eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
32هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 ماشین را پارک کردم. چادوم را روی سرم مرتب کردم. نگاهی سر و ته کوچه انداختم، پرنده پر نمیزد. زنگ خانه را به صده در آوردم کمی که گذشت صدای پای خانم جان به گوشم رسید در را که باز کرد قیافه مهربانش را دیدم _سلام خانجون. مهمون نمی‌خوای؟ _سلام عزیزکم. خوش اومدی مادر،خوش اومدی خانم جان را به آغوش کشیدم و دوسه ای روی گونه چروکیده و نرمش کاشتم _تنهایی دخترکم؟ پسرم کجاست؟ با یاد کیان دوباره غم در دلم خانه کرد! _خونه است. نگاهی به حیاط انداختم،فصل پاییز در باغ خودنمایی می کرد. برگ درختان نارنجی و زرد شده بود و زیبایی باغ را دوچندان کرده بود. برگ های درخت سیب روی حوض آب را پوشانده بود چندین برگ هم روی تخت همیشگی ریخته بود.پاییز عجیب خودنمایی میکرد _خانجون حیاط به معنای واقعی کلمه خزان زده، شده.آدم با دیدن این رنگ ها دلش گرم میشه به وجود خدا. _پاییزِ و این طنازیاش دیگه مادرجون! بیا بریم داخل که امروز هوا کمی سوز داره میترسم سرما بخوری با هم وارد خانه شدیم به سمت پذیرایی رفتیم. خانم جان میخواست به آشپزخانه برود که مانعش شدم _خانجون میشه اینجا بشینید، اومدم باهاتون حرف بزنم! خانم جان روی مبل سه نفره نشست چادر و کیفم را روی مبل گذاشتم و خودم هم پایین پایش نشستم و سرم را روی زانویش گذاشتم _خانجون کیان میخواد بره سفر ،کجا؟واقعا نمیدونم،فقط میدونم جایی که میره باید جونش رو بگیره کف دستش و بره! دلم طاقت نمیاره رفتنش رو ببینم ولی از طرفی هم دلم نمیاد بگم نمیخواد بری، چون این شغلشه و باید وظیفه اش رو انجام بده .نمیتونم بگم نرو چون میدونم فرمانده اش حاج قاسمه، چون میدونم خدا تا نخواد برگی از درخت نمیفته. ولی خانجون قلبم داره از غصه رفتنش میگیره.چیکار کنم خانجون ؟ &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 *محمد حسین* نگاهے بہ عمارت سفیدمون انداختم و پیچڪ هاے پہن سر در خونہ ،خونہ ے بدون زن چہ ارزشے داشت؟ نگاهے بہ در چوبے سفید میڪنم با چاشنے طلایی دور و برش ،اصلا دلم نمیخواد برم توے خونہ ،جلوے در خونہ میشینم .پناه ببین چہ بلایی سرم آوردے دلم بدون تو طاقتے نداره ،آروم ے نداره ،بہ قول خان جون زن آرامش مرده .مثل بچہ ام ڪہ مادرش رو گم ڪرده باشہ، آشفتہ ام ،ڪلافہ ام بدون تو زندگے برام معنایے نداره دختر بہروز خان! از جا بلند میشم . -آقا محمد حسین برگشتم نگاه خانوم بود ،خواهرٺ! حالا جواب نگاه خانوم رو چے میدادم ؟ با تعجب نگام ڪرد،موهام پریشون بود ،لباسام نا مرتب و خونے، دسٺ باند پیچے ،واقعا سوال داشٺ ،نداشٺ؟اونم براے یہ نظامے. جلو رفتم . -سلام -سلام خدا بد نده اشاره اے بہ دستم ڪرد ،زیر نور ڪم رمق جلوے در نگاهے بہ دستم ڪردم . -چیزے نیسٺ،خوب هستین؟مامان بہنوش ،بہروز خان -همہ خوبن ،سلام دارن خدمتتون -سلامت باشن -شما نمے دونین آبجے ڪجاسٺ؟ آخر سر زد بہ خال و بدبختم ڪرد بچہ ارشد فرشتہ خانوم رو، ڪمے من من میڪنم ،چے باید مے گفتم ڪہ دروغم نباشہ؟ -پناه؟ -بلہ گفتہ بود ڪہ میاد خونمون ولے نیومده ،گوشیشم جواب نمیده -بلہ بہ منم گفتہ بود -خب؟ -زنگ زد گفٺ نمیرم ،مے رم خونہ دوستم ... -سارا؟ -بلہ سارا خانوم -یعنے پناه سارا رو بہ ما ترجیح داده -دیگہ من خبر ندارم -باشہ -بفرمایین داخل -نہ مامان بابا نگرانم میشن -برسونمتون ؟ -نہ ماشین دارم -اینطورے ڪہ بد شد -انشاء اللہ یہ وقٺ دیگہ ...با اجازتون -اختیار دارین -خدافظ -خدافظ در رو باز میڪنم وارد خونہ میشم ،انتظار داشٺم تو رو ببینم ولے ندیدم ،نگاهے بہ خونہ میڪنم بوے سوختنے میومد مشامم رو پر میڪنہ وارد آشپز خونہ میشم ،همہ ے خونہ رو دود گرفتہ بود ،چیزے توے قابلمہ سوختہ بود یعنے داشت برام غذا درسٺ میڪرد . لباسم رو در میارم توے لگنے تو حموم میندازم و شروع میڪنم بہ چنگ زدن .حالا پناه و محمد حسن چے ڪار میڪنن ؟ ڪلافہ روے صندلے میشینم ...صداے اذان بلند میشہ نگاهے بہ ساعٺ میڪنم ،ساعٺ پنج صبح بود ،یڪ دقیقہ خواب بہ چشام نیومد ،بلند میشم و وضو میگیرم و مشغول راز و نیاز میشم .فعلا تنہا خدا آرومم میڪرد فقط خدا .گوشیم زنگ میزنہ ،گوشے رو بر میدارم . -بلہ؟ -ڪاریٺ ندارم فقط زنگ زدم بگم ڪہ از ۴۸ ساعٺ ،۲۴ ساعٺش رفتہ ...الو میشنوے صدام رو ؟ گوشے رو قطع میڪنم ،بلند میشم ،لباسام رو مے پوشم و بہ سمٺ در خروجنے میدم تحمل این خونہ رو ندارم . *** وارد اداره میشم ،سلام و علیڪے بے حوصلہ میدم و دوباره خودم رو تبعید میڪنم بہ اتاقم ،ڪلافہ نگاه میڪنم بہ اتاق چقدر این دنیا واسم بے معنے شده.تقہ اے بہ در میخوره -بفرمایید سروان عزیزے وارد اتاق میشہ و احترامے میذاره . -سرگرد براتون نامہ اومده -برا من؟ -بلہ -بدش پاڪٺ رو سمتم مے گیره ،پاڪٺ رو مے گیرم ڪہ دوباره در اتاق باز میشہ ،سرواݧ از اتاق خارج میشہ ،پاشا بود جلو میاد با واهمہ -محمد حسین اینا چے میگن ؟ -چے میگن ؟ -میگن تیمور ،پناه و محمد حسن رو گروگان گرفتہ سرے بہ تاسف تڪون میدم و نگاهے بہ پاڪت مے ڪنم ،پاشا جلو میاد . -تیمور بہ پناه رحم نمیڪنہ دستش دوباره رفت سمٺ قلبش . -اگہ خودم رو بہشون تسلیم ڪنم ڪارے بہش ندارن -چے میگے محمد حسین ؟ اونا میڪشنن -بہ درڪ پاڪت رو برمیدارم و نگاهے بہ عڪساش میڪنم ،دیگہ قاطے میڪنم ،تیمور دیگہ واقعا داشٺ دیونہ م مےڪرد .بلند میشم ،پاشا با بہت نگام میڪنہ ،دوباره گوشے زنگ میخوره . -دیدے عڪسا رو؟ خوشت اومد؟ -آدرس رو بده -پس بلخره آدم شدے؟ اینم میدونے اگہ با پلیس بیاے سر جیگر گوشہ هات چے میاد دیگہ؟ 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 لبخندی زدوبه راهش با سرعت بیشتری ادامه داد آمپرچسبوندم با‌جیغ گفتم: +نگهدار. باعصبانیت برگشت‌سمتم وگفت: _خفه شو. محکم کوبیدم به پشت صندلیش و‌فریادزدم: +میگم نگهدارعوضی. خندیدوچیزی‌نگفت،اشکم در‌اومدولی سریع پاکش کردم،نمیخواستم ضعفم وببینه. وارداتوبان شده بودیم، بالبخندچندش آوری‌گفت: _یکم دیگه صبرکنی میرسیم باعصبانیت گفتم: +نگهداربیشعور ،من‌باتوبهشتم نمیام. به حرفم اهمیتی ‌نداد،شروع کردم‌به جیغ کشیدن. یهوقفل فرمون و برداشت وچرخید‌سمتم،باترس نگاهش کردم که باعصبانیت گفت: _یکباردیگه جیغ‌ بکشی همینجابلایی سرت میارم که عین سگ پشیمون بشی. وقتی دیددارم نگاهش‌می کنم پوزخندی زد‌وبه رانندگیش ادامه‌داد.‌اشکام پی درپی می چکید‌ومن دیگه تلاشی برای‌ پاک کردنشون نمیکردم.‌ فکر کردم بایدیه کاری‌ می کردم وگرنه بدبخت‌ می شدم. صدای پوزخندش اومد،‌سرم وآوردم بالاو نگاهش‌ کردم،باصدای چندشی‌گفت: _می بینم رام شدی؟ یهو زدزیرخنده. از صدای خندش حالم بدشد، تمام وجودم پر از استرس شد، یک ذکری رو مهتاب بهم یاد داده بود فتوکل علی الله... بقیش رو هرچی فکر کردم یادم نیومد.. همون تکرار میکردم و ته دلم از خدا خواستم کمکم کنه.یهویی به دلم افتاد،دستم رفت سمت دستگیره وطی تصمیم آنی‌ درماشین وباز کردم‌وباجیغ گفتم: +نگهدارخودم وپرت‌میکنم پایینا. هول کرد،برای لحظه ای‌نتونست ماشین وکنترل‌ کنه ولی بعدباریلکسیه‌تمام گفت: _به درک،خودت وپرت‌کن پایین ولی مطمئن‌ باش زنده نمیمونی بالاخره اتوبانه دیگه.‌پوزخندی زدم ویه‌پام وازدربردم بیرون،‌باصدای آرومی گفتم: +بای. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 لبخندی زدوبه راهش با سرعت بیشتری ادامه داد آمپرچسبوندم با‌جیغ گفتم: +نگهدار. باعصبانیت برگشت‌سمتم وگفت: _خفه شو. محکم کوبیدم به پشت صندلیش و‌فریادزدم: +میگم نگهدارعوضی. خندیدوچیزی‌نگفت،اشکم در‌اومدولی سریع پاکش کردم،نمیخواستم ضعفم وببینه. وارداتوبان شده بودیم، بالبخندچندش آوری‌گفت: _یکم دیگه صبرکنی میرسیم باعصبانیت گفتم: +نگهداربیشعور ،من‌باتوبهشتم نمیام. به حرفم اهمیتی ‌نداد،شروع کردم‌به جیغ کشیدن. یهوقفل فرمون و برداشت وچرخید‌سمتم،باترس نگاهش کردم که باعصبانیت گفت: _یکباردیگه جیغ‌ بکشی همینجابلایی سرت میارم که عین سگ پشیمون بشی. وقتی دیددارم نگاهش‌می کنم پوزخندی زد‌وبه رانندگیش ادامه‌داد.‌اشکام پی درپی می چکید‌ومن دیگه تلاشی برای‌ پاک کردنشون نمیکردم.‌ فکر کردم بایدیه کاری‌ می کردم وگرنه بدبخت‌ می شدم. صدای پوزخندش اومد،‌سرم وآوردم بالاو نگاهش‌ کردم،باصدای چندشی‌گفت: _می بینم رام شدی؟ یهو زدزیرخنده. از صدای خندش حالم بدشد، تمام وجودم پر از استرس شد، یک ذکری رو مهتاب بهم یاد داده بود فتوکل علی الله... بقیش رو هرچی فکر کردم یادم نیومد.. همون تکرار میکردم و ته دلم از خدا خواستم کمکم کنه.یهویی به دلم افتاد،دستم رفت سمت دستگیره وطی تصمیم آنی‌ درماشین وباز کردم‌وباجیغ گفتم: +نگهدارخودم وپرت‌میکنم پایینا. هول کرد،برای لحظه ای‌نتونست ماشین وکنترل‌ کنه ولی بعدباریلکسیه‌تمام گفت: _به درک،خودت وپرت‌کن پایین ولی مطمئن‌ باش زنده نمیمونی بالاخره اتوبانه دیگه.‌پوزخندی زدم ویه‌پام وازدربردم بیرون،‌باصدای آرومی گفتم: +بای. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
مصطفی دنبال چه چیزی است از این بحث های چالشی ؟ - سکوت که می کنی، می مونم بقیه ی حرفم رو بگم یا نه؟ به تقلا می افتم تا حرفی بزنم. - یه بحث رو که شروع می کنید سرگردانم می کنید. چون شما با پیش زمینه ی ذهنی و آمادگی برای گفت وگو می آیید، من در معرض ناگهانی قرار می گیرم. - حتما هم بین هدف من از بحث و جوابی که می خواید بدید. سرم را تکان می دهم. می خندد. - آقا مسعود گفته بود که به جای جواب مثبت، تکان سر مثبت دادید. مسعودی بسازم که چهارتا مسعود از آن طرفش بزند بیرون. باید مصطفی رااز ارتباط بیشتر محروم کنم. هرچند فکرنکنم حیثیتی مانده باشد که قابل دفاع باشد. - کاش دقیقا می دونستم برادرام درباره ی من به شما چی گفتن؟ - کدومشون چی گفتند؟ در کدوم دیدارمون ؟ در کدوم مرحله از آشنایی؟ - تا این حد؟ با خنده ادامه می دهد: - هرکدوم یه گفت وگوی خاص دارن ، یه مدل خاص دارن، به دیدگاه خاص، دیدار اول و دوم هم کار رو به جایی می رسوندن که دو سه روز که توی کوچه می رفتم باید لباس ضد گلوله می پوشیدم. حرف نزنم سنگین ترم. پارک می کند. پیاده می شویم برای خرید آيينه وشمعدان. زود می پسندم. آیینه قدی که می شود مقابلش راحت ایستاد و نگاه کرد. مصطفي پشت سرم می ایستد . - وقتی حرص می خوری، خوشمزه می شی. می ترسی، دل آدم می سوزه . خسته می شی ، مظلوم می شی. عصبانی که می شی آدم دوست داره یه کاری بکنه که آروم بشی . بی حوصله گی ت رو ندیدم، لجاجت هم که خدا نکنه... بی اختیار خیره می شوم به صورت خودم . - سه روزه همه اینها رو دیدید؟ - نه توی صحبت چند باره مون و کوه و تلفن هامون، دستم اومده؛ اما الآن چشمای متعجب هم دیدنیه. چشمانم را می بندم. . - حالا باشه خانومم. بقیه ی تحلیل ها شاید وقتی دیگر. دارد سرقیمت چانه می زند. شمعدان نمی خواهم. از بچه گی که خانه ی عروس و داماد می رفتیم همیشه سؤالم این بود که چرا شمعدان کنار آیینه ها خالی است. یک بارهم نشد یکی جوابم را درست بدهد و خاصیت این ها را بگوید. آستین مصطفی را می کشم. هنوز صدایش نکرده ام. نمیدانم دقیقا باید چه بگویم. سرخم می کند: - جانم؛ چیزی شده؟ - من شمعدون دوست ندارم. - ا چرا؟ زشته؟ - نه کلا! - یعنی اینا رو دوست ندارید یا کلاشمعدونی دوست ندارید؟ - گزینه دو - نمی خواید یه دور بزنید شاید به دلتون نشست، مدل دیگه؟ سرم را به علامت منفی تکان می دهم. می روم مقابل آیینه ها. به حالات مختلف صورتم فکر می کنم. سعی می کنم همان حال ها را در خودم جست وجو کنم و بعد تغییرات صورتی را ببینم، فایده ندارد؛ اما مصطفی درست می گوید. دقیقا من هم در مورد《سه تفنگدار》همین حالت ها را درک می کنم ومتناسب با آن ها برخورد می کنم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ دكتر احدي هشدار دهنده ادامه داد : - خانم شما بايد در مورد مشكل شوهرتون اطلاعات دقيق داشته باشيد. تشريف بياريد اتاق من تا بنده خدمتتون عرض كنم. گيج و ناراحت دنبالش رفتم . دكتر وارد اتاق ساده اي با يك ميز و دو صندلي ساده شد بي حال روي يك صندلي نشستم و با نگراني به صورت جدي دكتر خيره شم . دكتر نفس عميقي كشيد و آهسته گفت : حسين جزو شيميايي هايي است كه با گاز خردل آلوده شدن. گاز خردل به دليل ماهيت خاص خود و مكانيسم اثر بر dna سلولي عوارض شناخته شده اي داره يكي از اين عوارض از بين رفتن ريه هاي شخص است. متاسفانه تا به حال هيچ درمان قطعي براي اين ضايعه پيدا نشده تنها كاري كه ما مي توانيم بكنيم به كارگيري روشهاي درماني براي متوقف كردن يا كند كردن و جلوگيري از پيشرفت اين بيماري است. ولي در هيچ كجاي دنيا درمان قطعي براي بيماران شيميايي وجود نداره البته در كشورهاي پيشرفته اي مثل آلمان و انگليس باز امكانات بيشتري در اختيار افراد قرار مي گيرد. با نگراني پرسيدم : يعني هيچ دارويي وجود نداره كه حسين به اين حال نيفته ؟ دكتر احدي سري تكان داد و غمگين گفت : اسپري ‹ بكوتايد› يا ‹ بكومتازون› براي اين افراد تجويز مي شه كه بيشتر براي پيشگيري از آن حالت خفقان تنفسي استفاده مي شه كه استفاده دراز مدتش عوارض جانبي هم داره ولي ناچارا تجويز مي كنيم چون موثرتر از بقيه داروهاست. البته در موارد پيشرفته از كورتن هم استفاده مي شه ... دكتر ساكت شد . وقتي ديد منهم ساكتم آهسته گفت : - شما بايد مراقب حسين باشيد نبايد زياد فعاليت كنه نبايد در محيطهاي آلوده و با هواي كثيف تنفس كنه حتي الامكان بايد كاري كرد كه خسته نشود و به سرفه نيفتد. با بغض پرسيدم : حالا بايد چه كار كرد ؟ دكتر به طرف در اتاق مي رفت گفت : من چند ماه پيش هم به خودش گفتم بايد بره خارج از كشور آلمان انگليس چه مي دونم يك جايي كه از پيشرفت ضايعات جلوگيري كنن ! با گيجي به دكتر خيره ماندم. آنقدر نگاهش كردم كه در پشت در ناپديد شد. پايان فصل 39 فصل چهلم از بحث با حسين خسته شده بودم. بغض گلويم را فشار مى داد. چند هفته از مرخص شدنش مى گذشت. روزهاى پايانى سال بود و دل من حسابى گرفته بود. هر چه به حسين اصرار مى كردم، پولهايى كه پس انداز كرده صرف مخارج خارج رفتن و ادامه معالجاتش كند، گوش به حرفم نمى داد. هر دو پايش را در یک كفش كرده بود كه نمى خواد برود و مرا تنها بگذارد. گندم هايى را كه جوانه زده بود، خشک و تشنه گوشه اى رها كرده بودم. حوصله هيچ كارى را نداشتم. كلاس هايم تعطيل شده و قرار بود بعد از تعطيلات عيد از سر گرفته شود. پدر و مادرم قرار بود همراه سهيل و گلرخ به شمال بروند. عيد، تنها مى ماندم و از حالا زانوى غم به بغل گرفته بودم. آخرين سه شنبه سال بود. شب چهارشنبه سورى، سر و صداى ترقه و بمب لحظه اى آرامم نمى گذاشت. صداى زنگ تلفن بلند شد. بى توجه به زنگ، سرم را زير بالش كردم، اما صداى زنگ قطع نمى شد. عاقبت دستم را دراز كردم و گوشى را برداشتم، صداى سهيل بلند شد: چه عجب گوشى رو برداشتى! كسل گفتم: چطورى؟ گلرخ خوبه؟ - آره، همه خوبن، حسين آمده؟ - نه هنوز نيامده، كارش داشتى؟ - مى خواستم بيام دنبالتون، بريم از روى آتيش بپريم. بى حوصله گفتم: خيلى ممنون شما بريد. خونه مامان اينا نمى ريد؟ سهيل فكرى كرد و گفت: شايد شام بريم اونجا، خوب شما هم بياين. پوزخند زدم: مامان جواب تلفن منو نمى ده، حالا بى دعوت برم اونجا؟ سهيل حرفى نزد. خداحافظى كرديم و من دوباره روى تخت چمباتمه زدم. هوا تاریک شده بود اما دلم نمى خواست چراغ روشن كنم. دلم خيلى گرفته بود و براى حسين و آينده اش شور مى زد. نمى دانم چقدر گذشته بود که در آپارتمان باز شد. صدای حسین بلند شد: سلام، کسی خونه نیست؟ ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh