eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
279 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶 آنچه درپي مي آيد، گوشه اي است بس ناچيز از خاطره «حاج عباس شَمَص»، كه در آخرين ساعات قبل از ، با آنها همكلام بوده است. این خاطرات حاصل حضور چند سالۀ برادر مجاهد و پرتلاش - صاحب تصویر سمت راست - در مناطق اشغالی ، و می باشد. با هم می شنویم : 💘 💘 🔵 از وقتي كه آن چهار نفر آمده اند، دلشوره عجيبي دارم .اولش از آمدنشان خيلي خوشحال شدم، ولي هنگامي كه شنيدم ميخواهند به بيروت بروند، حالت عجيبي بهم دست داده است. يكي دوباربيشتر با برخورد نداشته ام، ولي با جذابيتي كه او دارد، ناخواسته در دلم محبت خاصي نسبت به او مي يابم. چهره مصمم و با ابهتي دارد. اصلاً ترس و هراس در وجودش راه ندارد. اگر جلويش بگويند انجام اين كار خطر دارد، تبسمي ميكند و خيلي جدي ميگويد:«خب خطر دارد كه دارد.» همين. به همين سادگي. ⚫ همه درخانه (دبيركل سابق حزب االله لبنان كه چند سال بعد در يك عمليات تروريستي، توسط هليكوپترهاي اسرائيلي، به همراه زن و فرزند خردسالش به شهادت رسيد.) جمع ميشويم. خانه سيد درطبقه سوم يكي از كوچه هاي ، در سينه كش تپه قرار دارد. وقتي ميگويد كه عازم بيروت هستند، چهره همه دگرگون ميشود. شوخي نيست. بيروت تحت اشغال صهيونيست هاست. آن مناطقي هم كه به اصطلاح در دست آنها نيست، زير نظر نيروهاي مسيحي است. را به كناري ميكشم. بدجوري هول كرده ام. وقتي ميخواهم سعي كنم كاملاً فارسي صحبت كنم، زبانم گير ميكند. اصرارش ميكنم، وضعيت را كه براي او شرح ميدهم، خودش بهتر از من با وضعيت آنجا آشناست. ميگويد «به دليل مسدود بودن راه اصلي به ، قصد دارند از جاده ، از طرف و منطقه وارد شوند. برايش توضيح ميدهم كه كل آن منطقه مسيحي نشين و تحت سلطه حزب كتائب ماروني هاست. ولي او فقط تبسمي تحويلم ميدهد. عزمشان را جزم كرده اند كه بروند. ميگويد كه بايد براي كسب اطلاعات هرچه بيشتراز وضعيت ، وارد آنجا شوند. ميروند كه لباسهايشان را عوض كنند و با ظاهري عادي و شخصي حركت كنند. 🔸 🔸 ◻ به سراغ ( صاحب تصویر سمت راست ) مي روم و از او مي خواهم كه جلوي آنها را بگيرد. خواستۀ او هم كاري از پيش نمي برد. خيلي در كارش است . براي او حرف از خطر زدن است. همينطور ايستاده ام و نگاهش مي كنم.سعي مي كنم وقتي چشمم به چشمش ميافتد، قيافه ام را ناراحتِ ناراحت نشان بدهم و بفهمانم كه خواهش ميكنم نرويد دارد بابا، خطر. مي روند پايين . حوزه علميه خواهران كه در طبقه پايين قرار دارد،تعطيل است . لباسهايي را كه برايشان فراهم مي شود، به آنجا مي برند تا بپوشند، و مي پوشند. دقايقي بعد برميگردند بالا. ايستاده ام كنار سيد عباس، دوباره به او مي گويم: «سيد شما يك كاري بكنيد.» ولي حاج_احمد با همان ميگويد: «مثلاً چه كاري؟ ما ديگر عازم هستيم،خداحافظ.» ◼ دستم را كه به طرفش دراز مي كنم، سريع دست مي دهد. دستش را مي فشارم . ناگهان چشمم ميافتد به پاهاي ، يكدفعه خنده ام ميگيرد، تعجب مي كند، رد نگاهم را مي گيرد كه ميافتد روي پوتين هاي مشكي كه در پاهايش خودنمايي مي كنند. سعي ميكنم بخندم. دست برشانه اش مي زنم، به اين اميد كه خودماني تر شويم. به او مي گويم: «باز هم ميگويم نرويد، ولي حالا كه مي خواهيد برويد، آخر پوتين نظامي كه با لباس شخصي جور درنمي آيد.» خودش هم خنده اش مي گيرد. مي پرسد كه «بايد چه كار كنم» . يكي از بچه ها را مي فرستم كه يك جفت كفش كتاني اسپرت مي آورد. حاجي پوتين هايش رادرمي آورد و كفشها را مي پوشد. به پايش مي خورد. بندهايش را مي كند وپاهايش را مي كوبد زمين. ◻ مي روم جلو كه كنم. دست هايم را بر شانه هايش مي گذارم . گلويم را مي گيرد. براي آخرين بار مي گويم: «بازهم مي گويم نرويد، ولي حالا كه داريد مي رويد، خدا پشت وپناهتان، خيلي مواظب باشيد...به اين «دركها» نميشود اطمينان كرد.» و مي روند. دو سه ماشين كه نيروهاي مسلح داخل آن هستند، آنها را اسكورت ميكنند. ديگر از نظرها دورمي شوند. ... ادامه در پست بعدی ⏪ Eitaa.com/yousof_e_moghavemat