هدایت شده از حرفیخته
تهمانده مریضی چند روز پیش که محلش نداده بودم، درست توی همین یکی دو روز به گلویم چنگ زد. صبح که دخترک آمد بالای سرم، چشمهایم میسوخت و باز نمیشد.
-مامان الان بیداری، فقط چشمات بستهست؟
-بله مامان جان. چون مریضم چشام باز نمیشه.
انگار همین که میشنید بیدارم، خیالش راحت میشد و میرفت یک چرخی میزد و تا دوسه دقیقه بعدش که دوباره برگردد توی اتاق و بیداریام را چک کند، خواب عمیق میرفتم.
از جا که بلند میشدم، سرم میکوبید. از صبحش خودم را بستم به دمنوش و مایعات و آبنمک. باید سرپا میشدم برای ساعت ۴ عصر.
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
هدایت شده از حرفیخته
ادامه:
یک ربع مانده بود به ۴. انیمیشن بچهها را آماده گذاشتم با بستنی و تنقلات. از این اتاق به آن اتاق که میرفتم، حسنا گفت: "من میدونم. الان اون لیوانی که توش آبجوش ریختی، میذاری روی میز. روسریتو اتو میکنی، میدوی میشینی رو صندلی."
خندیدم و قربانش رفتم.
پشت میز که نشستم و درخواستها به صفحه گوگل میت هجوم آوردند، من سرحالترین و بیخطوخشترین آزاده شدم. هر کلمهای که میگفتم به اندازه بار اولی که خودم یاد گرفته بودمش، پوستم نازک و مورمور میشد و حدس میزنم که حتی برق چشمهایم از لنز کوچک گوشی راه میگرفت تا روی مانیتورهای بچهها. حدود ۲ ساعت حرف زدیم و اولین باری که ساعت را نگاه کردم، باورم نشد که یک ساعت و نیم از کلاس گذشته. غرق بودم توی کلمه و مثال و سؤال و جواب و خنده و شیطنت.
تمام که شد، از پشت میز آمدم بیرون. دستها را به هم زدم و دخترک و پسرک را خبر کردم. کلهام داغ شده بود. با بچهها مسخرهبازی شعر خواندیم و رفتند توی اتاق. روی تخت که لم دادم، تازه کمر و گردنم صدایشان درآمد و پشت ساق پایم منقبض شد. عطسه و آبریزش برگشت سراغم و سرم سنگینی کرد. آن یکی دو ساعت قبراق بودم چون کاری را میکردم که از بچگی بازیاش کرده و عاشقش بودم. چیزی یاد دادن به کسی، من را یک قدم به معلم شدن نزدیکتر میکند. و انگار بهم جرئت میدهد هرچه از بچگی توی گوشم میگفتند که معلمی که نشد شغل، که نه نان دارد نه آب، نه پرستیژ دارد نه ذوق، همه را بریزم دور. مثل بابا که همه پیشنهادهای وسوسهانگیز را رها کرده و شده بود معلم. من سرم درد میکند برای یاد دادن، سؤال و جواب، دست توی هوا تکان دادن و بیرون کشیدن مفاهیم از ته و توی مغز و هدیه کردنش به کسی دیگر. تعامل و گفتگو خوبم کرده بود. آن تکجملهای هم که آخر کلاس، کسی برای بابا طلب صلوات کرد، مثل یک شیرعسل زعفرانی قلبم را گرم کرد. من برای دو ساعت، کامل درمان شده بودم. حتی اگر یک قطره هم از دمنوش آویشن و پونه کوهی و لیمو-عسل کنار دستم نمیخوردم.
#ولی_من_عطارزاده_نیستم
#کاش_بودم_البته
#سلامتی_همه_عطارزاده_ها_صلوات
#پونه_و_آویشن_بهانه_است_وراجی_حالم_را_جا_میآورد
زهرا عطارزاده↙️
https://eitaa.com/zaatar
ــــــــــــ
🎐« شیخ میگوید ما سرنوشت خودمان را بو میکشیم»
همیشه توی هر محفل ادبی که شرکت کردم، پرسیدند با خانم عطیه عطارزاده نسبتی دارید؟ و من هربار گفتهام دوست دارم نسبتی داشته باشم اما حیف که ندارم. حالا گمان میکنم با همین کتاب، نسبتم با صاحب اثر روشن است.
کتاب، ماجرای دختر نابینایی است که با مادرش تنها زندگی میکنند و گذرانِ زندگیشان با درست کردن گیاهان داروییست. مادر و دختری که رابطهشان با جهان بیرون از خانه، قطع است. درست مثل فیلم room اگر دیده باشید. نیمه اول کتاب در برزخ بودم. نمیفهمیدم کتاب را دوست دارم یا دارد زجرم میدهد. ورود خواص گیاهان دارویی و ارجاعات پیدرپی به آثار نویسندگان، ریتم خواندنم را کند میکرد و حرصم میداد. اما چینش کلمهها با تصاویر بکر در کنار سوژهٔ نابش، نگهم میداشت پای کتاب. دلم میخواست روزی یک فصل بخوانم، آن هم با دقت روی تکتک کلمات و مزهمزه کردن جملات. یکچهارم پایانی کتاب، نفسگیر بود. آنقدر که حس میکردم برای خواندن جمله بعدی نفس کم دارم. شخصیتپردازی کتاب، آنقدر منحصر به فرد است که بعید میدانم روزی فراموشش کنم. پایان کتاب سیاه است و تلخ. حسم به کتاب برای خودم روشن نیست. فقط دلم میخواست با کسی درباره کتاب حرف بزنم. این را فقط کسانی که کتاب را خواندهاند میفهمند. کتابِ عجیبیست. عجیبتر آنکه اولین اثر عطیه عطارزاده است و پختگی نثر، آدم را میگیرد و اصلا دلم میخواهد بگویم مال فامیلمان است. بخوانید و بعد بیایید دربارهاش گپ بزنیم.
▪️۷ از ۶۰
▪️راهنمای مردن با گیاهان دارویی
▪️عطیه عطارزاده
▪️نشر چشمه
▪️۱۱۷ صفحه
#چند_از_چند
@zaatar
هدایت شده از 🏡 خانه اهالی روایت انسان
💢تمدید شد!
به مناسبت روز معلم و برای گرامیداشت مقام اساتید و معلمان عزیز، فرصت ثبتنام با تخفیف ویژه ۲۵ درصدی تا فردا شب تمدید شد!
🔻 اطلاعات دوره و ثبتنام با ۲۵٪ تخفیف:
🔴http://B2n.ir/f85787
🔴http://B2n.ir/f85787
#روایت_انسان
#ثبتنام_ویژه
🆔@Revayate_ensan_home
4_5882115229797585767.mp3
19.41M
شده غرق غم، دل هر عاشق
السلام علی، جعفر صادق
@zaatar
هدایت شده از گاه گدار
سال گذشته، در روزهایی مثل همین روزها ما اینجا جمع بودیم.
ما یعنی ۲۰۰ نفر از دوستان مدرسه نویسندگی مبنا، یعنی آدمهایی از سراسر کشور که مدتها بود گپ و گفت و کلاسهایشان مجازی بوده.
فردا (پنجشنبه) این قرارمان باز تکرار میشود. باز هم دور هم هستیم، این بار با یک برنامه جذابتر، با دوستانی بیشتر و گفتگوهایی عمیقتر.
مشتاق دیدار همه دوستان مدرسه نویسندگی مبنا هستم، همه قدیمیها، همه جدیدها.
هدایت شده از [ هُرنو ]
نمایشنامهخوانیِ #چند_مسافر
❤️ در دههٔ کرامت، همراه پنج سرنشین یک تاکسی خواهیم بود...
نویسنده:
استاد #محمد_رحمانیان
نقشخوانان:
#محمد_اسدی
#پرستو_مقدمی
#امیررضا_باقریان
#نفیسه_شیرینبیگی
#سیدمرتضی_امیری
بریز روی شانهام
کمی ستاره از سرت،
کمی پرنده از دلت...
مگر به یُمن این ضریح
شفا بگیرد این مریض
دوباره در مقابلت...
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از [ هُرنو ]
مسافر یکم.mp3
50.77M
🎭 نمایشنامه خوانی #چند_مسافر
🎧 اپیزود اول
مسافر یکُم: راننده
نقشخوان: #محمد_اسدی
{ولی بذار ما هم به قصهٔ خودمون دلخوش باشیم...}
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از کاوان
مریم بنت اسد زنی از قبیلههای اطراف مکه و مدینه نیست. خاله من است. با صدای خنده موتور گازی منحصر به فردش. هر وقت مریم خاله به ذهنم میآید صدای خندهاش مدام و مدام توی سرم پخش میشود. هر بار تصور میکنم به چیزی میخندد. بعد به این فکر میکنم چه چیزی میتواند مریم خاله را بخنداند. همان میشود سوژه متنم.
برای اولین و آخرین بار کربلا رفته بود. بهش زنگ زده بودم. صحبت رسید به هوای گرم اتاق خوابش که بیرون نمیرفت. گفتم یک بار با جاروبرقی هوای آنجا را بکشد بلکه درست شود. امیدوارم خانه جدیدش امن و خوش باشد. تیزی سنگریزههای زیر خاک اذیتش نکند.
ممنون میشوم برایش فاتحه و صلواتی بفرستید. سرم منت میگذارید اگر امشب نماز اول قبر هم بخوانید.
@kavann | کاوان
/زعتر/
مریم بنت اسد زنی از قبیلههای اطراف مکه و مدینه نیست. خاله من است. با صدای خنده موتور گازی منحصر به
منت بر سر من میگذارید اگر نماز شب اول قبر بخوانید برای مریم بنت اسد.
و صبر بخواهید برای دوست بزرگوارمان.