eitaa logo
یک نکته از بیکران
152 دنبال‌کننده
421 عکس
39 ویدیو
0 فایل
ارتباط با مدیر کانال 👇 @omid21914
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻طلبه بسیجی شهید آرمان علی وردی 🌻 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۷۷ 🔹️کمی پیش از دومین دادگاه ،که دادگاه تجدید نظر بود سلسله اقدامات اداری را باید انجام میدادم. برای این امر باید به دادرسی ارتش مراجعه میکردم. در خلال پیگیری این اقدامات، دیدم افسر جوانی در اداره دادرسی ارتش خیلی به من نگاه میکند؛ گویی میخواهد در مورد مطالبی با من حرف بزند. 🔹️به او که نزدیک شدم، گفت: میخواهم به شما چیزی را بگویم.گفتم بفرما.گفت از ایراد سخنرانیهایی مانند سخنرانی ای که در نخستین دادگاه ایراد کردی، خودداری کن؛ چون اگر آنها در شما هوشمندی و توانایی خاصی را ملاحظه کنند با شما سخت گیری میکنندبه مصلحت شما است که وانمود کنی فردی ساده و فریب خورده هستی 🔹️ از او تشکر کردم و رفتم؛ در حالی که خود بهتر میدانستم که در برابر دادگاه مغروری که علما را به دیده تحقیر مینگرد، نمیتوانم خود را به این شکل نشان دهم. وقتی وارد سالن دادگاه دوم شدم، دیدم آن افسر جوان منشی دادگاه است 🔹️رئیس این دادگاه مرد معروفی بود که قبلاً مقام دادستانی کل را داشته و بعد رئیس دادگاه شده بود رئیس دادگاه مرا به باد سؤالات گرفت. نظرم را درباره مسائل مختلف میپرسید و من پاسخ میدادم. بعد به مستشارانش که در دو طرفش نشسته بودند رو کرد و گفت: این مرد نیاز به ده سال زندان دارد تا به صورت تمام وقت به نوشتن و تألیف و تحقیق بپردازد! گفتم: انا لله و انا اليه راجعون! 🔹️البته رئیس دادگاه مطلب فوق را از روی مزاح گفت، اما مضمون مزاح او مؤید نظر و نصیحت آن افسر جوان بود. این محاکمه با تأیید حکم دادگاه قبلی خاتمه یافت. 🔹️از آزادی ام مدت زیادی نگذشته بود که باز در ماه مهر !! دستگیر شدم و به پنجمین زندان افتادم. چهارمین بازداشت من در دوم مهرماه سال ۴۹ بود و پنجمین آن در ششم مهرماه سال ۵۰صورت گرفت. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️ @yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت۷۸ 🔹️ماه مهر فرا رسید. یکی از علمای قم با خانواده به مشهد آمده بود و نزد ما مهمان بودند .من و مهمانم در اتاق ویژه مهمانها در کنار اتاق کتابخانه با هم نشسته بودیم میان دو اتاق دری بسته بود، در برابر ما سفره ناهار پهن بود که ناگهان زنگ در به صدا درآمد و چند لحظه بعد در اتاق را زدند. 🔹️برخاستم و در را باز کردم دیدم همسرم میگوید: ساواکی ها پشت در هستند. از حرف او تعجب کردم و گفتم از کجا متوجه شدی که آنها ساواکی اند؟! قسم خورد که خودشان هستند شاید سایه های آنها را از پشت شیشه مشجر دردیده بود. اما سایه که ماهیت شخص را نشان نمیدهد. 🔹️همسرم با لعنی جدی و با اطمینان کامل حرف میزد و میگفت و تکرار میکرد که: من مطمئنم آنها ساواکی اند.شاید هم به او الهام شده بود! رفتم و در را باز کردم، دیدم بله آنها عده ای از مأموران ساواک اند، 🔹️وقتی مرا دیدند، صدای خنده شان برخاست شاید پیش بینی کرده بودند که من متواری و مخفی هستم و اکنون در دام آنها افتاده ام، لذا از دیدن من خوشحال شدند. توی خانه ریختند و از راهرو عبور کردند. 🔹️در انتهای راهرو نخستین چیزی که توجهشان را جلب کرد کتابخانه بود. وارد کتابخانه شدند و به زیرورو کردن و جستجوی لای کتابها پرداختند. یکی از آنها به جمع آوری همه اوراق و جزوه های موجود در اتاق پرداخت. در این یورش بسیاری از نوشته ها و یادداشتهایم از دست رفت و یک برگ از آنها را هم بعداً به من برنگرداندند. 🔹️من ایستاده بودم و به آنها نگاه میکردم. با خود میگفتم کاش تنها به وارسی کتابخانه بسنده کنند و دری را که به اتاق مهمانها باز میشود نگشایند تا موجب وحشت و آزار مهمان من نشوند. همین طور که من این را آرزو میکردم، یکی از آنها در را باز کرد و به سراغ مهمان رفت و کنارش نشست و او را به باد سؤالهای متوالی گرفت 🔹️همه کتابها را بررسی کردند. بعد همه جای خانه را گشتند. به یاد دارم یکی از آنها به گهواره پسرم مجتبی که کودک زیبا و بی گناه نه ده ماهه ای بود نزدیک شد به او نگاه میکرد و دلش برای او میسوخت 🔹️مرا با مجموعه ای از اوراق از خانه بردند مرا در اتومبیلی سوار کردند که به سمت مقر ساواک حرکت کرد. مقر ساواک به محل جدیدی منتقل شده بود. حدود یک ساعت در یکی از اتاقهای مقر ساواک نشستم، بدون آنکه کسی از من چیزی بپرسد. بعد چشمهایم را بستند و مرا در یک اتومبیل بدون شیشه نشاندند و به سوی مقصد نامعلومی بردند. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️ @yek_nokte_az_bikaran
🎊💐🎊💐🎊💐🎊💐🎊💐🎊💐🎊💐 🌻سلام و عرض ادب🌻 🪴ضمن تقدیر و تشکر از همه پسرها👨‍⚕️ و دختر ها🧕 گلی که در مسابقه غدیر شرکت کردند 🪴افراد زیر برندگان مسابقه نقاشی شدند.☺️ 🪴ان شاالله خانواده عزیز در مراسم روز سه‌شنبه مهمونی عید غدیر شهر بابل با به همراه داشتن اصل نقاشی، برای گرفتن هدیه اقدام بفرمایند.(ضمنا سوالات خودتان به شناسه @omid21914 ارسال بفرماید). 🌱با تشکر فراوان کانال یک نکته از بیکران...🌱 🪴آثار برگزیده ویژه 🌷۱. اقای علی آقاجانی 🌷۲. خانم بهار صالحیان 🪴آثار منتخب ۱.اقای امیرعلی طهماسب زاده ۲.اقای امیر محمد فلاحی ۳. خانم ندا فلاحی ۴.خانم پریسا فلاحی ۵. خانم زهرا حسینعلی زاده ۶. خانم زهرا شهیری طبرستانی ۷. خانم صبا طهماسب زاده ۸.خانم زهرا زارعیان شفیعی ۹. خانم مهنا داداش پور ۱۰.خانم حنانه اسماعیلی ۱۱.اقای سیدمهدی خیری ۱۲.خانم سیده زهرا خیری ۱۳.خانم الناز صادقی ۱۴.اقای ابوالفضل صادقی ۱۵.خانم سیده ایدا قطبی ۱۶.خانم سیده اینا قطبی ۱۷.اقای علی اکبر اقسام ۱۸.خانم پانیذ پوراسماعیل ۱۹.خانم پوریا پوراسماعیل ۲۰.خانم پریا سادات موسوی نسب ۲۱.خانم سید پرهام موسوی نسب ۲۲.خانم معصومه قربانی ۲۳.خانم محدثه فلاحی ۲۴.آقای سید محمد سفیدگر ۲۵.آقای محمد حسین نوروز نژاد 💐🎊💐🎊💐🎊💐🎊💐🎊💐🎊
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌺 سلام به سه سید شهید: 🌻 شهید خدمت سید ابراهیم رئیسی 🌻 شهید خدمت سید مهدی موسوی 🌻شهید مدافع حرم سید رضی موسوی ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۷۹ 🔹پس از مدتی اتومبیل ایستاد و مرا پیاده کردند. دستمال را از جلوی چشمهایم برداشتند.دیدم جایی وسیعی با سقفی بلند است که در اطراف آن، چند اتاق کوچک قرار دارد. آنجا بیشتر شبیه یک انبار بزرگ بود، بعدها فهمیدم که بخشی از یک اصطبل بزرگ است که در منتهی الیه پادگان مشهد که قبلاً در آنجا بازداشت بودم قرار دارد 🔹مرا درسلولی جای دادند پیش از این، اتاقی به این کوچکی ندیده بودم مربعی که طول هر ضلع آن، یک متر و نیم بود. در آن، نه هیچ روزنه ای بود و نه چراغی؛ تاریکی مطلق بر آن حکمفرما بود. زندانی، تنها زمانی که در سلول باز میشد یا زمانی که درپوش روزنه کوچک روی در را میگشودند تا نگهبان ویا یکی از مسئولان با زندانی صحبتی بکند، روشنی میدید. 🔹به من دو پتو دادند هوا رو به سردی میرفت، نزدیک غروب آفتاب بود و من هنوز نماز نخوانده بودم از آنها خواستم که وضو بگیرم. به من اجازه دادند تا برای وضو گرفتن به سر شیر آب بروم. وقتی از جلوی در سلولها میگذشتم، احساس کردم که زندانیانی در آنها هستند، همچنین احساس کردم که این زندانیان میکوشند از برخی درزهای در و روزنه کوچک روی در مرا ببینند. 🔹همین طور که من از برابر یکی از درها میگذشتم، صدای آهسته و لرزانی را شنیدم که میگفت من فلانی ام. متوجه شدم او یکی از همرزمان است که در همان روز یا روز پیش دستگیر شده بود و من تا آن لحظه از دستگیری اش اطلاع نداشتم. احساس کردم که روحیه زندانیان بسیار ضعیف است. لذا با صدای بلند با نگهبانان شروع به صحبت کردم تا زندانیان صدای مرا بشنوند و مقداری روحیه به آنها بدهم. 🔹 مثلاً یک بار میپرسیدم محل وضو گرفتن کجا است و بار دیگر جهت قبله را میپرسیدم. به خاطر دارم وقتی جهت قبله را پرسیدم، یکی از آنها پاسخ داد: به سمت گوشه یعنی گوشه سلول با صدای بلند گفتم: بله، گوشه سلول همواره قبله است و این کنایه است از توجه قلب انسان مؤمن به خدا؛ كنج سلول همواره همراه با یاد و نام خدا برای مؤمن است و مثل حرم الهی و مکّه است که به تعبیر قرآن در سرزمین برهوت واقع شده. 🔹یکی از نگهبانها از من خواست عمامه ام را بردارم. قبول نکردم. گفت: مقررات زندان چنین ایجاب میکند. گفتم: من این مقررات را قبول ندارم. من تاکنون در زندانهای قبلی عمامه ام را به کسی تحویل نداده ام. برو و از رئیست در این باره بپرس... 🔹هنگام حرف زدن، صدایم را بلند میکردم تا کسانی که در سلولها زندانی اند، صدایم را بشنوند و روحیه شان تقویت شود. چنین حرفهایی معمولاً دلهای ترسان را آرامش میبخشد. در اذان و اقامه و اذکار رکوع و سجود هم صدایم را بلند کردم. 🌱کتاب«خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۰ 🔸چرا مرا بازداشت کرده اند؟ انگیزه های بسیاری برای زندانی کردنم وجود داشت؛ اما کدام یک از اینها آنها را به دستگیر کردنم واداشته بود؟ چه مسائلی برای آنها کشف شده بود؟ 🔸من جلسات مخفیانه بسیاری داشتم؛ جلساتی برای طلاب که درسی را مینوشتم بعد شرح میدادم و به طلاب میدادم تا آن را پلی کپی کنند. این درسها بر محور مفاهیم انقلابی و جنبشی اسلامی میچرخید که ما از آنها اندیشه انقلابی نهضت را بر میگرفتیم. 🔸در یکی از آن جلسات شش طلبه شرکت میکردند؛ در جلسه دیگری سه طلبه و در جلسه سوم یک طلبه؛ این طلبه هم افغانستانی بود که ، رژیم کمونیستی افغانستان - که شمار بسیاری از علمای بعدها به دست افغانستان را کشت - به شهادت رسید. 🔸جلسه محرمانه دیگری هم با جوانان مدرسه ای و دانشگاهی داشتم؛ یک جلسه محرمانه هم با کسبه داشتم؛ به اضافه جلسات کاری دیگری که در آنها با برخی طلاب اوضاع سیاسی را مورد بررسی قرار میدادیم و موضع لازم را درباره آنها اتخاذ میکردیم؛ مانند اینکه نشریاتی منتشر کنیم، نشریاتی را به قم بفرستیم یا نشریاتی را از قم دریافت کنیم. همان گونه که گفتم با گروه مخفیانه ای هم که علیه رژیم دست مبارزه ی مسلحانه زده بود، ارتباط داشتم. 🔸راستی، آیا یکی از این جلسات لو رفته بود؟ یا اینکه بازداشتم مربوط میشد به درسهای عمومی که در زمینه تفسیر و مفاهیم اسلامی ارائه کرده بودم؟ دغدغه ای که بر نگرانی ام می افزود بابت جلسات مخفیانه بود؛ زیرا این جلسات نزد دستگاههای امنیتی به هیچ وجه قابل دفاع نبود. استغفار کردم و به خدا توکل نمودم و به او پناه بردم. 🔸در اتاق به دوروبرم نگاه کردم. حافظه ام مرا به زندانهای سابق بازگرداند. دیدم که من به فضای زندان عادت کرده ام و با آن خو گرفته ام تا آن ساعت، تفاوتی میان این زندان و زندانهای قبلی نمیدیدم 🌱کتاب«خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻 شهید حاج قاسم سلیمانی 🌻 شهید احمد کاظمی ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۱ 🔰 پس از مدتی یکی از نگهبانها آمد و از من خواست وسایلم را جمع کنم. او مرا به سلول چهارده در طرف مقابل برد،که از سلول قبلی اندکی بزرگ تر اما از آن تاریک تر بود؛ چنان که تسبیح را در دست خودم نمیتوانستم ببینم! 🔰روز بعد، با امور روزانه زندان آشنا شدم در سلول روزی سه بار برای دادن وعده های غذا باز میشود یک بار دیگر هم برای نظافت باز میشود که به زندانی جارویی میدهند تا سلول را نظافت کند. 🔰 ساعات صبح روز بعد سپری شد. ناهار خوردم و کمی خوابیدم. سپس بیدار شدم و نگهبان را صدا کردم آمد. به او گفتم: من مبلغی پول دارم به شما میدهم تا برایم یک هندوانه بخری، گفت: بسیار خب. کمی بعد هندوانه را آورد پرسیدم چاقو داری؟ گفت: بله . با چاقو وارد سلول شد. البته این کار طبق مقررات زندان ممنوع است؛ چون ممکن است زندانی با استفاده از موقعیت چاقو را بگیرد و با آن به نگهبان حمله کند. لکن این نگهبان هم مانند بسیاری دیگر از کسانی که در زندانهای سابق با آنها مواجه شدم، به ذهنش خطور نمیکرد که از شخصی مانند من چنین عملی سر بزند. 🔰 همچنان که نگهبان سرگرم بریدن هندوانه بود و در سلول هم باز بود، یکی از افراد ساواک از آنجا گذشت. با دیدن این صحنه، بشدت عصبانی شد. نگهبان را صدا کرد و شروع کرد به سرزنش او و توضیح اینکه این گونه رفتارها چه خطراتی دارد. بعد به نگهبان گفت: عینکش را بگیر. عینک زدن در زندان ممنوع است! نگهبان عینکم را گرفت و در را بست. 🔰هنگامی که در سلول باز بود، دیدم در راهروی زندان وضع غیر عادی است؛ رفت و آمدی بود که در ساعات گذشته سابقه نداشت. این رفت و آمد پس از بسته شدن در نیز ادامه یافت. صدای در سلولها که باز و بسته میشد به گوش می آمد. 🔰در همین حال که من به این سروصداها گوش میدادم ناگهان ناله و فریادی از دور برخاست که حاکی از آن بود که شخصی به سخت ترین شکل شکنجه میشود دیری نگذشت که صدای مردی را شنیدم که او را به سوی سلولش میکشیدند و ناله های دردناکی میکرد. 🔰 سعی کردم از میان درزهای در نگاه کنم چشمم به طلبه ای افتاد که او را می شناختم. در حالی که ریشش را تراشیده بودند، دژخیمان او را میکشیدند و میبردند. آن قدر شکنجه شده بود که نمیتوانست روی پای خود راه برود! 🌱کتاب«خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۲ 🔹مدتی بعد یکی از آنها در سلولم را باز کرد و گفت: شما فلانی هستی؟ گفتم: بله. گفت: با من بیا... به همراه او رفتم و وارد اتاقی شدم. در اتاق، شش هفت نفر بودند،چون عینکم را گرفته بودند، آنها را نشناختم، احساس خطر کردم، بنا بر عادت و یا غریزه، حمله کلامی را آغاز کردم .به گرفتن عینکم اعتراض کردم و گفتم چرا عینکم را گرفتید؟ من بدون عینک نمیتوانم ببینم. 🔹 همین طور که من صدایم را به اعتراض بلند کرده بودم، یکی از آنها جلو آمد. وقتی نزدیک شد، او را شناختم او کسی بود که در زندان قبلی من را بازجویی کرده بود و گزارش مرا به دادگاه داده بود. البته پیش از پیروزی انقلاب به دست مردم کشته شد. 🔹من در دادگاه او را بدون ذکر نام محکوم کرده بودم و مورد حمله قرار داده بودم از جمله گفتم، نویسنده این گزارش فردی نادان است! او به من نزدیک شد و با لحنی خشمگین و تمسخر آمیز گفت: گمان میکنی اینجا دادگاه است و به تو اجازه میدهند که به این شکل حرف بزنی؟ 🔹سپس با صدایی خشن به سخن گفتن پرداخت و در حالی که با تمسخر و استهزا صدای مرا تقلید میکرد نخستین ضربه را به صورتم نواخت من خودم را کنترل کردم اما او دومین ضربه را هم وارد کرد و مرا به زمین انداخت. من روی تختی که در کنار اتاق بود افتادم خواستم برخیزم، اما یکی از آنها گفت: همان جا بمان خوب جایی افتادی فهمیدم که این تخت تخت شکنجه است. 🔹 پایم را به تخت بستند. شلاقهایی با ضخامتهای مختلف به سقف آویخته بودند که ضخامت آنها یک انگشت دو انگشت و با بیشتر بود یکی از آنها شلاقی برداشت و شروع کرد به زدن به پاهایم. آن قدر زد که خسته شد. فرد دیگری شلاق را گرفت. او هم زد و زد تا خسته شد. نفرسوم شروع کرد به زدن و به همین ترتیب ..... هر کدام از آنها فرصتی برای استراحت داشتند؛ به جز من که نگذاشتندحتی اندکی استراحت کنم! 🔹 در آن حال که قابل توصیف نیست، من از خباثت برخی از آنها به شگفتی می آمدم. وظیفه آنها بود که شلاق را بالا ببرند و به من بزنند این امری طبیعی است . همچنین وظیفه داشتند مرا آن قدر بزنند تا در برابر آنها از پا درآیم؛ بنابراین طبیعی بود که پشت سر هم بزنند؛ اما یکی از آنها خباثت خاصی از خود نشان می داد شلاق را به دست میگرفت، تسمه آن را با دست دیگر از پشت سرش خوب میکشید و بعد ضربه را میزد تا بیشتر دلش خنک شود. 🔹در حین شلاق زدن یکی از آنها بالای سرم می آمد و از من میخواست از فلان کس یا از نهضت اسلامی بیزاری بجویم من اظهار مخالفت میکردم و آنها به زدن ادامه میدادند تا اینکه از هوش رفتم. 🌱کتاب«خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری ✅️@yek_nokte_az_bikaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻 شهید سیدمحمد حسینی بهشتی 🌻 شهید سیدابراهیم رئیسی ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۳ 🔸در خلال این تجربه عملی تلخ دریافتم که ضربه زدن به کف پا از سخت ترین شکنجه ها است؛ چون پیش از آنکه شخص بیهوش شود ضربات میتواند ساعتها ادامه یابد. ضمناً تأثير وحشتناکی بر روی اعصاب دارد. 🔸شنیده بودم که این شکنجه گران دوره های شکنجه را زیر نظر کارشناسان اسرائیلی گذرانده اند و لذا در اعتراف گرفتن حرفه ای هستند و در کار خود مهارت دارند. 🔸جالب اینجا است که من پیش از آنکه با این نخستین تجربه شکنجه بدنی روبرو شوم، در جلسات خصوصی با دوستان راجع به روشهای شکنجه و راه های مقابله با آن، و نیز راجع به اعتصاب غذا در زندان، صحبت میکردم. 🔸یک بار گفتم: اعتصاب غذای من خیلی طول نمیکشد، شکنجه شدنم هم طولانی نخواهد بود؛ زیرا من اگر اعتصاب غذا کنم، به علت ضعف معده ام سریعاً بیمار میشوم و از زندان به بیمارستان انتقال خواهم یافت؛ بنابراین اعتصاب زود به نتیجه میرسد! همچنان که شکنجه شدن من هم طولانی نمیشود چون بدنم ضعیف است و زود به حالت اغما می افتم و بنابراین شکنجه قطع میشود! 🔸 یکی از حاضران در آن جلسه، با اشاره حرکت دست خود نشان داد که یک لیوان آب به صورتم خواهند باشید و من به هوش خواهم آمد! در این نخستین تجربه شکنجه بدنی، آنچه را که آن دوست گفت عملاً به چشم دیدم احساس کردم که در حال بیهوش شدنم و هم اکنون از این جهان به جهان دیگری میروم در همین لحظات یکباره دیدم یکی از شکنجه گرها لیوان آبی در دست دارد و به صورتم می پاشد. به محض آنکه به هوش آمدم، بقیه آب را به پایم پاشید تا ضربه ها دردآورتر باشد 🔸همچنان که هر چیز دیگری چه شکنجه چه گرفتاری، چه لذت پایانی دارد و تمام میشود این نوبت شکنجه هم به پایان رسید. پایم را باز کردند. برخاستم تلوتلو میخوردم و قادر به راه رفتن نبودم. هر دو پایم ورم کرده بود و درد سراسر وجودم را فرا گرفته بود یکی از آنها گفت: به سلولت برو ولی تو را به اینجا بر میگردانیم تا آنکه اعتراف کنی. 🔸وقتی به سلول برگشتم و وارد آن شدم، احساس راحتی عجیبی کردم.احساس نوعی امنیت و اطمینان به من دست داد! پس از آن خشونت ددمنشانه و شکنجه نفرت انگیز که در اتاق شکنجه با آن مواجه شدم. اکنون چهار دیواری ای که مرا احاطه میکرد و دری که پس از ورودم بسته شد، در من نوعی آرامش روحی می آفرید. 🔸خدا را شکر کردم که این سلولم را که معمولاً جای احساس تنهایی و غربت است مایه آرامش و اطمینان ساخته است. روی زمین نشستم و از اینکه بدون شکنجه شدن پایم را دراز میکردم و بدون آنکه کلمات گزنده و زننده گوشم را بیازارد، سرم را به دیوار تکیه می دادم، احساس لذت میکردم. 🌱کتاب«خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🤲《 اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَاهْدِنِى لِمَا اخْتُلِفَ فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإذْنِكَ، إِنَّكَ تَهْدِى مَنْ تَشَاءُ إِلىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ 》 🔆 خدایا بر محمد و خاندان محمد درود فرست و مرا به آن حقیقتى که در آن اختلاف شده به اذن خود راهنمایى کن، تو هرکه را بخواهى به راه راست هدایت می‌کنی. ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۴ 🔰دستگیری من در اوایل ماه شعبان بود. روزها گذشت و ماه مبارک رمضان نزدیک شد. من شنیدم که رئیس بازجوها در راهرو رفت و آمد میکند. وقتی صدای گامهایش به سلولم نزدیک شد، صدایش زدم، در را باز کرد و حالم را پرسید. او مرا شیخ خطاب میکرد حتی از روی بدجنسی شین شیخ را هم کسره میداد ! حال آنکه امثال مرا سید خطاب میکنند. 🔰 به او گفتم ماه رمضان نزدیک است و من نمیتوانم اعمال این ماه مبارک اعم از نماز و روزه و دعا را در این سلول انجام دهم؛ پس مرا در این ماه آزاد کنید. گفت: عجب ماه رمضان در پیش است؟! اینجا مناسب ترین جا برای روزه داری است. هذا مسجد اشاره کرد به سلول و هذا حمام اشاره کرد به حمامهای زندان همین جا بمان نماز بخوان و روزه بگیر. 🔰 من می دانستم که او مرا آزاد نمیکند اما من خواسته بزرگی از او طلب کردم تا خواسته کوچک را بپذیرد. فوراً به او گفتم بسیار خب اجازه بده من یک قرآن داشته باشم گفت: اشکالی ندارد. 🔰اجازه داد یک قرآن از منزل برایم آوردند. خواندن قرآن در تاریکی شدید غیر ممکن بود به نگهبان گفتم میخواهم قرآن بخوانم؛ در را برایم کمی باز کنید. رفت اجازه گرفت اجازه دادند که در به اندازه ده سانتیمتر باز گذاشته شود. 🔰همین برای خواندن کافی بود. لذا در این ماه خیلی قرآن خواندم و خیلی هم حفظ کردم. البته توام شدن شکنجه با تلاوت و روزه چشم ما ضعیف تر کرد. 🔰یکی از خاطرات این زندان، ماجرای تراشیدن ریش است!تراشیدن ریش در نخستین زندان، برای من یک فاجعه بود.در زندانهای مشهد هم تراشیدن ریش معمول نبود. در این زندان دیدم محاسن یکی از علما تراشیده شده و لذا دریافتم که محاسن من نیز چه سرنوشتی خواهد داشت 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🔆 اول مشارکت حداکثری، بعد انتخاب اصلحرهبر انقلاب : امیدوارم ان‌شاءاللّه خدا ملّت ایران را سرافراز از این انتخابات خارج کند. سرافرازی به چیست؟ سرافرازی به دو مطلب است:در درجه‌ اوّل، «مشارکت حدّاکثری»،در درجه‌ بعد،«انتخاب اصلح»؛ هر دوی اینها مهم است. ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻 شهید محمدجواد باهنر 🌻 شهید محمدعلی رجایی ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۵ 🔆روز خاصی از هفته برای اصلاح صورت تعیین شده بود. آن روز فرا رسید من صدای خارج شدن زندانیان را که یکی یکی به اتاق اصلاح میرفتند را می شنیدم.... و کمی بعد هم نوبت من می رسید. چه باید بکنم؟ تسلیم شوم ؟ یا مقاومت کنم؟ با دعا و تضرع از خدا خواستم فرجی برایم برساند. 🔆 نوبت من رسید. در سلول باز شد. همین که نگاه رئیس زندان به من افتاد، گفت: نه، بمان و در بسته شد! من انتظار این را نداشتم. خدا را شکر کردم این جریان هر هفته تکرار شد و برای تراشیدن ریش، از من می گذشتند و من تنها کسی بودم که از این امر معاف شدم! 🔆در اینجا رویداد عبرت انگیزی را نقل می کنم که نشان میدهد تنها ورود به زندان، شخصیت انسان را پرورش نمیدهد. این امر هم، مانند سایر تجارب زندگی، تجربه برخی را زیاد میکند، عزم و اراده آنها را می پالاید و شخصیتشان را رشد میدهد؛ اما به برخی دیگر، تأثیری مثبت یا منفی نمیگذارد؛ و ممکن است برای برخی دیگر، به سقوط هم بینجامد. این مسئله به میزان بلندی نظر و همت شخص و هدف او در رویارویی با تجارب زندگی بستگی دارد. 🔆در یکی از سلولهای این زندان دوستی روحانی بود که از من سن بیشتری داشت و بشدت گرفتار بیماری حسد بود؛ که خداوند ما و شما را از شر این بیماری حفظ کند نوبت تراشیدن ریش او رسید. او مطلع شده بود که من از آن معاف شده ام. در سلول او را باز کردند تا او را برای تراشیدن ریش ببرند. من صدایش را می شنیدم که میگفت: من حاضر نیستم صورتم را بتراشید. چرا ریش زندانی سلول چهارده (یعنی من) را نمیتراشید؟! 🔆 همچنان پی در پی نسبت به تراشیدن محاسنش اعتراض میکرد و دلیلش هم برای اعتراض این بود که من از آن معاف شده ام! خیلی متاثر شدم و از چنین رفتاری که مرا به خطر می انداخت تعجب کردم. او حق داشت اعتراض کند، و حق داشت هر نوع دلیلی را برای اعتراضش بیاورد؛ اما چرا مرا به خطر می انداخت؟ 🔆 بار دیگر هم به نگهبان گفت: برو به مسئولین بگو زندانی سلول چهارده برای تراشیدن ریش نمی آید، پس من هم نمی آیم! نگران شدم و به خدا توسل کردم که محاسنم را حفظ کند. 🔆اندکی بعد مسئول زندان آمد، در سلول آن شیخ را باز کرد و او را با ناسزا و توهین برای تراشیدن صورتش برد. دیگر زندانیان را هم یکی پس از دیگری بیرون آوردند. من پیش بینی میکردم که این بار بعد از رفتار آن شیخ از من نگذرند؛ اما این بار هم وقتی به سلول من رسیدند، از آن گذشتند و به سراغ سلول بعدی رفتند. نفس راحتی کشیدم و خداوند متعال را سپاس گفتم. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
این ساعات انتخابات این ذکر رو زیاد بر زبان جاری کنیم: 《اَللهُم لاَ تُسَلِّطْ عَلَيْنَا مَنْ لاَ يَرْحَمُنَا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ‌》 🤲 خدایا،کسی‌که بر ما رحم نمی‌کنه ،بر ما مسلط نکن! الهی آمین ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۶ 🔰از جمله خاطرات دردناک من در این زندان این بود که شاهد شکنجه برخی شاگردانم بودم .بیش از ده نفر معمم که بیشترشان از شاگردان من بودند در این زندان بسر میبردند. همچنین تعدادی از شاگردان دانشگاهی من نیز در این زندان بودند. من در این زندان شاهد شکنجه تعدادی از شاگردان خاص خود بودم ما با همدیگر جلساتی سری داشتیم. 🔰از جمله این افراد سید عباس موسوی قوچانی بود. او بعداً در جنگ تحمیلی به شهادت رسید وی در سلول پانزده در کنار سلول من جای داشت. یکی دیگر از شاگردانم نیز که شیخی بود، در سلول سیزده کنار من بود. این دو نفر در جریان پخش اعلامیه دستگیر شده بودند. البته بازداشت من به علت مسئله دیگری بود و ارتباطی به آنها نداشت. 🔰 آن شیخ زیر ضربات شلاق شکنجه اعتراف کرد که اعلامیه را از موسوی دریافت کرده اعتراف در زیر شلاقهای این شکنجه گران ددمنش امری طبیعی بود که نباید شخص را به خاطر آن سرزنش کرد. 🔰اما موسوی نمیتوانست اعتراف کند زیرا اعتراف او به فاجعه ای عظیم می انجامید و افرادی را در سطوح بالای نهضت به خطر می انداخت. مسئله، بسیار حساس و خطرناک بود و راهی جز مقاومت وجود نداشت. 🔰آن قدر به کف پاهای آن شیخ زدند که در اثر ضربات، حفره ای در کف پایش ایجاد شد؛ که شاید اثر آن تا به امروز نیز باقی مانده باشد. موسوی را بیشتر زدند و بیشتر شکنجه کردند وقتی از زیر شکنجه بر میگشت، آن چنان ناله هایی میکرد که دل انسان را ریش ریش میکرد. 🔰 او را به گونه ای وحشیانه و بی سابقه شکنجه میکردند. یک روز او را بردند شکنجه کردند و برگرداندند.ساعتی بعد دوباره او را بردند و شکنجه کردند و برگرداندند.باز همین که ساعت خواب شبانه فرا رسید، مجدداً او را احضار کردند و تحت شکنجه قرار دادند و برگرداندند.در نیمه شب هم او را به اتاق شکنجه میبردند. 🔰 من شب و روز فریاد و ناله او را می شنیدم و با هر ناله ای که میکرد، دلم آتش میگرفت. شکنجه او ددمنشی نفرت انگیزی بود که نظیر نداشت. تنها تسلای خاطر موسوی در این زندان این بود که وقتی از اتاق شکنجه بر میگشت، صدای مرا می شنید که آیاتی از قرآن را تلاوت میکردم. 🔰من عمداً آیاتی را انتخاب میکردم که مرهمی بر زخمهایش و آرامشی برای قلبش باشد و عزمش را راسخ تر کند. گاهی هم با همان آهنگ تلاوت قرآن به زبان عربی با او حرف میزدم و او را به حق و صبر سفارش میکردم. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻سردار شهید مدافع حرم محمدرضا زاهدی ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۷ 🔆مقامات زندان تصمیم گرفتند موسوی را از آن شیخ دور کنند؛ لذا او را به مجموعه سلولهای مقابل بردند. او در آنجا غریب افتاد و کسی را نمی یافت که دلداری اش بدهد. از همین رو به انواع ترفندها متوسل میشد تا به من نزدیک شود و صدایم را بشنود 🔆پایش در اثر شکنجه زخم شده بود و نمیتوانست راه برود؛ لذا برای رفتن به دستشویی روی باسن خود میخزید. دو دستشویی بود؛ یکی از آنها نزدیک سلول او و دیگری نزدیک سلول من قرار داشت. یکی از ترفندهایش برای نزدیک شدن به من این بود که به نگهبان میگفت: می بینی که من پایم زخمی است و نمیتوانم از این دستشویی با اشاره به دستشویی نزدیک به سلول خودش استفاده کنم و باید به آن یکی بروم (با اشاره به دستشویی نزدیک سلول من!). 🔆نگهبان معمولاً از سربازهای ساده دل بود و غالباً هم به زندانیان بویژه زندانیان مجروح گرایش داشت. حتی دیدم یکی از آنها موسوی را بر پشت خود حمل میکند تا به دستشویی برساند. نگهبان به او اجازه داد به دستشویی نزدیک سلول من بیاید. 🔆 وقتی از دستشویی بیرون آمد به نگهبان گفت میخواهم تیمم کنم چون به علت زخمها نمیتوانم وضو بگیرم بعد گفت این خاکی که نزدیک دستشویی است، نجس است و لذا میخواهم آنجا تیمم کنم. (به زمین مقابل سلول من اشاره کرد) 🔆نگهبان اجازه داد او نزدیک شد و شروع کرد به تیمم کردن و هم زمان صحبت کردن به زبان عربی با آهنگی شبیه دعا خواندن که هرکس بشنود و عربی نداند خیال کند که او مشغول دعا خواندن است از جمله حرفهایش که به یاد دارم این بود که به عربی میگفت آقا .... السلام علیک و رحمة الله وبركاته .... شما نمیدانید من چه عذابی میکشم.... آیا اگر در این وضع بمیرم شهید به حساب می آیم؟ 🔆وقتی تیمم را تمام کرد پایش را دراز کرد؛ به شکلی که گویی نمیتواند حرکت کند. نگهبان به او گفت زود باش .... زود باش! پاسخ داد: نمیتوانم بگذار کمی استراحت کنم نگهبان هم چاره ای جز این نداشت که به او اجازه دهد. 🔆پس از آنکه سخنانش به پایان رسید من شروع کردم به جواب دادن به زبان عربی و با همان آهنگ دعایی و گفتم: صبر کن ای سید بزرگوار صبر کن ... تا این جنایتکاران از تو نومید شوند ... چیزی نگو که حتماً خدا تو را نجات میدهد. به صحبت با او ادامه دادم تا اینکه روحیه گرفت و به سلولش بازگشت.این ترفند از جانب او بارها تکرار شد. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️ @yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۸ 🔹️زمان زندان ششم من سال ۱۳۵۳ بود. شرایط اجتماعی ای که من در آن قرار داشتم، کاملاً با وضع و شرایط من در پیش از زندان پنجم متفاوت بود. از طریق امامت مسجد ارتباطات اجتماعی گسترده ای داشتم. 🔹️ امامت نماز را نخست در مسجد امام حسن (ع) شروع کردم که مسجدی کوچک و در کوچه ای فرعی است سپس به «مسجد کرامت انتقال یافتم، که مسجدی بزرگ است. 🔹️ اهمیت مسجد کرامت ، تنها به علت بزرگی آن نبود، بلکه از این جهت هم بود که در موقعیتی حساس و در نزدیکی مرکز دینی شهر، یعنی حرم امام رضا (ع) و مدارس دینی قرار داشت؛ و از سوی دیگر به بخش مدرن شهر که دانشگاه و سینماها در آن قرار دارند نزدیک بود؛ همان طور که به بازار و کسبه و تجار نیز نزدیک بود. از همین رو، محل تلاقی گروه هایی بود که همواره از هم جدا بودند و با هم کشمکش داشتند: کسبه طلاب علوم دینی و دانشجویان دانشگاه 🔹️فعالیت این مسجد گسترش یافت و در نتیجه حساسیت دستگاه حاکمه را برانگیخت؛ لذا مداخله کرد و از نماز خواندن من در آن مسجد جلوگیری کرد.سه ماه پس از آن، به مسجد امام حسن (ع) بازگشتم، که به علت کوچکی و دور افتاده بودن مورد توجه دستگاه امنیتی نبود. 🔹️همین که نماز را در این مسجد کوچک که به تعبیر حدیث شریف مفحص قطاة (کسی که مسجدی بسازد ولو کوچک به اندازه خانه مرغی،خداوند در بهشت برای او خانه ای بنا می کند) بود. شروع کردم، طلاب و دانشجویان و کسبه به آنجا روی آورد شده به طوری که فضای مسجد برای آنها تنگ شد و متولیان مسجد ناگزیر شدند آن را توسعه دهند و لذا از مسجد کرامت هم بزرگ تر شد. 🔹️ برای رفع یا کاهش حساسیت ها تنها شبهای شنبه در آن نماز میخواندم و یک درس از نهج البلاغه هم میگفتم که تعداد انبوهی در آن حضور می یافتند. 🔹️ افزون بر امامت مسجد ،خانه ام نیز مراجعینی از گروه ها و اقشار مختلف داشت که به آنجا می آمدند سؤال میپرسیدند، درخواست داشتند، پیشنهاد میدادند و بحث میکردند همه مراجعه کنندگان را با خوش رویی میپذیرفتم حتی این مراجعات گاهی تا نیمه ی شب هم تداوم می یافت. ضمناً این مراجعات تنها از مشهد نبود، بلکه از شهرهای مختلف مراجعه میکردند. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻 شهید محراب آیت الله محمد صدوقی ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۹ 🔰در آذرماه سال۵۳ با سرد شدن هوا، احساس خستگی و فرسودگی شدیدی کردم و خواستم قدری استراحت کنم. با همسرم در میان گذاشتم و توافق کردیم به شمال برویم. در آن هنگام سه فرزند داشتیم مصطفی که از همه بزرگ تر بود و دانش آموز بود، و آن دو فرزند دیگر که هنوز به سن مدرسه رفتن نرسیده بودند. 🔰مصطفی را نزد پدر بزرگش گذاشتیم از دایی همسرم نیز برای سفر دعوت کردم. او مردی کاسب بود و با هم روابط دوستانه خوبی داشتیم. در ایام سختی و گرفتاری دستم را میگرفت و خیلی به من خدمت میکرد. ماشین هم داشت و با همسرم نیز محرم بود؛ لذا او و همسر و فرزندانش آمدند. 🔰 با هم به مازندران رفتیم. بعد از آنکه سه روز را در آنجا گذراندیم، من اصرار کردم که به مشهد برگردیم.از این سفر خاطراتی دارم که خوب است بیان کنم؛ زیرا جایگاه مرا در جامعه ایرانی پیش از ششمین بازداشت نشان میدهد. 🔰در ساری اندکی مانده به مغرب، با پسرم مجتبی که کودکی خردسال بود ، وارد مسجد جامع شدیم . در انتظار فرار رسیدن وقت نماز ، در یکی از شبستانهای مسجد نشستم جوانی به من نزدیک شد، مرا به نگاه کرد سلام داد و بدون آنکه حرفی بزند، نزدیک من نشست، بعد جوان دیگری آمد و در کنار اولی نشست. همین طور سومی و چهارمی .... و همین که مغرب نزدیک شد، تعداد آن جوانها به بیست نفر رسید. 🔰من از آنها بیمناک شدم و از ترس آنکه مبادا مأموران ساواک باشند، چیزی از آنها نپرسیدم. یکی از آنها مبادرت به سؤال کرد و پرسید: شما فلانی هستید؟ گفتم بله و بعد از من خواستند پیش نمازشان بشوم. گفتم در شبستانهای مسجد چند جا نماز جماعت خوانده میشود که البته این چندگانگی پدیده ای تأسف آور است چرا در آنها شرکت نمیکنید؟ 🔰گفتند: ما هیچ یک از این پیش نمازها را قبول نداریم.به آنها گفتم شما هر شب چه میکنید؟ گفتند: ما پشت سرفلاتی (نام یکی از دوستانم را بردند) نماز میخوانیم و او در حال حاضر به تهران رفته و شبستانش خالی است 🔰 به من اصرار کردند که به آن شبستان بروم. نماز را اقامه کردم، و تعداد دیگری نیز به گروه پیوستند. پس از نماز، رو به نمازگزاران کردم و درباره سوره حمد برایشان صحبت کردم. مفاهیم سوره را به چند بخش تقسیم کردم و راجع به هر بخش، سخن گفتم. بعد کلام را به پایان رساندم و برخاستم که با آنها خدا حافظی کنم 🔰 آنها اصرار کردند که چند روز نزدشان بمانم، گفتند؛ روحانی ما به تهران رفته و ما کسی را نداریم که ما را ارشاد کند و نمازمان را امامت کند. گفتم من باید بروم تا به جلسه شب شنبه برسم، با آه و افسوس گفتند: کاش روحانی ما هم به همان گونه که شما به مسجد خود توجه دارید به ما توجه میکرد؛ چون خیلی وقتها ما را اینجا رها میکند و برای برخی امور خود به تهران میرود. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran