eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
351 دنبال‌کننده
29هزار عکس
11.4هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Farahmand.Ziarat.Aleyasin.mp3
4.06M
🍃🌻🍃 زیارت ال یاسین🍃🌻🍃 با صوت محسن فرهمند 🌴🥀🌴🥀🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسن عبدی (ابوتراب): آقای دکتر۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت پنجم ۰۰۰اَگه بمیره منم میمیرم ، اون موقع کِی بِره پیشواز دایی ، وقتی بیاد هیچ کسی نمونده ، گریه معصومانه مملی کوچیکه مثل روضه حضرت قاسم(ع) اَشک همه رو دراورد ، همه جمع شده بودن تُو حیاط مسجد ، خانم ها بلند بلند گریه می کردند ، سید به همراه یه آقایی که بهش می گفتن دکتر و جزء هیئت اُمنای مسجد بود و من او رو خوب نمی شناختم اومد جلو ، آقای دکتر با یه لحن عصبانی و جدی گفت : آخه پسر جون ؟ این تابلو نزدیک چهل ساله اینجاست ، کهنه شده ، جلوی بارون و برف پوسیده ، برقش اتصال داره ، ممکنه جون مردم رو به خطر بندازه ، ببین فقط دعای امام رضا(ع) که روش نوشته شده خونده میشه ، حتی' اسم دایی شهید تو هم پاک شده ، می خایم جاش کل این دیوار رو نقاشی کنیم ، گُل و بوته بکشیم ، عین پارکا ، گُلهای رنگی ، سبزه ، دختر و پسرایی که توش بازی میکنن ، میگن و می خندن ، دست به دست هم دادن و ما بچه های ایرانیم می خونن ، اون موقع حیاط مسجد میشه مثل پارک بازی شهرداری ، اصلا" شاید یه سُرسُره هم گذاشتیم ، خوبه ، اون موقع تو راضی می شی ، عکس دایی شهیدت رو هم که توی پستوی مسجد نصب کردیم ، دیگه چی بهتر از این ، چی بود اسم دایی شهیدت ، می شناختمش همکلاسی بودیم ، اونم مثل تو عجول بود ، محمد ۰۰۰ محمد ِ دِ دِ ، توک زبونمه ها ، جمال ِ ، نه اسم کوچیکش جمال بود ، جمال ِ لِ لِ ، سید جفت پا پرید رو بُرجَک دکترو و زد رو شونش ، بابا مثلا" شما دکتری ، حافظت از منم ضعیفتره ، یادت رفته تُو دبیرستان باهاش دعوا کرده بودی ، گویا یه پیرهن پوشیده بودی روش به خارجی نوشته بود( آی تاف تُوو ) یه همچین چیزی ، همه زدن زیر خنده ، روش عکس یه لَب قرمز ماتیکی بوده من از بچه های محل شنیدم ، اون خدابیامرز ، بِهت گفته بود : این پیرهن رو نپوش ، بیرون نپوش ، خوب نیست و اَگه می خای بپوشی هم تو خونه بپوش ، تو محکم زده بودی تو سینه اش و گفته بودی مگه تو فضولی ؟ من شاگرد ممتاز مدرسه ام ، هر کاری دلم بخواد می کنم ، همون سال شهید معدلش یه نمره از تو بالاتر شده بود ُ و تو رتبه دوم شده بودی ، آقای مومنی ، مدیر مدرسه که شهید شد به محمد ِ جمال عشقی جایزه داده بود و تو قهر کردی و سال بعد از اون مدرسه رفتی ؟ همه اینا رو من چهل سال پیش از بچه های محل شنیدم و جزء خاطرات منه و هنوز یادم مونده ، ولی تو حتی ' اسم بچه محل شهیدت رو هم که باهاش بزرگ شدی رو فراموش کردی ، بابا اِیول ، اِیول ، به این رِفاقت ، یه هو حاج علی آقا ، که بخاطر تَرکِشی که تُو کمرش بود همیشه یه عصا دستش داشت اومد جلو و گفت یادش بخیر دکتر ؟ من دقیق یادمه ، تُو حتی' آب دهن اَنداختی تُو صورت محمد ، و اون با دستمال یزدی معروف باباش ، لوطی صالح ، صورتش رو پاک کرد و رفت و تو داد زدی (ای ترسو ، ترسو ، ترسو) و مسخرش کردی ، یه آقای شُسته و رُفته که بوی ادکلن گرون قیمتی رو هم می داد و گویا اون هم از بزرگای مسجد بود زود اومد جلو گفت : گذشته ها گذشته ، مهم اینه که آقای دکتر جزء افراد فعال و هیئت اُمنای مسجده و سالانه مبلغ زیادی هم به مسجد کمک می کنه ، تازه قراره خرج نقاشی این دیوار ُ و هم بعد از برداشتن این تابلو قدیمی رنگ و رو رفته بپردازه ، آقای دکتر با رئیس شهرداری فامیله و قول داده که دیوارای مسجد جامع رو تبدیل کنه به تابلوهای طبیعت و گُل و رودخونه و خلاصه صحنه های زیبای رومانتیک ، تا هر زن و مردی که بهش نگاه می کنن به یاد عشق قدیمشون بیفتن حال کنن و با عشق نماز بخونن۰۰۰ باورتون نمی شه ، اون شب تا دیر وقت بیدار بودم ، خوابم نمی برد ، و صحنه صحنه وقایع رو مرور می کردم ، کلافه بودم ، گریه های مملی ، اَشک مردم ، مَتَلک های دکتر ، خاطرات باز گو شده سید ، تعریف و تمجید اون آقای با کلاس ، زن و مرد و عشق و اتصالش به عشق به نماز و مسجد و شهید ، و از همه مهمتر ، شهید (محمد ِ جمال عشقی) یا محمد جمال ِ عشقی ، پدرش لوطی صالح ، از لوطی های قدیم محله بریانک و از بچه هیئتی های قدیم مسجد ، ازدستمال یزدی ۰ همونجور که تُو جام درازکشیده بودم نگاهم افتاد به دستمال یزدی رو سجاده تُو طاقچه ،که بعد از سی و هف هشت سال ازجنگ برام مونده بود ُ و اَشک های سالها ی سال گریه من واسه امام حسین(ع) هنوز روش بود ُ وهمیشه با عطر گُل محمدی خوش بوش می کردم ، بلندشدم دستمال رو برداشتم رفتم وضوع گرفت ، یه دورکعت نماز شب به نیت نماز شفع خوندم ، به خودم گفتم ممکنه خوابم ببره ، بزاریه یک رکعت به نیت نماز وِتر بخونم ،بعد از نماز وتردستمال یزدی رو بو کردم ، بوی عطر گُل محمدی مَستم کرد ، کنار سجاده دستمال یزدی رو کشیدم رو صورتم ،پلک هام سنگین شد ،چشم هام رو بستم ، احساس سبکی می کردم ، بوی خوشی به مشامم می رسید ، دیدم دم در مسجد تُو صف غذای نذری ایستادم ، یه صف طولانی ، نوبت به من که رسید ۰۰۰ ادامه دارد حسن عبدی
داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسبجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل۲۷ بسیجی۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت ششم ... بوی خوشی به مشامم می رسیددیدم دَم در مسجد تُو صف غذای نذری ایستادم ،یه صف طولانی ،نوبت به من که رسید مسئول پخش نذری با عصبانیت داد زددیگه تموم شد ، برو واسه توغذانداریم؛گریه ام گرفت التماس کردم آقا تُو روخدایه کمی ، یه کم هم که شده به من نذری بِده ، دست خالی نرم ،خجالت می کشم دست خالی برگردم ،هولم دادوگفت نداریم، تموم شد ،دیر اومدی تا حالا کجا بودی ،اَشک تمساح نریزفقط واسه خوردن اومدی اونموقع که لازمت داشتیم سرت به یَللَی تَللَی گرم کیف دنیا بودیه هوصدای مادرمو شنیدم ،همه آروم شدن مادرم باقدکوچیک وچهره نورانی باهمون چادرنمازگُل گُلی باگُل های قرمزریز ،پنجاه سال تُوتهران زندگی کرد ولی بَلد نبودفارسی حرف بزنه ، شیش تادختر و سه تاپسر تُو مستاجری بزرگ کرد ،خودش بی سوادبود ولی همه بچه هاش تحصیل کرده ،باهمون لهجه ترکی فارسی شکسته به مسئول نذری اعتراض کرد ، آهای سهم بچه منوبده ، مسئول نذری گفت حاج خانم تموم شده؛مادرم اشاره کرد نه هنوزتموم نشده؛اون ته دِیگارو بزن کنار؛زیرش غذاهست؛ مسئول نذری گفت نمیشه این سهم خودی هاست؛این خودی نیست:اسمش رو تُوخودی ها ننوشتن؛بایددوباره ثبت نام کنه و امتحان بده؛ یه بار امتحان داده رفوزه شده ، قرار بودشهید بشه ولی کاروخراب کرد ، رهاش کردن ، مادرم داد زدخودم پیش خانم حضرت زهرا(س) واسطه شدم ، دوباره واسش برات شهادت صادر کردن؛مادر همینطور اصرار می کرد ،ولی به من نذری نمی دادن ، مادرم به گریه افتاد ، زمین لرزید ، یه هو دیدم محمد اومد ،با همون لباس بسیجی خاکی ودستمال یزدی تُودستش ُ و چفیه بسته شده به سرش ، با همون خنده قشنگ ُ و دندونای فاصله دار ، یه گوله خمپاره تُو دستش ، با مهربونی گفت مادر گریه نکن ، ناراحت نشو بیا من سهمم ُ و میدم به حسن ، قلبم مملی رو هم امانت می سپارم به حسن ، یه ظرف غذا نذری گرفت ُ و داد دست من ، وقتی چشممو باز کردم دیدم صدای اَذان میاد ُ و وقت نماز صبح شده ، یاد خوابم افتادم ، یه دفعه مادرم یادم اومد ، خیلی وقت بود خوابش رو ندیده بودم ، یاد محمد افتادم با اون دستمال یزدی ، وضوع گرفتم نمازم خوندم ، عادت داشتم بعد از نماز صبح دعای عهد امام زمان(عج) رو و بعد از اون دو تا فراز از دعای توسل رو و بعدش هم زیارت عاشورا بخونم ، بیش از بیست سال بود که آقا خودش این عنایت رو به من کرده بود ُ و من شکر گذارش بودم ، سر از سجده زیارت عاشورا که برداشتم ، صدای پیام تلفن همراه اومد ، تلفن همراهم رو برداشتم ، پیام رو باز کردم ، نوشته شده بود سلام آقای عبدی ، من باصری هستم ، مسئول بسیج مسجد ، حاج آقا دلبری فرمودند که از شما دعوت کنم امروز چهارشنبه بعد از نماز مغرب و عشاء در جلسه مشترک بسیج و هیئت اُمنا شرکت کنید ، ممنون (باصری ، مسئول بسیج مسجد جامع) ، زودی جواب رو نوشتم ، سلام جناب باصری ، حتما" بفرمائید شرکت می کنم ، وقت اذان مغرب وضوع گرفتم و چون دیر شده بود ، پله هارو سه تا یکی رَد کردم تا از نماز اول جا نمونم ، پیچ کوچه رو که پیچیدم ، یه هو یه موتوری با نور چراغ سفیده بالا که چشم رو هم می زد پیچید جِلوم ، و محکم زد روی ترمز و گفت ، اَخوی ؟ بپَر بالا با رَخش من بریم ، زودتر به معراج می رسی ، بسیج مدرسه عشق است ، بسیجی خستگی را خسته کرده ، بسیجی عاشق ؟ گفتم ببخشید ، شما ؟ من شما رو به جا نمی یارم ، خندید و گفت : ولی من شما رو خوب می شناسم ، حاج حسن آقای عبدی ، شاعر و نویسنده اهل بیت ، ساکن خونه ی شهید ، عاشق شهادت که از رفقاش جا مونده ، معلم دینی و قرآن و مربی پرورشی مدارس ، برقکار مسجد ُ و جانباز ُ و موجی جنگ دیده ، بازم بِگم ، یا بَسه ؟ من باصری هستم ، فرمانده بسیج مسجد جامع ، چون دیرم شده بود ، خوشحال شدم ، پریدم رو موتور ، برادر باصری گاز موتور رو گرفت ، تا رسیدیم مسجد ، صدای تکبیرت الاِحرام بلند شد ، هر دو تامون دوئیدیم تا از نماز اول جا نمونیم ، بعد از نماز دوم داشتم تعقیبات نماز رو می خوندم ، یه هو یکی تُو گوشم گفت : اَخوی جلسه یادت نره ، برگشتم ُ و دیدم ، باصری می خنده ، چقدر مهربون و خودمونی حرف می زد ، آدم فکر می کرد که سال هاست که او رو می شناسه ، انگار نه انگار که نیم ساعته با هم رفیق شدیم ، خندیدم ، یه دفع اشاره کرد به دوتا از بچه ها که کنار من نشسته بودن ، بَه ۰۰۰ دوقولوهای جهانگرد ، آقا مهدی ُ و آقا هادی ؟ پیداتون نبود رفته بودید دنبال قا قا لی لی ، بستنی و پفک تون کو ؟ هادی ؟ من گفتم نیم ساعته برید ُ و برگردید ، نه یه روز طولش بدید ، بچه ها که سرشون رو برگردوندند ، دیدم چقدر به هم شبیه اند و واقعا" انگار دوقولو هستند ، اولی گفت :حاجی تقصیر ما نبود۰۰۰ ادامه دارد۰۰۰ حسن عبدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ترین_ بهانه به‌"طیــن"سر بزن! حالِ‌توخوب‌میشود‌، به‌اندازه‌درآغوشِ‌خدا‌بودن 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ خودم را انداختم تو بغلش و گریه کردم.مانی سرم را نوازش کردو گفت: _دختره خرس گنده.الان چرا گریه میکنی؟میخوای دقم بدی ؟ سرم را به نشانه نه تکان دادم.خندید و گفت: _خواهر لوس من تا حالا کجا بودی اخه؟دلم میخواد نزارم بری ولی چه کنم که دلم نمیاد اینجا زجر بکشی. ثمین گریه نکن دیگه دختره لوس. الان داری دماغتو با لباس من پاک میکنی؟ _اوهوم _دختره کثیف برو اونور ببینم. وای میدونی چقدر پول لباسمو دادم. خندیدم و گفتم: _حقته ,وای به حالت دیرتر بیای میکشمت. _چشم قبل سال تحویل پیشتم. مگه دلم میاد بیشتر ازت دورباشم خواهری. _اگه نیای ایشالا کچل بشی مانی زد زیر خنده . حالا نخند کی بخند همه برگشته بودن ما را نگاه میکردند بهش اخم کردم و گفتم : _کوفت نخند دماغمو کشید و گفت: _عاشقتم خواهر کوچولو . اخه تو چرا انقدر دوست داشتنی هستی؟البته به داداشت رفتی خندیدم و گفتم: _اوهوم _فدای اوهوم گفتنت. خب دیگه عزیزم دیر شد برو از پرواز جا می مونی _باشه از خاله و عمو هم خداحافظی کن. بگو ببخشنم که بدون خبر برگشتم. بگو دوسشون دارم _فقط اونا رو ؟پس من چی؟ -اره دیگه فقط اونا رو دوست دارم ولی جونمو واسه داداشم میدم. خیلی دوست دارم با اینکه دو روزه فهمیدم یه داداش دارم _پس من چی بگم این همه سال میدونستم ابجی دارم و همش دلم میخواست حرصش بدم ولی الان داره تنهام میزاره. اشکمو درآوردی برو دیگه دختره لوس. محکم بغلش کردم و گفتم: _دلم برات تنگ میشه زود بیا پیشانیم را بوسید و گفت : _مواظب خودت باش قربونت بشم.خداحافظ _خداحافظ در حالی که اشک میریختم از تنها کسی که برایم مانده بود ,از تنها برادری که خدا به تازگی به من هدیه داده بود دور شدم . از کسی که برادری را درحقم تمام کرده بود و برای نجاتم تمام تلاشش را کرده بود و حال مرا با ارامش به کشورم فرستاد دور شدم. بالاخره بعد از گذراندن روزهای سخت دراین کشور منحوس به سمت کشورم پرواز کردم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ در حالی که چمدان را دنبال خودم میکشیدم از درب سالن فرودگاه خارج شدم . همیشه فکر میکردم که آدمهایی که از خارج بر میگردند و میگویند بوی خاک ایران آدم را از خود بی خود میکند ,دروغ میگویند ولی در ان لحظه که من هم بوی خاک ایران را استشمام کردم مرا از خود بی خود کرد. برخلاف رم که اکتبر و نوامبر هوا خوب و مطبوع ودلچسب است ,اینجا هوا کمی سرد است دلم برای خانه و کوچه پدری پر میکشید. همه غم های عالم به دلم سرازیر شد. در حالیکه اشکهایم میریخت سوار تاکسی زرد رنگ فرودگاه شدم و به سمت خانه رفتم. در طول مسیر با دیدن مسیرهای آشنایی که با خانواده و یا پویا از آن گذشته بودم ,اشکهایم شدت میگرفت راننده رو به روی ساختمان نگه داشت. با شانه ای افتاده و چمدان به دست به سوی خانه رفتم. با دیدن در حیاط به یاد روزی افتادم که میخواستم از در بالا بروم و پایم صدمه دید. یاد پویا که هراسان به سمتم آمد و پرسید چه بلایی سرم امده. کلیدهایم را از ته کیفم خارج کردم و با دستی لرزان در حیاط را باز کردم و وارد شدم دم در چمدان را گذاشتم و با چشمانی پر از اشک به اطراف نگاه کردم. پدرم را دیدم که مشعول آب دادن به گلها بود و مادرم که طبق معمول مشعول شعر خواندن برای پدر بود . و سهیلم که مشغول بازی با تبلتش بود. دوان دوان به سمتشان رفتم. تا دستهایم را باز کردم که پدر را در آغوش بگیرم,همه چیز محو شد. دوزانو روی زمین افتادم و زار زدم. دلم هوای آغوش پدرم را داشت, هوای آغوش مادر ,هوای خنده های سهیل به زحمت ایستادم و به داخل خانه رفتم به همه جا سرک کشیدم و داد زدم: _مااااامااااان .کجایی دخترت اومده. دوباره زار زدم و گفتم: _بابایی کجایی؟منم ثمین . شما که نیومدیدولی من اومدم دینتون. بابایی قول دادی بری دوماه دیگه بیای ولی الان یک سال و دوماه گذشته. بابایی تو نیومدی ولی من اومدم. دوباره فریاد زدم:سهییییل داداشی کجایی..بیا آبجی اومده .بمیرم. . . . ادامه دارد... 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh