#خاطرات_شـهدا
💠خاطره اي از شهيد آويني
🌷یادم هست یک روزی شهید #آوینی، شهید گنجی و بنده در جایی نشسته بودیم.😊شهید گنجی جمله ای را ابراز کرد که شهید آوینی در #جواب جمله جالبی گفت.‼️ من بین این دو #شهید بودم.
🌷شهید گنجی #خطاب به شهید آوینی گفت: «حاج مرتضی❗️ دیگر باب شهادت هم بسته شد».😢آوینی در جواب گفت: «نه برادر، #شهادت لباس تکسایزی است که باید #تن آدم به اندازه آن در آید،👌 هر وقت به سایز این #لباس تک سایز درآمدی، #پرواز میکنی،🕊 مطمئن باش»
🌷من که #میان این دو بودم گفتم: «حاج مرتضی، پس من چی؟ من کی #پرواز🕊 میکنم؟».شهید آوینی در جواب گفت: «تو در #کولهات چیزهایی داری»👝 و نام چند منطقه جنگی که در آنها #مستند ساخته بودم را آورد 🎥و بعد ادامه داد: «در #کولهات چیزهای دیگری هم هست که نمیدانم چیست، هر وقت کولهات #سبک شد، #پرواز خواهی کرد».💯مدتی پس از این گفتوگو مرتضی آوینی به #شهادت رسید و به فاصله یک سال دیگر نیز #گنجی شهید شد😔
#شهید_صادق_گنجی🌷
📎سالروز ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
*زنده زنده سوخت....*
*اما آخ نگفت....*
😭😭
حسین خرازی نشست ترک موتورم🏍 بین راه، به یک #نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش🔥 می سوخت.
*فهمیدیم یک #بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد😰 من و #حسین_آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش🔥 جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا #ضجه و ناله نمی زد❌ و همین پدر همه ی ما را درآورده بود!
بلند بلند فریاد می زد:
#خدایا!
الان پاهام داره می سوزه!
می خوام اون ور ثابت قدمم کنی☝️
*خدایا!*
الان سینه ام داره می سوزه😭
این سوزش به سوزش سینه ی #حضرت_زهرا نمی رسه
خدایا!
الان دست هام #سوخت
می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم🤲
نمی خوام دست هام #گناه کار باشه!
*خدایا!*
#صورتم داره می سوزه!
این سوزش برای امام زمانه♥️
برای #ولایته
*اولین بار "حضرت زهرا" این طوری برای ولایت سوخت!*
آتش که به #سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمی تونم،
دارم تموم می کنم.
لااله الا الله😭
*خدایا!*
خودت شاهد باش!
خودت #شهادت بده آخ نگفتم😭
آن لحظه که #جمجمه اش ترکید💥 من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.
حال حسین آقا از همه بدتر بود.دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد😭 و می گفت:
خدایا!
ما جواب اینا را چه جوری بدیم⁉️
ما #فرمانده ایناییم؟
اینا کجا و ما کجا؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه #جواب اینا رو چی می دی؟
زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر #گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد.
#شهید_حسین_خرازی 🌺
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh