🍁زخمیان عشق🍁
🔰در اوج جنگ که ما نیاز مبرمی به موشک داشتیم، اولین محموله موشکی اسکاد B، شامل ۸ فروند موشک به دستمان
#خاطرات_شهدا
🔹بعد از فتح المبین این شهید بزرگوار، توپخانه سپاه را راه اندازی کرد. منظور اينكه یک جوانی نوزده بیست ساله، اول سال ۱۳۶۰ به جبهه آمده و اول سال ۱۳۶۱ توپخانه سپاه را راه اندازي کرده؛ شهید حسن طهرانی مقدم بنیانگذار توپخانه سپاه است. .
🔸یکی از کارهای ظریف ایشان با تجهیزاتی که از عراقی ها گرفته شده بود، این بود که مي دانست اين تجهیزات نیاز به تخصص دارد. خاطرم هست ايشان مقری در اهواز داشتند كه دبستان یا مرکز دیگری بود و به دليل اينکه مردم، شهر را ترک کرده بودند تعطیل شده بود.
🔹شهيد مقدم از آن فضا به عنوان مقر اولیه توپخانه سپاه يا یکی از مقرهای آموزشی توپخانه سپاه استفاده می كردند. حتی یادم است ایشان رفته بودند از بین اسرای عراقی كمك مي گرفتند، چون بعضی از اسرا به زور و تهدید به ميدان جنگ آورده شده بودند. بعضی از اسرا هم عمدتاً مسلمان و از شیعيان علاقه مند به حضرت امام(ره) و انقلاب بودند.
🔸بعدها هم همين گروه، لشکر بدر را تأسیس کردند. یعنی عراقی هایي که به اسارت درآمده بودند، بعدا یک لشکر به نام بدر تشکیل دادند و خودشان با عراق شروع به جنگیدن کردند و در این راه شهیداني هم دادند. یادم هست شهيد مقدم رفته بودند امکانات اینها را شناسایی کرده بودند.
🔹حالا ما چقدر بخواهیم وقت بگذاریم تا سردر بیاوریم كه كار با این تجهیزات چطوری است! شهید طهرانی مقدم از بعضی از اسرا که چنین زمینه هایی داشتند استفاده کرده و آنها را آنجا آورده بودند و به خوديها آموزش می دادند. یعنی ايشان یک مجموعه پراکنده و نامنظم بدون تشکیلات و امکانات و سلاح کم را شروع به سازماندهی کردند.
🔸حاج حسن آقا فرمانده موشکی بود. اصلاً موشک، عشقش بود؛ هر جا موشک بود، ایشان را می توانستی پیدا کنی. همیشه به من می گفت: باید بدني قوی داشته باشیم. چون اشتغال به موشک با همه کارهای دیگر فرق می کند. وقتی می خواهید یک کابل موشک را بالا بکشید، اگر توان نداشته باشید، مهره ها بلافاصله جابجا می شوند. چه بسا که خیلی ها هم مهره ها یشان جا به جا شد و خیلی ها زانودرد گرفتند.
🔹بنابراین چون این کار، سنگین است، افراد باید اینقدر توان داشته باشند و توان رزمی شان بالا باشد که بتوانند به راحتی اینها را حمل کنند و کارهایشان را انجام دهند، راحت بتوانند کار تعمیرات را انجام دهند. می دیدم که فراهم آوردن همة امکانات ورزشی برای آمادگی جسمانی جوانها لازم است و ما باید امکانات رشته مورد علاقه کارکنان را مهیا کنیم و همه اینها از طریق خود سردار مقدم انجام شد.
🔸میگفت :این كارهایی كه من به سرانجام رساندم، به امکانات گسترده نیازی ندارد. من فقط از توانمندی های موجود کشور استفاده کردم. آن چه را که در پایان كار می خواستم از ابتدا هدف گیری كردم، كار را در حوزه های مختلف تقسیم كرده؛ میان اهل دانش و فن توزیع کردم. سپس با کنار هم قرار دادن نتایج و خروجی این بخشها، به هدفی كه تعیین كرده بودم، رسیدم و از این راه توانستم توفیقات زیادی را فراهم کنم.
✍به روایت سردار امیرعلی حاجی زاده
📎فرماندهٔ سازمان جهادخودکفایی سپاه پاسداران
#شهید_حسن_تهرانیمقدم🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۳۸/۸/۶ تهران
شهادت : ۱۳۹۰/۸/۲۱ پادگان مدرس ، ملارد
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
•
او مادر فاطمه(س) بود،
و مادر حسن و حسین هم!
و مادر همه معصومین تا به آخر...
#ام_المومنین
#حضرت_خدیجه
...♡
•
پیامبر میفرمود خدا زنی بهتر از او به من نداد.
هنگامی که مردم تکذیبام میکردند،
او مرا تصدیق کرد و هنگامی که
مردم مرا تحریم کردند،
با ثروتش کمکم کرد.
و خدا از او فرزندی به من داد،
در حالی که از دیگر زنانم به من فرزندی نداد.
#شاهزاده_قریش
...♡
🕊 طاهره ای از میان زنان عرب
همراه گشت
با خاتم رسولان الهی...
به عشق ، به وفاداری ،
به بذل مال و جان و هستی
تا آخرین لحظه ، تا آخرین نفس....
غائب آل طه نیز یاورانی چنین میخواهد
عاشق ، باوفا ، فداکار ...
هر که دارد سر یاری ز وفا بسم الله...
ما دل به کریمی تو بستیم خدیجه(س)
ما عاشق مهدی تو هستیم خدیجه(س)...
#ازدواجپیامبر(ص)#خدیجهکبری(س)💞
...♡ @yasfatemii
🕊 أنا امراةٌ
تقولُ الذي لا يقالْ
إذا ضحكتْ
ينادي عليها من البحرِ موجٌ
فترحلُ عن شاطئيهِ الرمالْ
من؛ زنیام که از ناگفتهها میگوید...
آن که موج دریا میخواندش
و شنها از ساحل میکوچند،
وقتی میخندد..!
#بهیجة_مصری_ادلبی
ترجمه #عذرا_جوانمردی
...♡
همسر شهید باکری فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا تعریف می کند
روزی در حالی که آقا مهدی
از خانه بیرون می رفت
به او گفتم
چیزهایی را که لازم داریم بخر...
گفت : بنویس...
خواستم با خودکاری که در جیبش بود بنویسم...
با شتاب و هراس گفت : مال بیت المال است و استفاده شخصی از آن ممنوع است.... 🖐
وحتی اجازه نداد چند کلمه با آن بنویسم...☝️
شهید مهدی باکری
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
زندگی ما خیلی ساده شروع شد . محل کارش تهران بود شهرداری واسه همین یه سری لوازم خونه مثل تلوزیون ، یخچال و فرش داشت همان هارو برایرزندگی مشترک استفاده کردیم. معمولا رسمه برخی اقلام توسط داماد خریداری میشه. منم مخالفتی نکردم.
یادمه بعد از چند سال یخچال و تلویزیون مون خراب شد رفتیم دوباره بخریم میگفت یخچال خارجی نگیر . همه میگفتن یخچال ایرانی به درد نمیخوره خراب میشه . میگفت یخچال ایرانی میگیریم خراب شد خدا پولشو میرسونه دوباره میگیریم.
🌹شهید حسین بواس🌹
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
همه بچه هایم، به خصوص دو پسر شهیدم، به نماز و روزه مقید بودند. نمازشان را میخواندند، قضای نمازهای از دست رفته را جبران میکردند.
سید مجتبی توجه ویژهای به فقرا داشت. همسر سید مجتبی، تعریفمیکرد وقتی که در افغانستان زندگی میکردیم، او نیمی از غذای ما را برای همسایهای که همسرش بیمار بود و بچه داشت، میبرد.
یا وقتی هندوانه و خربزه میخرید، به سه قسمت تقسیم میکرد و دو قسمت آن را برای همسایهها میبرد.
او به همسرش میگفت؛ تو من را داری، اما همسایهای که شوهرش فوت کرده و فرزند یتیم دارد، نمیتواند این میوه را تهیه کند و ممکن است بچه او، پوست خربزه و هندوانه را در سطل آشغال ببیند و ناگهان هوس کند و آهی بکشد
برادران شهید مدافع حرم سیدمجتبی و سیداسماعیل حسینی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پنجم
از ماشین پیاده شدم و به سمت سالن به راه افتادم.
در دل خدا خدا میکردم کسی گوشی را برنداشته باشد, فقط نگران عکسهایی بودم که از خودم گرفته بودم .
در نمازخانه را باز کردم .
چندتا از بچه های دانشگاه دور هم نشسته بودند و حرف میزدند.
صدایم را صاف کردم و گفتم:
_سلام.دوستان شما یه گوشی مشکی رنگ اینجا ندیدید؟
یکی از دخترهاگفت:
_نه من که تازه اومدم چیزی ندیدم.بچه ها شما ندیدید؟
یکی دیگر از دخترها که به من نگاه میکرد گفت:
_اگه اشتباه نکنم خانم سیفی دنبال صاحب یه گوشی می گشت.
_خانم سیفی کیه؟؟؟
_فرمانده بسیج دانشجویی.الان دیدم رفت طبقه بالا ,سالن اجتماعات جلسه سه شنبه های مهدوی.اونجا میتونی پیداش کنی.از
بچه ها بپرسی بهت نشونش میدن.
_ممنونم عزیزم.خداحافظ
با عجله از پله ها بالا رفتم.
خداروشکر کردم گوشی دست آدم نادرستی نیفتاده.
حداقل الان مطمئن جای عکسهایم امن است.
نفسی گرفتم و به سمت سالن اجتماعات رفتم.
در سالن را اهسته باز کردم و واردشدم.
به اطراف نگاه کردم چشمم خورد به استاد شمس که در حال حرف زدن بود .
با این اوضاع نمیتوانستم دنبال خانم سیفی بگردم مجبور شدم روی صندلی بنشینم تا کلاس استاد شمس تمام شود .
امیدوارم بودم چیزی به اتمام کلاس نمانده باشد چون قطعا مهسا و زیبا مرا به ده ,بیست قسمت مساوی تقسیم میکردند.
توجهم را به حرفهای استاد شمس دادم
استاد شمس در حالی که دقیقا با فاصله ده متر روبه روی من ایستاده بود گفت:
_اگر ما بخواهیم در ظهور امام زمان عج تعجیل شود باید چیکار کنیم ؟
جوابش رو مرحوم آیت الله بهجت (ره)دادند.
ایشون فرمودند:
همون کارهایی رو که قراره در زمان ظهور انجام بدید رو الان انجام بدید.
اگه قراره خوبی کنید الان انجام بدید.
اگه قراره گناهی رو اون موقع ترک کنیم الان ترکش کنیم.
اینجوری ظهور تحقق پیدامیکنه.
خب دوستان سوالی نیست؟
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
_ببخشید استاد من یه سوال داشتم.
درحالی که از دیدن من در کلاسش متعجب شده بود ,یک لحظه با چشمان گرد شده نگاهم کرد و سپس نگاهش را روی زمین انداخت و گفت:
_بفرمایید درخدمتم
_شما دارید در مورد ظهور امامی حرف میزنید که هزار و اندی سال پیش به دنیا اومده .چطور امکان داره یه انسان این همه
سال عمرکنه؟به نظرم خودتون رو گول میزنید .چون علمی نیست ادعاتون!!
کیان شمس دوباره نگاهش را انداخت به من و در حالی که لبخند بر لب آورده بود گفت:
_تعجب ما از عمر امام زمان عج بخاطر اینکه ایشون رو با خودمون مقایسه میکنیم .در طول تاریخ شاهد عمر طولانی
.بسیاری بوده ایم
یه سوال دارم از خدمتتون .شما قرآن رو قبول دارید؟
_معلومه که قبول دارم.دلیل نداره چون مثل امثال شما نیستم .پس خدا و قران رو قبول ندارم.
استاد که از جبهه گرفتن من علیه خودش تعجب کرده بود گفت:
_من چنین جسارتی نکردم خانم .خیلی عالیه که قرآن رو قبول دارید.
پس باید بدونید که تو همون قرانی که قبول دارید اومده که حضرت نوح 950 سال عمرکرده.آیه 14 سوره
.عنکبوت رو مطالعه کنیدحتما.
همچنین تو آیه 259 سوره بقره هم داستان عزیر پیامبر اومده
عزیر پیامبر یه روز از کنار یه ابادی رد میشدن به خرابه هایی میرسن که نشون میده مدت زیادی از مرگشون گذشته.
عزیر کنار درختی میشینه تا استراحت کنه .
همون جا میگه خدا چطوری میتونه این ادما رو زنده کنه؟
خداوند همون لحظه جان عزیر پیامبر رو میگیره و بعد از 100 سال دوباره زنده میکند.
به عزیر پیامبر میفرماید:چقدر اینجا بودی؟عزیر میگه یک روز .
خداوند میفرماید تو صدسال در اینجا بودی .
به غذاهات نگاه کن ببین هنوز سالمن و قابل خوردن در صورتی که غذا بعد از چند روز فاسد میشه.
حالا به الاغت نگاه کن که جز استخوان اثری ازش نمانده .
حالا به استخوان ها نگاه کن ببین که چگونه انها رو بهم پیوند میزنم و بر انها
.گوشت میپوشانم و زندگی دوباره میبخشم.
داستان اصحاب کهف رو هم حتما شنیدید دیگه لازم به گفتن نیست.
اصحاب کهف هم چندصد سال در خواب به سر بردند
و یا حضرت عیسی ع که دوهزارساله زنده اند.
از لحاظ علمی هم میتونیم به عمرماهی که چندهزار سال عمرداره و برخی از درختان اشاره کنیم
بیاید کمی صادق باشیم .
اگه یه روزنامه خارجی از کشف یه ماهی تو اقیانوس اطلس حرف بزنه که سه میلیون سال عمرداره باور
میکنید ولی اگه 1500 تا حدیث بیاریم که امام زمان زنده است و 1300 سال غائب بوده اند.باور نمیکنید ومیگید چطورامکان داره از لحاظ علمی نمیشه.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_ششم
استاد: ببخشید شماخانمه؟
_ادیب هستم استاد
_بله خانم ادیب ,بیایید باهم یه قراری بزاریم.شما برید از لحاظ علمی تحقیق کنید و اگر به این نتیجه رسیدید که حرفهای من درسته و منطقی هستش و امامی هست که هزار و اندی سال در غیبت به سر میبرد.شما از هفته آینده در برنامه های سه شنبه های مهدوی شرکت میکنید. و اگرخلاف این رو ثابت کردید.من این برنامه رو کلا کنسل میکنم.موافقید؟
همهمه دانشجویان بلند شد
نمیدانستم هدف استاد شمس از این قول و قرار دقیقا چه بود ولی هرچه که بود باعث شد دلم بخواهد درست و حسابی حال این استاد و دوست احمقش را بگیرم .
پس در حالی که شیطنت در چشمانم برق میزد.
به سمت استاد رفتم و رو به روی او ایستادم و در حالی که مستقیم به او نگاه میکردم تا خجالت زده اش کنم و انتقام ظهر را بگیرم
_بله استاد خیلی خیلی موافقم و مطمئنم که من محاله دیگه پام به این کلاس باز بشه.
استاد شمس که از نگاه خیره من به خودش کلافه شده بود نگاهش رو پایین انداخت و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم .
بعد نگاهی به بچه های پشت سر من انداخت و در حالی که من مخاطبش بودم گفت:
_پس ان شاءالله هفته آینده همین جا میبینمتون.دوستان جلسه تموم شد .خسته نباشید
بچه ها در حال ترک کردن سالن بودند و من هنوز خانم سیفی را ندیده بودم رو به استاد شمس کردم و گفتم :
_استاد شما خانم سیفی رو ندیدید؟
_توسالن بودند یک لحظه.
نگاهی به سالن انداخت و گفت :
_اونجاهستند
به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم و با دیدن خانم سیفی لبخند به لب آوردم ولی تا چشمم به فرد روبه رویی اش افتاد اخمهایم تو هم رفت وآهسته گفتم:
_عه عه برخرمگس معرکه لعنت
استاد با تعجب گفت:
_چیزی فرمودید
_نه استاد.ممنون از کمکتون .خدانگهدار
_خواهش میکنم.خدانگهدارتون.
در حالی که اخم کرده بودم به سمت خانم سیفی رفتم .بدون توجه به اون پسر احمقی که امروز ظهر مرا مورد تمسخر قرارداده بود گفتم:
_سلام خانم سیفی
_سلام عزیزم ,جانم امری داشتید؟
_من گوشیم رو تو نماز خونه جا گذاشته بودم بچه ها گفتن ممکنه دست شما باشه.
_درسته عزیزم .چندلحظه صبر کن برم بیارم
_ممنونم منتظر می مونم .
خانم سیفی از اون اقا عذرخواهی کرد و از سالن خارج شد .
اون اقا که ظهر فهمیده بودم اسمش محسن است .در حالی که پوزخند میزد گفت:
_پس دلیلتون برای شرکت تو این کلاس گوشی بود .کاملا مشخص بود امثال شما درکی از امام زمانشون ندارند.
در حالی که از عصبانیت دستهایم را مشت کرده بودم گفتم:
_ببین اقای نامحترم اگه ظهر جوابت رو ندادم بخاطر بی زبونیم نبود بخاطر این بود که ارزش جواب دادن رو نداشتی.
امثال تو هم چیزی از امام زمانشون نمیدونند فقط ادعا میکنند بنده صالح خدا روی زمینند.
پشتم را به او کردم و منتظر خانم سیفی شدم .
یک لحظه چشم به استاد شمس افتاد که به این سمت می آمد.
صدای محسن با عصبانیت بلندشد:
_بله کاملا مشخصه که شما ده متر زبون داری .شاید من بنده صالح خدا نباشم ولی امثال تو هم بنده شیطانند.
به سمتش چرخیدم و گفتم:
_اره من شیطانم مواظب خودت باش که گولت نزنم ممکنه از بهشت خدا پرت بشی به جهنم من.استاد شمس باید یک تجدید نظری تو دوستانشون کنند شما ارزش دوستی ندارید.
_چطوره به جای من , شماباهاش دوست بشید.اینجوری که پیداست زیادی واستون مهمه.
از عصبانیت در حال انفجار بودم تا خواستم جوابش را بدهم صدای استاد شمس را شنیدم که با عصبانیت گفت:
_اقا محسن حواست باشه چی میگی.
بدون توجه به انها در حالی که ممکن بود هرلحظه اشکم فرو بریزد به انها پشت کردم یکی دوقدم دورتر ایستادم
خانم سیفی را دیدم که به سمتم آمد و با تعجب گفت:
_چیزی شده ؟چرا چشمات آماده باریدنه.بیا عزیزم اینم گوشیت .
با دستهای لرزان و بغضی که تو گلو در حال خفه کردنم بود گوشی را گرفتم و گفتم:
_چیزی نیست.ممنونم ازتون .
_میخوای بریم تو اتاق بسیج بشینیم تا حالت خوب بشه.
اشکم چکید روی گونه ام و گفتم:
_نه ممنون امروز به اندازه کافی از بسیجی ها حرف شنیدم.
در حالی که با نفرت به محسن نگاهی انداختم از سالن خارج شدم و توجهی به صدا زدنهای استاد شمس که صدایم میزد،نکردم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh