eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
29هزار عکس
11.4هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
ای پریزاد غزل،کی به غزل می‌آیی...؟
✌️✌️✌️ 🚨بعد از طراحی تیشرت توهین آمیز آمریکایی‌ها با عنوان «باشگاه چتربازی کابل» که سقوط دو افغانستانی از هواپیما رو به تصویر کشیدند، جوون‌های ما هم دست به کار شدند! ⭕️ «باشگاه شکار خلیج فارس» تفریح سربازان ایرانی توی این باشگاه هم که دیگه معلومه؛ شکار کماندوهای انگلیسی و آمریکایی 🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🌷
خادم الشهید: رفیقش مۍگفت:" درخواب‌محسن‌رادیدم‌که‌مۍگفت: هرآیه‌قرآنۍ‌که‌شمابراۍشهدامۍخوانید دراینجاثواب‌یك‌ختم‌قرآن‌رابه‌اومۍ‌دهند📖'' ونورۍهم‌برای‌خواننده‌آیات‌قرآن فرستاده‌مۍشود..✨'' نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🔻 همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت می‌ گفت‌ طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشد بی دلیل از کسی چیزی نخواه و عزت نفس داشته باش . می‌ گفت این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین بیشتر بخاطر اینه که کسی بابا دنیا ارزش این همه اهمیت دادن را نداره .... 💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاج حسين رزمنده‌ها را عاشقـــــانه دوست داشت و گاه اين عشق را جور‌ی نشان می‌داد كه انسان حيران می‌شد. يك شـب تانك‌ها را آماده كرده بوديم و منتظـــــر دستـور حركــــت بوديم. من نشسته بودم كنار برجــــك و حواسـم به پیرامونمـــــان بود و تحركاتـــــی كه گاه بچه‌ها داشتند. يك وقت ديدم يك نفـــر بين تانك‌ها راه می‌رود و با سرنشيــن‌ها گفت و گوهای كوتاه می‌كند. كنجكـــــاو شدم ببينم كيست. مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنـــــار تانكـــــی كه مـن نشسته بودم رويــش. همين كه خواستم از جايم تـــــكان بخورم، دو دستـــــی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيــــد. گفت: به خدا سپردمتون! تا صداش را شنيدم، نفسم بريد. گفتم: حاج حسين؟ گفت: هيـــــس؛ صدات در نياد! و رفـــت سراغ تانک بعدی 🌻شهید حاج حسین خرازی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💞بهترین ها را با زخمیان عشق دنبال کنید 💞 به دنبال تو می‌گردم میان کوچه‌ها گاهی عجب طوفان بی‌رحمی‌ست، عطری آشنا گاهی 🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 *محمد حسین* نگاهے بہ عمارت سفیدمون انداختم و پیچڪ هاے پہن سر در خونہ ،خونہ ے بدون زن چہ ارزشے داشت؟ نگاهے بہ در چوبے سفید میڪنم با چاشنے طلایی دور و برش ،اصلا دلم نمیخواد برم توے خونہ ،جلوے در خونہ میشینم .پناه ببین چہ بلایی سرم آوردے دلم بدون تو طاقتے نداره ،آروم ے نداره ،بہ قول خان جون زن آرامش مرده .مثل بچہ ام ڪہ مادرش رو گم ڪرده باشہ، آشفتہ ام ،ڪلافہ ام بدون تو زندگے برام معنایے نداره دختر بہروز خان! از جا بلند میشم . -آقا محمد حسین برگشتم نگاه خانوم بود ،خواهرٺ! حالا جواب نگاه خانوم رو چے میدادم ؟ با تعجب نگام ڪرد،موهام پریشون بود ،لباسام نا مرتب و خونے، دسٺ باند پیچے ،واقعا سوال داشٺ ،نداشٺ؟اونم براے یہ نظامے. جلو رفتم . -سلام -سلام خدا بد نده اشاره اے بہ دستم ڪرد ،زیر نور ڪم رمق جلوے در نگاهے بہ دستم ڪردم . -چیزے نیسٺ،خوب هستین؟مامان بہنوش ،بہروز خان -همہ خوبن ،سلام دارن خدمتتون -سلامت باشن -شما نمے دونین آبجے ڪجاسٺ؟ آخر سر زد بہ خال و بدبختم ڪرد بچہ ارشد فرشتہ خانوم رو، ڪمے من من میڪنم ،چے باید مے گفتم ڪہ دروغم نباشہ؟ -پناه؟ -بلہ گفتہ بود ڪہ میاد خونمون ولے نیومده ،گوشیشم جواب نمیده -بلہ بہ منم گفتہ بود -خب؟ -زنگ زد گفٺ نمیرم ،مے رم خونہ دوستم ... -سارا؟ -بلہ سارا خانوم -یعنے پناه سارا رو بہ ما ترجیح داده -دیگہ من خبر ندارم -باشہ -بفرمایین داخل -نہ مامان بابا نگرانم میشن -برسونمتون ؟ -نہ ماشین دارم -اینطورے ڪہ بد شد -انشاء اللہ یہ وقٺ دیگہ ...با اجازتون -اختیار دارین -خدافظ -خدافظ در رو باز میڪنم وارد خونہ میشم ،انتظار داشٺم تو رو ببینم ولے ندیدم ،نگاهے بہ خونہ میڪنم بوے سوختنے میومد مشامم رو پر میڪنہ وارد آشپز خونہ میشم ،همہ ے خونہ رو دود گرفتہ بود ،چیزے توے قابلمہ سوختہ بود یعنے داشت برام غذا درسٺ میڪرد . لباسم رو در میارم توے لگنے تو حموم میندازم و شروع میڪنم بہ چنگ زدن .حالا پناه و محمد حسن چے ڪار میڪنن ؟ ڪلافہ روے صندلے میشینم ...صداے اذان بلند میشہ نگاهے بہ ساعٺ میڪنم ،ساعٺ پنج صبح بود ،یڪ دقیقہ خواب بہ چشام نیومد ،بلند میشم و وضو میگیرم و مشغول راز و نیاز میشم .فعلا تنہا خدا آرومم میڪرد فقط خدا .گوشیم زنگ میزنہ ،گوشے رو بر میدارم . -بلہ؟ -ڪاریٺ ندارم فقط زنگ زدم بگم ڪہ از ۴۸ ساعٺ ،۲۴ ساعٺش رفتہ ...الو میشنوے صدام رو ؟ گوشے رو قطع میڪنم ،بلند میشم ،لباسام رو مے پوشم و بہ سمٺ در خروجنے میدم تحمل این خونہ رو ندارم . *** وارد اداره میشم ،سلام و علیڪے بے حوصلہ میدم و دوباره خودم رو تبعید میڪنم بہ اتاقم ،ڪلافہ نگاه میڪنم بہ اتاق چقدر این دنیا واسم بے معنے شده.تقہ اے بہ در میخوره -بفرمایید سروان عزیزے وارد اتاق میشہ و احترامے میذاره . -سرگرد براتون نامہ اومده -برا من؟ -بلہ -بدش پاڪٺ رو سمتم مے گیره ،پاڪٺ رو مے گیرم ڪہ دوباره در اتاق باز میشہ ،سرواݧ از اتاق خارج میشہ ،پاشا بود جلو میاد با واهمہ -محمد حسین اینا چے میگن ؟ -چے میگن ؟ -میگن تیمور ،پناه و محمد حسن رو گروگان گرفتہ سرے بہ تاسف تڪون میدم و نگاهے بہ پاڪت مے ڪنم ،پاشا جلو میاد . -تیمور بہ پناه رحم نمیڪنہ دستش دوباره رفت سمٺ قلبش . -اگہ خودم رو بہشون تسلیم ڪنم ڪارے بہش ندارن -چے میگے محمد حسین ؟ اونا میڪشنن -بہ درڪ پاڪت رو برمیدارم و نگاهے بہ عڪساش میڪنم ،دیگہ قاطے میڪنم ،تیمور دیگہ واقعا داشٺ دیونہ م مےڪرد .بلند میشم ،پاشا با بہت نگام میڪنہ ،دوباره گوشے زنگ میخوره . -دیدے عڪسا رو؟ خوشت اومد؟ -آدرس رو بده -پس بلخره آدم شدے؟ اینم میدونے اگہ با پلیس بیاے سر جیگر گوشہ هات چے میاد دیگہ؟ 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 بہ سمٺ ماشین راه افتادم،پاشا هم دنبالم راه افتاد تا بلڪہ من رو منصرف ڪنہ ولے ڪارش بے فایده بود ،خودشم فہمید -محمد حسین ...محمد حسین وایستا ...با توام وایستا سوار ماشین شدم ،بہ شیشہ میرد ،ماشین رو روشݧ ڪردم و فقط بہ روبہ رو خیره شدم . -محمد حسین مے ڪشنت ...با توام میگم وایستا آروم زیر لب زمزمہ ڪردم :بہ درڪ پام رو روے گاز میزارم و راه مے افتم توے خیابون ها ،لحظہ آخر پاشا رو میبینم ڪہ ڪلافہ نگام میڪنہ ،نمے دونہ من از جونم سیر شدم ،نگاهے بہ ڪیف میڪنم ،اگہ تیمور بفہمہ ڪہ اسناد قلابیہ ،سرم رو میبره و میذاره بغلم ولے اشڪالے نداره فقط پناه و محمد حسن واسم مهمن .چنان گاز میدم و چراغ قرمز رو رد میڪنم ڪہ هر لحظہ ممڪنہ بمیرم ،اگر چہ بالاے پژو چراغ آبے و قرمز روشن بود و آژیرم بلند ولے پلیس راهنمایے و رانندگے دنبالم بود ،لابد دستور سرهنگہ ڪہ هر ڪجا یہ جانے بہ اسم محمد حسین دیدین بگیرین و ڪتف بستہ تحویل من بدین ،آنقدر گاز دادم ڪہ بے خیالم شدن ،پاے ناموسم وسط بود سرهنگ نمے تونست ڪارے ڪنہ .ڪم ڪم از شہر خارج میشم و بہ سمٺ ڪارخونہ متروکہ میرم ڪہ تیمور آدرس رو فرستاده بود،جلوے ڪارخونہ ترمز میڪنم خیلے وقٺ بود آژیرم رو خاموش ڪرده بودم و چراغ رو پایین آورده بودم ،گوشے رو ڪنار گوشم مے گیرم . -الو تیمور من اومدم -خوش اومدے بیا تو جلوے در بده بہ سمٺ ڪارخونہ متروڪہ راهے میشم ،صداے قدم هام شنیده میشہ ،جلو میرم تا اینڪہ تیمور و دار و دستہ ش جلوم ظاهر میشن -بہ بہ سرگرد خوش اومدے جمعمون جمع بود فقط تو نبودے -ڪجان؟ -بہ اونام مے رسیم -گفتم ڪجان صداے دادم تو اون متروڪہ پیچید ،تیمور جلو اومد خیلے جلو ڪیف رو بہ خودم نزدیڪ ڪردم ڪہ غافلگیرم نڪنہ . -تفنگٺ رو دربیار با پاٺ هل بده بیاد جلو تفنگ تنہا وسیلہ دفاعے من بود،اونو نباید از دست میدادم ولے چاره اے نبود ،تفنگ رو در آوردم و ڪارے ڪہ گفتہ بود رو انجام دادم .خم شد تفنگ رو برداشٺ ،برگشٺ طرف نوچہ هاش :بگردینش همہ وجودم رو گشٺن . -خیل خب حالا مے ریم سراغ معاملہ -ڪجان ؟ مے خوام ببینمشون -باشہ ...بیا بہ طرف پرٺ ترین جاے ڪارخونہ حرڪت ڪردیم اشاره اے بہ زیر زمین ڪرد: اون پایینن ،مشڪوڪ نگاش ڪردم -خیل خب من اول میرم اول از پلہ ها پائین رفٺ .پشٺ سرش راه افتادم و پشٺ سر من نوچہ هاش ،نگاهے بہ زیر زمین بزرگش انداختم و رسیدم بہ پناه و محمد حسن ،جلو رفتم .پناه اسمم رو زمزمہ ڪرد . -خوبے پناه -خوبم بہ سمٺ محمد حسن رفتم ڪہ تا میتونستن زخمیش ڪرده بودن بہ سمت تیمور عربده زدم:چرا باهاش این ڪار و ڪردین -ساڪت ...نیومده بود ماه عسل ڪہ محمد حسن آروم زمزمہ ڪرد :چرا اومدے داداش اینا زنده ات نمیزارن تیمور جلو اومد و بعد شونہ اے بالا انداخٺ :حالا نوبتہ توئہ سرگرد -بزار اینا برن طرف حسابٺ منم -نشد دیگہ اول مدارڪ -تیمور بزار اینا برن -گفتم مدارڪ نگاهے عصبے بہش ڪردم ،انقدر این چند روز حرص خوردم ،احساس میڪنم تمام معده و قفسہ سینہ م همین حالا از حلقم خارج میشہ . 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh