نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۳۹ #همسر_طلبه -علی؟ پزشکی؟ اینکه اخونده؟ با خنده ادامه می دهد. -نزدیک به یکسالی علی درس خ
اینم پارتای قشنگ امشبمون...
تقدیم نگاه حضرت علی اصغر علیهالسلام و شما عزیزان...🌱
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۳۹ #همسر_طلبه -علی؟ پزشکی؟ اینکه اخونده؟ با خنده ادامه می دهد. -نزدیک به یکسالی علی درس خ
#پارت_۴۰
#همسر_طلبه
با چشمانی خبیث نگاهم میکند.
-برو دخترجان فضولی کار خوبی نیست..
خواستم چیزی بگویم که مامانی و بابایی وارد خانه می شوند. سریع به کمک امین سفره را پهن می کنیم که صدای علی «یالله» گویان می آید.
با خنده میگویم.
-بابایی حجاب کن دیگه بنده خدا هلاک شد..
امین میزند زیر خنده و مامانی و بابایی با لبخند و نگرانی به همدیگر خیره می شوند. خب به من چه. من که نمیتوانستم بخاطر اعتقادات یک نفر دیگر پا روی اعتقادات خودم بگذارم..
علی سر به زیر وارد خانه می شود. لباس هایش را عوض کرده بود. یک پیراهن کرم و شلوار راحتی مشکی. دلم با دیدن موهای ساده و یک طرف شانه زده شان می رود. اخی گوگولی چه ناز بود! ااا؟ من چرا فکر میکردم حاج اقاها شبا هم با همین لباسا میخوابن؟ یکدفعه به خودم می آیم. نخیر با اون برخوردی که اول داشتم مشخص هست که چقدرمرد روی مخی است.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۴۰ #همسر_طلبه با چشمانی خبیث نگاهم میکند. -برو دخترجان فضولی کار خوبی نیست.. خواستم چی
#پارت_۴۱
#همسر_طلبه
با ولع مشغول خوردن شام می شوم که علی به همه سلام میکند و با تعجب به تنها جای خالی کنار من نگاه میکند. در دل میخندم. بله بله بفرما بیا بشین که شیطان رجیم گولت میزند.کسی توجهی به علی نکرد. علی پوفی میکشد و زیر لب استغفراللهی گفته و با بیشترین فاصله از من گوشه سفره می نشیند.
مامانی با لبخند بشقابی برای علی میکشد.
-بخور قربونت برم حتما امروز خیلی خسته شدی مادر..
علی لبخند محوی میزند.
-خدانکنه مادر این چه حرفیه..
امین پوفی میکشد.
-ولی مامانی این همه تبعیض...
مامانی لپش را میکشد.
-من فدای تو گل پسرم بشم عزیزدل مادر..
بابایی میخندد.
-خرس گنده شدین ها..
دمغ شده نگاهشان میکنم.
-منم کشک!!!!!
یکدفعه بابایی و مامانی همزمان می گویند.
-فدات بشم!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۴۰ #همسر_طلبه با چشمانی خبیث نگاهم میکند. -برو دخترجان فضولی کار خوبی نیست.. خواستم چی
اینم پارتای قشنگ امشبمون...🥰
تقدیم نگاه حضرت علی اکبر علیهالسلام و شما عزیزان...🌱
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
السلام علیک یا صاحب الزمان علیهالسلام🌱 #ازدواج_جنگی خلاصه👇 پونه، به عنوان #پرستار داوطلبانه راه
دختر و پسری که تو جبهه گم میشن و چون پسره زخمی بود به دختره میگه اگ میخوای کمکم کنی باید #محرم بشیم وگرنه..🙊🔥
دریافت کامل رمان #ازدواج_جنگی 👇
🔸 @z_alipouur
#سوپرایززززززززز
یک بسته جذاب رمان😍
دریافت فایل کامل دو رمان #پرستار_بچه_مثبت و #ازدواج_جنگی باهم
تنها با پرداخت ۵۰ هزارتومان دو رمان جذاب بخرید😱🔥
خرید از شخصی👇
🔸 @z_alipouur
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
📎 https://harfeto.timefriend.net/16897602894765 ناشناس...👆 هرچی دوست دارید ازم بپرسید...🌱
سلاام🥰
عزاداری هاتون قبول باشه انشاءالله
التماس دعا دارم این شب ها
التماس دعا فرج...🌱
امشب میخوایم انشاءالله جواب پرتکرار ترین سوالاتتون در شخصی بنده و ناشناس رو پاسخ بدیم👌
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۴۱ #همسر_طلبه با ولع مشغول خوردن شام می شوم که علی به همه سلام میکند و با تعجب به تنها جای خ
#پارت_۴۲
#همسر_طلبه
لبخند عریضی میزنم و با اشتهای بیشتری به غذاخوردنم ادامه می دهم. آخ که چقدر دستپخت مامانی خوب بود. ولی خب گاهی وقتا دلم برای دستپخت مامان خودمم تنگ می شد. حیف! حیف که خیلی خوشبخت است. خداروشکر!
به کمک مامانی ظرف هارا می شوریم و بعد از خوردن میوه همه بنا بر خواب می گذاریم. در طول این مدت علی مشغول صحبت با بابایی بود و امین هم با موبایلش ور می رفت. احساس می کردم علی اصلا از حضور من راضی نیست. این را از اخمش می توانستم تشخیص دهم ولی خب به درک! مگه اینجا خونه او بود!
خیلی خسته شده بودم. امروز هم حسابی درس خوانده بودم و انرژِی ام به کلی تحلیل رفته بود. با شب بخیری از همگی جز علی به اتاق خودم رفته و به سرعت روی تختم میخزم. انقدر خوابم می آمد که حتی وقت نکردم به علی و رفتارهایش فکر کنم. اشکالی ندارد. باشد برای بعد...!
نزدیک به دوماه و نیم گذشت. در این دوماه انقدر مشغول درس خواندن بودم که فقط برای نهار و شام به خانه می رفتم و بقیه ساعات مشغول تست زدن بودم. مامانی هم با مهربانی مدام برایم مغز بادام و پسته و میوه می اورد که خدای نکرده ضعف نکنم. امین را خیلی کم می دیدم. شنیده بودم پروژه خوبی برداشته و هر روز سر ساختمان است.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃