eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
358 دنبال‌کننده
32هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده : 🔻 باصدای سوت خانم رضی معلم ورزشمون چهارتاازبچه هاکه آماده ایستاده بودندشروع کردن به دویدن. زنگ ورزشمون بودوامروزمسابقه دومیدانی داشتیم،اصلاحوصله نداشتم مسابقه بدم وداشتم به این فکرمی کردم که چه بهونه ای برای پیچوندن جورکنم که چشمم خوردبه الهام که داشت موهاش ودرست می کرد،خیلی مجهز بودهمیشه یک تیغ توی کیفش داشت. بافکری که به سرم زدباخوشحالی سریع به سمتش رفتم وگفتم: +سلام اِلی الهام:سلام،جونم کاری داری؟ نمیدونستم میتونستم بهش اعتمادکنم یانه ولی دل وزدم به دریاوگفتم: +الی تیغ داری باخودت؟ الهام باتعجب گفت: الهام:خب آره برای چی میخوای؟ +بده میخوام،بدجورنیازدارم الهام باعشوه زیادی گفت: الهام:چی به من میماسه؟ +چی میخوای؟ یکم فکرکرد،چشمش افتادبه دستبند چرمم که هفته ی پیش خریده بودمش چشماش برقی زدسریع گفت: الهام:این دستبندومیخوام دلم نمیخواست بهش بدم ولی چاره ای نداشتم باخودم گفتم عیب نداره دوباره میخرم،بااکراه دستبندم ودرآوردم وبهش دادم اونم تیغ وبه طورپنهانی ازکیفش درآوردوبه دستم داد. سریع وارددستشویی شدم وروی پاهام خم شدم وکنارساق پام وباتیغ یک خط خیلی بزرگ انداختم.اولین بارم نبوداین کارومی کردم ولی ایندفعه یکم محکم کشیده بودم دردش زیادبود،دستم و گازگرفتم که صدام درنیاد،دستمال کاغذی راازجیبم درآوردم وگذاشتم روی زخمم تاخون پاک بشه وبه صورت خون مردگی دربیاد. کارم که تموم شدازدستشویی بیرون اومدم ودرحالی که می لنگیدم به سمت معلممون رفتم وهمچنان به دنیانگاه کردم وچشمکی زدم که فهمیدکارم وانجام دادم. روکردم سمت خانم رضی،خواستم چیزی بگم که پیش دستی کردوگفت: خانم رضی:چیه هالین بازچه بهونه ای داری؟ سریع گفتم: +خانم بهونه نیست دیروزازپله های خونمون افتادم وپام پیچ خوردتازه زخمی هم شده. مشکوک نگاهم کردوگفت: خانم رضی:الان انتظارداری باورکنم؟ باکلافگی پاچه ی شلوارم وبالازدم ساق پام روبهش نشون دادم وبرای حفظ ظاهر صورتم راازدردجمع کردم. معلوم بودهنوزشک داره حقم داشت همش کلاسش ومی پیچوندم،ولی بااین حال گفت: خانم رضی:بروولی فقط همین یکبار دفعه ی بعداگه پات بشکنه هم اجازه نمیدم. تودلم گفتم: +زبونت لال...تادفعه بعدخدابزرگه باشه ای گفتم وبالبخندپیروزمندانه ای به سمت سالن رفتم وازپله هابالارفتم وواردکلاس شدم وپشت میزم نشستم. ازپنجره به حیاط نگاه کردم دنیاپشت خط شروع ایستاده بود،لبخندی زدم وبه تخته زل زدم.دنیاباپدرش زندگی می کرد،مادروپدرش ازهم جداشده بودند.من ودنیاازکلاس ششم باهم دوست شدیم وتاالان که کلاس دوازدهمیم و می خوایم دیپلم بگیریم باهم دوستیم. ازفکربیرون اومدم وگوشیم وازکیفم برداشتم.اینترنتم وروشن کردم ووارد تلگرام شدم. &ادامه دارد نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از رفتن اون گارسون صدای گارسون دیگه ای زدیم و سفارشامون رو آورد ... _راستی آنالی چند وقتی هست دیگه از کاملیا خبری نیست ؟ اتفاقی براش افتاده ؟! +هوف! مروا تو که از دنیا پرتی مگه خبرا رو نشنیدی؟ _کدوم خبرا؟! +اینکه کاملیا میخواد با ساشا محمدی ازدواج کنه؟ _ای وای ! خاک رُس تو سرم ! مطمئنی !؟ +آره بابا خبرش مثل بمب تو دانشگاه ... دیگه حواسم به حرف های آنالی نبود ... کاملیا یکی از هم دانشگاهی هام بود و البته دوست مشترک من و آنالی... خیلی دختر خون گرم و بامزه ایه، از همون روز اول که دیدمش به دلم نشست ... اما امکان نداشت بدون اینکه به من خبر بده با ساشا محمدی ازدواج کنه ... از اون گذشته ، ساشا یکی از پولدارترین پسرای دانشگاه و البته لوس کلاس بود ... ساشا از دوست های سابق برادرم کاوه بود ، چند باری برای مهمونی هایی که میگرفتن با کاوه رفته بودیم خونشون ... خونه ی ساشا توی ولنجک یکی از لوکس ترین محله های تهران بود و نزدیک ارتفاعات توچال ... وضع مالی ماهم بیشتر ساشا که نه... ولی خب کمتر هم نبود ... ما توی قیطریه زندگی میکنیم ... آب و هوای خیلی خوبی داره ... با صدای آنالی به خودم اومدم ... انگار چند دقیقه ای داشت صدام می کرد ... +هوی مروا حواست کجاست دختر !؟ _وای!ببخشید آنالی یک لحظه حواسم پرت شد ... +سریع بخور که زیاد وقت نداریم باید برای امشب خرید کنیم ... _امشب ! مگه چه خبره که میخوای خرید کنی ؟! خوب که هفته پیش از کیش اومدی،، ها !! باباتو ورشکسته میکنی تو... آنالی همون طور که دهنش رو تا خرخره باز کرده بود و می‌خواست کیکو بزاره دهنش گفت : +امشب مهمونی هست خونه کامران ... آخه دختره ی حواس پرت مهمونی خونه ی خاله ی توعه بعد تو نمیدونی !! _کامران ! این که خارج بود کی اومده؟ +فکر میکنم دو،سه روزی میشه عسیسم ... کامران پسر خاله ی منه از بچگی با هم بودیم ...تقریباً ۱۸ سالش بود که برای ادامه تحصیل از ایران رفت ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
نه نگاهش می کنم و نه جوابش را می دهم. - با اختیار واحترام بپوش بریم؛ و الا مجبور می شم پیشت بمونم، یک! مادرهم جلوی خواهرش شرمنده میشه، دو! این کتاب رو هم می برم جریمه ی این که بی اجازه ازاتاقم برداشتی، سه! کتاب را برمی دارد و می رود. این مهمانی های خداحافظی مبینا، باعث شده که یک دور تمام فامیل را ببینم. برای من دور از خانه، این انس زود هنگام کمی سخت است. مادر کنار حجم زیاد کارها و دل نگرانی هایش، با دیده ی محبت همه ی این دعوت ها را قبول می کند و علی که انگار وظیفه ی خودش می داند مرا با احساسات اطرافیانم آشتی بدهد. برادر بزرگ تر داشتن هم خوب است هم بد. خودش را صاحب اختیار می داند و مامور قانونی محبت به سبک خودش. با آن قد و هیبتش که از همه ی ما به پدر شبیه تراست؛ حمایتش پدرانه، رسیدگی هایش مادرانه و قلدری هایش مثل هیچکس نیست. وقتی که میخواهد حرفش را به کرسی بنشاند دیگر نمی توانی مقابلش مقاومت کنی. مادرهم، باآسودگی همه ی کارها را به او می سپارد و در نبودن های طولانی پدر، علی تکیه گاه محکمش شده است. یکی دوبار هم دعوا کرده ایم؛ من جدی بودم، ولی اوباشیطنت، مشاجره را اداره کرده و با حرف هایش محکومم کرده است. معطل مانده ام که چه بپوشم. دوباره صدای علی بلند می شود و در اتاقم درجا باز می شود. - ا.... هنوز نپوشیدی؟ بوی عطرش اتاقم را پر می کند. نفس عمیقی میکشم و نگاهش نمی کنم. آرام، مانتو طوسی ام را از چوب لباسی برمی دارم. - پنج ثانیه وقت داری! مانتو را تنم می کنم. می شمارد : - یک، دو ،سه، چهار، پنج. می آید داخل و چادر و روسری ام برمی دارد و می رود سمت در. - بقیه اش رو باید توی حیاط بپوشی، بی آیینه. چراشماخانم ها بدون آیینه نمی تونید دو متر هم از خانه بیرون برید؟ توی حیاط همه معطل من هستند؛ حتی مادر که دارد برای ماهی ها نان خشک می ریزد. این مهمانی هم تمام شد و آن شب هم زیر نگاه های خریدارانه ی خاله و توجه های پسرخاله، حال و حوصله ام سررفت. مبینا کنارگوشم تهدیدم کرد : - اگرخاله خواستگاری کرد و تو هم قبول کردی، اعتصاب می کنم و عروسیت نمی آم. علی کارش را بهانه کرد و زودتر از بقیه بلند شد. در برگشت، مادر کنارگوش علی چیزی گفت و علی هم ابرو درهم کشید و گفت : - بی خود کردند. اصلا تا یکسال هیچ برنامه ایی نداریم. نه سامان، نه کس دیگه. خاله بعداز آن شب، چندبار هم زنگ زده بود و مادر هر بار به سختی، به خواستگاری اش جواب رد داده بود... .
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 عاطی: دختره بی ذوق ،رشته برق قبول شدی خنگه ،مهندس خانم ) تا گفت مهندس ،یاد مامانم افتادم چقدر تو خونه صدام میکرد مهندس خانم ( عاطی: الو سارا غش کردی ؟ من این چیزا حالیم نیست دارم میام اونجا بریم بیرون ،بهم شیرینی بدی ،،بوس بای ) دختره خل اصلا نزاشت حرف بزنم ( بلند شدم و لباسی که بابا برام خریده بود و پوشیدم واقعا قشنگ بود ،خیلی بهم میاومد یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد ،دستشو از روش بر نمیداشت رفتم پایین نگاه به صفحه نکردم گوشیو برداشتم: هووووییی دختره خل و دیونه ،آیفون سوخت یه دفعه دیدم دایی حسین اومد جلو تر: دسته شما درد نکنه الان ما خل و دیونه هم شدیم پس - واییی خدا مرگم بده شمایین ) گوشی و گذاشتم سر جاش رفتم دم در درو باز کردم،از خجالت سرخ شده بودم ،نرگس جونم همراه دایی حسین بود( - سلام دایی حسین : علیک سلام نرگس جون اومد بغلم کرد: سلام عزیزم خوبی - مرسی، ببخشید من فک کردم عاطفه اس دایی حسین ) اومد جلو و دماغمو کشید( : اره منم باور کردم نرگس جون: ععع حسین اقا ،اذیتش نکن ،اینجور که تو دستتو از رو زنگ بر نداشتی حاجی هم بود همینو میگفت - چرا نمیاین داخل ؟ دایی حسین: قربون دستت ،باید برگردیم کرج ،تا الانم قاچاقی مرخصی بودم نرگس جون: سارا جان اومدیم که بهت بگیم همراه ما بیا بریم خونه ما - خیلی ممنون،نمیتونم بیام ،بابا تنهاست دایی حسین ) بغلم کرد( :قربون اون دلت برم من،هر موقع دوست داشتی بیای بگو بیام دنبالت - باشه چشم نرگس جون هم بغلم کرد خدا حافظی کرد ،و آروم زیر گوشمم گفت :داری دختر عمه میشی از خوشحالی اشک تو چشمم جمع شده بود ،آخه بعد ۱۳سال بچه دار شده - الهیی قربونتون برم ،مبارکتون باشه سرمو داخل ماشین کردم و به دایی حسین گفتم : دایی جون یه شیرینی بدهکاری به مناااا دایی حسین: به روی چششششم یه سارا که بیشتر نداریم دایی حسین اینا که رفتن،منم رفتم داخل که درو ببندم دیدم یکی داره بوق میزنه درو یه کم باز کردم از لای در نگاه کردم عاطفه اس رفتم بیرون و نگاهش کردم - عاطی تویی؟ عاطی: نه عممه - ماشینو از کی گرفتی؟ عاطی: از شاهزاده رویاهام - عع چه خوب یه شاهزاده واسه ما هم پیدا کن پس عاطی: نه خیر تو اخلاقت گنده هر کسی نمیاد سمتت - بی مزه ،بگو از کی گرفتی عاطی: حاج بابا گرفتم ،گفتم میخوام دختر دوستشو ببرم هوا خوری یه بادی به اون کله بی مغزش بخوره ،سویچو دودستی تقدیمم کرد بپر بالا بریم - صبر کن برم کیفمو بردارم میام حرکت کردیم رفتیم پاتوق همیشه گیمون ،سعی میکردیم همیشه جاهایی بریم که خلوت باشه ، - خوب حالا بگو ببینم تو هم قبول شدی؟ عاطی: معلومه که شدم حوزه علمیه جامعه الزهرا - خیلی خوشحالم که تو هم قبول شدی عاطی: اهوم منم ،ولی چه جوری دوریتو تحمل کنم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
نگاهم را بالا می آورم تا صورت ماه و ستاره ها را ببینم. آمدم پشت بام آپارتمان تا کمی هوا بخورم. - هوای دو نفره رو، یه نفره صفا می کنی! سر برمی گردانم: - بچه ها خوابیدند؟ روسری بلندش را دور گردنش می پیچد و دستانش را زیر بغلش می کند... - بلـه... چـه سـرده ... همـون یـه نفـره ی خـودت. هنـوز مونـده تـا دو نفره! پولیورم را درمی آورم و روی دوشش می اندازم: - بی دقتـی می کنـی، سـرما می خـوری، چطـور حواسـت بـه مـن و بچه ها هست، به خودت نیست! پولیور را می پوشد و دوباره دستانش را زیر بغلش می گیرد و می گوید: - وای بـه حالـت سـرما بخـوری، آدم زیـر پولیـور نبایـد یـه لبـاس آستین بلند بپوشه؟ تکیه می دهد به دیوار و نگاهش را از چشم غره ی من می گیرد. تکیه می دهم کنارش. از سردی دیوار، بدنم مورمور می شود: - رفتی خونه ی مامان ... خوب بودند؟ وقتی زود جواب نمی دهد، یعنی دارد مزمزه می کند تا حرفش را بگوید و نگوید، می خواهد مرا آماده کند تا بشنوم، شاید هم می خواهد طوری بگوید که بشنوم. - داداشت حالش خوب نیست... مسعود... چشمانم را می بندم تا آسمان را که حالا دیگر برایم جلوه ندارد نبینم. بقیه ی حرفش را خودم می دانم. - مامان خیلی سختشـه، فکر کنـم باید هر روز بری کمکـش، نمی تونه تنهایی از پـس کارا بربیـاد. من امروز یه کم کمک کردم اما بعضی کارا مردونه س مهدی، باید باشی. حداقل عصرها! راه میافتم سمت پله ها، حالا هوا برایم گرم شده است اما من حوصله ی هوا را ندارم. چرا مادر به من نگفت؟ چرا حواسم از مادر پرت شد؟ گوشی را برمی دارم. شماره را هنوز نگرفته ام که محبوبه دستش را روی کلید قطع می گذارد: - عزیزم. ساعت یازده است، تو بیـداری... مامان خسته است، خوابیده، فـردا هـم روز خداسـت. حـالا هـم نمی خواد غصه بخوری. یه کاریش می کنیم دیگه! - یه کار یعنی چی؟ - مهدی جان، آروم... بچه ها... تازه خوابیدند... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
توی خانه بداخلاق شده بودم. مادرم دو سه باری عمیق نگاهم کرد اما نپرسید چی شده چون می دانست اگر بخواهم حرف بزنم خودم شروع می کنم اما از دوستانی که قبولشان نداشت نمی خواستم حرف بزنم. پدر که آمد بیشتر از دو سه بار نگاهم کرد و آخرش هم کتش را برداشت و راهی شدیم تا چند تا خیابان را متر کنیم. بزرگترین کاری که برایم کرد این بود که بردم بیرون کمی قدم بزنیم. خوب بود این کارش. اینکه ساکت کنارم قدم می زد تا حال خودم ابر و آفتاب بشود و همراهم پشت میز می نشست و با حرف های معمولی کمک می کرد تا کمی دچار فراموشی بشوم و بتوانم تمرکز کنم بهتر بود. غالبا کمکم خودم لب باز می کردم و ناقص یک حرف هایی می زدم. خیالم هم راحت بود که سرزنش نمی کرد و به یکی دو کلمه آرامم می کرد. نتوانستم چیزی بگویم. گاهی ما کارهایی می کنیم که حتی نمی توانیم برای پدرمان هم بگوییم. سرگردان شده ام و باید با یکی حرف بزنم اما با چه کسی؟ پدرم؟ نه، من بد فاصله گرفته بودم. همین فاصلۀ زیادی تا خاکستر شدن مرا جلو برده بود. مهدوی؟ مهدوی یک حس امنیت داشت. می دانستم کنارش خطا هم بکنم سرزنشم نخواهد کرد. فرمول مرمول داشت یا نه! نمی فهمیدم. اما جذابیت خاصی داشت. یک سری امواج مثبت که فقط از او تشعشع می شد و به همه می رسید. خراب حال خوبش بود جواد. بعد هم معتادش شد آرشام. گندیده اگر می رفتند مدرسه، فرآوری شده می آمدند بیرون! آدم همیشه باید در صندوق اسرارش یک عتیقه داشته باشد. یک زیر خاکی. تا وقتی ورشکسته شد، وقتی بیچاره و درمانده شد، برود خاکی که به سرش ریخته را کنار بزند و پناه ببرد به آنچه که سرمایه و امیدش می شود. هرچند آدم معمولی تر از مهدوی ندیده بودم. اما خب، مهدوی بود دیگر؛ تشعشع داشت. می خواهم با او درباره خودم و علیرضا حرف بزنم. اما... نمی دانم چرا خفه می شوم... خفه هم می مانم... دیگر طاقت نمی آورم و خودم را بعد از سه روز غیبت علیرضا دعوت می کنم خانه شان. پلاستیک چیپس ها را پرت می کنم مقابل علیرضا. حواسم نبود که چندتا ماست موسیر هم هست. یکی اش می ترکد. حرفی نمی زند و من هم همراهیش می کنم. ظاهرا درس می خوانیم و می خوریم. در حقیقت می خوریم و اگر تمرکزی بگذارند این خواننده ها. کمی می خوانیم. علیرضا معتاد است. بدون موسیقی هرگز. باکلام و بی کلام. هر دو تایش وول می خورد تو سرمان و لابه لایش هم محتوای کتاب ها! علیرضا زندگی مستقل خودش را دارد. پدر و مادرش دائم الدعوا هستند. پدرش شرکت دارد. سرشلوغ است و در خدمت بشریت. مادرش هم در یک شرکت دیگر است و در خدمت بقیۀ ابناءبشر. این وسط علیرضا چون بشر حساب نمی شود هیچکس در خدمتش نیست جز پول و آزادی که دارد. این طبقۀ خانه در اختیارش است با امکانات که همه اش سر هم در اختیار ما هم هست. گاهی سر و صدای دعوا از خانه شان می آید. گاهی سر و صدای آواز که تا بلند می شود علیرضا هم زمان همراهی می کند. من صدر و ذیل زندگیشان را بلد هستم. یعنی فکر می کردم که بلدم. اما این چند مدت متوجه شده ام که دور شده ایم از هم. خیلی تلاش می کنم تا سر نخی از آنچه که ذهنم را مشغول کرده است پیدا کنم. رمز موبایل و کامپیوترش را عوض کرده است و نمی شود کاری کرد... گیم می زنیم و کلا سرجمع دو ساعتی درس می خوانیم. این همه دکتر و مهندس و حسابدار و... بیکارند. نمی دانم چرا دوباره من و ما باید همان مسیر را برویم. آخرشب هم شال و کلاه می کنیم و می رویم سر قرارمان با بچه ها. قرارها را بیشتر فرید می گذارد. فرید متال اصل است. تم زندگی اش متالیک است و همه چیزش یک کلام؛ موسیقی! . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
خودش ناراضی نبود. همین‌طور دیده بود،دل داده بود و همین‌طور هم داشت می‌رفت. لذتش نصف شده بود. سکوت بین‌مان خیلی دوام نمی‌آورد با سؤال من از ساعت پرواز. مسعود توضیح می‌دهد که هواپیما تأخیر دو ساعته دارد و با تلخندی می‌گوید:دوساعت هم دوساعته! دستانش را در جیب شلوارش فرو می‌برد. نفس عمیق و بلندی میکشد و بریده بریده بیرون می‌دهد! دارد هوای وطن را ذخیره می‌کند. یاد بساطی می‌افتم که زبل خان اروپایی در اینترنت راه انداخته بود؛ کیسهٔ هوای شهرهای مختلف اروپا را می‌فروخت و از دلتنگی‌ها و خاطرات مردم بیچاره پول به جیب می‌زد. برای مسعود که می‌گویم لب بر می‌چیند و تأسف می‌خورد که چرا یک ساک از کیسه‌های هوای شهرشان برنداشته است. سرش را پایین می‌اندازد و با نوک کفش خط‌هایی روی زمین ترسیم می‌کند.گذشت زمان را هم حس می‌کنیم و هم نه.برای من زمان کند می‌گذرد و برای او که دارد سفر متفاوتی را آغاز می‌کند، حرکت عقربه‌های ساعت فقط اضطراب آفرین است. —اونجا همه چی هماهنگه؟ انگار بحث مورد علاقه‌اش را پیش کشیده‌ام؛ با اشتیاق از تماس‌های منظم و مداومی که با او داشته‌اند و هماهنگی‌های ریز و درشت می‌گوید. —هماهنگ و اوکیه. از دست ادااطوارای استادای این‌جا راحت می‌شم. نه به استاد فربودی که دین و سیاست ودرس رو ریخته بود تو یه بالون و باهم می‌جوشوند و تلفظ ته حلقش با دمپایی کذایی‌اش دیوونت می‌کرد،نه به استاد صنیعی که این‌قدر تعریف اونجارو کردو اینجا رو کوبوند که همه‌مون رو داره راهی می‌کنه. بُتِ مون شده. حس و حالش زود افول میکند و سری که تکان می‌خورد هم برای من حرف دارد هم برای او. نمی‌شود منکر حس بدی شد که در فکر و ذهن دور می‌زند. بالاخره داری از سرزمین خاطره‌های کودکی و سربه‌هوایی‌های نوجوانی عشق‌های کوتاه ومسخرهٔ جوانیت کنده می‌شوی و دل از پدر مشغله‌ها و مادر نگرانی‌ها و همهٔ پشتوانهٔ عاطفیت می‌بری ومی‌روی جایی که نه کسی با چشمان مشتاق منتڟرت است ونه به عنوان یک شهروند خیالت تخت است. آن‌جا،تنها دلیلی که دل و ذهن مرا رام می‌کرد؛عشق به تکمیل پروژهٔ دکترایم بود و تست‌های جدید که با دستگاه‌های پیشرفته برایم راحت‌تر می‌شد. —تو کی برمی‌گردی میثم؟ سوالش خاطرهٔ سال گذشته را برایم زنده می‌کند. فرصت مطالعاتی‌ام شده یک حسرت؛ به خاطر نحوه تعامل استادها و امکانات. مردد می‌گویم:ببینم چی میشه؟ وقتی احمد توی همین فرودگاه برای آخرین خداحافظی بغلم کرد، کنار گوشم گفت:از لحظات اونجا بودن همه جوره میشه استفاده کرد،دیگه فقط خودتی و فرصتی که داری! هواپیمایم که در فرودگاه وین نشست ،یک لحظه حس کردم فرصت‌هایم جمع شدند دورم و همه جا شد،پنجره‌ای که در یک دنیای متفاوت برایم باز شده است. پنجره‌ای که تمام زوایای شهر وین را نشان می‌داد. اولینش هم نظم زمان بود. برای امثال من که دوست داریم از هر ثانیه،یک برداشت داشته باشیم این منظم بودنِ همه‌چیز،یک دریچه بود به سمت پیشرفتی که آرزویمان بود. زیبایی خیابان‌ها وساختمان‌ها وهستهٔ سکوت مدارانهٔ شهری که در وین جریان داشت چشم پر کن بود. جالب‌ترین بخش موقع برایم این بود که پرهام گفته بود وقتی از در فرودگاه بیرون آمدی چند قدم که به سمت راست بروی ایستگاه مترو است وحداکثر بعد از دو دقیقه قطار می‌آید و هشت دقیقهٔ بعد پیاده شو، یک طبقه بالا برو و سوار اِشتراسِنبان خط هفت بشو. این‌ها را که می‌گفت با خنده به ذهن سپردم. اما وقتی که در واقعیت همین شد که گفته بود،ابرو به تحسین و لب به تعجب بالا بردم. شاید برای فهم زندگی متفاوت در این شهر تجربهٔ خوبی بود. صدای مسعود مرا از خیابان‌های خلوت وین،بیرون می‌کشد: می‌دونی میثم! اون‌جا همه کاراشون رو فرمه!هنوز نرفته برام برنامهٔ ثابتی چیده شده!از گیر یک عالمه اصطکاک و بی‌برنامگی راحت می‌شم. اساتید این‌جا اصل انرژیت رو حروم می‌کنن! نگاهش می‌کنم؛با پوزخندی ادامه می‌دهد: بعد هم که دیر نتیجه می‌گیری راهنماییت که نمی‌کنند،هیچ، سرزنشت هم می‌کنند! برای من هم همین‌طور بود. پروفسور نات چنان پشت کارم را گرفته بود که انگار دانشجوی چند ساله‌اش هستم. فرنز هم همین‌جا که بودم خیالم را از آن‌جا راحت کرد. مدارکم را که فرستادم،شد راهنمای کارهایم. تمام مراحل را خودش و سوفی پیش بردند و حتی برای اسکان هم خیلی شیک پرسید که می‌خواهم تنها باشم یا هم‌خانه می‌خواهم؟هم‌خانه‌ام زن باشد یا مرد؟ایرانی یا خارجی؟منو باز بود .مسعود می‌پرسد:غیر از اینه مگه؟یادته استاد الماسی چه بلایی سر شهاب و بقیه آورد؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل دوم اولین روز شروع كلسهایم بود. با شوق و ذوق آماده شدم ،قراربود لیل بیاید دنبالم. لیل دوست صمیمي دوران دبیرستانم بود . همیشه با هم درس مي خواندیم و هر جا مي رفتیم با هم بودیم. حتي پدر و مادرهایمان هم به وجود هردویمان با هم عادت كرده بودند. سال قبل آنقدر درس خوانده بودیم كه فكر مي كردیم دیوانه مي شویم ، هر دو با هم انتخاب رشته كرده بودیم ،تا در یك دانشگاه و در یك رشته قبول شویم . قرار گذاشته بودیم كه اگر با هم جایي قبول نشدیم ،هیچكدام دانشگاه نرویم. ولي شانس به ما رو كرده بود و هر دو رشته كامپیوتر دانشگاه آزاد قبول شدیم . وقت ثبت نام و انتخاب واحد هم هر دو همراه بودیم و ساعت كلسهایمان را با هم انتخاب كرده بودیم. حال اولین روز دانشگاه و شروع دوره جدیدي در زندگي مان بود. با هم قرار گذاشته بودیم روز هاي فرد لیل از پدرش ماشین بگیرد و روزهاي زوج من ، تا با هم به دانشگاه برویم. در افكار خودم بودم و براي صدمین بار مقنعه ام را مرتب مي كردم كه زنگ زدند. با عجله كمي عطر به سر و رویم پاشیدم و كلسورم را برداشتم . صداي مامان را كه داشت با لیل حرف مي زد،مي شنیدم. از اتاقم بیرون آمدم و به طرف در ورودي رفتم . مادرم آهسته گفت داره میاد ، آره مادر! مواظب باش خدا حافظ . بعد رو به من برگشت و گفت : مهتاب با كفش تو خونه راه مي رن؟ با عجله گفتم : آخ !ببخشید عجله دارم . صداي برادرم سهیل بلند شد : جوجه آنقدر هول نشو . دانشگاه خبري نیست حلوا پخش نمي كنن. با حرص گفتم : اگه پخش مي كردن كه الن تو هم مي دویدي … مامان فوري مداخله كرد و گفت : بس كنید . در را باز كردم و همانطور كه بیرون مي رفتم ، داد زدم : خداحافظ! احساس خوبي داشتم . تا آن زمان همه چیز بر وفق مرادم بود . یك خانه ویلیي و بزرگ در بهترین نقطه تهران با حیاط بزرگ و گلكاري شده ، پدر و مادر تحصیل كرده و ثروت در حد نهایت، دیگر از خدا چه مي خواستم؟ خانه ما ، خانه بزرگي بود با سه اتاق خواب بزرگ و دلباز و یك سالن پذیرایي به قول سهیل ، زمین فوتبال ، دو سرویس بهداشتي در هر طرف خانه و یك هال نقلي براي نشستن و تلویزیون دیدن اهالي خانه. تمام خانه پر بود از وسایل آنتیك و عتیقه ، قالي هاي بزرگ و ابریشمي تبریز ، چند دست مبل راحتي استیل ، میز ناهارخوري كنده كاري شده و بوفه اي پر ازوسایل و اشیاي زینتي و پر قیمت . یك طرف پذیرایي هم پیانوي بزرگي بود كه سهیل گاهي اوقات صدایش را در مي اورد. گاه ي فكر مي كردم خانه مان شبیه موزه است،به هر چیزي نزدیك مي شدیم،قلب مادرم مي طپید كه مبادا وسایل گرانقیمتش را بشكنیم. ادامه دارد.... ┄✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 پله های دفتر را یکی پس از دیگری با سرعتی وصف ناشدنی طی کردم و در را با شتاب باز کردم ، چند تا از بچه های دفتر به سمتم برگشتند و تبریک گفتند . به سمت دفتر کار مولف راه افتادم و پریدم داخل که دیدم هیچ صدایی از اتاق ال شکل عریض و طویل فاطمه نمی آید . از اینکه نیامده باشد دلگیر شدم و با نا امیدی راه روی اتاق را طی کردم که صدای فشفشه ، دست و سوت بچه ها متعجبم کرد ؛ علت خلوتی سالن همین بود ، همه در اتاق جمع شده بودند . بعد از سلفی های متعدد و کیک بریدن ، هر کس مجددا تبریک گفت و با سهم کیکش راهی اتاق کارش شد . من ماندم و مادر و دختر دوست داشتنی . رو به مشکات گفتم ‌: ــ مشکات خانم ؟ اگه بدونی چی واست دارم ! ــ خاله کتابه ‌؟ ــ نه ــ گل مو صورتی ؟ ــ نه با لب های آویزون گفت : ــ پس چیه خاله ؟‌ دسته گل نرگس را بسمتش گرفتم و گفتم : ــ گل برای گل ــ ممنون خاله من خیلی نرگس دوس دارم ــ بزارشون داخل آب که بیشتر پیشت بمونن ــ باسه خاله جون ــ قربونت بشم الهی فاطمه : خدانکنه ــ حالا مشکات جون نمی خواد بره بازی ، من با مامانش صحبت کنم ؟ ــ باسه میرم نخود سیا بخلم رو به فاطمه با خنده گفتم : ــ این چقدر تیزه ! مطمئنی ۵ سالشه ؟ با غم نگاهم کرد ، لبخند تصنعی زد و گفت : ــ آره ، میخواستی تیز نباشه ؟ حرفش مرا هم غم زده کرد ولی سعی کردم بحث را عوض کنم و رو به مشکات گفتم : ــ خب خاله جون برو دنبال نخود که ناهار درست کردن با توئه هر چند منظورم را نفهمید ولی از اتاق بیرون رفت ، زیاد از حد روی نبوغ یک بچه ۵ ساله حساب کرده بودم . &ادامه دارد ... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💞 محبوب من، به آرزویش رسید | شهید محمدرضا زاهدی در کلام خواهر گرامی‌شان 4️⃣ «مشغول جمع آوری غنائم نشد و با جان و مالش برای اسلام جنگید.» 📷 تصویری از شهید زاهدی در جمع خانواده ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💞 محبوب من، به آرزویش رسید 4️⃣ «مشغول جمع آوری غنائم نشد و با جان و مالش برای اسلام جنگید.» 💍 جبران غیبت در ازدواج من: هنگام ازدواج بنده، ایشان در جبهه بود. وقتی خبر را شنید، به اصفهان آمد و گله کرد که چرا بدون من این اتفاق افتاده. البته این خواست خانواده‌ها بود که قضیه به سرعت پیش رفت، اما جبران این ماجرا بسیار زیبا بود. 💐 هنگام ازدواج دخترم، ایشان با تمام توان در پی جبران بود. این گونه مراسم، اغلب در خانه آقاجان برگزار می‌شد. ایشان با ذوق بسیار زیادی در کارها کمک می‌کرد. شربت درست می‌کرد و می‌پرسید که من چه کار دیگری انجام بدهم. مرتب می‌گفت که چون برای مراسم خودت نبودم، الان می‌خواهم برای فرزندتان جبران کنم. 🕌 اولین زیارت: اولین باری که به سفر زیارتی کربلا رفت، بنده هم همراه خانواده، پسران و عروسشان با او هم سفر بودم. در فرودگاه، پس از آن که گذرنامه‌ها را بررسی کردند، ما جلوتر رفتیم و منتظر داداش بودیم، اما طول کشید و ایشان نیامد. ما برگشتیم و پرسیدیم چه اتفاقی افتاده؟ گفت: «نمی دانم. گیر داده‌اند و می‌گویند تو فلانی هستی و کامپیوتر خطا داده» به ایشان گفتم: «یا همه با هم می رویم یا ما هم برمی‌گردیم.» پس از دقایقی مامور اجازه عبور داد. ⏰ آن سال موقع تحویل سال در حرم امام حسین (ع) بودیم. در زیارت اولی که به حرم رفتیم، او وقایع دفاع مقدس را که به چشم خود دیده بود، با وقایع عاشورا تطبیق می‌داد و زیر لب برای خودش زمزمه می‌کرد و با حال منقلب اشک می‌ریخت. با این که سال تحویل پیش از ظهر بود و ما از نماز صبح در حرم بودیم و جمعیت هم مدام بیشتر می‌شد، اما ایشان خسته نمی‌شد. حتی به ما گفت که شما اگر می‌خواهید بروید من می‌خواهم این‌جا بمانم. 🔸 خصوصیت‌های اخلاقی: صلابت و اقتدار خاصی داشت. جدی بود، اما در عین حال شوخ هم بود. جمع شدن این دو صفت در یک نفر و تعادل میان آن‌ها به سختی اتفاق می‌افتد. در زمانه‌ای که برخی مسئولان و آقازاده‌های‌شان باعث بدبینی‌هایی نسبت به نظام می‌شوند، او یک زندگی متوسط و متعادل داشت. از کسانی هم که با زهد ریاکارانه نقش بازی می‌کردند، خوشش نمی آمد. درگیر مسائل مادی نبود و مشغول جمع کردن غنایم نشد و با جان و مالش برای اسلام جنگید. ✅ در دیدار آخر به ما توصیه کرد که بخشی از مالتان را به حضرت صاحب الزمان (عج) اختصاص بدهید. همیشه هم تاکید داشت که تابع محض ولایت باشید. خودش هم هیچ زاویه‌ای با ولایت نداشت. 💠 وقتی اتفاقی در این دنیا قرار است بیفتد، عوامل بسیار زیادی حتی شده به شکل تدریجی باید دست به دست هم بدهند. تلاش و همتی که او در مسیر خودسازی داشت، بر همه عوامل غالب بود. همان دیدار آخر، آرام به من گفت: «از زوج های بچه دار فامیل خبر دارید؟ مشکلی ندارند؟ از آنها سراغ بگیرید و اگر مشکلی داشتند به من بگویید تا کمکشان کنیم.» ⏮ ادامه دارد ... ✍🏻 برگفته از 🎙 راوی: خواهر گرامی شهید ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh