eitaa logo
زاینده رود ✅️
2.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
13.3هزار ویدیو
101 فایل
🌿 به نام دوست که هرچه داریم از اوست •🍂• کانال خبری تفریحی زاینده رود ✅ مخصوص همه، خصوصا زاینده‌رودی‌های عزیز ارتباط با مدیر @Hasan_Moazzeni کانال در سروش پلاس splus.ir/z_rood1 ایتا eitaa.com/z_rood روبیکا rubika.ir/z_rood1
مشاهده در ایتا
دانلود
‹ ☘ › همیشه آدمها تو عصبانیت حرفهایی رو میزنند که زیاد تو فکرشون برای خودشون تکرار کردند. اما در موقعیت عادی یه چیزی مثل وجدان، علاقه یا هرچیزی مانع بیانش میشده ... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
17.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹ ☘ › ✅ سفره افطاری ۳۳۳ متری در یکی از محله‌های به مناسبت ماه مبارک رمضان ❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش ❍↬❥ @z_rood ایتا 👈🏻کاش توی زاینده رود هم ببینیم از این سفره ها 😍😁 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › ... احمد خداحافظی کرد و رفت. قدم‌هایش را تندتر برمیداشت تا زود به نزدیکی یکی از مدارس برسد. مد
‹ ☘ › بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ❎ قسمت ششم 🔶سالن اجتماعات محل کار ذاکر🔶 ساعت حدوداً چهار عصر شده بود و همه جمع شده بودند اما هنوز خبری از فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب نبود. ذاکر در ردیف اول نشسته بود و کسی جرأت نداشت از تأخیر پیش آمده در جلسه به ذاکر حرفی بزند. از بس چهره‌اش، نمایانگر بی‌قراری و استرس زیادی بود. تا این که بالاخره در باز شد و فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب وارد جلسه شدند. همه به احترامشان قیام کردند. آنها در ردیف اول مستقر شدند و مجری برنامه، بی‌درنگ پشت میکروفن قرار گرفت و جلسه را شروع کرد. همین طور که مجری حرف میزد و از قاری برنامه دعوت میکرد، فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب درِ گوشی با‌هم حرف میزدند. - ممنون که با درخواست بازنشستگیم موافقت کردید. حدوداً چهار سال پیش درخواست داده بودم اما حاج‌آقا مصطفوی صلاح ندونستند. - خب خدا را شکر که شما عاقبت بخیر شدی برادر. دعا کن حاج آقا مصطفوی یه کم حساسیتش از رو من برداره. بخدا من مریضم. هم قلبم و هم دیابتم نمیگذاره راحت زندگی کنم. حسایت‌های حاجی مصطفوی هم شده قوزِبالای قوز. - اگه اجازه بدید فردا که میخوام برای خدافظی خدمتشون برسم، سفارش شما را بکنم. -آی خدا خیرت بده. اگه یه کلمه بهش بگی که لطف بزرگی کردی. -حتماً. انجام وظیفه است. فقط راستی یه سؤال! -جانم! -چی شد بعد از چهارسال موافقت شد که من برم؟ من که شاملم نمیشد. نامه جبهه‌ام آوردم اما سنواتم در دستور قرار نگرفت. چی شد یهو جور شد؟ قاری قرآن داشت در اوج میخواند و آن دو نفر برای این که صدای همدیگر را بهتر بشنوند باید به هم نزدیک‌تر می‌شدند. -ولش کن. الان که وقت این حرفا نیست. برو خوش باش برادر. - نه جان من چی شد که یهو یاد من افتادید؟ یادمه سه چهار ماه قبل گفتید که درخواست اِعمال سنوات هیچ کس در دستور نیست و دیگه هی نامه نزنید و این حرفا! -هیچی! دیدم ... والا ... ما به تو خیلی مدیونیم. حاج عبدالمطلب که از این مِن‌مِن کردن‌های فرهادی بزرگ حس بدی پیدا کرده بود، دست چپش را روی زانوی راستِ فرهادی بزرگ گذاشت و گفت: «اگه الان نگی چرا و چی شد که یهو یاد من افتادید و دلتون برای درخواست چهار سال پیشِ من سوخته، نمیگذارم این جلسه ادامه پیدا کنه!» فرهادی بزرگ که متوجه شده بود حاج عبدالمطلب دست‌بردار نیست، مثلا خواست بحث را جمع کند اما زد خراب‌ترش کرد. گفت: «بگذار بعد از جلسه حرف می‌زنیم.» حاج عبدالمطلب گفت: «پس یه چیزی هست که باید بعد از جلسه و اعلام عمومی رفتنِ من به خوردم بدید! حالا که اینطور شد، من قصد رفتن ندارم. تا ندونم چرا یهو باید برم پامو از اینجا تکون نمیدم. هنوز حداقل بیست ماهِ دیگه تا اتمام حکم من مونده.» برای لحظاتی فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب چشم‌در‌چشم شدند و با سکوت عمیقی به یکدیگر خیره شدند. به محض صدق الله گفتنِ قاری، مجری میخواست به روی سِن برود که حاج عبدالمطلب مجری را احضار کرد. فرهادی بزرگ با حرص و خشم اما آرام، طوری که فقط خودِ حاج عبدالمطلب بشنود، به او گفت: «دست بردار! خرابش نکن!» اما حاج عبدالمطلب که مشهور بود به تصمیماتِ درستِ آنی و فانی، درِ گوشِ مجری برنامه گفت: «برو بالا و بگو جلسه کنسله و همه برگردند سرِ کارشون. زود باش!» مجری زبان بسته که زبانش قفل شده بود، فقط نگاهی از روی تعجب و دلهره به حاج عبدالمطلب کرد و وقتی دید فرهادی بزرگ هم حرفی ندارد و ترجیح داده سکوت کند، اطاعت امر کرد و بالای سِن رفت و ختم جلسه را اعلام کرد. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ❎ قسمت ششم 🔶سالن اجتماع
‹ ☘ › ... جمعیتِ همکاران هاج‌و‌واج به هم نگاه می‌کردند. کارد به ذاکر میزدی، خونش درنمی‌آمد. سرش را پایین انداخت و به نشانِ تأسف سرش را تکان داد و اندکی پیشانی‌اش را خاراند. حاج عبدالمطلب از سر جایش بلند شد و به طرف در خروج رفت تا سالن را ترک کند. همه به جز فرهادی پدر و پسر و ذاکر و مجری برنامه، دسته دسته سالن را ترک کردند. 🔶منزل الهام🔶 المیرا در حال خورد کردن خیار و گوجه برای درست کردن سالادِ افطار بود. تلوزیون روشن بود اما کنترل را برداشت و زد کانال ماهواره. زیر چشم به الهام نگاه کرد. دید الهام تو خودش هست و روی مبل دراز کشیده و بی‌هدف در اینستا می‌چرخد. -الهام تو این سریال جدیده رو دیدی؟ الهام حرفی نزد. -الهام! با تو ام! الهام متوجه صدای مادرش شد و با بی‌حوصلگی گفت: «چی؟ کدوم؟» -اینو! ببین! الهام چند ثانیه از سریال را دید و گفت: «نه. حوصله ندارم.» -تو هنوز تو فکر حرفای نرجسی؟! خب نمیگم نباید باشی. چون آدمی. احساس داری. دلت مثل خودم نازکه. اما الهی فدات شم! اون یه چیزی. مهم نیست. یه روزی خودم جوابشو میدم. حیف تو نیست اینجوری پژمرده کِز کردی رو مبل! -ولم کن مامان. حوصله ندارم. -حتی حوصله منم نداری؟ پاشو بیو قشنگم! پاشو بیا یه کم به مادر پیرِت یه کمکی کن! ثواب داره به خدا. الهام با شنیدن این حرف، بالاخره بعد از چند ساعت ناراحتی، لبخندی زد و پاشد رو مبل نشست و رو به مامانش گفت: «تو؟ تو پیری بلا؟ هر کی من و تو رو میبینه فکر میکنه تو خواهر کوچیکمی! از بس از من سرتری!» -ای بابا! دیگه این مامان دیگه اون مامان هفت هشت سال پیش نیست. -نگو مامان! نگو خدا قهرش میگره. بخدا اگه تو مسجدی نبودی و چادری نبودی... مگه خودت نمیگفتی تو باشگاه چند بار چند تا خانم ازت واسه پسراشون خواستگاری کردند؟ المیرا قهقهه‌ای زد و گفت: «وقتی بهش گفتم شوهر دارم و دوسِشَم دارم، نزدیک بود سکته کنه بیچاره! دیگه اگه می‌فهمید دختر فوق لیسانس و طلبه دارم، لابد پس میفتاد!» تا این حرف را زد، الهام از خنده روده‌بُر شد. -پاشو بیا کمک کن تا زود کارم تموم بشه و با هم بریم مسجد! -من نمیام مامان! دیگه پامم اونجا نمیگذارم. المیرا لبِ پایینش را گاز گرفت و با دلخوری گفت: «نگو الهام! زشته از تو!» -مامان تو رو خدا بگذار دیگه چشمم به نرجس و خبرچیناش نیفته. حالم بد میشه ازشون. صورتم داغ میکنه وقتی چشمم به اینا میخوره. -باشه حالا. امشب نیا. من میرم. دلتنگ خانم مهدوی‌ام. برم ببینم پسرش بهتره یا نه؟ راستی برم ببینم این آخوند جدیده چطوریه؟ @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › ... جمعیتِ همکاران هاج‌و‌واج به هم نگاه می‌کردند. کارد به ذاکر میزدی، خونش درنمی‌آمد. سرش را پ
‹ ☘ › 🔶مسجدالرسول صلی‌الله‌علیه‌وآله 🔶 حدود یک ساعت به نماز مغرب مانده بود. دو نفر در حال گفتگو با داود بودند. یکی از آنها که اسمش بیوک بود، چاق با شلوار آبیِ لی و کفش‌های قیصری بود. ریش پرفسوری داشت و تمام سرش را هم بخاطر کاشتن مو تراشیده بود. -حاجی این دو تا دستگاه رو با بهترین تخفیف بهت دادم. سومی هم که گفتی فردا برات میارم. ولی دیگه قیمت اون با دلار امروز محاسبه نمیکنما. با دلار فردا محاسبه میکنم. -با هر دلاری که دوست داری حساب کن. به قول اون بنده خدا که گفته بود «این مشکل آمریکاست که هر روز دلارش بالا و پایین میشه و خودشم بیاد مشکلشو حل کنه.» با هم خندیدند. -راستی یه چیز دیگه! حاجی کرایه این دو مانیتور بزرگ پای خودت. اما مانیتورِ دستگاهِ فردا که میخوام برات بیارم، کرایه اون مانیتور بهت تخفیف ویژه میدم. بگذار روحِ بابامم تو این کار خیر شریک بشه! داود با خنده‌ای از روی شیطنت گفت: «واسه روح مادرت نمیخوای کاری کنی؟!» او هم لبخندی زد و گفت: «از شانسِ بدِ شما هنوز نمرده. اونم وقتی مُرد چشم. حاجی نزنی با دعا و وِرد و این چیزا ننمو ناکار کنیا!» داود خیلی از این حرف بیوک خندید. بعدش گفت: «خدا حفظش کنه. اما قول بده اگه بعد از صد سال دیگه اتفاقی واسه مادرت افتاد...» باز هم بیوک با لبخند جواب داود را داد و گفت: «باشه. اصلا همه خیراتِ نه‌نهء نمرده ما واسه این مسجد! ولی حاجی خوشم اومده ازت. کَله‌ت بو قرمه سبزی میده. کاش دوره ما هم یکی دستمونو می‌گرفت و به بهانه آتاری می‌آورد مسجد. نه این که ولمون کنن تا تو نکبت خودمون بِلولیم.» -حالا کجاشو دیدی! راستی آقا بیوک! تو پسر داری؟ -آره. نوکر شما آرمان. کلاس پنجمه. -خوبه. همین محل می‌شینید! درسته؟ -آره. دو تا کوچه پایین تر. چطور؟ -بهش بگو از امشب بیاد لیگِ رمضان ثبت نام کنه. خوش میگذره بهش. -باشه اما گفته باشما. هر چی دَر و وری گفت و بچه‌های مردمو فحش‌کِش کرد گردن خودشه‌ها! -اونش با من. بفرستش بیاد. درستش میکنم. -حاجی ولش کن. اینطوری که تو گفتی میکنم، دلم هزار راه رفت! با این حرف آقابیوک، داود و شاگر بیوک از بس خندیدند، دیگه نایِ نفس کشیدن نداشتند. وسط همین خنده‌ها بود که حاجی مهدوی (پدر حاج آقا مهدوی) با دو تا سینی بزرگ حلوا وارد مسجد شد. بیوک و شاگردش خدافظی کردند و رفتند. -سلام جناب مهدوی! سلام قوت قلب داود! -سلام از ماست پسرم. قبول باشه. -ممنون. به‌به چه حلوایی. تخم مرغی هست اگه اشتباه نکنم. درسته؟ -آره. عروسم فقط همین یه مدل حلوا رو بلده. ولی خداوکیلی خیلی خوشمزه درست میکنه. -آهان. خانم حاج آقا مهدوی خودمون. درسته؟ -بله. هر شب میاند مسجد. ظهرها هم میاند. دیشب خیلی از این دو روز سخنرانی شما تعریف میکرد. -محبت دارند. راستی تا کسی نیومده میخواستم یه چیزی بگم! حاجی مهدوی سینی‌ها را گذاشت روی تختِ وسط حیاط مسجد و خادم مسجد به طرف سینی‌ها آمد. داود و حاجی مهدوی وارد حجره داود شدند. حاجی مهدوی دید بالای حجره نوشته شده: «به حجره دیوید خوش آمدید. نه مزاحمید و نه حتی لازم است در بزنید. بفرما داخل!» حاجی مهدوی لبخندی بر لبانش نقش بست. بسم الله گفت و وارد حجره دیوید شد. دید فضای داخل حجره کاملا تغییر کرده. پر از کاغذها و تصاویر شاد و رنگ و لعاب جذاب است. دو تا مانیتور بزرگ هم روی دیوار نصب شده و دستگاه‌های لازم هم بالای آن نصب شده. یعنی در فضای حجره و روی زمین و جلوی دست و پای بچه‌ها هیچی نیست. تا هر چه دلشان خواست جفتک بیندازند. -ماشاءالله! فکر همه‌جاشو میکردم الا این دم و دستگاه! خب حالا زلزله از کی آغاز میشه به امید خدا؟ داود لبخندی زد و گفت: «از نیم ساعت دیگه به امید خدا!» -خیلی هم خوب. خدا خیرت بده. پول اینا رو از کجا آوردی؟ -لب تاپم فروختم. مهم نیست. فقط دعا کنید بگیره. -خدا به دلِ صاف و انگیزه و نیتت نگاه میکنه. مگه میشه ببینه از خود گذشتگی کردی و دستت نگیره! اما مراقب باش. از امشب طوفان در راه داری. -میدونم. ولی همین که شما و حاج خانمتون هوام دارید، برام دلگرمیه. البته فکر کنم حاج آقا بهتون گفته باشند که کلا تنم میخاره واسه دردسر. دِکارت(فیلسوف بزرگ غربی) یه جمله‌ای داره که میگه «شک میکنم. پس هستم.» منم باید بگم «تنم میخاره واسه دردسر. پس هستم.» @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ › از نابغه های آینده😅😅 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ › شبتون بخیر👋🏻 من یه کوچولو مریض شدم زود میخوابم😴🤧 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ 🌿 › « ﷽ »✦༻‌ ༺‌‌‌✦ سوره تغابن ثواب تلاوت این صفحه و ذکر (۱۰۰مرتبه) هدیه به در ••• هر که روزش با سلامے بر حسین آغاز شد حق بگوید خوش بحالش بیمه "زهرا" شده ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍➤ splus.ir/z_rood1 سروش ❍➤ eitaa.com/z_rood ایتا ❍➤ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
🌱 بسمـ الل℘ِ الرَّحمـنِ الرَّحیمــツ قُلْ فَمَن يَمْلِكُ لَكُم مِّنَ اللهِ شَيْئًا إِنْ أَرَادَ بِكُمْ ضَرًّا أَوْ أَرَادَ بِكُمْ نَفْعًا • فتح ۱۱🌱 بگو چه کسی می‌تواند در برابر خدا مالک چیزی باشد و شما را نجات دهد یا محروم کند) اگر (خدا) برای شما ضرری بخواهد یا برای شما نفعی بخواهد. ❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش ❍↬❥ @z_rood ایتا اگر تیغ عالم بجنبد ز جای نبرد رگی تا نخواهد خدای 🖍 ملااحمدنراقی ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 splus.ir/z_rood1 سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا 💢 rubika.ir/z_rood1 روبیکا
تندخوانےجزء25قرآن‌کریم.mp3
4.01M
‹ ☘ › 🎼 تحدیر (تندخوانی قرآن کریم) 🎙 استاد معتز آقایی 📖 جزء بیست و پنجم قرآن کریم ❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش ❍↬❥ @z_rood ایتا 🍀 قرار هر روز ماه مبارک ✨ هدیه به شهداء و اموات 🌾 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ › ❣ سلام رفقـــــــا ❣ ✨ روزتون بخیر ✨ ❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش ❍↬❥ @z_rood ایتا طلوع نور صبحگاهی بر روی قله دماوند🥰 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ › لذت دنیا... داشتن کسی ست که دوست داشتن را بلد است. به همین سادگی...! 🖍 فریدون مشیری ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ › اگه فکر کردی یکی رو از ته دل دوست داری ولش نکن ممکنه دوباره تکرار نشه آدم فکر میکنه بازم براش پیش میاد باید ده پونزده سال بگذره که بفهمی همون یه بار بوده که حالت با چیز دیگه ای خوب نمیشه ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ › 📸 دود غلیظ قطار باربری شرکت ذوب آهن در مقابل سیتی سنتر اصفهان ❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش ❍↬❥ @z_rood ایتا 🔸امروز صبح دود غلیظ قطار حمل سرباره ذغال سنگ ذوب آهن در مقابل سیتی سنتر اصفهان به قدری بود که ابر سیاه در آسمان تشکیل شده بود😞 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ › از سر محبت الاغ راکول نکرده 👆 میدان مین است یک قدمِ اشتباهیِ این الاغ، کل عملیات رو مختل میکنه . ❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش ❍↬❥ @z_rood ایتا به خاطر پیشبرد انقلاب مان باید بسیاری از الاغ ها را روی سر گذاشت و سالها کول کرد و محاکمه نکرد تا مبادا فقط به خاطر یک الاغ نادان یا خائن عملیات ظهور مختل شود. ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ › 🔹کسب ثواب بسیار در لحظات قبل از افطار 👤 آیت الله ناصری ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ › 🔰 اگه گفتید وقت چیه؟ 😂😍 🔸 قربون چنین رهبری برم 😄 ❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش ❍↬❥ @z_rood ایتا 💟 به وقتِ خوش چای ☕️ ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › 🔶مسجدالرسول صلی‌الله‌علیه‌وآله 🔶 حدود یک ساعت به نماز مغرب مانده بود. دو نفر در حال گفتگو با
‹ ☘ › بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ❎ قسمت هفتم 🔶مسجدالرسول صلی‌الله‌علیه‌وآله 🔶 هنوز دقایقی به اذان مغرب مانده بود. لحظه به لحظه به تعداد بچه‌‌پسرها افزوده میشد. داود دَمِ درِ حجره‌اش نشسته بود و اسامی بچه‌ها به همراه یک شماره همراه که فضای مجازی با آن خط داشته باشند، بر روی کاغذهایی که از قبل آماده کرده بود می‌نوشت. اسم هر کس را به تفکیک ابتدایی و متوسطه اول و متوسطه دوم بودن می‌نوشت. ده دقیقه به مغرب مانده بود و جمعیت پسرها به حدود سی چهل نفر می‌رسید. سی چهل تا بچه پسرِ شیطون و پُر شَر و شور که هرکدامشان در هر خانواده، حکمِ یک بمب صوتی و بی‌رحم داشت. داود که دید کم‌کم موقع نماز مغرب هست و جمعیت پیرمرد و پیرزن‌ها تقریبا آمده‌اند و اگر دیر به جماعت برسد، شاکی می‌شوند، سه نفر را انتخاب کرد. از عمد دست روی کسانی گذاشت که از همه شرورتر به نظر می‌رسیدند. به نام‌های فرهان (متوسطه دوم) فرید (متوسطه اول) و... چشمتان روز بد نبیند... آرمانِ پسر آقابیوک خودمان (کلاس پنجم ابتدایی)! داود به این سه نفر گفت: «ببینید چی دارم بهتون میگم... شما سه نفر همین جا می‌شینید. فرهان اسم بچه‌های متوسطه دوم و فرید هم اسم بچه‌های متوسطه اول و آرمان هم اسم بچه‌های ابتدایی می‌نویسه! دقیقا همین طوری که خودم نوشتم. خوش خط و بدون خط خوردگی. اگر شماره همراه داشتند، حتماً بنویسید. اگرم نداشتند، اشکال نداره. جلوش خالی بگذارید. فقط دو تا نکته بگم و برم نماز جماعت... اگر به کسی حرف بد زدید و یا با کسی دعوا افتادید، خودتون از لیگ حذف میشید. با کسی شوخی ندارم. اگر کسی از شما ناراحت و یا دلخور بود، از فرداشب حتی توی مسجد راهتون نمیدم. این رو از همین حالا گفتم که بدونید. دوم این که اگر درست کارتون انجام دادید، سه نفرتون سه تا استیک مهمون من!» فرهان با چشمان گرد شده گفت: «حاجی! نفری سه تا؟» داود بد نگاهش کرد و گفت: «تو فکر کن من بگم نفری سه تا! میتونی هضم کنی؟ میتونی بخوریش؟ حضرت عباسی رودل نمیکنی؟» آرمان گفت: «اگه منم که نه! تو همین حالا سه تا استیک بگذار جلو من. اگر نخوردم هیچی نیستم.» داود گفت: «وضو بلدی بگیری؟» آرمان گفت: «آره اما چه ربطی داره؟» داود گفت: «هیچی. اگه دوست داشتی وضو بگیر و بیا منم بخور! گشنه جون!» همه‌شان خندیدند. فرید که آب زیرکاه‌تر از اون دو نفر محسوب میشد، گفت: «حاجی میخوای اسم بچه‌هایی که بچه‌های خوبی نیستند و صلاح نیست که بیاند مسجد، ننویسیم؟ اینجور بهتره‌ها!» داود نگاه تیزی به فرید کرد و گفت: «لازم نکرده شما بشی مصلحتِ نظامِ مسجد! اسم همه رو بنویسید. وای به احوالتون اگر کسی بیاد بگه اسم بچه من ننوشتند! این رو دارم جدی میگم. شما من رو نمی‌شناسید. من حاضرم شما را فدای بقیه کنما. پس کارِتون رو درست انجام بدید.» این را گفت و آن سه هیولا را با جمع بچه‌هایی که لحظه به لحظه بیشتر می‌شدند و در لحظه اذان، تعداد آنها از صد نفر بیشتر شده بود، تنها گذاشت. لباس روحانیتش را پوشید. زیر چشمی حواسش به بچه‌ها بود که با تعجب به داود نگاه می‌کردند. خب طبیعی هم هست. تا حالا ندیده بودند کسی در حضور آنها لباس روحانیت بپوشد. داود لبخندی زد و از حجره خارج شد. اما به زور. چون چنان ازدحامی در حجره و دمِ درِ حجره شده بود که جای سوزن انداختن نبود. تا وارد حیاط مسجد شد، دید عده‌ای از پدر و مادرها در حیاط مسجد حضور دارند. وقت اذان شده بود و از بلندگوی مسجد صدای اذان گفتن خادم مسجد پخش میشد. خادم مسجد که پیرمردی تقریبا ساکت به نام مش‌حسین بود، صدای بدی نداشت. دستانش میلرزید و خیلی تاب و توان کار کردن در آن مسجد نداشت. به خاطر همین، پدر و مادر حاج آقا مهدوی زیر پر و بالش را می‌گرفتند و کمکش می‌کردند تا هیئت اُمنا تصمیم به اخراج او از مسجد نگیرد. ولی کاش سکوتش ادامه‌دار بود و پشت بلندگو امر به معروف نمی‌کرد. چرا که وقتی دیده بود پدر و مادرها در حیاط مسجد ایستاده و نظاره‌گر ثبت نام بچه‌هایشان هستند و اصلا آمده‌اند ببینند در مسجد چه خبر است و داستان لیگ رمضان چیست؟ و خیلی توجهی به اذان و نماز اول وقت ندارند، در خاتمه اذانش شروع کرد به نهیب زدن و گفت: «عَجّلوا به نماز اول وقت قبل از این که مرگ و مردن بیاد سراغتون! عَجّلوا به نماز اول وقت تا قبل از این که بیفتی بمیری و نفهمی از کجا خوردی! عجّلوا به نماز اول وقت قبل از این که بدنت خوراک مار و عقرب توی قبرت بشه!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ❎ قسمت هفتم 🔶مسجدالرسول
‹ ☘ › ... دید نه خیر! کیف ندارد و اینجوری دلش خنک نمی‌شود. اندکی صدایش را بلندتر کرد و از پشت بلندگو با حالت داد و فریاد گفت: «چی می‌خوایند مثل بختک ریختید تو حیاط مسجد؟ هان؟ گفتم چی میخوایند؟ چرا راحتم نمیگذارید؟ چرا اینقدر شلوغ شده؟ سر و صدا ندید ببینم. خودشون کم بودند، بچه‌هاشونم برداشتند آوردند!» داود نفهمید چطور خودش را به بلندگو و مش‌حسین رساند. به آرامی بلندگو را از دست او گرفت و پیشانی‌اش را ماچ کرد و آرام درِ گوشش گفت: «من باهاشون حرف میزنم. شما خودت ناراحت نکن. درست میشه.» مش‌حسین که نمی‌دانست از حالا باید خودش را برای رُنسانس با یک مَن روغن آماده کند و نمی‌دانست که از حالا وضع همین است و قطعا شلوغ‌تر از این می‌شود، به احترام آخوند بودن داود حرفی نزد و همان‌طور روی همان صندلی نشست و به لرزش دستان خود ادامه داد. در قسمت خانم‌ها قیامت بود. نرجس که همیشه از یکی دو ساعت قبل از اذان مغرب با تیمش در مسجد بود، آن روز اندکی دیر رسید. یعنی سرِ اذان رسید مسجد. وقتی وارد شد، چشمانش شد ده تا! با دیدن سر و وضع اغلب پدر و مادرانی که در حیاط مسجد ایستاده بودند هنگ کرد. سرش را چرخاند و دید یک عده هم در وضوخانه بودند. به آن طرف نگاه کرد و دید یک عده دیگر هم در حال پیوستن به صف‌های جماعت هستند. هنوز هنگ بود که سمانه و سمیه با سرعت خودشان را به نرجس رساندند. نرجس با تعجب و عصبانیت پرسید: «این جا چه خبره؟! چی شده؟» سمانه گفت: «سلام خانم. قبول باشه. خدا قوت. والا چی بگم. اول از همه نگاه کنید ببینید بالا سرِ حجره‌ای که علما قبلا اونجا بیتوته می‌کردند چی نوشته این حاج آقای جدید؟!» نرجس چشمش به عبارت«حجره دیوید» که خورد، چشم و دهانش با هم بازتر شد! سمانه که تخصص خاصی در جو دادن و شعله‌ور کردن آتش خشم نرجس داشت ادامه داد: «هر چی عکس شهید ابراهیم هادی و حاج همت و زین الدین و اینا چسبونده بودیم جمع کرده و حجره شده مثل... ببخشید... روم به دیوار... شده مثل کلوپِ بازی که تو پاساژا هست!» نرجس که انگار سوختن مدینه فاضله‌اش را در آتش مثلا تهاجم فرهنگی می‌دید، زیر لب گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه! هر چی رشته بودیم داره پنبه میکنه این... لا اله الا الله! از همون اول که دیدمش فهمیدم طلبه نچسبی هست و باعث دردسر میشه.» سمیه هم موتورش روشن شد و گفت: «خانم میشه امشب... خدایا چی بگم... میشه امشب تو صحن خواهران نیایید؟!» نرجس با تعجب نگاهی به سمیه کرد و گفت: «باز چی شده؟ نکنه اونجا هم...؟» سمیه سرش را به نشان افسوس تکان داد و گفت: «باید ببینید چه خانمهایی سر و کله‌شون به مسجد پیدا شده! اصلا معلوم نیست وضو دارند... ندارند... اصلا اعتقادی به خدا دارند... ندارند... اصلا روزه بودند... نبودند...» نرجس گفت: «نه! بگذار ببینم چی داره به سرمون میاد! برو کنار ببینم!» نرجس از وسط هفت هشت تا خانم شل حجابی که داشتند وارد صحن مسجد می‌شدند با بی‌احترامی رد شد و وارد بخش خواهران شد. دید خبری از دو سه ردیف خانم‌های همیشگی نیست. بلکه چیزی حدود شصت هفتاد تا خانم شل حجاب و یا بدون چادر در صف نماز جماعت نشسته بودند. نرجس که داشت کم‌کم فشارش می‌افتاد و از طرف دیگر، داود داشت نماز را شروع میکرد، دید جای همیشگی‌اش که ردیف اول و نزدیک ترین نقطه به پرده بود، یک خانم تپل با چادر رنگی کوتاه ایستاده! قشنگ مشخص بود که آن چادر رنگی کوتاه را به احترام مسجد با خودش آورده و اصلا تو این باغ‌ها نیست. جانمازش را همان ردیف یکی مانده به آخر پهن کرد و چادرنمازش را پوشید و با سمانه و سمیه به جماعت پیوستند. نماز مغرب تمام شد. تصور بفرمایید که اینقدر صدای سر و صدای بچه‌پسرها در حجره بغلی و حیاط مسجد زیاد بود، که انسان ناخودآگاه یادِ هلهله و سر و صدای ارتش یونان در پشتِ دروازه‌های تروآ برای تصاحب شهر می‌افتاد. همینقدر پر هیجان و شلوغ! داود فورا بلندگو را برداشت و بسم الله گفت و چشم در چشم حضار گفت: «عباداتتون قبول! خیر مقدم میگم خدمت عزیزانی که تازه تشریف آوردند. کلا به طولانی صحبت کردن عادت ندارم. عزیزان! من تازه به این مسجد اومدم و قراره تا حال دوست عزیزم خوب میشه، در خدمتتون باشم. یک نکته به پدر و مادرها و یک نکته هم به رفقای قدیمی مسجد و یک نکته هم به خودم میگم و نماز دوم را میخونم تا عزیزان به افطارشون برسند.» همه ساکت شدند. حتی قسمت خواهران که معمولا سر و صداست، ساکت شدند. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › ... دید نه خیر! کیف ندارد و اینجوری دلش خنک نمی‌شود. اندکی صدایش را بلندتر کرد و از پشت بلندگو
‹ ☘ › ... داود گفت: «نکته‌ای که به پدر و مادر بچه‌ها باید بگم اینه که اگر میخواهید فردا روز نخواهید دنبال بچه‌تون در جاهای بد باشید، باید اهل مسجد بشند. چاره دیگری نداریم. من کلی فسفر سوزوندم تا به عقلم خطور کرد که بهانه ایجاد کنم. و شد همین که دارید می‌بینید. حداقل صد و پنجاه یا دویست تا بچه در حال ثبت نام در مسابقه هستند. کِی؟ روز دوازده و سیزدهم ماه رمضون! بچه‌هایی که میشد از قبل از ماه رمضون براشون مسابقه گذاشت. من دست گذاشتم رو هوشِ هیجانی بچه‌پسرها. چاره دیگری نداشتم. با توصیه به ایمان و تقوا و عمل صالح نمیشد جذبشون کرد. اما با ps4 و ps5 دارند در و دیوار حجره منو می‌خورند! این تازه ثبت نامشون هست. وقتی مسابقه شروع بشه، دیگه به این راحتی قابل کنترل نیستند. اما من از وسط همین غیرقابل کنترل نبودن‌ها بهترین دوستام را پیدا می‌کنم.» حضار حتی پلک نمی‌زدند. فقط لبخند کوچکی در کُنج لبشان نقش بسته بود و گوش می‌دادند. داود ادامه داد: «یک نکته هم به سرورانی که یک عمر در مسجد و عبادت پروردگار، روزگار سپری کردند. از امشب مسجد ما شبانه‌روز باز هست. ۲۴ ساعته خودم اینجام و مسئولیت همه چیز رو به عهده می‌گیرم. چون قراره شبهایی که بچه‌ها فرداش تعطیلند، تا سحر بازی کنند. من نه تنها توقع همکاری دارم، بلکه خواهش میکنم اگر کسی بانی برای سحری بچه‌ها میشه، لطفا به من مراجعه کنه تا ردیف کنیم. ضمنا این چیزی که میخوام بگم، به خدای احد و واحد بدون تعارف و این چیزاست. اونم اینه که اگر از دست بچه‌ای عصبانی شدید و یا آرامش شما را به هم ریخت، به جای نهیب زدن سر اون بچه، بیایید سر من خالی کنید.» عینکش را برداشت و دست راستش را روی صورتش گذاشت و گفت: «بزنید تو صورت من! به خدا خیلی می‌چسبه. لپ ندارم اما همین که دارم آمادش کردم واسه چَک و توگوشی! اینا... نگا... چه صدای قشنگی داره...» این را گفت و آرام آرام به صورتش زد. مردم خنده‌شان گرفته بود و از صدای تلق‌تلقِ لپهای داود می‌خندیدند. داود با لبخند گفت: «یه جمله هم در جمع به خودم میگم. شاید بتونم اعتماد از دست رفته شما و عدم جذاب نبودن حرفهای ما به دهه‌نودی ها و دهه‌هشتادی‌ها رو تا حدودی درست کنم. اما اگرم نشد، قول میدم بعدا در خلوت خودم و پیشِ رفیقام نگم مردم این دوره زمونه بی‌بصیرت شدند و اشکال مردم در نطفه و لقمه‌هاشون نگذاشت کسی با من دوست بشه. نه. اگه نشد، لابد اشتباه از من بوده. همین. میخواستم بدونید چقدر آدم خوبیَم!» تا این حرف را زد، صدای خنده حضار بلند شد. داود نماز دوم را شروع کرد اما ناگهان وسط نماز، صدایِ مهیبِ شکستنِ شیشه و بیشتر شدن سر و صدای پسرها، شوک بزرگی در دل همه ایجاد کرد. تا نماز تمام شد، همهمه و ولوله‌ خاصی در بین حضار راه افتاد. یک عده از پدر و مادرها بلند شدند تا بروند در حیاط و ببینند چه خبر است؟ یک عده هم چشمشان به داود بود تا ببینند چه میخواهد بکند؟ که حاجی محمودی (رییس هیئت امنای مسجد) دید داود خیلی بی‌تفاوت نشسته رو به قبله و دارد تسبیحات حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها می‌گوید. محمودی داشت حرص می‌خورد که نمی‌توانست سر و صدا بدهد. پشت سرِ داود نشسته بود و ذاکر هم بغل دستش بود. خم شد رو به جلو و نزدیک کمر داود شد و گفت: «حاجی بچه‌ها دارند در و دیوار مسجد رو خراب میکنند!» داود هیچ نگفت. خیلی عادی به تسبیحاتش ادامه داد. وقتی تسبیحاتش تمام شد، سجده شکر رفت و با خیال راحت سجده‌اش را انجام داد. وقتی از سجده بلند شد، خیلی عادی و با لبخند معمولی رو به محمودی و ذاکر کرد و گفت: «در اوج جنگ، به امام گفتند امام! فلان شهر را زدند... فلان جا سقوط کرد... فلان تعداد جوون از دست دادیم. امام خیلی عادی و با همان حالتِ آرامشِ خاصِ خودشون فرمودند جنگ است! طبیعت جنگ هم همین است.» این را گفت و از سر جایش بلند شد و رفت ببیند چه خبر است؟ @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › ... داود گفت: «نکته‌ای که به پدر و مادر بچه‌ها باید بگم اینه که اگر میخواهید فردا روز نخواهید
‹ ☘ › ... وقتی داود رفت، محمودی رو به ذاکر کرد و گفت: «تو نمی‌خوای چیزی بگی؟ دو روز دیگه جای من و تو دیگه تو این مسجد نیستا!» ذاکر که معلوم بود بخاطر مسئله‌ای که عصر اتفاق افتاده بود و حاج عبدالمطلب بدجور در کاسه‌ همشان گذاشته بود، دمغ است، رو به محمودی کرد و گفت: «حالا زوده. بگذار پرونده خودش رو سنگین‌تر کنه تا بعد. این بچه طلبه نمیتونه جلوی این تخمه و ترکه‌های آل‌ابوسفیان بایسته. چه برسه بخواد آدمشون کنه. بابای نصفِ بیشتر این بچه‌ها پیشِ خودمون پرونده دارند. مگه اینا اصلاح بشو هستند؟!» محمودی وقتی زیرکی را در رفتار و حرفهای ذاکر دید، لبخندی زد و بلندگو را برداشت و شروع به خواندن دعای «یا علی و یا عظیم...» کرد. اما در قسمت خواهران قرار نبود آن شب به راحتی بگذرد. نرجس داشت با دندان‌های روی هم فشرده تسبیحات میگفت که دو تا خانم تازه‌وارد که معلوم بود مامان بچه‌ها هستند، هنگام رد شدن، پا روی جانماز نرجس گذاشتند. و حتی یک نفر از آنها حواسش نبود و پایش کاملا گذاشت روی دو تا مُهرِ تربتی که نرجس وسط جانمازش گذاشته بود. نرجس دیگر تحمل نکرد و مثل بمب اتم ناگهان منفجر شد. -یعنی چی؟ پا میگذارند رو مُهر و جانماز و ترتب کربلا و انگار نه انگار! کجا داریم ما؟ این چه دین و ایمونی هست؟ خیرِ سرت نماز جماعت بودی! آن خانم که اتفاقا چادری هم بود و خیلی عادی بنظر می‌رسید، با حالت شرمندگی رو به نرجس کرد و گفت: «ببخشید. نگران بودم که نکنه بچه من زده باشه شیشه مسجد شکونده باشه. خواستم زودتر برسم بهش. که حواسم نبود و پا گذاشتم رو مُهر شما. ببخشید.» نرجس دست بردار نبود. دید سه چهار تا خانم دارند به آنها نگاه می‌کنند اما وسط آن خانم‌ها یک خانم جوان‌تر نشسته که کاملا روسری و چادرش را درآورده و یک کِش را با دندانش نگه داشته و می‌خواهد موهایش را از پشت سر ‌ببندد. نرجس با حالت تمسخر گفت: «اینو باش! کم مونده سرخاب و سفیداب هم بیاره و وسط مسجد بماله به خودش! از کجا آزاد شدید شماها؟!» نرجس تا این بی‌حرمتی را کرد، صدایی از پشت سرش شنید که با حالت جدیت به او گفت: «مؤدب باشید خانم ایزدی!» نرجس که اصلا اننظار شنیدن چنین حرفی در مقرّ حکومتش را نداشت، رو کرد به پشت سرش تا ببیند چه کسی این حرف را زد که ناگهان چشمش به زینب خورد که کنار حاج خانم مهدوی نشسته بود. زینب که دخترهای دوقلویش دو طرفش بودند، سرش را جلوتر آورد و به نرجس گفت: «اگه فکر کردی که بازم میتونی همون بلاهایی سر اینا بیاری که قبلا سر مردم و بچه‌هاشون آوردی تا از اطراف شوهرم پراکنده بشند، باید بگم سخت در اشتباهی. اینبار جلوت می‌ایستم.» نرجس رو به حاج خانم مهدوی کرد و گفت: «خوشم باشه حاج خانم! خوشم باشه با همچین عروسی! هرچقدر حلواش شیرینه، اما زبونش تلخه. من باعث شدم مردم و بچه‌ها دیگه مسجد نیاند؟» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › ... وقتی داود رفت، محمودی رو به ذاکر کرد و گفت: «تو نمی‌خوای چیزی بگی؟ دو روز دیگه جای من و تو
‹ ☘ › ... حاج خانم مهدوی رو به بقیه خانم‌ها کرد و گفت: «شما بفرمایید. خوش اومدید. قدمتون بالای سرم. بفرمایید دمِ در افطار کنید. بفرمایید.» وقتی خانم‌ها پراکنده شدند رو به نرجس کرد و گفت: «به روح رسول الله صلی‌الله‌علیه‌وآله که این مسجد به اسم خودش هست قسم اگر بخوای با تندروی و بداخلاقی با این مردم برخورد کنی، نفرینت می‌کنم. من هفتاد سالمه. عمر خودم رو کردم. پنجاه ساله که تو این مسجدم. تا امشب جمعیتی به این زیادی ندیده بودم. حتی شب عاشورا و شبهای قدر هم اینقدر مردم با تیپ و قیافه‌های مختلف نیومده بودند تو این مسجد! نرجس ازت خواهش میکنم. تو رو به روح پدرت اذیت نکن و به بچه‌هاتم بگو نزنند تو سر مردم.» نرجس افسوسی به حال آن مادر و عروس خورد و گفت: «شما مؤمنین ِ بی‌عار و بی‌درد هستید. به قولِ یه بزرگی، درد دین ندارید. فقط دلتون میخواد یه مسجدی باشه و هوا هم خوب باشه و همه کنار هم باشند و نه امر نه نهی از منکری. شماها غیرت دینی ندارید. این که مثلا زن آخونده و عروس شماست اما یه کلمه به این همه زنک بدحجاب تذکر نمیده و اسم خودشم گذاشته مسلمون! اینم از شما که بعد از هفتاد سال عمری که از خدا گرفتی، وا دادی و جا زدی.» زینب با جدیت هر چه تمامتر گفت: «درست با حاج خانم حرف بزن. اصلاً ما بی‌عار. ما بی‌درد. ولی دل کسی نمی‌شکونیم. شخصیت کسی خُرد نمی‌کنیم. یه کم به طلبه تازه وارد فرصت میدیم. به بچه‌های مردم که همشون تو خونشون بازی‌های بهتر از این دارند اما دلشون هیجانِ با هم بودن میخواد، فرصت میدیم که این هیجان تو مسجد و تحت مدیریت یکی که عُرضه و حوصله و ایده داره تخلیه کنند. نرجس! من این طلبه رو من می‌شناسم. این رو شوهرم خوب می‌شناسه. اینقدر نقش پلیس بد از خودت درنیار و بگذار ببینیم چیکار میکنه این بنده خدا! من و حاج خانم و چند تا از خانمهای دیگه، پایِ کارِ این حاج آقا می‌ایستیم. اگه شوهر خودم موفق نبود و یا بهتره بگم شماها نگذاشتید، بخاطر سکوت ما بوده. ما به موقع ازش حمایت نکردیم. اما دیگه ساکت و بی‌تفاوت نمی‌شینیم. من آدمی نیستم که یه اشتباه رو دو بار مرتکب بشم.» بعدش زینب و دختراش با خانم مهدوی بلند شدند و به آبدارخانه رفتند و به خانم‌های آبدار خانه کمک کردند. جوِ قشنگ و شلوغی در آبدارخانه راه افتاده بود. خانم‌ها ابتدا سه چهار تا تُنگِ بزرگِ شربت برای بچه‌ها آماده کردند. بعدش با کلی لیوان یکبار مصرف فرستادند قسمت مردانه. تا هم آقایان گلویی تر کنند و هم بچه‌ها شربت بخورند. بعلاوه دو تا سینی بزرگِ حلوای تخم‌مرغی. بچه‌ها هم با کمال میل و کِیف می‌خوردند و بازی و شوخی می‌کردند و دور هم خوش بودند و درباره مسابقه حرف می‌زدند. اینگونه بود که جبهه جدیدی از خانم‌های مؤمن و پایِ کار و فعال در مسجد، از همان شب دوم سومِ ورود داود به آنجا شکل گرفتند و با محوریت زینب و خانم مهدوی، در پشت پرده و آبدارخانه مسجد مشغول خدمت شدند. @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد ... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ 🌿 › « ﷽ »✦༻‌ ༺‌‌‌✦ سوره طلاق ثواب تلاوت این صفحه و ذکر (۱۰۰مرتبه) هدیه به در ••• هر که روزش با سلامے بر حسین آغاز شد حق بگوید خوش بحالش بیمه "زهرا" شده ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍➤ splus.ir/z_rood1 سروش ❍➤ eitaa.com/z_rood ایتا ❍➤ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 بسمـ الل℘ِ الرَّحمـنِ الرَّحیمــツ لِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا فِيهِنَّ وَهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ مائده ۱۲۰🌱 ﻣﺎﻟﻜﻴّﺖ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﻳﻲ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ ، ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺳﻴﻄﺮﻩ ﺧﺪﺍﺳﺖ ، ﻭ ﺍﻭ ﺑﺮ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻱ ﺗﻮﺍﻧﺎﺳﺖ ❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش ❍↬❥ @z_rood ایتا عکسِ رویِ تو چو در آینهٔ جام افتاد عارف از خندهٔ مِی در طمعِ خام افتاد حُسن رویِ تو به یک جلوه که در آینه کرد این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 splus.ir/z_rood1 سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا 💢 rubika.ir/z_rood1 روبیکا
تندخوانےجزء26قرآن‌کریم.mp3
3.99M
‹ ☘ › 🎼 تحدیر (تندخوانی قرآن کریم) 🎙 استاد معتز آقایی 📖 جزء بیست و ششم قرآن کریم ❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش ❍↬❥ @z_rood ایتا 🍀 قرار هر روز ماه مبارک ✨ هدیه به شهداء و اموات 🌾 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ › موسیقیِ طبیعت 😍 ❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش ❍↬❥ @z_rood ایتا ❣ سلام رفقـــــــا ❣ نوای سبوح قدوس رب الملائکه و الروح رو می شنوید؟ گوارای وجودتان😊 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ › 💖 با خدا زیاد حرف بزن 💝 ❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش ❍↬❥ @z_rood ایتا خودت حَظِشو ببر😍 👌🏻 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ › با توجه به شروع زایمان حیات وحش در مناطق مختلف فلات ایران، مادران برای دراَمان‌ماندن نوزادان از خطرات احتمالی، نوزادان را در بین سنگ‌ها و بوته‌ها مخفی می ‌کنند. درصورت مشاهده نوزادان متولدشده به‌هیچ‌عنوان نزدیک آن‌ها نشوید و از دست‌زدن به آن‌ها پرهیز کنید. اگر نوزادِ حیوانات بوی انسان بگیرد، ممکن است توسط مادر هرگز پذیرفته نشود. ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ › بسمه تعالی با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما همشهریان عزیز و تبریک به‌مناسبت عید سعید فطر 🔰 به اطلاع اهالی محترم شهر زاینده رود محله باباشیخعلی می رسانیم؛ عزیزانی که میخواهند برای اموات خود عید بگیرند مبلغ ۲۰۰هزارتومن بابت هزینه مداح و سیستم صوتی و قند و چای به این شماره کارت ۶۰۳۷۹۹۸۱۴۰۹۸۴۰۱۳ واریز‌ نمایند و برای نوشتن نام اموات خود با آقای فرهادباقری با شماره تلفن ۰۹۱۳۹۳۴۱۹۷۷ تماس بگیرند. در‌ ضمن برای پذیرایی ازمردم تهیه کیک یا شیرینی برعهده صاحبان عزا خواهدبود. 🔰 هیئت امناء مسجدصاحب الزمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ › من پرندگان غمگین زیادی را دیدم که هنوز پرواز میکنند امید یه همچین چیزیه.. ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا