روزی نزدیک ظهر به منزل شهید رجائی رفتم
ظهر، صدای اذان که شنیده شد
ایشان از جا برخاستند و برای اقامه نماز
آماده شدند. ایشان را صدا زدند که:
غذا آماده است و سرد میشود
اگر اجازه میفرمائید، بیاوریم
شهید رجائی در همان حال فرمودند:
خیر، بعد از نماز
نگاهی به صورت آرام و چهره متبسم
شهید رجائی انداختم. با لبخند به من گفت:
عهد کردهام هیچوقت قبل از نماز
ناهار نخورم. اگر هم زمانی ناهار را
قبل نماز خوردم و نماز را اول وقت نخواندم
فردایش را روزه بگیرم...
شهید#محمدعلی_رجائی🕊🌹
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
رمان زيباي #اپلای
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#اپلای
#قسمت_چهل_هفتم
بعدها برایم سوال شد؛همان اندازه که برای ماها شک و سوال در فضای مجازی پراکنده میکنند درباره دین مسیحیت و یهود و زرتشت هم این خبرها هست؟تازه فهمیدم که سر کار رفته ام و دیگر هیچ!
بیرون نیامده بودیم که صدای زنانه ای فراخواندش:آریاجان!
بی اختیار برگشتم. زنی پوشیده در پالتویی مشکی،صورتی بی آرایش،شکسته. این شبیه مادر همیشه آراسته آرش نیست!آریا کلید ماشینش را میگذارد کف دستم.
_ماشینم رو میبری؟الآن با مامان میرم میمونه اینجا. فردا برام بیار.
و رفت. سری به نیت سلام برای مادرش تکان میدهم. عمیق نگاهم میکند و اشکش آرام که نه هجوم می آورد روی صورتش:آرش تورو خیلی دوست داشت.
آریا دستش را میگیرد و میکشد.
میروم سمت خانه. سه روز است که خانه نیامده ام. باید فرآیند چهل و هشت ساعته سنتز نانو ذرات را انجام میدادم!مشکل این بود که همش کار خودم بود و کسی دیگه مهارت لازم را نداشت!
از دو کوچه عقب تر سر و صدای بازی بچه ها می آید. پا تند میکنم. الآن فقط حوصله فوتبال با توپ پلاستیکی و گل کوچک را دارم.
چه میشد در همان عوالم کودکی میماندیم؟دنیا در چشممان همانقدر جمع و جور و خوب بود که بود!گورِ پدر هرچه بزرگ شدن؛که اگر همراه زمانش بشوی بیچاره ای، اگر هم همراهش نشوی که... خوب نمیشود نشوی،اجبار است!دنیا رو به جلو است و تو چه بخواهی،چه نخواهی اسیر زمان. با زمان میروی،میمانی و میمیری!
توپ که میخورد توی سینه ام،میفهمم که فعلا مانده ام پای زمان و زمانه. کیفم را روی پله های خانه همسایه میگذارم و وارد بازی میشوم. بچه ها یک دور داد و هوار دارند و بعد شکل میگیرند.
نمیدانم چقدر بازی میکنیم. عرقم که در می آید صدای مادر هم در می آید که کیفم دستش است و ایستاده مقابل خانه!با بچه ها دست خداحافظی میدهم. کیف را میگیرم.
_کجا بودید؟
_رسیدن به خیر.
کنار حوض مینشینم و سر و صورتم را با هم داخل آب حوض میکنم. سردیش تمام بدنم را خنک میکند.
_میثم!سرما میخوری. ببین بابات تو زیرزمین چه کارت داره.
سرم را بیرون می آورم و کنار حوض مینشینم. مادر فقط سری به تاسف تکان می دها و میرود. خنکی موزائیک در تمام بدنم دور میزند. جورابم را در می آورم و میشویم. دارم خودم را از تمام درگیری ها و ناراحتی ها خلاص میکنم.
درِ زیر زمین را باز میکنم. پدر را نشسته پشت میز میبینم و لپ تاپی که در چشمم مینشیند. نگاهم میرسد به کارتن.
_پسر جان!این مادر و پدرت چه جوری تربیتت کردند که سلام هم بلد نیستی،جوابش رو هم نمیدی!
جواب سلام را میدهم و در را پشت سرم میبندم. از پشت میز بلند میشود و می آید سمتم.
_ببین به دردت میخوره یا نه؟
فشاری به بازویم میدهد و دستش را میکشد و در را باز میکند.
_از صندوق قرض الحسنه مسجد گرفتم. نترس!قسطش سنگین نیست. با هم میدیم!
عزت گذاشت سرم که مراهم دخیل کرد در قسط ها!تازه توانستم نفس بکشم و سر بلند کنم. پدر با این کارش خبر وحید را بی رنگ کرد برایم؛استاد الماسی گفته به شرطی کمک می دهد که بیشترین سهام را در پروژه داشته باشد.
شده قصه همان که نشسته بود کنار زمین و کشاورزها را نگاه میکرد و شب پول نگاهش را درخواست میکرد و من قسم خورده ام که حل کنم بی کمک او. اگر کاری را او بلد است قطعا خدایش استاد آن کار است.
شب راه میگیرم سمت کانون. سعید خبر داده بود که زمزمه تعطیلی کانون از طرف بزرگان مسجد بلند شده است. من هن سفت گفتم که قرار است هر کس در محلشان شعبه کانون را بزند و جلسه جوانان محل را تشکیل بدهیم. بعضیها پیر میشوند به جای عابد شدن حریص و نادم از کارهای خیرشان. اگر آنها ریزش دارند ما رویش کار میشویم.
کودکان فوتبال بازی کن کوچه پس کوچه ها شده اند دانشجو و مدرک دار. گاهی همدیگر را میبینیم و یادی از قدیم و حرف و حدیثهای درس و کاری برای بچه های محل. البته که هیئت امنای ریش و مو سفیدمان اجازه فعالیت نمیدهند.
میگویند:بچه ها با سروصدایشان فضا را به هم میزنند. عجیب است!خداهم برای فضا و مکان خانه اش آزادی ندارد. آدم ها برای خودشان شان قائلند که برای هر زیر دستی به میل خودشان قانون میگذارند نه طبق ضوابط و درست و بجا.
میخواهم یک شب هم که شده رک و راست حرف بزنم. محل؛مسجد دربسته نمیخواهد،کوچک و بزرگ ندارد،پیر و جوان ندارد،خانه خداهم ساعت ندارد. در باز،روی باز. باید پناهگاه باشد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
Shab2Fatemieh1-1401[02].mp3
6.54M
🎙روایاتی در عبادت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)
9.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
√ بیکار بود خدا ما رو از بهشت فرستاد زمین، با اینهمه بدبختی و گرفتاری؟
مامان بابا من غول نیستم.pdf
10.84M
#رایگان_به_نیت_مادرحضرت
#نشرحداکثری
🚨دانلودرایگان کتاب در زمینه فرزندآوری و تربیت آن
📘کتابک تربیتی مامان بابا من غول نیستم...
✍🏼تألیف:محمدمسلم وافی
🤲 هزینه: ۵ صلوات به نیت مادر حضرت ولی امر علیه السلام 🤲
#فرزندآوری #تربیت #وافی
Abdolreza Helali & Hossein Sibsorkhi - Be Range Yas (128).mp3
8.69M
🕊 بمیرم ای یاس کبود ...
18.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◖❤️🩹🥀◗
یجــوری فـاطـممو کتـک زدن
نمیـتونـم ســرم رو بلنــد کنـم
‹ 🥀⇢#روزشمارشهادتمادر²³›
‹❤️🩹⇢ #استورۍفاطمیه›