🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_هفتاد_چهارم
هر چه به مرز نزدیک تر می شدیم من برای دیدار کیان بی تاب تر .
کسی بی تابی های مرا میدید بی شک فکر میکرد
من در واقعیت با کیان قرارگذاشته ام و حتما این دیدار اتفاق می افتد ،چه می داند من با دیدن دو خواب این چنین منتظر و بی قرار هستم.
یک ساعتی تا اذان ظهر مانده بود که به مرز خسروی رسیدیم .
آقای احمدی با مجوزی که از سپاه گرفته بود به سمت اتاقک مرزبانی رفت.
چند نفر از اتاقک بیرون آمدند و داخل ماشین را نگاهی انداختند و بعد از انجام کارهای بازرسی اجازه خروج دادند.
من و زهرا از ماشین پیاده شدیم و بعد از برداشتن وسایلمان پیش روهام رفتیم.
آقای احمدی مقابلمان ایستاد
_تا چنددقیقه دیگه ماشینی که قراربود شما رو ببره کربلا میرسه .کمی باید اون سمت مرز منتظر بمونید،روهام جان مواظب دخترا باش ،این کشور امنیت نداره خیلی هواشون رو داشته باش.
_چشم ، حواسم هست.ببخشید شما رو هم تو زحمت انداختیم
_این چه حرفیه.وظیفه بود
حرفش با روهام که تمام شد رو به من کرد
_دخترم ان شاءالله آقا کیان رو صحبح و سالم پیداش میکنی، به خدا بسپارش خدا کمکت میکنه.
_چشم حتما .ممنون از کمکتون.
_خواهش میکنم وظیفه بود.خب دیگه برید من ماشینت رو میبرم .ان شاءالله روزی که خواستید برگردید خبر بدید بیام دنبالتون.
هر سه با آقای احمدی خداحافظی کردیم و پا به کشور عراق گذاشتیم .
کشوری که داعش آن را ناامن کرده بود.
بخاطر شرایط بد منطقه تعداد نیروهای نظامی مستقر در خط مرزی بسیار زیاد بود.
نیم ساعتی منتظر ماندیم تا اینکه ماشین نظامی جلو پایمان توقف کرد
_هل انت السید ادیب؟
من و روهام که از زبان عربی چیزی نمیفهمیدیم به زهرا نگاه کردیم.
_میپرسه شما آقای ادیب هستید؟
روهام لبخندی زد
_نعم
مرد نظامی که چهره اخمو و جدی داشت گفت:
_لقد جئت نيابة عن السيد شمس ، اركب ، الطرق خطرة ، يجب أن نصل إلى بغداد قبل حلول الظلام.
_میگه من از طرف آقای شمس اومدم ،سوار بشید،راه ها خطرناکه باید قبل از تاریکی به بغداد برسیم.
هرسه سوار ماشین شدیم و راننده به راه افتاد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتاد_چهارم
ظرف آخروهم آب کشیدم باخودم گفتم اینا نماز مغربشونو خوندن من موندم فقط خدا کنه یادمنره وبه سمت قهوه ساز رفتم وخاموشش کردم.
فنجون هاروآماده کردم وقهوه ریختم.
سینی روبرداشتم وروی میزغذاخوری آشپزخونه گذاشتم.برگشتم تا از یخچال توت خشک وخرما خشک بیارم..
مهین:خب خب لو بدیدببینم،دست پخت من بهتره یاهالین؟
مهتاب روکردبه امیر وگفت:
مهتاب:آاحالابگو،حالاجرات داری بازاز هالین تعریف کن.
سینی قهوه روروی میزگذاشتم وباتعجب گفتم:
+جریان چیه؟
کنارمهتاب نشستم ومنتظرجواب موندم.
مهین جون خندیدوگفت:
مهین:بحث نظافت خونس، مهتاب اتاقش وبه هم ریخته بود امیراقا گیرداده بهش که ازهالین خانم یادبگیرخونه روبرق انداخته.
باشنیدن این حرف، دلم قنج رفت،یعنی امیرازمن تعریف کرده؟ ولی خب نباید به روی خودم بیارم به قول مهتاب ارزش زن به سنگین و وقارشه.
سرمو پایین انداختم وگفتم:
+وظیفس.
البته راست می گفت، درسته توغذاپختن کوتاهی می کردم ولیخداییش خونه رو برق انداخته بودم.
مهین جون روکردبه امیروگفت:
مهین:خب من منتظر جوابم.
دوباره پرسیدم:
+منتظر چی؟
مهین جون باخنده گفت:
مهین:الان بحث دست پخته،منتظرم آقای امیرخان جواب بدن که دست پخت من بهتره یاشما.
خندیدم وآهانی گفتم.
مشتاق منتظرشدم امیرعلی،یعنی کیومیگه؟
امیرعلی لبخندی به مادرش زد وگفت:
امیر:پیامبر(ص)فرمودن ،دو چيز را خداوند در اين جهان كيفر مى دهد تعدى و ناسپاسى پدر و مادر.
مهین جون باتعجب نگاهش کردکه امیرادامه داد:
امیر:بنابراین شماهرجوری که غذادرست کنی عالیه بنده هم حق ناسپاسی ندارم.من خاک پاتم مادرجان.
مهین جون لبخندی زدوقربون صدقه ی امیرعلی شد.
ولی من همچنان هنگ حرفاش بودم،عجیب
حرفاش به دل می نشست!
باتعجب به مهتاب نگاه کردم وگفتم:
+شماخواهروبرادر این استدلالها روازکجامیارید؟
خندیدوگفت:
مهتاب:قبلا گفتم ازاینترنت وکتاب،ولی امیر علی عاشق سخنرانیه بایه دفترو خودکار میشینه نت برداری می کنه.
متفکرگفتم:
+اوووو،من هنوز خیلی جیزا رو بلد نیستم.ولی این حرفای شماها به دل میشینه.
مهتاب لبخندمهربونی زدوگفت:
مهتاب:به دل میشینه چون حرف های خداو پیامبره. به نوعی با فطرت انسان سازگاره.متفکر سرم وتکون دادم وچیزی نگفتم.راست می گفت، این روایت هاعجیب به دل میشینه!
وقتی مهتاب با حوصله برام دربارهء علت حجاب زن و پوشش حرف میزنه، یا اون کتاب زندگانی فاطمه زهراروکه داد بخونم، خیلی برام دلنشین بود.
خیلی دوس دارم منم جواب سوالاموبگیرم وانجامش بدم. مثل الان که خیلی گیرکردم تو خونه چجوری چادر بپوشم؟طرزحرف زدن و نگاه کردنم به امیرعلی که اونم نامحرمه چجوری باشه بقول مهتاب مانامحرم ونامحرم ترنداریم،نمیشه که جلوی اشناهاچادرنپوشم وتوخیابون جلو بقیه مردا بپوشم..
چقدر حرفای مهتاب توذهنم میچرخه ..
باصدای امیرازفکر بیرون اومدم.
امیر:خب چند تا خبر، اول اینکه پایه ی هیات هستین، فردا شب برا شهادت حضرت هیات برنامه داریم ببرمتون.البته باماشین مهتاب،چون فردا صبح سانتافه روبایدتحویل بدم .تحویل ماشین خبر دوم بود.واما سوم میخوام یه خبر اساسی بدم..
مهین:بگوعزیزم.
مهتاب با لبخندوطعنه گفت :بگو بگوببینم باز چه گندی زدی..
امیرخنده ی آرومی کرد.همونطور می رفت سراغ قهوه ساز تا دوباره قهوه بریزه.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_هفتاد_چهارم
حسين لبخند زد: خوب تو چه پيشنهادى دارى؟
فكرى كردم و گفتم: والا چه عرض كنم! نمى دونم چرا همش فكر مى كردم دختره، براى دختر هزار تا اسم پيدا كرده بودم ولى براى پسر نه! تو چه اسمى دوست دارى؟
حسين فكرى كرد و با دودلى گفت: راستش يک اسمى در نظر دارم، البته اگه تو موافق نباشى اصرارى ندارم!
با اصرار گفتم: نه بگو، تو پدرشى، حق دارى اسمشو انتخاب كنى.
حسين نگاهى به بچه كه خيس عرق، شير مى خورد انداخت و گفت: عليرضا چطوره؟
فورى به ياد دوستانش افتادم و دليل انتخاب نامش را حدس زدم. با لبخند گفتم: عاليه!
عليرضا دو ماهه بود كه سحر به ديدنش آمد. سراپا مشكى پوشيده بود و ابروهاى ظريفش به نشانۀ عزادارى، پر شده بود. آويز «الله» زيبايى از طلا براى چشم روشنى آورده بود. با صميميت و دلتنگى صورتش را بوسيدم و گفتم: چرا بى خبر آمدی؟ مى گفتى حسين مى آمد دنبالت...
- نه، مخصوصا وقتى آمدم كه حسين آقا خونه نباشن، البته از قول من تبريک بگو، اما دلم نخواست با ديدن من ياد...
ساكت شد و من دلم برايش آتش گرفت. چاى و شيرينى را روى ميز گذاشتم و بچه را در آغوشش نهادم. سحر با علاقه و محبت به پسرم كه شباهت عجيبى به حسين پيدا كرده بود، خيره شد. آهسته گفت: عليرضا... عليرضا جون!
بعد اشک هايش به آرامى روى گونه هايش سرازير شد. بدون آنكه حرفى بزنم، نگاهش كردم. گذاشتم تا راحت باشد و غم دلش را خالى كند. وقتى بچه را كه به گريه افتاده بود به بغلم داد، پرسيدم:
- چه كار مى كنى سحر؟ حاج خانم و حاج آقا چطورن؟
سرى تكان داد و دماغش را بالا كشيد: هيچى، دارم سعى مى كنم به زندگى ام ادامه بدم. مادر و پدر على هم انگار بيست سال پيرتر شده اند، منزوى و گوشه گير تو خونه نشستن، خوب على چشم و چراغشون بود.
چى بگم؟ دوباره سر كارم برگشتم و دارم سعى خودمو مى كنم.
با بغض گفتم: مى دونم چه حالى دارى! خيلى سخته...
- نه نمى دونى! تو از حسين آقا يک بچه دارى، هر وقت بهش نگاه كنى ياد پدرش مى افتى و خاطرات خوب زندگى ات زنده مى شه، انشاءالله پدرش صد و بيست ساله بشه و عليرضا رو داماد كنه، اما من چى؟ لحظه لحظه وقتم رو حسرت مى خورم كه چرا يک بچه ندارم؟ بچه اى كه با نگاه به او، مطمئن بشم زندگى با على يک رويا نبوده، خواب نبوده... واقعيت داشته! اما هيچى نيست، مثل يک خواب و يک رويا، همه چى تموم شده و من تنها و بى كس برجا موندم! با يک دنيا حسرت و آرزوهاى بر باد رفته!
وقتى سحر رفت، تا چند ساعتى به او و حرفهايش فكر مى كردم. واقعا چقدر سخت بود، تنها و بى كس ماندن! بدون هيچ نشانه اى از زندگى كه روزى واقعيت داشته است. بعد از شام، حسين مشغول بازى با عليرضا بود كه سهيل و گلرخ از راه رسيدند. سايه كوچک را كه حالا لبخند مى زد و تقريبا چاق و بى نهايت شبيه گلرخ شده بود كنار عليرضا خواباندند. وقتى سايه شروع به قان و قون كرد، بزرگترها مشغول صحبت شدند. سهيل در مورد مادر و پدر و دلتنگى شديدشان، معتقد بود به همين زودى ها برمى گردند. حسين با لحنى معتقد به نظر سهيل گفت: خدا كنه! حيفه كه حالا از ايران دور باشن، نوه خيلى شيرين تر از بچه است...
سهيل با خنده گفت: آره آخه خود حسين چهار تا نوه داره، خوب مى دونه...
من و گلرخ خنديديم و حسين گفت: اينطورى مى گن جناب سهيل خان!
بعد از كمى صحبت، سهيل با خنده گفت: راستى خبر دارى پرهام بدبخت تو خون خودش غلت مى زنه؟
بى آنكه كسى حرفى بزند، ادامه داد: چند روز پيش دايى رو ديدم... تا گفتم حال پرهام و عروسش چطوره، انگار كفر گفتم، سر درد دلش باز شد! اين دختر انگار خون دايى و زن دایی رو حسابى كرده تو شيشه، پرهام هم به غلط كردن افتاده است، اما اين دختره چنان سياستمداره كه خونه و ماشين رو همون اول كارى به اسم خودش كرده و حالا پرهام جرات نداره بگه بُق! داره كم كم عذر دايى و زرى جون هم مى خواد.
سهيل زد زير خنده، اما هيچكس نخنديد. دلم براى پرهام و پدر و مادرش مى سوخت. آهسته گفتم: خدا كنه زندگى شون درست بشه...
سهيل با لحن مسخره اى گفت: انشاءالله، التماس دعا!
حتى حسين هم خنده اش گرفت. بعد گلرخ با لحنى جدى پرسيد:
- مهتاب، درست هم كه تموم شده، نمى خواى برى سر كار؟
فورى گفتم: خودت چى؟
در جايش چرخيد و گفت: چرا، شايد تو يک مدرسه مشغول بشم. تو چى؟
آهسته گفتم: خوب تو مادرت هست كه سايه رو نگه داره، اما كسى نيست عليرضا رو نگه داره. ولى يک كم كه بزرگتر شد و تونست بره مهد كودک، شايد برم سر كار...
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh