🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_هفتاد_پنجم
تازه به راه افتاده بودیم که بی سیم راننده به صدا در آمد .
من که از حرف هایی می زد چیزی نمی فهمیدم .کمی که گذشت راننده به سمتمان برگشت.
_داعش في طريقهم ، علينا أن نذهب الآن إلى مدينة جلولاء للتأكد. علي أن أرى من أي طريق يمكنني أن أتجاوزك دون خطر. في الوقت الحالي ، وصل الأمر أخذك إلى الأمام.
زهرا با نگرانی گفت
_میگه داعشی ها تو مسیر هستند ،باید فعلا برای اطمینان بریم به شهر جلولاء. باید ببینه از کدوم مسیر میتونه بدون خطر ما رو رد کنه .فعلا دستور رسیده مارو ببره جلولاء!
راننده به سمت شهر جلولاء به راه افتاد.
امیدوارم حداقل تا شب راهی به بغداد پیدا کنیم و من هرچه زودتر به کربلا برسم.
تابلو ورودی شهر از دور پیدا بود .
چنددقیقه بعد وارد شهر شدیم.
به مردمی که در رفت و آمد بودن چشم دوخته بودم و تصورش را هم نمیکردم روزی برسد که آنها شهر و دیارشان را بخاطر داعش ترک کنند.
راننده ماشین را مقابل خانه ای پارک کرد.
همگی پیاده شدیم.
راننده که فهمیده بود فقط زهرا عربی میفهمد با صحبت کرد به سمت در رفت ،زهرا روبه ما کرد
_میگه امروز در خونه ام احمد می مونیم تا اون و دوستانش راه ها رو بررسی کنند. گفت مواظب باشیم به جز صاحبان این خانه کسی نفهمه ما ایرانی هستیم،ممکنه جونمون به خطر بیفته .
راننده چند ضربه به در خانه زد .پیرزن قد بلند و چهارشانه ای با چهره ای گشوده در را برایمان باز کرد
_مرحبا صابر ، اهلا وسهلا بك.
(سلام صابر ،خیلی خوش اومدی)
_مرحبا خالتي احضرت لك ضيف ان شاء الله سنذهب بالليل
(سلام خاله،براتون مهمون آوردم ،ان شاءالله شب رفع زحمت میکنیم.)
_هذا بيتك يا بني ، اهلا وسهلا بك. تفضل. تفضل
(اینجا خونه خودته پسرم.خیلی خوش آمدید بفرمایید بفرمایید)
زهرا از طرف من و روهام تشکری کرد و همگی باهم وارد خانه شدیم.
در حیاط چند درخت نخل سربه فلک کشیده خودنمایی میکرد.
نمای خانه با کاشی های سفید و قرمز رنگ تزیین شده بود.
با تعارف اُمً احمد وارد خانه شدیم .
دورتا دور سالن را مبل های ساده چیده بودند ،از همان مبل های عزاقی که تا به حال در عکس ها دیده بودم.
هرسه کنارهم نشستیم.
ام احمد چنددقیقه بعد با سینی چای روبه رویمان ایستاد و چای تعارف کرد.
استکان را برداشتم و روی میز گذاشتم .
زهرا کنار گوشم گفت
_به این میگن چای عراقی زیادی سیاهه ولی جوشیده نیست بخور طعمش خوبه.
به رویش لبخندی زدم و چای را نوشیدم.
آقا صابر برای بررسی مسیر ما را تنها گذاشت و رفت.
صدای اذان ظهرکه به گوش رسید .
وضو گرفتیم و نمازمان را همانجا خواندیم.
تا شب خبری از صابر نشد .
چشم انتظار آمدن خبری از صابر بودیم که صدای تیراندازی به گوشم رسید.
با وحشت به حیاط دویدم.
زهرا و روهام هم به ایوان آمدند.
روهام با نگرانی گفت.
_صدای تیراندازی از نزدیکی های شهر هستش،خدا خودش رحم کنه.
با نگرانی به آن دو نگاه کردم و زیر لب خدا خدا میکردم خطری آن دو عزیزم را تهدید کند.
&ادامه دارد...
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتاد_پنجم
باخودم مشغول بودم. شایدحرف خانوادگیه، بخوان بزنن،مثلا بخواداز عشقش بگه، در یک تصمیم آنی،پاشدم وبه سمت پذیرایی رفتم.با اینکه تلویزیون فیلم تکراری گذاشته بود ولی نشستم جلوی تلویزیون ومشغول خوردن بقیه قهوم شدم. یه قلوپ ازش خوردم.
امیرعلی سرفه ای کردتاصداش صاف بشه واروم وشمرده گفت :
امیر: یک ماموریت جدیددارم.
مهین جون فنجون قهوش ورومیزگذاشت وگفت:
مهین:خب مادرتوکه قبلا هم ماموریت رفتی.
امیرلبخندمحوی زدوبعد از مکثی ادامه داد:
+نههه. ینی بله...این ماموریت کمی بابقیه فرق داره.
مهتاب:خب مگه چیه؟
با اینکه صدای تلویزیون هم بود اماحرفارو میشنیدم.اصلا انگار گوشم فقط برای شنیدن حرف امیرعلی تنظیم شده بود.کم کم داشتم نگران می شدم،مگه این ماموریت چیه؟
امیرصداشواورد پایین تر وگفت: فرقش اینه که
ایندفعه لب مرزه و زمانشم بیشتره یک ماه ...
قهوه پریدتوگلوم، شروع به سرفه کردم،مهتاب باتعجب نگاهم کرد وپرسید
مهتاب:چی شد؟
چند تا سرفه کردم تا حالم که سرجاش اومد. بره؟کجابره؟یک ماه؟ اونم لب مرز؟
بغض کردم،چونم ازبغض می لرزید،بازم قهوه خوردم تا این بغض مزاحم شرش کم بشه.
مهین:ماموریت که همیشه خطرناکه حتی همینجا هم که وقت وبی وقت بیخبرمیری ومیای من دلم میلرزه.فقط زمانش زیاده....
مهین جون نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
مهین: چی بگم مادرخدا ان شاالله نگهدارت باشه. به منم یه صبر زینبی بده طاقت بیارم
امیر:مامان جان دیگه وقتی وارد شغل شدم همه خطراتشو به جون خریدم،وظیفه ی من دفاعه مثل بقیه، شما دعا کنید خدا قبول کنه ازمون..
مهین جون اشک توچشماش جمع شده بود،با لبخندی گفت:
مهین:خداروشکرمیکنم که تومسیر درستی هستی وراهتوخوب شناختی مادر،الهی دعای حضرت زینب پشت و پناهت باشه..
سریع ازجام بلند شدم وبی صداپذیرایی وترک
کردم و از پله ها بالا رفتم. میدونم که خیلی
ضایع رفتارکردم امادست خودم نبود،نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم. تاوارداتاقم شدم وخودم وپرت کردم روتخت.اجازه دادم اشکام بریزه، اشکایی که خودمم حیرون بودم دلیلش چیه، باورم نمی شددارم برای پسری که اُمل میدونستم گریه می کنم. باگریه زیرلب گفتم:
+اگه بره من چیکارکنم؟چطوردلش میاد بره؟ چطور طاقت بیارم؟ اگه .. اگه برنگرر.. نه..نه..
ازحرفایی که میزدم تعجب کردم،امادست خودم نبود، این حرفا ازعقل وزبونم درنمیومد صدای قلبم بود.تنها جیزی که ارومم میکردحرف زدن باخدا بود.ازجام بلندشدم وروبه روی آیینه ایستادم،به صورت خیس از اشکم نگاه کردم.
رژلب قرمزم وبرداشتم وروی آیینه نوشتم:
+عشق سوزان است بسم الله رحمان رحیم
لبخندغمگینی به نوشتم زدم ورفتم وضو گرفتم تانمازم وبخونم وکمی باخداحرف بزنم تا ارامش بگیرم.بعدنماز انقدر گریه کرده بودم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برده!
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_هفتاد_پنجم
سهيل سوتى زد و گفت: ما راجع به ده سال آينده حرف نمى زنيم ها!
خنديدم: حالا كار سراغ دارى؟
سهيل مردد گفت: آره، مى خوام يک نفر كارهاى تبليغاتى شركت رو به عهده بگيره، تو هم كه اون روز گفتى به برنامه نويسى علاقه ندارى و بيشتر دوست دارى تو كار تبليغات و گرافيک كامپيوترى باشى...
حسين به آرامى پرسيد: يعنى مهتاب بياد شركت؟ اون وقت تكليف عليرضا چى...
سهيل با خنده وسط حرفش پريد: حالا تو غيرتى نشو! كسى نخواست مهتاب بياد شركت، تو خونه كامپيوتر داره، همين جا كار مى كنه و به ما تحويل مى ده. چطوره؟
قبل از اينكه حسين حرفى بزنه، گفتم: عاليه!
حسين لبخند زد: اِى تنبل!
آن شب تا دير وقت صحبت كرديم و قرار شد تا يكى دو روز آينده، سهيل كارها را برايم به خانه بياورد. بعد از رفتن سهيل و گلرخ، به عليرضا شير دادم و جايش را عوض كردم، كنار حسين روى تخت نشستم. حسين مشغول خواندن مفاتيح بود، بعد از مدتى كتاب را بست و با مهربانى در آغوشم گرفت:
- خوب خانم خودم چطوره؟
- حسين، نظرت راجع به پيشنهاد سهيل چيه؟
صورتم را بوسيد: كار تو خونه؟
- اوهوم!
- به نظرم خيلى خوبه، تو بايد بتونى روى پاهاى خودت وايستى، ممكنه يک روز مجبور باشى خرج زندگى تو در بيارى...
مى دانستم در فكرش چه مى گذرد، با ناراحتى گفتم: تو رو خدا از اين حرفها نزن...
همانطور كه نوازشم مى كرد، گفت: مرگ حقه مهتاب، و من هم يک روزى مى ميرم، تو بايد ياد بگيرى كه مستقل باشى، محتاج كسى به غير از خدا نباشى...
بغض گلويم را فشرد. صداى ضجه هاى سحر گوشم را پر كرد.
آهسته گفتم: دلم مى خواد روزى كه تو نباشى رو نبينم.
صداى حسين، در گوشم زمزمه كرد: هيس س! اين حرفها رو نزن، پس تكليف عليرضا چى مى شه؟ عروسک از حالا عزا نگير، اما اگه من هم نباشم تو بايد باشى، بايد شجاع و استوار باشى و داستان ما رو براى پسرمون تعريف كنى...
آهسته پرسيدم: كدوم داستان؟
صداى زمزمۀ حسين، سكوت اتاق را شكست: داستان سروهايى كه ايستاده مى ميرند...
پايان فصل 52
فصل پنجاه و سوم
عليرضا، تقريبا سه ساله بود كه طاقت پدر و مادرم تمام شد و قصد بازگشت به ايران را كردند. نزديک به شش ماهى مى شد كه عليرضا را به مهد كودک برده و ثبت نامش كرده بودم و به طور مرتب سر كار مى رفتم. حسين با اينكه چاق تر و به نظر سالم و سرحال مى رسيد، اما فاصله دكتر رفتن ها و بسترى شدن هايش كمتر شده بود. آن روز با عجله عليرضا را به مهد كودک رساندم و خودم راهى شركت شدم. به محض رسيدن، سهيل در اتاق را باز كرد و با لبخندى بزرگ وارد شد. بى حوصله گفتم:
- چى شده؟ حتما سايه امروز بهت گفته بابا جون؟
سهيل خنديد: نه خير، بابا جون خودت امروز زنگ زد.
- خوب؟
- هيچى، مى گفت كى اجازه داده تو رو استخدام كنم...
با حرص گفتم: سهيل لوس نشو، اصلا حوصله ندارم.
سهيل پشت ميز نشست: باز چى شده؟
غمگين گفتم: ديشب دوباره حسين خون بالا آورد، امروز صبح رفت بيمارستان پيش دكتر احدى، خيلى نگرانم!
سهيل هراسان گفت: خوب چرا آمدى شركت؟ مى رفتى بيمارستان...
پوزخند زدم: چه فايده؟ حسين خودش لجبازى مى كنه و زير بار نمى ره... دكتر احدى مى گه بايد چند روزى در بيمارستان بسترى بشه، اما خودش تا يک كمى حالش بهتر مى شه پا مى شه راه مى افته.
- عليرضا چطوره؟ امروز گريه نكرد؟
- نه، كم كم به مهد كودک عادت مى كنه، امروز مى گفت عمو موسيقى مياد مهدشون، خوشحال بود.
به سهيل كه به دستانش خيره شده بود گفتم: خوب بابا چى مى گفت؟ مامان چطور بود؟
سهيل نگاهى به پنجره انداخت و گفت: دارن برمى گردن!
در جايم نيم خيز شدم: چى؟
- همين كه شنيدى، مامان ديگه بى طاقت شده و به التماس افتاده، بابا مى گفت خودش هم دلش مى خواسته برگرده ولى گذاشته تا مامان مطرح كنه كه اگه برگشتند، دوباره چند وقت بعد فيلش ياد هندستون نكنه. مامان هم عكس هاى جديد عليرضا و سايه رو كه ديده، ديگه با گريه و زارى خواسته برگردن.
ناباورانه پرسيدم: حالا كى برمى گردن؟
سهيل شانه بالا انداخت: هنوز معلوم نيست، بايد كاراى ناتمومش رو تموم كنه، وسايل خونه رو بفروشند و برگردند. ولى تصميم قطعى گرفته بودند.
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh