eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
351 دنبال‌کننده
29هزار عکس
11.4هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 نمازم که تمام شد به سمت بوفه به راه افتادم. رفتار دانشجویان در محوطه دانشگاه عجیب بود .گروه گروه ایستاده بودند و به یک گوشی زل زده بودند انگار همگی چیزی را نگاهدمی کردند . از کنار یک گروه که رد شدم . پچ پچ هایشان به گوشم رسید _الان خانواده اش چه حسی دارند؟ _طفلک بچه هاشون _بچه ها یکیشون استاد دانشگاه ما بوده ، ببین تصویرش رو گذاشتند از کنارشان که گذشتم خیلی کنجکاو شدم بدانم در مورد چه چیزی حرف می زدند ولی به خودم اجازه کنکاش را ندادم و به راهم ادامه دادم. نزدیک در ورودی بوفه بودم که محسن دوست کیان را دیدم. همان که همیشه مرا با الفاظ خوب مورد عنایت قرار می داد. _سلام خانم شمس با تعجب به او که سر به زیر شده بود و به من سلام داده بود،نگاه کردم _سلام _من وقتی خبر ... هنوز حرفش راکامل نزده بود که مهسا و زیبا با عجله خودشان را به من رساندند و مهسا بین حرف محسن پرید _آقا فعلا ما عجله داریم حرفاتون بمونه واسه بعد سپس رو کرد به من _روژان جان بیا بریم روهام اومده دنبالت! با تعجب به رفتار آن دو نگاه میکردم .چشمان هردو قرمز بود انگار گریه کرده بودند. کمی که از محسن دور شدیم رو به هردو کردم _شما دوتا چرا چشاتون قرمزه؟بچه ها اتفاقی افتاده؟ هردو لبخندی مصنوعی به لب نشاندند. زیبا به حرف آمد: _نه بابا چه اتفاقی،توهمی نبودی که به لطف خدا شدی .بیابریم داداشت منتظره نمیدانم چرا هرچه بیشتر به در ورودی نزدیک میشدیم .نگرانی بیشتر به جانم می افتاد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 پشت میزنشستم وصدای خوش و بش مهمونا رو میشنیدم ماشالله چقدرمهمون دعوت کردن،البته خیلی برام جالب بودا، اینامراسماشون مثل مانبود اینا همه باهم بااحترام حرف میزنن قهرو قطع رابطه ندارن، پولدار وفقیرو دکترومهندس وکارگر فرقی نداره براشون ،کسی با طلا و لباس گرون قیمتش پز نمیده، تو مراسمشون زن و مردجدا هستن،میشینن دعای عهد و شعرهای تولد اماما رو میخونن، برای شادی روح شهدا نذری میدن. اونم یک نوع غذا و برای همسایه هم نگه میدارن. بعدما تو جشنامون فقط می رقصیم،چند مدل غذای مدل به مدل میدیم و تازه فقط پولدارا ورییس ،روءسا دعوتن وبیشترشون به ماشین و قرارداداشون و ثروت عروس،دومادشون مینازن جالب تر اینکه‌ من بهم تو این مراسم‌ خیلی خوش گذشت درسته خیلی خسته‌ شدم ولی حس خوبی‌ بهم دست داد ولی تو مراسمای خودمون با اینکه کلی میرقصیدم ولی حس خوب وارومی که الان‌ دارم واون موقع‌نداشتم. امیر:خوب من وبا خانم محسنی تنها گذاشتید. باتعجب سرم و آوردم بالاوبه امیر نگاه کردم. از امیرعلی بعیدبودبرای حرف زدن بامن پیشقدم بشه.نمیدونم چراخوشحال شدم ازاینکه باهام حرف زده. ازفکربیرون اومدم وطلبکارگفتم: +میخواستی دخالت نکنی،من خودم زبون دارم. امیر:معلومه چقدر زبون دارید. بروبابایی بهش گفتم وروم وبرگردوندم‌. بطری آب وبرداشت وتولیوان ریخت. قبل ازاینکه آب و بخوره گفت: امیر:فکرنکنیدبه خاطر شماواردبحث شدما... باتعجب نگاهش کردم، یه قلوپ ازآب خورد وگفت: امیر:نمی خواستم پسرمردم وبدبخت کنم. اولش منگ نگاهش کردم ولی وقتی حرفش وتحلیل کردم چشمام گردشد. ازجام بلندشدم و گفتم: +دیگه زیادی حرف میزنیا ببین خودت مرض داری، من هیچی بهت نمیگم تومیای یه چیزی میگی،یک کلمه بگو اگه باوجودمن تو خونتون مشکل داری؟اصلا چرا قبول کردی من بیام اینجا وقتی میدونستی من چه جور تیپی ام؟ بااین حرفم ،ابی که داشت میخورد، پرید توگلوش وهمینطور که تندتندسرفه میکردگفت: امیر: نه. منظورم این نبود.. بااخم خواستم حرفش وقطع کردم و گفتم: پس چت..؟ که سرش وانداخت پایین وباصدای آرومی گفت: امیر:شمادرست میگید من نباید دخالت میکردم معذرت می خوام بابت حرفم. بلافاصله ازکنارم ردشد وازآشپزخونه رفت بیرون. باچشم های گردشده به جای خالیش نگاه کردم باخودم گفتم: +فازت چیه معلوم هست؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
- من قدر ندانستم؟ - نه، خیلی غر می زدی، نقد می کردی، نمی دیدی خوبی هایی که داشتی. بد هم نیست. تلنگرنیازه. والا موج دنیا آدم رو با خودش می بره و غرق می کنه. - موج دنیا همه رو می بره یا من استثنام؟ - مطمئن باش هیچ آدمی نیست که سختی نداشته باشه. حتی اوناییی که ظاهرشون نگاه های حسرت زده ی دیگران رودنبال خودشون می کشن... - لیلاجان! خانمم! تازه متوجه موقعیتم می شوم. - فکر کنم از صبح چیزی نخوردی. بخور تا بتونی راحت بخوابی. چند لقمه از دستش می گیرم؛ اما دیگرنه معده ام می کشد نه میلم. قبول می کند وسینی را بر می دارد. گمانم خودش هم مثل من، امروز چیزی نخورده باشد. این را از لبان سفید و رنگ زردش می فهمم. چه همسر پردردسری شده ام برایش. سینی را نگه می دارم. مکث می کند و نگاهش متعجبانه روی صورتم می چرخد. - شما هم بخور. لبخندی می زند. لقمه می پیچم ونمی گیرد. چشمم را بالا می آورم تا به چشمانش می رسد. مثل دریاچه موج دارد و سرریز می شود. وای با مصطفی چه کردی؟ اگرعلی بود مرا می کشت. پدر اسمم را از شناسنامه اش پاک می کرد؛ و مادر... دستم را می گیرد و لقمه را می گذارد دهانش. انگشتانم را می بوسد. رها نمی کند تا دوباره لقمه بگیرم. - من نمی تونم بخورم لیلاجان! معده ام آتش فشانه . شهر را دنبالت گشتم. تمام فكرم این بود که با چه حال و روزی در به در شدی. سینی را برمی دارد و می رود. طول می کشد تا بیاید. خودش را آرام کرده است مقنعه را از سرم برمی دارد. -سعی کن امشب را راحت بخوابی !صبح صحبت می کنیم . می خوابم. با صدای آرام قرآن خواندن مصطفی می خوابم. لا يسمون فيها لغوا ولا تاثیما. الا قیلا سلاما سلاما... در آرزوی رویایی دنیایی که همه چیزش به سلامت شادابی است و هیچ حرف مزخرفی در آن نیست، چشم بر هم می گذارم. من لذت آرامش را از خدا طلب دارم. ○ مصطفی یا اصلا نخوابیده یا نیمه شب پرگریه ای داشته است. این را چشمان قرمزش فریاد می زند. نماز صبح که می خوانم آن قدر امواج منفی افکار، اذیتم می کند که به حیاط پناه می برم. صدای مرغ و خروس ها فضا را پر کرده است. تمام دنیای گذشته ام زنده می شود. روحم چنان به فشار می افتد که طاقت نمی آورم؛ یا باید فریاد بزنم، یا فرار کنم. برمی گردم به اتاق پیش مصطفی. کنار سفره ی دنیا می نشینم. لقمه می گیرد برایم. نمی خورم تا بخورد. مثل دیوانه ها عمل می کنم. گاهی قهرم، گاهی عاشق. وقتی هست می خواهمش. وقتی نیست نمی توانم قضاوتش نکنم. چند لقمه ای می خورد و می خورم. سفره را جمع می کنم و می برم. کاش می گذاشت چند روزی اینجا تنها بمانم. مصطفی دو چای کم رنگ می ریزد و می آورد. کنار کرسی می نشینم و لحاف را روی پاهایم می کشم. با لیوان چایم مشغول می شوم. سکوت پرگفت وگو و منتظر را می شکند: - سه سال پیش بود که یه روز شیرین زنگ زد و گفت آش نذری پخته ن ، برم بگیرم. مکث می کند و کمی از چایش می خورد. - من یکی دو سال بود که کمتر خونه ی خاله مهین می رفتم و مراعات می کردم. چون حس می کردم رفتارهای شیرین، خیلی خالی از حرف نیست. یه سری پیام ها و نوشته های مزخرف هم داده بود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ وقتى به خانه رسيديم فورى مانتو و مقنعه ها را در آورديم و دست و رويمان را شستيم. به سرعت كترى را پر از آب كردم و روى گاز گذاشتم، يک سبد ميوه و چند پيش دستى هم روى ميز گذاشتم و به ليلا كه در فكر فرو رفته بود، نگاه كردم. از وقتى حامله شده بود يک جورى افسرده و كسل بود. صورتش در هم و زير چشمانش گود افتاده بود. شادى يک هلو برداشت و گفت: - تو از چى ناراحتى ليلا؟ هر كى تو رو مى بينه فكر مى كنه تو بهشتى... ليلا پوزخند زد: آره، از دور دل مى برم و از نزديک زهره. با ملايمت پرسيدم: آخه چرا؟ تو كه راضى بودى. ليلا نفس عميقى كشيد و گفت: تازه مى فهمم چه اشتباهى كردم. از يک طرف مقابل خانواده هستم، از طرف ديگه مهرداد بلاى جونم شده. شادى غمگين پرسيد: آخه چرا؟ - مهرداد اصلا حوصله رفت و آمد با فاميل رو نداره، از صبح تا شب با دوستاى دوران مجردى اش مى ره بيرون، تا اعتراض مى كنم مى گه خوب تو هم برو! دوستاش يک عده آدم عوضى و تازه به دوران رسيده ان! از اون آدمهايى كه حسابى به سر و وضعشون مى رسن و با پولهايى كه از طريق دلالى درآوردن همه جور تفريح و عيش و نوش مى كنن، از قمار و مشروب و مواد مخدر تا خانم بازى و كثافت كارى هاى ديگه، همه فن حريفن! مهرداد هم باهاشون قاطى شده، وقتى هم بهش مى گم دوستات آدماى فاسد و عياشى هستن، پوزخند مى زنه و مى گه آدمى كه پولداره اگه استفاده نكنه احمقه! هر چى مى گم تو كه اونهمه آمدى خواستگارى و پاشنه در خونه رو از جا درآوردى، چطور حالا منو ول كردى و دنبال تفريح و عياشى هستى؟ مى گه خوب حالا خيالم راحت شده تو مال خودمى عياشى بيشتر بهم مزه مى ده!... چند لحظه اى هر سه ساكت بوديم. صداى سوت كترى، سكوت را شكست. همانطور كه به طرف آشپزخانه مى رفتم، گفتم: انقدر حرص نخور، بايد با يک مشاور صحبت كنى ببينى چه راهى پيشنهاد مى كنه. ليلا با صدايى گرفته گفت: خودمم به همين فكر افتادم. من دارم بچه دار مى شم، دلم مى خواد فضاى خونه و خونواده براى بزرگ كردن بچه ام مناسب باشه. بعد با لبخندى به شادى رو كرد و پرسيد: - حالا اين حرفا به كنار، تو چطورى؟ با اين سوال هر سه زير خنده زديم. شادى شانه بالا انداخت و گفت: - راستش خودمم نمى دونم چى شده، اين جريان همينطورى پيش آمد. ياد داستانهاى ماقبل تاريخ مى افتم كه مى نوشت دختر و پسره با يک نگاه، يک دل نه، صد دل عاشق هم شدن. چون اصلا من و استاد با هم حرف نزديم، ولى احساس مى كنم اون هم مثل من جذب اين جريان شده... جدى پرسيدم: يعنى همينطورى مى خواين پيش برين؟ يک حرفى، حديثى... شادى خنديد: تو همون داستاناى ماقبل تاريخ چنين روايت شده كه پسره پا پيش مى ذاره، نه دختره! منهم منتظرم ولى فقط تا آخر ترم تابستون، اگه تا اون موقع حرفى نزنه بى خيال همه چيز مى شم. آن روز تا بعدازظهر با هم حرف زديم و درد دل كرديم. ناهار هم تخم مرغ خورديم و آنقدر خنديديم كه از غذاى هزار تا رستوران بيشتر بهمان مزه داد. وقتى بچه ها رفتند، خسته به اتاق رفتم تا كمى استراحت كنم. اما هنوز سرم را روى بالش نگذاشته بودم كه صداى زنگ تلفن بلند شد. بى حوصله گوشى را برداشتم، صداى سحر در گوشى پيچيد: - سلام، چه عجب خونه اى! - سلام سحر جون، چطورى؟ از على آقا چه خبر؟ - الحمدالله، سلام رسوند. تو كجايى؟ چرا به من زنگ نمى زنى؟ شرمنده گفتم: راستش اين هفته خيلى برام پر ماجرا بوده، عاقبت مامانم از خر شيطون پياده شد و با هم آشتى كرديم. چند روزه اونجا بودم. با خنده گفت: خوب خدا رو شكر، انشاالله هميشه گرفتارى ات از اين جور چيزا باشه. حسين آقا چطوره؟ با هم تماس دارين؟ - اِى، فقط خودش زنگ مى زنه. مى گه نمى شه شماره بيمارستان را گرفت. در ضمن من هم آلمانى بلد نيستم. قراره آخر همين هفته عملش كنند. براش دعا كنيد. صداى سحر لرزيد: انشاءالله به سلامتى برمى گرده... چند لحظه اى حرفى نزد، بعد پرسيد: مهتاب، حسين آقا درباره على حرفى بهت نزده؟ كنجكاو پرسيدم: چطور مگه؟ - هيچى، احساس مى كنم يک چيزايى مى دونن و به من نمى گن. هر وقت مى پرسم دكترا چى گفتند، مى گه هنوز معلوم نيست. دارن آزمايش مى كنن، چه مى دونم! از اين حرفها... - نه، به من هم حرفى نزدن. اما اگه خبرى شد بهت مى گم. نگران نباش، شايد واقعا خبرى نيست و تو دارى بيخود حرص مى خورى... صداى سحر بلند شد: نه، احساس مى كنم خودش مى دونه و به من نمى گه. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh