eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 به امید پیدا کردن ردی از کیان هرسه به کرمانشاه رفتیم تا از آنجا با کمک آقای احمدی از مرز ردشده و وارد عراق شویم . در طول راه هرسه در افکارخودمان غرق شده بودیم و حرفی نمیزدیم . بعد از حدودا سه ساعت روهام ماشین را مقابل خانه آقای احمدی نگه داشت. _بشینید من برم با آقای احمدی صحبت کنم بعدش بریم هتل... متعجب وسط حرفش پریدم _هتل؟مگه امروز نمیریم مرز تا وارد عراق بشیم _یه نگاه به ساعتت بنداز خواهر من، ساعت نزدیک چهارشده ،زمستونم که روزها کوتاهه تا برسیم مرز شب شده ،فکر نکردی از مرز رد شدیم اون سمت باید چیکار کنیم تو بیابون . روژان خدا وکیلی از خونه که زدی بیرون به این فکر کردی شب برسی مرز چه اتفاقی ممکنه برات بیفته؟من که بهش فکر میکنم دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار ! با عصبانیت از ماشین پیاده شد . با بغض به زهرا که شاهد بحثمان بود،گفتم: _مگه چی گفتم که اینقدر داغ کرد‌.من فقط نگران کیانم بغضم شکست و اشکهایم جاری شد. زهرا دستش را از بین دو صندلی جلو آورد و نوازشم کرد _گریه نکن عزیزم ،بهشون حق بده.صبح وقتی نامه ات رو خوندم با ترس اومدم در خونه اتون .تا خواستم در بزنم روهام با عجله و نگران از خونه اومد بیرون . تا خواستم بهش بگم چیکارکردی بهم توپید که خبر داشتم تو گذاشتی و رفتی ،میگفت دیده شب تو حیاط حرف میزنیم حتما منم اطلاع داشتم.ازترس زبونم بند اومده بود فقط نامه ی تو دستم رو به سمتش دراز کردم. سریع نامه رو چنگ زد و خوند.مرد گنده وقتی نامه رو خوند مثل بچه ها گریه میکرد و تو سر خودش میزد که اگه بلایی سرت بیاد چیکارکنه .عذاب وجدان داشت . انقدر از عصبانیت و نگرانی تو باغ نعره زد که من از ترس کم مونده بود سرویس لازم بشم! وسط گریه کردنم با این حرف زهرا زدم زیر خنده. با مشت به بازویم زد _کوفته،بایدم بخندی با اون داداش گودزیلات.کم مونده بود منو تو باغ دار بزنه زهرا متوجه نشده بود که روهام صندوق عقب را باز کرده و راحت حرفهای او را می شنود. _الان گودزیلا رو با من بودید؟ زهرا شوکه به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن روهام هینی گفت و ضربه ای به دهانش زد صدای خنده من و روهام همزمان بلند شد . زهرای خجالتی هم گونه هایش سرخ شده بود و از خجالت نفس نمیکشید. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 همینکه واردشدیم مهین جون ویلچرش وبه سمتمون آوردو بانگرانی گفت: مهین:وای کجایید شماها؟مردم ازنگرانی. امیرعلی درحالیکه خودشو بیخیال نشون می داد گفت :سلام مامان.از این دخترای دردونه ت بپرس میرن گشت و گذار.. بعد به سمت مبل رفت وباخستگی نشست. مهین:علیک سلام. +سلام مهین جون. مهتاب کفشاش ودرآوردوواردشد. مهین جون بادیدنش ضربه ای به صورتش زد وگفت: مهین:خاک برسرم، چت شده؟چرارنگت پریده؟ مهتاب سریع گفت: مهتاب:سلام. مادرمن انقدر گشتیم و خوراکیهای قاطی پاتی خوردیم حالم بد شده. الانم از خستگی نا ندارم. مهین جون روکرد به امیروگفت: مهین:بلندشوعلی،بلندشوببریمش دکتر. مهتاب:مامان جان گفتم که چیزیم نیست مهین:مطمئنی؟ مهتاب:بله. مهین جون روکرد به من وگفت: مهین:عزیزم دیرکردین، ماکارونی درست کردم. برین لباس عوض کنین بیاین شام. درضمن چادرتم خیلی بهت میاد مادر.. لبخندی زدم وباخوشحالی گفتم: +وای مرسی مهین جون.چشاتون قشنگ‌میبینه. برا من نیست.از مهتاب قرض گرفتم.باید برم یه دونه بخرم. +چی میگی هالین؟ چادربرا خودته دیگه. _ممنونم مهتاب جونم. مهین جون لبخندی به ما زدوبه سمت امیرعلی رفت. مهتاب روکردبه من وگفت: مهتاب:بریم لباس عوض کنیم. سرم وتکون دادم و باهم ازپله هارفتیم بالا. مهتاب:هالین یه چیزبگم؟ سریع گفتم: +بگو. مهتاب:بریم اتاق بعد بگم بهتره اینجوری. باتعجب گفتم: +مگه چی میخوای بگی؟ لبخندمحوی زدوگفت: مهتاب:بریم تواتاق میگم بهت.راستی یادم بنداز داروهامو بخورم یه کم‌ میزون بشم باشه ای گفتم و باهم وارداتاقش شدیم.مهتاب روتخت نشست. باکنجکاوی صندلی میز تحریرش وبرداشتم وجلوش گذاشتم ونشستم.گفتم: +بگو دیگه تعریف کن. خنده ی آرومی کردوگفت: مهتاب:آروم باباچیزخاصی نیست. بی توجه به حرفش با عجله گفتم: +ای بابا ..حالا تعریف کن چی شده. به هول بودنم خندید وگفت... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ همون موقع حسين آقا آمدن بيمارستان ولى به تو خبر نداديم، گفتيم حامله اى و درست نيست بياى بيمارستان و ناراحت بشى، چند روز بعد هم على ديگه به حال خودش نبود، از شدت مسكن هاى تزريق شده همش تو خواب و بيدارى بود و ديروز حوالى ظهر، چشم باز كرد و لبخند زد. انگار همون على سابق شده بود. تو چشماش نشاط و شادابى موج مى زد. سرشو بلند كرد و از همه حلاليت خواست، بعد پلاک شناسايى خودش و رضا رو داد به حسين آقا، من و مادرش رو بوسيد... سحر دوباره به گريه افتاد و من خاموش در كنارش منتظر ماندم. - به من گفت اگر مى دونست اين وضعو داره امكان نداشت باهام ازدواج كنه و ازم معذرت خواست. بعد به حسين آقا گفت خدارو شكر مى كنه كه شهيد مى شه و ديگه شرمنده اش نيست. هميشه از اينكه تو اون موقعيت ماسكش رو جا گذاشته و باعث شده حسين ماسک خودش رو به او بده، ناراحت بود و عذاب وجدان داشت. اما از وقتى فهميد كه خودش هم شيميايى شده، انگار تا حدودى راحت شده بود و ديگه شبها كابوس نمى ديد و در خلوت اشک نمى ريخت... خلاصه وقتى حرفاش تموم شد، چشماش رو بست و رفت... سحر با گريه ادامه داد: به همين سادگى از كنارم رفت. مهتاب! نمى دونى چقدر آسوده و مظلوم خوابيده بود، انگار كه واقعا خواب باشه. صبح روز بعد، وقتى پيكر على را بالاى گودال بزرگى كه در زمين كنده بودند، گذاشتند و رويش را براى آخرين خداحافظى كنار زدند، حسين ديگر نتوانست خودش را كنترل كند. فريادش به آسمان بلند شد: على، شهادتت مبارک. على، على! چرا رفيق نيمه راه شدى؟ قرار نبود تو زودتر از من برى، قرار نبود پيمان شكن باشى، من و تو با هم عهد و پيمانى داشتيم... على حالا من با اين پلاكت چه كار كنم؟ مى خواستم پلاک خودم رو به تو بدم نه اينكه تو پلاكتو به من بدى. على! پاشو مسلمون، پاشو و دوباره بخند و بگو كه همه اينا شوخى بوده! تو نبايد زودتر از من مى رفتى!! وحشتزده به حسين كه فرياد مى زد و اشک مى ريخت، خيره مانده بودم. بعد ناگهان همه چيز بهم ريخت. نفس حسين گرفت و دهانش مثل ماهى كه روى خاک افتاده باشد، باز و بسته مى شد. در چشم بهم زدنى، حسين را داخل ماشين انداختند و من پشت فرمان نشستم و اشک ريزان به طرف بيمارستان حركت كردم. پايان فصل 51 فصل پنجاه و دوم باز در بيمارستان بودم، اما اين بار به خاطر خودم! بعد از تشييع جنازه على، حسين چند روزى در بيمارستان بسترى بود. باز هم ديسترس تنفسى و تنگى نفس، گريبانش را گرفته بود. وقتى هم که مرخص شد چند هفته بعد براى ديدن گلرخ به بيمارستان رفتم. گلرخ هم بعد از دو روز درد كشيدن، سرانجام در آخرين روز شهريور، صاحب دخترى زيبا و ملوس شده بود. حالا دختر گلرخ و سهيل كه اسمش را سايه گذاشته بودند، يک ماهه بود و من در بيمارستان بسترى بودم. به ياد حسين و چشمهاى نگرانش افتادم و لبخند بر لبم شكوفا شد. ديشب، درد امانم را بريده بود. مشغول نگاه كردن تلويزيون بوديم كه ناگهان كيسه آبم پاره شد. چند ساعتى بود كه درد داشتم، درد مى آمد و مى رفت. آنقدر درد داشتم كه ترجيح دادم شام نخورم. براى اينكه خودم را مشغول كنم، تلويزيون نگاه مى كردم و ناله مى كردم. حسين هم با ملايمت شانه ها و كمرم را ماساژ مى داد. ولى بعد هراسان و وحشتزده دور خودش مى چرخيد و مرا هم مى ترساند. از چند روز قبل با پيش بينى دكترم، ساک بچه را آماده كرده بودم. با توافق من و حسين، قرار گذاشته بوديم كه از دكتر نخواهيم جنسيت فرزندمان را معلوم كند و دكتر هم كه خانمى منضبط و خونسرد بود، با كمال ميل قبول كرده بود تا سونوگرافى را فقط براى اطمينان از سلامت من و جنين داخل رحمم، انجام دهد و از بازگو كردن جنسيت بچه، حتى در صورت اطمينان، خوددارى كند. سرانجام حسين ساک را پيدا كرد و زير بغل مرا كه از درد اشک مى ريختم، گرفت و از پله ها پايين برد. تقريبا تا صبح درد كشيدم تا سرانجام كوچولوى لجباز تصميم گرفت تشريف بياورد. وقتى فارغ شدم، موقع اذان صبح بود. با اولين الله اكبر مؤذن، پسر من و حسين سالم و سلامت پا به دنيا گذاشت. صداى گريه جيغ مانندش كه بلند شد با آسودگى از حال رفتم. با صداى در، از افكارم بيرون آمدم. حسين بود كه با سبد بزرگى گل رز ليمويى و قرمز وارد شد. صداى خوشحالش بلند شد: سلام مامان كوچولو... ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh