و مخفی هستم و اکنون در دام آنها افتاده ام، لذا از دیدن من خوشحال شدند. توی خانه ریختند و از راهرو عبور کردند.
🔹️در انتهای راهرو نخستین چیزی که توجهشان را جلب کرد کتابخانه بود. وارد کتابخانه شدند و به زیرورو کردن و جستجوی لای کتابها پرداختند. یکی از آنها به جمع آوری همه اوراق و جزوه های موجود در اتاق پرداخت. در این یورش بسیاری از نوشته ها و یادداشتهایم از دست رفت و یک برگ از آنها را هم بعداً به من برنگرداندند.
🔹️من ایستاده بودم و به آنها نگاه میکردم. با خود میگفتم کاش تنها به وارسی کتابخانه بسنده کنند و دری را که به اتاق مهمانها باز میشود نگشایند تا موجب وحشت و آزار مهمان من نشوند. همین طور که من این را آرزو میکردم، یکی از آنها در را باز کرد و به سراغ مهمان رفت و کنارش نشست و او را به باد سؤالهای متوالی گرفت
🔹️همه کتابها را بررسی کردند. بعد همه جای خانه را گشتند. به یاد دارم یکی از آنها به گهواره پسرم مجتبی که کودک زیبا و بی گناه نه ده ماهه ای بود نزدیک شد به او نگاه میکرد و دلش برای او میسوخت
🔹️مرا با مجموعه ای از اوراق از خانه بردند مرا در اتومبیلی سوار کردند که به سمت مقر ساواک حرکت کرد. مقر ساواک به محل جدیدی منتقل شده بود. حدود یک ساعت در یکی از اتاقهای مقر ساواک نشستم، بدون آنکه کسی از من چیزی بپرسد. بعد چشمهایم را بستند و مرا در یک اتومبیل بدون شیشه نشاندند و به سوی مقصد نامعلومی بردند.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱
✅️ @yek_nokte_az_bikaran
🎊💐🎊💐🎊💐🎊💐🎊💐🎊💐🎊💐
🌻سلام و عرض ادب🌻
🪴ضمن تقدیر و تشکر از همه پسرها👨⚕️ و دختر ها🧕 گلی که در مسابقه غدیر شرکت کردند
🪴افراد زیر برندگان مسابقه نقاشی شدند.☺️
🪴ان شاالله خانواده عزیز در مراسم روز سهشنبه مهمونی عید غدیر شهر بابل با به همراه داشتن اصل نقاشی، برای گرفتن هدیه اقدام بفرمایند.(ضمنا سوالات خودتان به شناسه @omid21914 ارسال بفرماید).
🌱با تشکر فراوان
کانال یک نکته از بیکران...🌱
🪴آثار برگزیده ویژه
🌷۱. اقای علی آقاجانی
🌷۲. خانم بهار صالحیان
🪴آثار منتخب
۱.اقای امیرعلی طهماسب زاده
۲.اقای امیر محمد فلاحی
۳. خانم ندا فلاحی
۴.خانم پریسا فلاحی
۵. خانم زهرا حسینعلی زاده
۶. خانم زهرا شهیری طبرستانی
۷. خانم صبا طهماسب زاده
۸.خانم زهرا زارعیان شفیعی
۹. خانم مهنا داداش پور
۱۰.خانم حنانه اسماعیلی
۱۱.اقای سیدمهدی خیری
۱۲.خانم سیده زهرا خیری
۱۳.خانم الناز صادقی
۱۴.اقای ابوالفضل صادقی
۱۵.خانم سیده ایدا قطبی
۱۶.خانم سیده اینا قطبی
۱۷.اقای علی اکبر اقسام
۱۸.خانم پانیذ پوراسماعیل
۱۹.خانم پوریا پوراسماعیل
۲۰.خانم پریا سادات موسوی نسب
۲۱.خانم سید پرهام موسوی نسب
۲۲.خانم معصومه قربانی
۲۳.خانم محدثه فلاحی
۲۴.آقای سید محمد سفیدگر
۲۵.آقای محمد حسین نوروز نژاد
💐🎊💐🎊💐🎊💐🎊💐🎊💐🎊
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم »
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌺 سلام به سه سید شهید:
🌻 شهید خدمت سید ابراهیم رئیسی
🌻 شهید خدمت سید مهدی موسوی
🌻شهید مدافع حرم سید رضی موسوی
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۷۹
🔹پس از مدتی اتومبیل ایستاد و مرا پیاده کردند. دستمال را از جلوی چشمهایم برداشتند.دیدم جایی وسیعی با سقفی بلند است که در اطراف آن، چند اتاق کوچک قرار دارد. آنجا بیشتر شبیه یک انبار بزرگ بود، بعدها فهمیدم که بخشی از یک اصطبل بزرگ است که در منتهی الیه پادگان مشهد که قبلاً در آنجا بازداشت بودم قرار دارد
🔹مرا درسلولی جای دادند پیش از این، اتاقی به این کوچکی ندیده بودم مربعی که طول هر ضلع آن، یک متر و نیم بود. در آن، نه هیچ روزنه ای بود و نه چراغی؛ تاریکی مطلق بر آن حکمفرما بود. زندانی، تنها زمانی که در سلول باز میشد یا زمانی که درپوش روزنه کوچک روی در را میگشودند تا نگهبان ویا یکی از مسئولان با زندانی صحبتی بکند، روشنی میدید.
🔹به من دو پتو دادند هوا رو به سردی میرفت، نزدیک غروب آفتاب بود و من هنوز نماز نخوانده بودم از آنها خواستم که وضو بگیرم. به من اجازه دادند تا برای وضو گرفتن به سر شیر آب بروم. وقتی از جلوی در سلولها میگذشتم، احساس کردم که زندانیانی در آنها هستند، همچنین احساس کردم که این زندانیان میکوشند از برخی درزهای در و روزنه کوچک روی در مرا ببینند.
🔹همین طور که من از برابر یکی از درها میگذشتم، صدای آهسته و لرزانی را شنیدم که میگفت من فلانی ام. متوجه شدم او یکی از همرزمان است که در همان روز یا روز پیش دستگیر شده بود و من تا آن لحظه از دستگیری اش اطلاع نداشتم. احساس کردم که روحیه زندانیان بسیار ضعیف است. لذا با صدای بلند با نگهبانان شروع به صحبت کردم تا زندانیان صدای مرا بشنوند و مقداری روحیه به آنها بدهم.
🔹 مثلاً یک بار میپرسیدم محل وضو گرفتن کجا است و بار دیگر جهت قبله را میپرسیدم. به خاطر دارم وقتی جهت قبله را پرسیدم، یکی از آنها پاسخ داد: به سمت گوشه یعنی گوشه سلول با صدای بلند گفتم: بله، گوشه سلول همواره قبله است و این کنایه است از توجه قلب انسان مؤمن به خدا؛ كنج سلول همواره همراه با یاد و نام خدا برای مؤمن است و مثل حرم الهی و مکّه است که به تعبیر قرآن در سرزمین برهوت واقع شده.
🔹یکی از نگهبانها از من خواست عمامه ام را بردارم. قبول نکردم. گفت: مقررات زندان چنین ایجاب میکند. گفتم: من این مقررات را قبول ندارم. من تاکنون در زندانهای قبلی عمامه ام را به کسی تحویل نداده ام. برو و از رئیست در این باره بپرس...
🔹هنگام حرف زدن، صدایم را بلند میکردم تا کسانی که در سلولها زندانی اند، صدایم را بشنوند و روحیه شان تقویت شود. چنین حرفهایی معمولاً دلهای ترسان را آرامش میبخشد. در اذان و اقامه و اذکار رکوع و سجود هم صدایم را بلند کردم.
🌱کتاب«خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۸۰
🔸چرا مرا بازداشت کرده اند؟ انگیزه های بسیاری برای زندانی کردنم وجود داشت؛ اما کدام یک از اینها آنها را به دستگیر کردنم واداشته بود؟ چه مسائلی برای آنها کشف شده بود؟
🔸من جلسات مخفیانه بسیاری داشتم؛ جلساتی برای طلاب که درسی را مینوشتم بعد شرح میدادم و به طلاب میدادم تا آن را پلی کپی کنند. این درسها بر محور مفاهیم انقلابی و جنبشی اسلامی میچرخید که ما از آنها اندیشه انقلابی نهضت را بر میگرفتیم.
🔸در یکی از آن جلسات شش طلبه شرکت میکردند؛ در جلسه دیگری سه طلبه و در جلسه سوم یک طلبه؛ این طلبه هم افغانستانی بود که ، رژیم کمونیستی افغانستان - که شمار بسیاری از علمای بعدها به دست افغانستان را کشت - به شهادت رسید.
🔸جلسه محرمانه دیگری هم با جوانان مدرسه ای و دانشگاهی داشتم؛ یک جلسه محرمانه هم با کسبه داشتم؛ به اضافه جلسات کاری دیگری که در آنها با برخی طلاب اوضاع سیاسی را مورد بررسی قرار میدادیم و موضع لازم را درباره آنها اتخاذ میکردیم؛ مانند اینکه نشریاتی منتشر کنیم، نشریاتی را به قم بفرستیم یا نشریاتی را از قم دریافت کنیم. همان گونه که گفتم با گروه مخفیانه ای هم که علیه رژیم دست مبارزه ی مسلحانه زده بود، ارتباط داشتم.
🔸راستی، آیا یکی از این جلسات لو رفته بود؟ یا اینکه بازداشتم مربوط میشد به درسهای عمومی که در زمینه تفسیر و مفاهیم اسلامی ارائه کرده بودم؟ دغدغه ای که بر نگرانی ام می افزود بابت جلسات مخفیانه بود؛ زیرا این جلسات نزد دستگاههای امنیتی به هیچ وجه قابل دفاع نبود. استغفار کردم و به خدا توکل نمودم و به او پناه بردم.
🔸در اتاق به دوروبرم نگاه کردم. حافظه ام مرا به زندانهای سابق بازگرداند. دیدم که من به فضای زندان عادت کرده ام و با آن خو گرفته ام تا آن ساعت، تفاوتی میان این زندان و زندانهای قبلی نمیدیدم
🌱کتاب«خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری
✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم »
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌻 شهید حاج قاسم سلیمانی
🌻 شهید احمد کاظمی
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۸۱
🔰 پس از مدتی یکی از نگهبانها آمد و از من خواست وسایلم را جمع کنم. او مرا به سلول چهارده در طرف مقابل برد،که از سلول قبلی اندکی بزرگ تر اما از آن تاریک تر بود؛ چنان که تسبیح را در دست خودم نمیتوانستم ببینم!
🔰روز بعد، با امور روزانه زندان آشنا شدم در سلول روزی سه بار برای دادن وعده های غذا باز میشود یک بار دیگر هم برای نظافت باز میشود که به زندانی جارویی میدهند تا سلول را نظافت کند.
🔰 ساعات صبح روز بعد سپری شد. ناهار خوردم و کمی خوابیدم. سپس بیدار شدم و نگهبان را صدا کردم آمد. به او گفتم: من مبلغی پول دارم به شما میدهم تا برایم یک هندوانه بخری، گفت: بسیار خب. کمی بعد هندوانه را آورد پرسیدم چاقو داری؟ گفت: بله . با چاقو وارد سلول شد. البته این کار طبق مقررات زندان ممنوع است؛ چون ممکن است زندانی با استفاده از موقعیت چاقو را بگیرد و با آن به نگهبان حمله کند. لکن این نگهبان هم مانند بسیاری دیگر از کسانی که در زندانهای سابق با آنها مواجه شدم، به ذهنش خطور نمیکرد که از شخصی مانند من چنین عملی سر بزند.
🔰 همچنان که نگهبان سرگرم بریدن هندوانه بود و در سلول هم باز بود، یکی از افراد ساواک از آنجا گذشت. با دیدن این صحنه، بشدت عصبانی شد. نگهبان را صدا کرد و شروع کرد به سرزنش او و توضیح اینکه این گونه رفتارها چه خطراتی دارد. بعد به نگهبان گفت: عینکش را بگیر. عینک زدن در زندان ممنوع است! نگهبان عینکم را گرفت و در را بست.
🔰هنگامی که در سلول باز بود، دیدم در راهروی زندان وضع غیر عادی است؛ رفت و آمدی بود که در ساعات گذشته سابقه نداشت. این رفت و آمد پس از بسته شدن در نیز ادامه یافت. صدای در سلولها که باز و بسته میشد به گوش می آمد.
🔰در همین حال که من به این سروصداها گوش میدادم ناگهان ناله و فریادی از دور برخاست که حاکی از آن بود که شخصی به سخت ترین شکل شکنجه میشود دیری نگذشت که صدای مردی را شنیدم که او را به سوی سلولش میکشیدند و ناله های دردناکی میکرد.
🔰 سعی کردم از میان درزهای در نگاه کنم چشمم به طلبه ای افتاد که او را می شناختم. در حالی که ریشش را تراشیده بودند، دژخیمان او را میکشیدند و میبردند. آن قدر شکنجه شده بود که نمیتوانست روی پای خود راه برود!
🌱کتاب«خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۸۲
🔹مدتی بعد یکی از آنها در سلولم را باز کرد و گفت: شما فلانی هستی؟ گفتم: بله. گفت: با من بیا... به همراه او رفتم و وارد اتاقی شدم. در اتاق، شش هفت نفر بودند،چون عینکم را گرفته بودند، آنها را نشناختم، احساس خطر کردم، بنا بر عادت و یا غریزه، حمله کلامی را آغاز کردم .به گرفتن عینکم اعتراض کردم و گفتم چرا عینکم را گرفتید؟ من بدون عینک نمیتوانم ببینم.
🔹 همین طور که من صدایم را به اعتراض بلند کرده بودم، یکی از آنها جلو آمد. وقتی نزدیک شد، او را شناختم او کسی بود که در زندان قبلی من را بازجویی کرده بود و گزارش مرا به دادگاه داده بود. البته پیش از پیروزی انقلاب به دست مردم کشته شد.
🔹من در دادگاه او را بدون ذکر نام محکوم کرده بودم و مورد حمله قرار داده بودم از جمله گفتم، نویسنده این گزارش فردی نادان است! او به من نزدیک شد و با لحنی خشمگین و تمسخر آمیز گفت: گمان میکنی اینجا دادگاه است و به تو اجازه میدهند که به این شکل حرف بزنی؟
🔹سپس با صدایی خشن به سخن گفتن پرداخت و در حالی که با تمسخر و استهزا صدای مرا تقلید میکرد نخستین ضربه را به صورتم نواخت من خودم را کنترل کردم اما او دومین ضربه را هم وارد کرد و مرا به زمین انداخت. من روی تختی که در کنار اتاق بود افتادم خواستم برخیزم، اما یکی از آنها گفت: همان جا بمان خوب جایی افتادی فهمیدم که این تخت تخت شکنجه است.
🔹 پایم را به تخت بستند. شلاقهایی با ضخامتهای مختلف به سقف آویخته بودند که ضخامت آنها یک انگشت دو انگشت و با بیشتر بود یکی از آنها شلاقی برداشت و شروع کرد به زدن به پاهایم. آن قدر زد که خسته شد. فرد دیگری شلاق را گرفت. او هم زد و زد تا خسته شد. نفرسوم شروع کرد به زدن و به همین ترتیب ..... هر کدام از آنها فرصتی برای استراحت داشتند؛ به جز من که نگذاشتندحتی اندکی استراحت کنم!
🔹 در آن حال که قابل توصیف نیست، من از خباثت برخی از آنها به شگفتی می آمدم. وظیفه آنها بود که شلاق را بالا ببرند و به من بزنند این امری طبیعی است . همچنین وظیفه داشتند مرا آن قدر بزنند تا در برابر آنها از پا درآیم؛ بنابراین طبیعی بود که پشت سر هم بزنند؛ اما یکی از آنها خباثت خاصی از خود نشان می داد شلاق را به دست میگرفت، تسمه آن را با دست دیگر از پشت سرش خوب میکشید و بعد ضربه را میزد تا بیشتر دلش خنک شود.
🔹در حین شلاق زدن یکی از آنها بالای سرم می آمد و از من میخواست از فلان کس یا از نهضت اسلامی بیزاری بجویم من اظهار مخالفت میکردم و آنها به زدن ادامه میدادند تا اینکه از هوش رفتم.
🌱کتاب«خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری
✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم »
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌻 شهید سیدمحمد حسینی بهشتی
🌻 شهید سیدابراهیم رئیسی
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۸۳
🔸در خلال این تجربه عملی تلخ دریافتم که ضربه زدن به کف پا از سخت ترین شکنجه ها است؛ چون پیش از آنکه شخص بیهوش شود ضربات میتواند ساعتها ادامه یابد. ضمناً تأثير وحشتناکی بر روی اعصاب دارد.
🔸شنیده بودم که این شکنجه گران دوره های شکنجه را زیر نظر کارشناسان اسرائیلی گذرانده اند و لذا در اعتراف گرفتن حرفه ای هستند و در کار خود مهارت دارند.
🔸جالب اینجا است که من پیش از آنکه با این نخستین تجربه شکنجه بدنی روبرو شوم، در جلسات خصوصی با دوستان راجع به روشهای شکنجه و راه های مقابله با آن، و نیز راجع به اعتصاب غذا در زندان، صحبت میکردم.
🔸یک بار گفتم: اعتصاب غذای من خیلی طول نمیکشد، شکنجه شدنم هم طولانی نخواهد بود؛ زیرا من اگر اعتصاب غذا کنم، به علت ضعف معده ام سریعاً بیمار میشوم و از زندان به بیمارستان انتقال خواهم یافت؛ بنابراین اعتصاب زود به نتیجه میرسد! همچنان که شکنجه شدن من هم طولانی نمیشود چون بدنم ضعیف است و زود به حالت اغما می افتم و بنابراین شکنجه قطع میشود!
🔸 یکی از حاضران در آن جلسه، با اشاره حرکت دست خود نشان داد که یک لیوان آب به صورتم خواهند باشید و من به هوش خواهم آمد! در این نخستین تجربه شکنجه بدنی، آنچه را که آن دوست گفت عملاً به چشم دیدم احساس کردم که در حال بیهوش شدنم و هم اکنون از این جهان به جهان دیگری میروم در همین لحظات یکباره دیدم یکی از شکنجه گرها لیوان آبی در دست دارد و به صورتم می پاشد. به محض آنکه به هوش آمدم، بقیه آب را به پایم پاشید تا ضربه ها دردآورتر باشد
🔸همچنان که هر چیز دیگری چه شکنجه چه گرفتاری، چه لذت پایانی دارد و تمام میشود این نوبت شکنجه هم به پایان رسید. پایم را باز کردند. برخاستم تلوتلو میخوردم و قادر به راه رفتن نبودم. هر دو پایم ورم کرده بود و درد سراسر وجودم را فرا گرفته بود یکی از آنها گفت: به سلولت برو ولی تو را به اینجا بر میگردانیم تا آنکه اعتراف کنی.
🔸وقتی به سلول برگشتم و وارد آن شدم، احساس راحتی عجیبی کردم.احساس نوعی امنیت و اطمینان به من دست داد! پس از آن خشونت ددمنشانه و شکنجه نفرت انگیز که در اتاق شکنجه با آن مواجه شدم. اکنون چهار دیواری ای که مرا احاطه میکرد و دری که پس از ورودم بسته شد، در من نوعی آرامش روحی می آفرید.
🔸خدا را شکر کردم که این سلولم را که معمولاً جای احساس تنهایی و غربت است مایه آرامش و اطمینان ساخته است. روی زمین نشستم و از اینکه بدون شکنجه شدن پایم را دراز میکردم و بدون آنکه کلمات گزنده و زننده گوشم را بیازارد، سرم را به دیوار تکیه می دادم، احساس لذت میکردم.
🌱کتاب«خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری
✅️@yek_nokte_az_bikaran