eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
354 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تصور نمیکردم حزب اللهی ها اینقدر شاد و شنگول باشند، اصلا آدم های ریشو را که میدیدم تصور میکردم دپرس و افسرده و مدام دنبال غم و غصه هستند... 💢محمدحسین یک میز تنیس گذاشته بود توی خانه ی دانشجویی اش، وارد که میشدیم بعد از نماز اول وقت، بازی و مسخره بازی شروع میشد. یک رسمی هم بین رفقا داشتند، 💢هرکس که تازه وارد بود و میخواست لباسش را عوض کند، میفرستادند اتاقکی که برای عوض کردن لباس بود. همین که وارد میشد گاز اشک آ‌ور می انداختند داخل اتاقک و درش را از پشت می‌بستند... 🔰اهل قهر و دعوا نبودیم، یعنی از اول قرار گذاشت. در جلسه ی خواستگاری به من گفت توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم، نهایتا نیم ساعت . 🔰وقتی قهر میکردم می افتاد به لودگی و مسخره بازی. خیلی وقت ها کاری می‌کرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم ، می‌گفت آشتی، آشتی و سر قضیه را به هم می‌آورد... 🔰اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو بمیری ها نبود، میرفت جلوی ساعت مینشست، دستش را می‌گذاشت زیر چانه و میگفت: وقت گرفتم، از همین الان شروع شد! باید تا نیم ساعت آشتی میکردم. می‌گفت ' قول دادی باید پاشم وایستی! 📚قصه دلبری 🌷
🍁زخمیان عشق🍁
💢تصور نمیکردم حزب اللهی ها اینقدر شاد و شنگول باشند، اصلا آدم های ریشو را که میدیدم تصور میکردم دپر
🍃چند روز بعد از شهادتش مرد جوانی آمد دم خانه پدرم در یزد و با حالتی برافروخته و گریان شروع کرد به تعریف کردن. دعوتش کردیم توی خانه. گفت: هفته پیش با حال و اوضاع بدی داشتم از جلوی خانه‌تان رد می‌شدم که چشمم افتاد به حجله شهیدتان. 🍂همسرم سه قلو باردار بود و در شُرف وضع حمل. نه من پدر و مادر دارم و نه همسرم. وضع مالی‌ام هم خراب بود. از کار بی‌کار شده بودم و آه در بساط نداشتم. با دلی شکسته جلوی حجله شهید محمدخانی زانو زدم و شروع کردم به گریه کردن. به دلم افتاده بود که به روح این شهید توسل کنم تا شاید گره از کارم باز شود. 🍃دو سه روز از آن ماجرا گذشت، به خواست خدا و وساطت شهید شما توی يك شرکت کاشی‌سازی برایم کار جور شد و از جایی هم قدری پول به دستم رسید که توانستم یک موتور بخرم. خانمم هم فارغ شد. خدا را شکر، هم بچه‌هایم سالم بودند، هم همسرم. 🍂یکی از دوستانم هم که ارتباط نزدیکی با هم نداشتیم، آمد سراغم و گفت: فلانی، خانمم گفته برو خانم و بچه‌های دوستت را بیاور خانه‌مان تا ده روز اول به دنیا آمدن بچه‌ها، من ازشان نگه‌داری کنم تا مادرشان سر حال شود و بتواند خودش به بچه‌ها برسد. باورم نمی‌شد که توسلم به این شهید این‌قدر زود جواب بگیرد. 🍃حالا هم آمده‌ام تا هم این شهید را قدری بشناسم و بدانم که چه کسی بود این بزرگوار و هم این که از طرف خانمم برای همسر شهید پیغامی آورده‌ام. گفت: همسرم سلام رسانده‌ و گفته‌ که اسم بچه‌هایم را باید همسر شهید به نیابت از شهید انتخاب کند. 🍂می‌توانستم روح محمدحسین در حالی که دارد گریه کردن این بنده خدا را با آن حال و اوضاع تماشا می‌کند، تصور کنم. حسین آن‌قدر دل‌رحم بود که کافی بود بفهمد کسی به کمک احتیاج دارد. بدون این که دیگران را متوجه کند، تا آن‌جا که از عهده‌اش برمی‌آمد، از هیچ کاری کوتاهی نمی‌کرد. 🍃حالا هم برای این پدر جوان، سنگ تمام گذاشته بود. آن‌وقت چطور می‌شد که ما را این‌جا به امید خودمان رها کند؟! دو تا از نوزادها دختر بودند و یکی‌شان پسر. برای نوزاد پسر، اسم خود شهید را انتخاب کردم و او شد محمدحسین، برای دخترها هم چون حسین خیلی اسم زینب را دوست داشت و خودش هم فدایی راه حضرت زینب(س) شد، نام یکی از آن‌ها را زینب و دیگری را زهرا گذاشتم. 🍂یک بار محمدحسین به‌ام گفت از خدا خواسته‌ام قبل از این که توفیق شهادت به من بدهد، اول تحملش را به تو بدهد. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم خدا چقدر زیبا دعای شهید را مستجاب کرده. 🌷 ولادت : ۱۳۶۴/۴/۹ تهران شهادت : ۱۳۹۴/۸/۱۶ حلب نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸رهبرا در شأن روی ماهت شعر و غزل نداریم ایهام و استعاره٬ضرب المثل نداریم قند و عسل برایت تشبیه ناقصی هست آقا ببخشمان که غیر از عسل نداریم نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایتی از روحانی شهید فاطمیون که خواب شهادتش را دیده بود وقتی سراغش می‌روند تا او را به ساختمان ارکان ببرند و مسئولیت یکی از بخش‌ها را به او بدهند، به هیچ طریقی راضی نمی‌شود پادگان نیرو‌های پیاده را ترک کند👇 🔗http://www.tafahoseshohada.ir/fa/news/2820 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🕊 اگر بنا بود؛ آمریکا را سجده کنیم،انقلاب نمی کردیم، ما بنده خدا هستیم و فقط برای او سجده می‌کنیم، سر حرفمان هم ایستاده ایم! اگر همه‌ی دنیا ما را محاصره نظامی و تسلیحاتی کنند، باکی نیست؛ سلاحِ ما ایمانِ ماست..! ❣'
شهداهمیشه‌آنلاین هستند کافیہ‌دلت‌رو‌بروزرسانی کنےاون‌موقع‌میبینےکہ‌در‌تک‌تک لحظات‌در‌کنارت‌بودند‌وهستندو خواهند‌بود‌هرروز زنده‌نگاه‌داشتن‌یاد‌شهداکمتراز شهادت‌نیست.🌱` شهدارایادکنیدباذکرصلوات🌸
267.5K
اما میون جبهه ها شلمچه بیشتر از همه...❤️ گرفته بوی فاطمه...گرفته بوی فاطمه:)🌿 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
چشم خود بستم که دیگر بر غم و درد ننگرم، ناگهان دل داد زد؛ دیوانه آنها بر سرخیه خون چشمانت مینگرند نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
❂○° °○❂ قبل از آغاز سخن از خداوند منان ، تمنا می کنم که قدرتی به بیان من عطا فرماید که بتوانم از زبان یک شهید و دست به قلم ببرم . چرا که جملات من اگر لیاقتی پیدا شد و مورد عفو و رحمت الله قرار گرفتم و توفیق و سعادت شهادت را پیدا کردم تحت عنوان پر افتخار آخرین وصایای شهید خوانده می شود و کلام یک شهید با معیارها و شناختی که او از الله پیدا نموده و در زمان نوشتن این وصیتنامه از مغز قاصر من فرسنگها فاصله دارد . این حقیر از پیش خود چیزی برای گفتن یا نوشتن ندارد و آنچه هست پیام شهیدانی است که من رسالت رساندن پیام آنها را بر دوش خود احساس می کردم . اما همسر خوب و وفادارم ، خوشحال باش که لیاقت کسب عنوان پرافتخار خانواده شهید را پیدا نمودی و صبر کن بر مصائب دنیا که زود گذرند تو خود بخوبی میدانی که شهادت مصیبت نیست ، سعادت است و کمتر کسی این معنی را درک می کند یکروز بتو گفتم که شهادت بلندترین قدم بسوی تکامل است و امروز تو خود شاهد این معنایی... چندنکته : حفظ حجاب که بزرگترین سنگر زن به شما میرود ؛ اهمیت دادن به انجام امورات واجب خصوصا" نماز و نیکی به پدر و مادر ؛ کوشش در جهت تربیت صحیح فرزند ؛ نیکی و کمک به مستضعفین و هر زمینه ای که امکان داشت ؛ حمایت و اطاعت بی چون و چرای اوامر امام امت خمینی بت شکن چرا که او را ولایت فقیه و اولی الامر می دانم و اطاعت او اطاعت از پیامبر و خداست ... 🌷 ولادت : ۱۳۳۹/۵/۲۶ تهران شهادت : ۱۳۶۲/۸/۱۷ شیراز ، عوارض ناشی از مجروحیت نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💠پنج سرباز با هم درگیر شدند که در این درگیری نسبت به یک دیگر بی احترامی کردند و هیچ‌کدام کوتاه نمی‌آمد… جلو رفتم گفتم:برید سر کارتون, خجالت بکش، این چه طرز حرف زدنِ… 💠یک باره شهید حاج حسین از درب حسینیه بیرون آمد؛ تا این صحنه را دید گفت: اقایون من یک سؤال دارم هرکس جواب بده تشویقی می‌دمش… سربازها صداشون قطع شد تک‌تک سلام کردن و احترام نظامی… 💠گفت : آیه شریفه ” وَلا تَنَابَزُوا بِالألْقَابِ ….” کدام سوره است ومعنیش چیه!!!؟؟؟ همه ساکت بودند, یکی‌شان گفت:ببخشید جناب سرهنگ…و زد زیر گریه… 💠یکی دیگر به لهجه مشهدی گفت: آهان مو مودونم فهمیدوم, معنی آیه را گفت…بقیه شروع کردند ازهمدیگه عذرخواهی و اینکه اشتباه کردیم…و منم حیران که روش امربه‌معروف چقدر فرق داره و من کجا و اون کجا…. 💠صدا زد دعایم کنید و رفت….فردایش هم همشان را یکی دو روز مرخصی تشویقی داد… 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رسم_خوبان 💠پنج سرباز با هم درگیر شدند که در این درگیری نسبت به یک دیگر بی احترامی کردند و هیچ‌کدام
🔸زمانی که بعد از سه ماه حضور در منطقه به خانه آمد، او را نشناختم؛ به اندازه ی 50-60 سال پیر و شکسته شده بود. با گریه پرسیدم: چی شده که اینقدر پیر و شکسته شده ای؟ گفت: تازه متوجه شدم که بعد از عاشورا چه بر سر خانم حضرت زینب (س) آمده است. 🔹وقتی که حضرت زینب(س) به خانه اش بازگشت یک تار موی سیاه در سر ایشان نبود و همسرش نشناختش. 🔸دوری از عزیزان و دلتنگی یک طرف و دیدن پیکر دوستان شهیدم در مقابل چشمانم از طرف دیگر. وقتی می بینم بر سر مسمانان مظلوم چه بلاهایی می آورند و وقتی بعد از عملیات پیکر شهدایی را می بینم که تحت نظر من آموزش دیده اند و حالا… برایم سخت است! 🔹صحنه های کربلا را به وضوح در منطقه به چشم می توان دید، پس آدم می تواند در عرض یک روز پیر شود. وقتی مادرم و برادرم هم حسین را دیدند گفتند: ایشان دیگر نمی ماند؛ او دیگر متعلق به این دنیا نیست. 🔸ده روز اینجا بود که مدام درگیر کار و جلسه بود. بعد از ده روز دوباره تصمیم به رفتن گرفت. وقتی که می خواست برود به من گفت: خواب دیدم شهید می شوم، اگر شما راضی نشوید من قدم از قدم بر نمی دارم؛ امکان دارد جنازه ها برنگردند، سرها را ببرند و… داشت مرا آماده ی شهادتش می کرد. 🔹گفتم: من ناراضی نیستم اما شما نباید فکر شهادت را بکنی. بعد از آن به خانه ی مادرش رفتیم. حسین دست و پای مادرش را بوسید و گفت: مادر شما از من راضی باشید، قرار است من دوباره به سوریه بروم. مادرش گفت: نه! سه ماه رفتی اگر وظیفه و تکلیف هم بود دیگر ادا کردی. مملکت این همه جوان دارد. چرا شما دوباره بروی؟ 🔸حسین گفت: باشد نمی روم اما خودتان جواب حضرت زهرا(س) را بدهید. بگویید علی اکبر برای امام حسین(ع) عزیز نبود، اما بچه ی من برایم خیلی عزیز است و نمی توانم بفرستمش. فردا صبح که می خواستیم برگردیم، مادرشان گفتند: من راضی هستم، برو به سلامت. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 ولادت : ۱۳۵۷/۶/۱۶ قروه ، کردستان شهادت : ۱۳۹۴/۸/۱۷ حلب ، سوریه نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh