eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
32هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 زهرا لیوان را به دستم داد کنارم نشست. _کیان برمیگرده روژان،بخاطر توهم که شده برمیگرده به ضریح زل زدم و در دلم گفتم _کاش بخاطر من برگرده،کاش یک ساعتی را در امامزاده ماندیم و سپس به سمت خانه به راه افتادیم. ماشین را مقابل درپارک کردم و با زهرا وهرد عمارت شدیم. روهام عصبانی به سمتمان آمد _میشه بگید کجا تشریف داشتید؟روژان گوشیت کو ؟صدبار زنگ زدم چرا جواب نمی دادی؟ لبم راله دندان گرفتم و آهسته لب زدم _ببخشید سایلنت بود. روهام با شنیدن حرفم عصبانی شد و به زهرا توپید _شما گوشیتون کجا بود؟نکنه گوشی شما هم سایلنت بوده و شاید چون من زنگ زدم قابل ندونستید جواب بدید ! زهرا با صدایی که از بغض میلرزید،گفت: _گوشیم خونه جامونده بود با اتمام حرفش در حالی که اشکش درآمده بود ببخشیدی گفت ورفت. با دیدن اشک زهرا،ناراحت شدم و به روهام توپیدم _همش تقصیر من احمق بود،چرا با زهرا اینجوری حرف میزنی،تو چطور عاشقی هستی که مواخذه اش میکنی، هان ! _بس کن روژان ،میدونی چه حالی شدم وقتی دیدم تو خونه نیستی و صدبارزنگ زدم و جواب ندادی.به زهرا هم زنگ زدم جواب نداد نگران شدم فکر کردم بلایی سرت اومده و زهرا حرفی نمیزنه. _بخاطر من بی فکر ،زهرا رو آزاردادی ،آقای عاشق برو از دلش دربیار وگرنه نه من نه تو! _منو تهدید نکن.برم درخونه اشون چی بگم آخه.اصلا چطوری بگم میخوام با زهرا صحبت کنم. گوشی را از داخل کیفم بیرون آوردم و شماره زهرا را گرفتم.بعد از چندین بوق صدای ناراحتش به گوشم رسید _جانم ؟ گوشی را به دست روهام دادم _معذرت می خوام نایستادم تا به بقیه حرفهایشان گوش بدهم ،پاتندکردم و به سمت خانه رفتم. در را که باز کردم ،هوای گرم و مطبوع خانه گونه های یخ زده ام را نوازش کرد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 به سمت ترن رفتیم.به مهتاب نگاه کردم و گفتم: میگم چادرامون گیر نکنه لای چرخ و رنجیرا؟ مهتاب با دستش گوشه ی چادرشو گرفت وهمینطور که جمعش میکرد گفت: اینجوری جمعش میکنیم خیالمون راحت باشه. باشه ای گفتم و دوباره ازمهتاب پرسیدم: +میگم،مطمئنی میخوای سوارشی؟ اخم ریزی کردوگفت: مهتاب:نگران چی هستی؟ باناراحتی گفتم: +خب خودت که از وضعت بهترخبرداری، هیجان زیادبرات خوب نیست. دستش وروشونم گذاشت وگفت: مهتاب:نگران نباش عزیزم،من حالم نسبت به دیروزخیلی بهتره. لبخندی زدم وگفتم: +خداروشکر. به سمت ترن رفتیم وسوارشدیم،مهتاب ودنیا کنار هم نشستن، من تنهانشسته بودموصندلیه کنارم خالی بود. به مسئول ترن نگاه کردم داشت بایک پیرزن بحث می کرد، پیرزن به شدت مظلوم بود،ازبحث کردن شون فهمیدم دوست داره سواربشه ولی مسئول اجازه نمیده. چنددقیقه ای علاف بودیم تااینکه بالاخره پیرزن موفق شدوبا کمال تعجب،مستقیم اومدسمت من،باصدای لرزون ومهربونش گفت: _من بشینم اینجا دخترم؟ مهتاب ودنیابرگشتن عقب وباتعجب نگاهمون کردن. لبخندبزرگی زدم و گفتم: +بله حتما. خیلی دوست داشتم ببینم عکس العملش وقتی ترن حرکت کنه چیه؟ بقول مهتاب کودک درونش چطوری فعال میشه. لبخندخوشحالی زدوکنارم نشست. ترن شروع به حرکت کرد،اولش خیلی آروم حرکت می کرداما کم کم سرعتش رفت بالا،به پیرزن که باذوق می خندید نگاه کردم،بادیدن خندش خندم گرفت، چقدربانمک بود. سرعت ترن خیلی رفته بودبالا، دیگه همه جیغ می کشیدیم، انقدرترسیده بودم که گوشه ی مانتوی پیرزن ومحکم گرفتم ،صدای فریادخوشحال پیرزن من وهم سرذوق میاورد. برای لحظه ای ترن ایستاد،منم سرم وآوردم بالا ونگاه کردم،یاخدا،الان قراربودترن یک سر پایینیه خیلی بزرگ که صاف بود وبره پایین،بانگرانی به مهتاب که رنگش زردشده بود نگاه کردم، همینکه خواستم چیزی بگم ترن حرکت کرد،بلندترین جیغ ممکن وزدم،خودمو به دست پیرزن چسبوندم یهو صدای شادپیرزنه نسبتا تپل و مهربون قطع شد،وبلند فریادکشید: _یاابوالفضل!چی شدی دخترجون؟ انقدرصداش نگران بودکه باعث شد باترس سرم وبالا بیارم. بادیدن مهتاب که خودش واز ترن آویزون کرده بودو خون ازدهنش بیرون می ریخت با نگرانی تمام،بلندجیغ کشیدم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل پنجاه و یکم خسته و نالان به طرف دستشويى دويدم. واى از اين حال بدى كه داشتم، دلم بهم مى خورد. سرم سنگين و دهانم خشک شده بود. به تصويرم در آينه توپيدم: - خوب بالا بيار و راحت شو ديگه! اما خبرى نبود. فقط دلم بهم مى خورد. شمارۀ موبايل شادى را گرفتم، صداى خفه اش بلند شد: بله؟ بى حوصله گفتم: شادى... منم! زنگ زدم بگم امروز نمى آم با حواس جمع جزوه بردار! صداى پچ پچش در گوشى پيچيد: باز چه مرگته؟ دوباره مسموميت غذايى؟ بابا جون مواد غذايى رو از مغازه بخر، از تو آشغال ها پيدا نكن!! غريدم: بس كن، بى مزه. ليلا آمده؟ - آره، سلام مى رسونه... بعداز ظهر جلسۀ توجيهى پروژه داريم، يادت هست؟ ناليدم: آره، يادمه. اما استاد از آشناهاست، مهم نيست اگه نيام. استادى كه قرار بود راهنماى پروژه پايان نامه مان باشد، شوهر شادى، استاد راوندى بود. شادى با خنده اى در گلو گفت: كور خوندى، بهش مى گم حذفت كنه! - غلط مى كنى، شر رو كم كن، مى خوام استراحت كنم! در حال ناليدن بودم كه صداى زنگ در بلند شد. چند لحظه بعد، گلرخ وارد خانه شد و با ديدن من خنديد: چى شده؟ دوباره مسموم شدى؟ روى مبل افتادم: نمى دونم چه مرگم شده؟ از صبح انقدر عرق نعنا و نبات داغ خوردم كه معده ام مثل استخر شده... اما حالم خوب نمى شه. گلرخ سرى تكان داد و با شيطنت گفت: شايد به درد من مبتلا شدى... متعجب پرسيدم: تو ديگه چته؟ دل بهم خوردگى دارى؟ گلرخ خنديد: الان نه، ولى يكى، دو ماه پيش تو تعطيلات عيد، پدرم در آمد. هر چى مى خوردم بالا مى آوردم و همش معده ام ناراحت بود. ناليدم: خوب، حالا چطور؟ رفتى دكتر؟ دستش را بالا آورد: آره... - خوب چت بود؟ زخم معده؟ - نه يه نى نى كوچولو اون تو بود كه حالم هى بهم مى خورد. وقتى متوجه مفهوم حرفش شدم، از جا پريدم: گلى... راست مى گى؟ واى، چه قدر خوب! گلرخ چشمكى زد و گفت: حالا فكر كنم تو هم همين درد رو دارى! وحشتزده بر جاى ماندم. « اگر حدس گلرخ درست باشد، چى مى شه؟ » اما چند دقيقه اى با فكر كردن به جوانب و شرايط، شادى عجيبى زير پوستم دويد. در دل آرزو كردم تشخيص گلرخ درست باشد. گيج پرسيدم: - حالا چه كار كنم؟ از كجا بفهمم؟ - كارى نداره، برو آزمايشگاه سر كوچه آزمايش ادرار بده. البته بايد ناشتا باشى. سرى تكان دادم و در فكر فرو رفتم. چند روز بعد، وقتى براى گرفتن جواب آزمايش به طرف آزمايشگاه نزديک خانه مى رفتم، دل تو دلم نبود كه چه جوابى به دستم مى رسد. به هيچكس چيزى نگفته بودم. مى خواستم اول مطمئن شوم و بعد حرفى بزنم. صداى زن از فكر بيرونم آورد: - خانم ايزدى؟... دستپاچه گفتم: خودمم، چى شده؟ دخترک سرى تكان داد و خشک و بى روح گفت: تبريک مى گم، جواب مثبته... از خوشحالى دلم مى خواست صورت پر از جوشش را ببوسم: خيلى ممنون... فورى به خانه گلرخ و سهيل رفتم و به گلرخ كه در حال سرخ كردن كتلت بود، برگه آزمايش را نشان دادم: گلى، مثبته! اخمى دوستانه كرد و گفت: اى حسود! فكر كنم بچه هامون به فاصله چند ماه متولد بشن! با تجسم بچه ها، چرخى زدم و گفتم: واى گلى! تصور كن بچه ها با هم بازى كنن، دنبال هم بدون... گلى قاشق روغنى را در هوا تكان داد: اوووه! چه رويا پردازى! اين حرفها مال سه، چهار سال ديگه است. الان بايد بترسى كه با هم گريه كنن و خونه رو بذارن رو سرشون! با خنده گفتم: قربونشون برم. شب، به محض رسيدن حسين، سلام كردم. حسين با خنده جوابم را داد: - سلام از ماست خانم، انگار شنگولى، چى شده؟ ليوان شربت را جلويش گذاشتم: بيا خنكه... حسين صورتم را بوسيد: بذار دست و صورتمو بشورم. وقتى روبرويم نشست با دقت نگاهش كردم. چقدر نقش پدرى به او مى آمد. مى دانستم با اخلاقى كه دارد بهترين پدر دنيا مى شود. حسين با خنده گفت: - حواست كجاست؟ - چى گفتى؟ - مى گم چرا آنقدر خوشحالى؟ مامان و بابات زنگ زدن؟ سرى تكان دادم: نه، ديگه خودمون مامان و بابا هستيم، بايد به فكر خودمون باشيم. حسين اولش متوجه معناى حرفم نشد، ولى بعد شربت را روى ميز گذاشت و با دهانى باز از تعجب پرسيد: چى؟ لحظه اى بعد هر دو در آغوش هم و در حال خوشحالى كردن بوديم. تقريبا تا اذان صبح راجع به بچۀ آينده مان خيال پردازى مى كرديم، اسمش، قيافه اش، صدايش، مدرسه و تفريحش، طرز تربيتش... انقدر حرف زديم و بحث كرديم تا صداى اذان بلند شد. با خوشحالى خبر باردارى ام را به پدر و مادرم و دوستانم دادم. همه برايم خوشحال بودند و تبريک مى گفتند. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh