eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
282 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹🕊 #نماز_اول_وقت 🌹وقتی هفت ساله شد، خیلی خاص دل به نماز می سپرد. بدون اینکه کسی به او تذکر بدهد، تا صدای اذان را می شنید، بازی اش را رها می کرد، وضو می گرفت و به نماز می ایستاد. حتی مقید شده بود که نماز صبحش را هم بخواند. می گفت : باید بیدارم کنید. اگر یک روز دیر صدایش می کردم، میزد زیر گریه و می گفت: چرا این قدر دیر بیدار شدیم؟ مگر خواب مرگ گرفته بودمان؟ ببینید آفتاب دارد در می آید و ... محمد شده بود زنگ #نماز اهالی خانه. #شهید_محمد_معماریان 📕 امتداد 34، ص33 🌺🍃 @yousof_e_moghavemat
🌺صبح روز عاشورا🌺 💠اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان میگوید: درمحرم سال ۶۵در پی حادثه‌ای از ناحیه پا به شدت آسیب دیدم و از اینکه نتوانستم به نحو شایسته در مجالس عزاداری اباعبدالله الحسین (ع) شرکت کنم، به درگاه خداوند ابراز ناراحتی کرده و طلب شفا کردم. 💠صبح روز عاشورا بعد از قرائت زیارت عاشورا در عالم رؤیا دیدم چند نفر از شهدای عزیز از جمله فرزندم محمد در مسجد المهدی قم به دیدارم آمده و محمد پس از گفت‌وگو شال سبزی را که از خدمت سالار شهیدان آورده بود، روی پایم قرار داد.  💠از خواب که بیدار شدم در کمال شگفتی باندها را دیدم که از پایم گشوده شده و شال سبز روی پایم قرار داشت و دیگر دردی احساس نمی‌کردم.  💠خبر این ماجرا به محضر آیت‌الله گلپایگانی(ره) رسید و پس از شرح آن موضوع شال خوشبوی معطر به عطر حسینی(ع) مورد تصدیق ایشان قرار گرفت.  💠این مادر شهید با اشاره به اهدای قطعات کوچکی از این شال به برخی از مردم قبل از نقل ماجرا به این مرجع تقلید گفت: وقتی آیت الله گلپایگانی (ره) از موضوع مطلع شد فرمودند این امانتی در دست شما بوده و نباید چنین می شد که ما پس از آگاهی از این مساله به سراغ دریافت کنندگان رفتیم اما در کمال ناباوری متوجه شدیم تمام آنها غیب شده اند.  💠خدا را شاکریم که این ماجرا را سندی برای اثبات زنده بودن شهدا و همچنین منزل شهید راسالها پایگاهی برای آرمان‌های اسلام و انقلاب قرار داده است.  💠هم اکنون این شال در یک محفظه شیشه ای نگهداری می شود و تاکنون بوی عطر مخصوص آن باقیمانده است. راوی مادر شهید @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
📚 ☆ ♡ «...خانه شلوغ بود. هرکسی، گوشه‌ی کاری را گرفته بود و گاهی صدای می‌پیچید توی خانه. دیدم جلوی درِ اتاقش ایستاده و منتظر است تا با من هم کند. محمّد چندباری رفته و آمده بود، خود من هم توی خانه کار و مشغولیت زیادی داشتم، همین‌ها باعث می‌شد هربار دم رفتنش خیلی معمولی باهم خداحافظی کنیم. دیدم این پا و آن پا می‌کند. گفت: "مامان میشه این دفعه تا جلوی درِ کوچه باهام بیایید و منو بدرقه کنید؟" و یک کاسه کوچک آب توی دستم، ایستاده بودم کنج دیوار راهرو. زبانم سنگین شد. گفتم: "پس یه لحظه صبر کن مادر." رفتم توی حیاط و کمی چشم چرخاندم. فصلی نبود که باغچه و گلدان‌ها پر از باشند. چشمم خورد به شاخه‌ی یکی از گلدان‌های شمعدانی. چندتا گل کوچک سفید داشت. از سوز سرما مچاله شده بود. تا از شاخه جدایش کردم، انگار یک چیزی از جانم کنده شد و افتاد روی زمین. نتوانستم سرپا بایستم. دستم را گرفتم به نرده آهنی و نشستم لبه پله. هوا سرد بود، ولی یک چیزی درون من شعله می‌کشید. گُر گرفته بودم. نفس گرفتم و با خودم گفتم: "خانم سادات! یادت نره داری با خدا معامله‌ می‌کنی ها." دلم قدری آرام گرفت و برگشتم پیش محمد. گل را که انداختم داخل کاسه، روی آب چرخی زد و ایستاد؛ مثل دل خودم که بی‌قرار شده، ولی حالا مطمئن ایستاده بود جلوی درِ کوچه، کنار محمد. از زیر قرآن رد شد و چند قدم که برداشت، برگشت و با گفت: "مامان! محمدت رو خوب نگاه کن که آخرین باره." جواب دادم: "بخشیدمت به امام حسین علیه‌السلام. این حرفا رو نزن." تا وسط کوچه رفت و دوباره صدایم زد: "مامان! هرچی می‌خوای نگاهم کن. دیگه فرصتی پیش نمیاد." پایم را از توی کوچه برداشتم و گذاشتم داخل خانه. گفتم: "برو مادر، بخشیدمت به ." دست گرفتم به لنگه‌ی در تا ببندمش که صدای محمد پیچید تو گوشم. گردن کشیدم، دیدم ایستاده سر کوچه، ساکش را گذاشته روی زمین و دست راستش را گذاشته به سینه‌ی دیوار. با شوخی پرسیدم: "نمی‌خوای بری؟" گفت: "دیدار به قیامت مامان. ان‌شاءالله سر پل صراط." دوباره تکرار کردم: "بخشیدمت به شش ماهه‌ی . با دل قرص برو مادر." همان شد. رفتن هیچ، مثل یک پرنده از جلوی چشمم پر کشید...» 《》 📔 منبع: از کتاب بسیار ارزشمند و خواندنی ؛ روایت زندگی اشرف‌سادات منتظری؛ مادر به قلم شیوای ✍ اونایی که این کتاب رو خوندن، می‌دونن چیه کتاب!...😇 @yousof_e_moghavemat