فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیکر شهید مدافع وطن #یاسر_سپیدرو در شهرستان نکا تشییع و به خاک سپرده شد.
🔹شهید سپیدرو دوازدهم آذرماه ۹۸ توسط شرور مسلح در شادگان استان خوزستان به شهادت رسید
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
زندگی نامه خاطرات خاطرات #شهید_ایمان_خزاعی_نژاد نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmi
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_ایمان_خزاعی_نژاد
💐از زبان همسر شهید
قسمت: 7
🌱یه خصوصیت که ایمان داشت و من خیلی دوست داشتم این بود که چشم امیدی به دست مردم نداشت. میگفت انسان باید دستش روی زانوی خودش باشد و با تلاش خودش به هرجایی که میخواهد برسد.
🌱میگفت: مهربانو شاید دیرتر به چیزهایی که میخواهیم برسیم اما میدونیم که هر چه داریم حاصل تلاش خودمون هست. بخاطر کوچکترین پیشرفتی که میکردیم کلی ذوق میکرد و دیدن خوشحالی ایمان برای من بزرگترین خوشبختی دنیا بود.
🌱ایمان انسان شاکری بود. و من شکر گذاری ایمان را خیلی دوست داشتم. وقتی میخواست خدا را بخاطر پیشرفتی که کردیم شکر کند میگفت : خدایا شکرت و بعد به من نگاه میکرد و میگفت شکرت بخاطر اینکه آن زنی را که ازت میخواستم بهم دادی. حالا با خانومم پا به پای هم تلاش کردیم تو خواستی و به این جا رسیدیم . در راس شکر گذاریش برای هر چیزی خدا رو شکر میکرد به خاطر داشتن من و این برای من از صد بار گفتن جمله دوستت دارم دلچسب تر و دلنشین تر بود...
ادامه دارد
منبع:
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#خاطرات_شهید
در خواستگاری از شغلش گفت و از سختی هایی که ممکن است به جهت شغلش داشته باشیم، و مهمترین چیزی که گفت این بود که دوست دارم همسر آینده من راضی و راز دار باشد، اگر گاهی نان شب نداشتیم بخوریم، کسی نباید بفهمد و اگر برایمان مائده آسمانی از آسمان آمد هم کسی نباید بداند و باید به آن چیزهایی که داریم راضی باشیم و همیشه شکر گذار...
بعد از صحبتهایش فهمیدم که معرفتش خیلی بیشتر از آن چیزی هست که همیشه از خدا میخواستم. مهریه ام ۱۱۴ سکه و یک جلد قرآن کریم بود. روح الله خوش اخلاق و شوخ طبع بودند، دائم الوضو و دائم الذکر بودند، شبها قبل از خواب سوره واقعه میخواندند و صبح ها دعای عهد ایشان ترک نمیشد، به نماز اول وقت و جماعت و به نماز جمعه اهمیت زیادی میدادند، عاشق و مطیع امر رهبری بودند.
یکی از چیزهایی که خیلی بدش میآمد غیبت کردن بود، روی چشم و هم چشمی و سنتهای غلط حساس بود، اگر مهمانی میرفتیم که چند نوع غذا داشتند، ناراحت میشد و میگفتند: با یک نوع غذا هم سیر میشدیم. وقتی چیزی میخرید توجه میکرد که فروشنده فرد مومن و حلال خور باشد، از فروشنده بیحجاب خرید نمیکرد، هر چند ارزانتر هم میفروخت، در مورد خمس خیلی دقت داشت، تاریخ خمسی مشخص داشت ؛ وقتی به کسی قرض میداد سعی میکرد کسی متوجه نشود، حتی من.
زندگی نامه شهدا را میخواند و دوست داشت خودش و زندگیش را شبیه شهدا بکند، هر وقت شهیدی می آوردند، دوست داشت باهم و همراه محمد رسول در مراسمات شرکت کنیم، و به شوخی میگفتند: دفعه بعدی دیگه نوبت من هست که بروم.
#شهید_روحالله_صحرایی🌷
#سالروز_شهادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
غم انگیزترین نقطه دنیا آغوش من است ... وقتی بی اندازه جای تو در آن خالیست ! #فرشته_رضایی ✍ #شهید
#حق_الناس
یک بار در خیابان به همراه همسرم بودم که دیدم آقامهدی یک جاروی بزرگ شهرداری دستش گرفته و دارد خیابان را جارو میزند. علت را که جویا شدم، گفت که پشت نیسانش بار شیشه داشته، موقع حرکت، شیشهها شکسته و خرد شدهاند و کف خیابان ریختهاند.
من به آقامهدی گفتم: "ولش کن! آبرومون میره، خود شهرداری میاد تمیز میکنه." ولی به حرفم توجهی نکرد و بعد از اینکه خیلی اصرار کردم، گفت: " اگه این شیشهها توی لاستیک ماشین مردم فرو بره،حقالناس گردنمه و فردای قیامت آبرومون میره."
#شهید_مهدی_قاضیخانی ❤️
#راویخواهرشهید ✍
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #تا_ پروانگی یاد تو رقص قلم را به شوق آورده است صوت زیبا ی تو قلبم را به ذوق آورده. است شا
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_نهم
✍بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ری اکشن همسرش بود. شاید چند دقیقه گذشت اما هیچ صدایی بلند نشد! فکر کرد شاید میان هق هقش ارشیا با عصبانیت رفته... دستش را برداشت و چشم هایی که از شدت گریه تار شده بود را باز کرد. ارشیا همانجا بود، نشسته بود و نگاهش می کرد. چند باری پلک زد تا بهتر ببیند... احساس کرد صورتش دلخور است، شاید هم نه! می خندید... اما خوب تر که دقت کرد چیزی نفهمید از احساسش.
لب گزید و سرش را پایین انداخت، گفتنی ها را گفته بود و حالا باید می شنید! دستمالی به سمتش دراز شد، مضطرب بود ریحانه، دستمال را گرفت و توی دستش مچاله کرد.
ارشیا بالاخره به حرف آمد، با صدایی که انگار دو رگه شده بود گفت:
_یادته؟ شرط سر عقدمون رو میگم!
ای وای که حرف گذشته ها را پیش می کشید! نفس ریحانه توی سینه اش حبس شد... دوباره چشمه ی اشکش جوشید. سری به تایید تکان داد و همانطور که نگین های دستبند ظریفش را با دست لرزانش لمس می کرد گفت:
_یادمه اما دکتر گفت... گفت معجزه شده، بی هیچ دوا و درمونی... من، یعنی خب خانوم جون که شاهد بود. می ترسید کسی بفهمه که من بچه دار نمیشم... بخدا نمی دونم خودمم
_چرا انقد اشک می ریزی؟! بسه لطفا
_ناراحت شدی؟ نه؟
_بله
بله گفتنش محکم بود! ادامه داد:
_بله ناراحتم، اما از شما... چرا پنهون کردی؟ من مگه شوهرت نیستم؟ قطعا الانم با زور و تشر بی بی مجبور شدی بگی نه؟
_آخه...
_ریحانه! بهانه چینی نکن لطفا، من انقدر وحشتناکم یعنی؟ انقدر که حتی بترسی رو به روم بشینی و بگی که قراره پدر بشم؟
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد! مگر می شد ارشیا و این همه آرامش؟ با بهت پرسید:
_اگه تو اون موقعیت می گفتم حتما همه چیز بهم می ریخت
__همین حالام اوضاع خیلی بر وفق مراد نیست اما دلیلی نداره خلط مبحث بشه! من حتی اگه خودمو می کشتم هم باز باید خبردار می شدم نه؟
این چه توجیهی بود؟ شانه بالا انداخت و جواب داد:
_من چند ساله که با این توهمات زندگی کردم
_چه توهمی؟ باورم نمیشه... غول ساختم از خودم تو ذهنت؟ درسته... من بعد از اولین شکست زندگیم تصمیم گرفتم دیگه حتی تشکیل خانواده ندم تا اینکه تو سر راهم قرار گرفتی، بعدم اصلا بخاطر همین ویژگیت یعنی بچه دار نشدنت بود که خواستم باهات ازدواج کنم! چون خیالم از خیلی چیزا راحت می موند اما حالا از اون روزا چند سال گذشته ریحانه؟ آدما چقدر تغییر می کنن؟ هوم؟
باید می مرد از ذوق نه؟ اما دلشوره ای چنگ انداخته بود به جانش... این چهره ی خیلی خوب ارشیا را کمتر دیده بود. یعنی می شد که باهم راه بیفتند توی بازار و لباس های قد و نیم قد و بامزه ی بچگانه بخرند؟ محال ممکن بود... خداراشکر این بار پسند چرم خریدن ارشیا هم غالب نبود! ضعف کرد دلش برای کفش های کوچک اسپرتی که ترانه نشانش داده بود... هنوز توی خیال های خوشش چرخ می خورد که ارشیا گفت:
_البته... انقدرم شوکه نشدم
_چی؟ چطور؟!
_چون قبل از تو، زری خانوم بهم گفته بود! همون شبی که رفتی قهر و حالت بهم خورده بود...
انگار یک سطل اب یخ ریختند روی ریحانه، وا رفت و دهانش نیمه باز ماند!
_یعنی... یعنی تو می دونستی؟!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍁زخمیان عشق🍁
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_پنجاه_نهم ✍بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_شصت
✍ریحانه وا رفت و دهانش نیمه باز ماند!
_یعنی... یعنی تو می دونستی؟
_باید می دونستم، منتها بجای زنم باید مادر باجناقم خبر بده بهم! اون شب که زری خانم زنگ زد حسابی کفری بود. نگرانت بود. می گفت این دختر درسته که مادر نداره اما مثل دختر خودم می مونه... دوستش دارم و برام عزیزه مثل خواهرش. نصیحتم می کرد؛ منو! منی که تو بدترین شرایط ممکنه بودم و خودم داغون...
لبخند زد و ادامه داد:
_گفت: "می دونم سرو ته پیاز نیستم اما میگم که بدونی، قدر زن و زندگیت رو بدون. آدما تو شرایط سخته که خودشونو نشون میدن. زنت خوب دست و دلبازی کرده برات هم از اموالش هم احساسش. اگه به خودش باشه لام تا کام حرف نمی زنه این ریحانه، اما من دل نگرونشم که خبرا رو از ترانه می گیرم"
دو ساعت صحبت کرد! اولش حتی قد یه کلمه حوصله ی شنیدن نداشتم اما یکم که حرف زد دیدم چقدر دلم می خواست یکی یه وقتایی گوشی رو برداره و اینجوری راه و رسم زندگی رو نشونم بده. مه لقا هم که هیچ وقت مادری نکرد و همیشه جیغ و داد و قالش رو شنیدیم و توقعات نابجایی که داشت... هنوز حواسم جمع گلایه هاش نبود درست و حسابی، که برگشت گفت" اصلا خدا رو خوش نمیاد که زن حامله تن و جونش اینجوری بلرزه هر روز، فکر اون بچه ی بی گناه رو هم بکنید آخه"
کپ کردم! خیال کردم اشتباهی گفته و شنیدم ، ولی توصیه هاش ادامه دار بود! ازم خواست بخاطر بچه مون هم که شده هوات رو داشته باشمو خلاصه از این حرف های مادرانه... ریحانه! وقتی بالاخره خداحافظی کردیم و قطع کرد، تمام فکر و ذکرم درگیر شده بود. شده بودم مثل اسفند رو آتیش. نه خوشحال بودمو نه ناراحت! بیشتر جا خورده بودم... مگه میشد؟ صدای خانوم جون خدابیامرزت تو سرم اکو می شد وقتی تنها اومده بودم خونتون تا قضیه ی بچه دار نشدنت رو برام توضیح بده! حالا زری خانوم چیزی می گفت که خط می کشید رو گذشته ها... چند روز صبر کردمو دندون رو جیگر گذاشتم و نشستم به واکاوی گذشته ها و خودمو خودت، هنوز باور نکرده بودم! باید تو می گفتی بهم... همه چیز تو ابهام مونده بود تا تو برگشتی. توقع نداشتم خودت بیای ولی مثل همیشه مهربونی کردی. تمام این چند روزم منتظر بودم تا بالاخره سکوتت رو بشکنی!... که انگار با زور بی بی بوده.
ریحانه مغزش سوت می کشید و قدرت تحلیل نداشت، تنها چیزی که خوب فهمیده و مثل مته خوره ی روحش شده بود این بود که ارشیا حتما بخاطر بچه متحول شده!
_دیگه چرا ساکتی ریحانه؟
دلخور نگاهش کرد، بلند شد و ایستاد... باید می رفت اما نمی دانست کجا. هوای نفس کشیدن نداشت
_کجا میری؟
چادرش را سر کرد، نمی توانست خودش را خالی نکند:
_ساده بودن که شاخ و دم نداره!
_چی؟
_پس تغییر کردن این چند روزه و مهربون شدنت برای من نبوده
_یعنی چی؟!
ولوم صدایش بالا رفته بود:
_منو از خونه بیرون کردی ارشیا! تو اون روز جلوی چشم خواهرم و رادمنش منو تقریبا از خونه بیرون کردی، خوردم کردی... کارم به دکتر و درمانگاه کشید و مطمینم که وکیلت برات گفته بود اما بازم به خودت زحمت ندادی که گوشی رو برداری و احوالم رو بپرسی! حتی یه پیام ندادی... اگه خودم برنمی گشتم معلوم نبود تا کی باید خونه ی خواهرم می موندم چون غرورت اجازه نمی داد که بیای دنبالم! من اون روز فقط می خواستم باری که روی شونت بود رو کم کنم اما تو چجوری برخورد کردی؟ ارشیا... برای خودم متاسفم... متاسفم
_چی میگی ریحانه؟ تو اصلا متوجه منظور من نشدی
_هرچی باید می فهمیدم فهمیدم
_صبر کن من با این پای نیمه چلاق نمی تونم درست قدم از قدم بردارم
خوب نبود، او از ارشیا شوکه تر شده بود... بی توجه به صدا زدن های پشت سرهم ارشیا از خانه بیرون زد.
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼