eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
11.4هزار ویدیو
142 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر شهید: حمید همیشه خندان و شوخ بود اگر گاهی میامد و حالش گرفته بود، همه اعتراض می کردند. دو هفته قبل از اینکه برای بار آخر که برود با دوستاش رفته بود «گلزار شهدا» و آنجا عکس گرفته بود. همینجا که الان مزار دارن و بخاک سپرده شدند. حمید واقعا با ما فرق داشت . حمید اصلا در دلش کینه نداشت. خیلی مهربان بود.😊 من بیشتر صحبت هام و دردلم با حمید بود هر روز به پدر بزرگ و مادر بزرگش سر می زد. نسبت به همه فامیل مهربان بود. امسال عید همه فامیل را رفت دید و به همه فامیل سر زد. این را هم بگویم که او با شهید نعمایی دوست صمیمی بود و سر کار و خونه بیرون بیشتر جاها با همدیگه بودند .💔 شهید مدافع حرم حیدر (حمید) جلیلوند🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
آخرین جمله شهید بهشتی قبل از شهادت: جمله‌ای که من بعد از نشستن در جلسه از آقای بهشتی شنیدم این بود که گفتند: «این بار ما باید کاری کنیم که یک مهره آمریکا رئیس‌جمهور ما نباشد.» همین جمله را که گفتند آنجا منفجر شد نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
آنقدر منتظر آمدنت خواهم ماند کـز مَـزارم گل نرگـس به ثمر بنشیند ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۲۱ خرداد سالروز شهادت اولین شهدای دفاع‌ مقدس از پاسداران قهرمان سپاه خرمشهر بیست و یکم خرداد سال پنجاه و نه یعنی صد روز قبل از شروع رسمی جنگ در حراست و پاسداری از مرز در درگیری با مزدوران بعث عراق به فیض شهادت رسیدند. « روحشان‌شادباصلوات » نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
از یک روستای دورافتاده، خودش را به بخشداری منطقه رسانده بود تا ناصر (بخشدار) را ببیند و مشکلش را به او بگوید. وقتی از بخشداری رفت بیرون، ناصر گفت: می‌خواهم بروم به روستایی که این بنده خدا ‌گفت، تا وضع زندگی‌اش را ببینم. گفتم: آقاناصر! باید 30 کیلومتر پیاده برویم تا به روستا برسیم؛ اشکالی ندارد؟ گفت: نه! چه اشکالی دارد؟ پیاده رفت توی روستا، مشکل اهالی را از نزدیک دید و از هیچ خدمتی فروگذار نکرد. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💞بهترین ها را با زخمیان عشق دنبال کنید 💞 به دنبال تو می‌گردم میان کوچه‌ها گاهی عجب طوفان بی‌رحمی‌ست، عطری آشنا گاهی 🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 چنان هوار کشید که کل سفره به سمتش برگشت جز من که تازه اشتهام باز شده بود . -بلند شین خونه لو رفته همه ترسیدن جز من ،حداقل اگه اسیر پلیس می شدم بهتر از این وحشی بود.مرغ روبه روم رو که با چاشنی های شوکت خانم بی نظیر شده بود می خوردم ، که دوباره دستم رو گرفت . -داری چه غلطی می کنی پاشو -کوری نمی بینی دارم شام می خورم دیگه امروز حسابی کفریش کرده بودم دستش رو بالا برد و با تمام قدرت به صورتم زد . از صندلی پرت شدم و حاصلش شد دوباره فحشی که نثار غیرت پدرم کردم ،دستی به بینی ام کشیدم که سرخی خون رو دیدم . -وحشی -خفه شو تا نزدم لت و پارت کنم تفنگ کلت رو روی پایم انداخت ،دردش تو تمام وجودم پیچید محکم پام رو گرفتم . -بلند شو -من با تو بهشتم نمیام -بلند می شی یا پاتو قلم کنم؟ روی زمین جمع تر می شوم و پام رومی مالم ،اشکم از درد در می آد.تفنگش رو روی گیج گاهم می ذاره. -بلند شو دستم رو می کشه از درد لبم رو گاز می گیرم . لابه لای چمن ها کشیده می شم ،صدای ایست ایست مامور آزارم می ده.ولی هر چی بود از زندگی با کامیار بهتر بود .پام پیچ می خوره ،با صدای پلیس وحشی تر از قبل می شه روی زمین می افتم از درد به خود می پیچم مدام هوار می کشه .صدا نزدیک می شه کامیار تفنگش رو مسلح می کنه ،می دونستم به خاطر عشق منتظرم نشده اگر گیر پلیس می افتادم همه چیز رو می گفتم .پلیس حالا دیگه مقابلمان بود باورم نمی شد بلاخره پیدایش کردم تفنگ رو به سمتم می گیره -بزنش تفنگ رو می گیرم ، با کمال میل . بلند می شوم می دونستم می خواد کسی رو نکشه تا همین جا هم حکمش اعدام بود .درد پام رو فراموش می کنم حس انتقام که شب ها با خودم کلنجار می رفتم زمانش بود ،تفنگ رو مسلح می کنم و به سمتش می گیرم .میون تاریکی شب نیم چهره اش تیره و نصف دیگه روشن بود ،شوکه شده بود :پناه خانم؟ -ازت متنفرم کل عمرم رو تباه کردی می کشمت دستانم می لرزید ،می خواستم بزنم اما نمی تونستم ،حس اونکه آدمی رو بکشم عذابم می داد .اشکم بی وقفه می بارید پس کجا رفت اون همه حس انتقام؟ کامیار با خشم نگاهم کرد:پس چی کار می کنی پناه ؟ بزن دیگه -نمی تونم می ترسم -یعنی چی می ترسم ؟ برایم سوال شد چرا کاری نمی کنه چرا شلیکی نمی کنه ،سنگینی چیزی رو روی گیجگام احساس کردم . -اگه نزنی می زنمت اشک هام بی وقفه بارید چشم هایم رو روی هم گذاشتم ،نمی تونستم شلیک کنم ،صدای شلیک بلند شد،ماندم کسی بهم شلیک کرده؟ داغم نمی فهمم ،ترسیدم خودم شلیک کرده باشم یا محمد حسین به کامیار ،دعا کردم آخری باشد جرئت نکردم چشم هایم را باز کنم .که صدای کامیار بلند شد:احمق درد پام دوباره شروع شد .چشم هام رو باز کردم و محمد حسین رو پخش زمین دیدم .بی اراده دستم رو روی دهنم گذاشتم که جیغ نزنم .دست هام لرزید ولی من که شلیک نکردم -بیا بیا بریم بدو الان می رسن -م..م..من -تو از این عرضه ها نداری بدو آشغال الان می گیرنم سرم گیج می رفت کل دنیا دور سرم می چرخید پا دردم هم زیاد تر شده بود روی زمین می افتم ،و صدای کامیار که لعنتی می گفت و دیگر چیزی نفهمیدم *** هنذفری رو تو گوشم می کنم تا صدای نق نق های نگاه رو نشنوم .بارون با تمام شتابش به پنجره می خورد ،دستم را بالای بخار قهوه گرفتم با لباس صورتی بافتم تلفیق قشنگی داشت.هنذفری را از گوشم در آورد. -پناه خسیس بازی در نیار دیگه وقت نکردم لباس بخرم -سوگلی بابا لباس نداره؟ -واااای پناه -تو این بارون کجا می خوای بری؟ -تو کافه ایم دیگه - اصلا تو مگه کنکور نداری؟ -دیدم تو چقدر خوندی -هوش منو با خودت مقایسه نکن -پناه ،آبجی جونم بزار بپوشم آهنگ رو قطع کردم رو به روی آینه قدی ام نشستم و دستی به صورتم کشیدم . -اون سری یادت نیس چه بلایی سر لباس آوردی -وای خوبه پولش رو دادم اگه وقت می کردم می رفتم لباس می خریدم انقدر منتت رو نمی کشیدم -خب دیگه اون به خودت مربوطه -پناه -خیل خب بردار ببر انقدر نرو رو مخ من فقط برو در اتاق باز میشه پاشا وارد اتاقم میشه و روی تخت می شینه بدون اونکه بر گردم بهش می گم: الحمد الله اتاق نیس که کاروان سراست آقا پاشا یه در بزنی به جایی بر نمی خوره 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -چه خبرتونه؟کل خونه رو گذاشتید رو سرتون -بحث دوتا خواهر با هم بود -بحث دو تا خواهر بود کل خونه رو ریخته بود بهم بلند می شم پنجره رو باز می کنم هوای مطبوع به صورتم می خوره .عاشق بارون و بوی خاکم! -پنجره رو چرا باز کردی؟یخ کردیم -دوست دارم صدای بارون رو بشنوم -الحمد الله خونه نیس که دار المجانینه ...نگاه خانم کجا تشریف می برن؟ -کافه -کافه آخه آبجی جون؟ چند تا دختر می رین اونجا پسرا نگاتون می کنن -نگامون می کنن نمی خورنمون که -اگه خوردنت چی؟ -هیچی جا باز میشه برا شما دوتا روبه روی آینه می شینه و مشغول آرایش میشه . -اینو راس گفتا پناه -اصلا من بمیرم شما ها خلاص شین پاشا بلند می شه لپ نگاه رو آرام می کشه:دور از جونت، خیلی نمال آبجی جونم بی توجه بهشون مبهوت آسفالت خیس شده بودم و لباس بافت لشم رو روی بدنم مرتب می کردم . -خودم می برمت نگاه -با موتور ؟ -نه با ماشین ...این آبجی ما هم از غم دنیا فارغه در اتاقم رو باز می کنم روی نرده ها می شینم و سر می خورم ،باز هم دادو فریاد پاشا که دختر می افتی کج و کوله می شی .مامان احتمالا دوباره داره با خاله حرف می زنه این بار ناخن هاش رو سوهان می کشید .وارد آشپزخانه می شم در قابلمه رو بر می دارم بوی فسنجان رو می بلعم رو به زیور خانم می کنم:دستت طلا زیور جون -کیفت کوکه ها پناه خانم -بله پس چی روی اپن می شینم و پاهام رو تکان می دم :مامی خانم ،سرکار خانم مامی بسه دیگه رسیدی به ته دیگه زندگی خاله واسه فردا چیزی نمی مونه ها مامان چشم غره ای می ره و بی توجه به من ادامه کارش رو می کنه خم می شم انار بر دارم که کم می ماند بیفتم ،پاشا نگه ام می دارد لبخندی می زنم: میسی پاشی جون -دختر تو آخر کج و کوله می شی شانه ای بالا می اندازم:احتمالاً دستی به یقه کاپشن قرمز رنگش می کشم و بی هوا بوسش می کنم:خوش تیپ بودی ها پاشی جون لبخند عمیقی می زنه و موهایی که روی صورتم ریخته پشت گوشم ثابت می کنه :دوستت دارم دیونه ی من ، من برم تا نگاه کلمو نکنده -به سلامت لابه لای شماره ها ،شماره سارا رو می گیرم گوشی رو بغل گوشم می گیرم ،سارا که انگار منتظر تماس من باشه سریع جواب می ده -الو سلام سارا -سلام پناه بی کار -من بی کار جناب عالی نسخه جدید تولید موشک ها نقطه زن رو دادی به آمریکا؟ یاهنوز کامل نشده؟ -نه پناه باور کن هر جوری کج و کوله اش می کنم نوکش خوبدر نمیاد . -حالا واقعا چی کار می کنی؟ -هیچی بابا مثل کوالا چسبیدم به تخت، مامانمم سعی داره با یک نقشه محاسبه شده ، خاکریز دشمن رو منهدم کنه -نمک دون شدی - دیگه وقتی نمک رو تو آب حل کنن شور میشه -باشه بابا من نمک تو آبی که با نمک من شور شده ،ببین میگم چی کار می کنی فردا رو -نکنه حامدی رو میگی؟ -آره -ببین این حامدی مشنگ می زنه با اون عینک ته استکانیش ،اگه دستش بخوره به صندلی از صندلی معذرت می خواد -وای من عاشق درس دادنشم سارا دیدی دستش ماژیکی میشه چطوری پاک می کنه -آره بابا اسکوله از روی اپن پایین می آم ،گوشی رو روی گوشم جابه جا می کنم این بار کنار مامان روی مبل می نشینم . -حالا تو چی کار می کنی ؟ -میگم بریم قدم بزنیم؟ -تو این بارون -پس چی تو تابستون بریم کباب شیم؟ -خیل خب آن روز ها دلم بد بی خیالی می کرد ،ای کاش این روز ها ،آن روزها بود! 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
خدایم، از من انسانی بساز که خودت میخواهی..👤✨
توانِ ما به‌ اندازه‌ی‌ امکاناتِ‌ در دستِ‌ ما نیست؛ توانِ ما به اندازه‌ی‌ اتصالِ‌ ما با خداست.♥️
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت‌های استاد رائفی پور در مورد آقایِ رئیسی..👌🏻🌸