🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_پنجاه_چهارم
مشغول مرتب کردن کتابخانه بودم که صدای تلفنم به گوش رسید .
به هوای اینکه کیان تماس گرفته، باشوق به سمت گوشی پرواز کردم.
با دیدن شماره زیبا همه ذوق و شوقم کور شد.
_سلام زیبا جان
_سلام خوبی،روژان کجایی
_قربونت خونه ام ،چطور؟
_خانوم آقاتون استعفا داده ، شما چرا دانشگاه نمیای؟استاد علوی گفته اگر یک جلسه دیگه غیبت داشته باشی ،واست صفر رد میکنه!
با یاد آوری استاد موسوی با آن قدکوتاه و ابروهای در هم گره خورده ، دمغ شدم.
_ای بابا اصلا یادم نبود .استاد موسوی از اول هم با من مشکل داشت حالا که همسر استاد شمس شدم دیگه دشمن شده .من نمیفهمم چرا با کیان لجه
_معلومه دیگه آدمی که معتقده نظام باید عوض بشه باید هم بایک نظامی مشکل داشته باشه.
_درسته حق باتوئه،دیگه کی باهاش کلاس داریم؟
_جونم برات بگه که خواهرجان یک ساعت دیگه باهاش کلاس داریم.
با دست زدم به سرم!
_خاک برسرم، الان میام.
_دور از جون! باشه عزیزم منتظرتم.فعلا بای
_خدانگهدار
تماس را قطع کردم.
با اینکه اصلا حوصله هیچ کاری را نداشتم و از طرفی نگران کیان بودم و هر چه بیشتر میگذشت ،دل آشوبم بیشتر میشد ولی آماده شدم.
به سمت دانشگاه رانندگی که نه،پرواز کردم.
ماشین را که داخل پارکینگ پارک کردم، با عجله به سمت کلاس استاد موسوی به راه افتادم.
هنوز صدای دانش جویان به گوش میرسید.
خوشحال از اینکه استاد هنوز نیامده وارد کلاس شدم.
کنار زیبا و مهسا نشستم
_سلام خوبید؟
زیبا:قربونت.تو خوبی؟
مهسا_خودت خوبی ؟ آقاتون خوبه؟
با یاد کیان ،گرفته جوابشان را دادم.
تا زیبا خواست چیزی بگوید استاد موسوی از راه رسید و درس را آغازکرد..
در طول تدریس من همه حواسم به کیان بود.
احساس میکردم وسیله تیزی در قلبم فرو می رود.
بی قرار بودم و بی تاب!
متوسل شدم به حضرت زهرا س و مشغول گفتن ذکر تسبیحات حضرت زهرا س شدم.
دوتا کلاس متعدد با استاد موسوی داشتم که بسیار آزاردهنده بود.
صدای اذان که بلند شد،وقت کلاس هم به پایان رسید .
با پیشنهاد زیبا قرار شد به یاد قدیم به بوفه برویم
_بچه ها تا شما برید من هم برم نمازم رو بخونم بیام.
قبل از اینکه اعتراضی کنند با عجله از کلاس خارج شدم و به نماز خانه پناه بردم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_پنجاه_چهارم
چشمم وبازکردم و ازجام بلندشدم، تقریباخستگیم از بین رفته بود،نیم ساعتی بودکه تو اتاق بودم ووقتش بودکه برم بیرون، ممکنه مهین جون
کارم داشته باشه. به سمت میزتوالت رفتم وپشت آیینه ایستادم.شالم وروی سرم گذاشتم وموهام
وزیرش مرتب کردم.
رژصورتیم وبرداشتم
که روی لبم بکشم. دوباره یادم اومد به چهره م نگاهی انداختم و خندیدم،، تو خشگلی هالین..
رژ رو گذاشتم داخل کشوی میز وبعدازیک نگاه کلی به آیینه گوشیم وبرداشتم وازاتاق خارج شدم.هنوزدوقدم ازاتاقم دورنشده بودم که صدایی مانع شد:
_ببخشیدخانمی.
باتعجب برگشتم و به خانمی که صدام زده بودنگاه کردم، دستم وبه سمت خودم گرفتم وگفتم:
+ببخشیدبامنید؟
خندیدوگفت:
_کس دیگه ای هم مگه اینجاهست؟
لبخندی زدم وگفتم:
+نه،جانم بفرمایید؟
همون لحظه دراتاق بازشدوامیرعلی از اتاقش اومدبیرون، سرش وکه آوردبالا باهم چشم توچشم شدیم،هردومون
سکوت کردیم وروموبرگردوندم.
امیرعلی بادیدن اون زن گفت:
امیر:اِ،سلام خانم محسنی.
_سلام پسرم؛خوبی؟
امیر:ممنون.
کلافه گفتم:
+خانم بامن کاری داشتید؟
امیرعلی که قصد رفتن کرده بودبا
شنیدن این حرفم سرجاش ایستاد.
باتعجب نگاهش کردم که سرش وکردتوگوشیش.
زنه سمتم برگشت وگفت:
_والادخترم شاید اینجامناسب نباشه که بگم...
چشمام وریزکردم وبادقت گوش دادم.
ادامه داد:
_والاامروززیرنظر داشتمت فهمیدم که ماشالله خیلی دخترخوب وخانمی هستید...
باحرص به امیرعلی که ایستاده بودولبخند موزیانه ای میزد،نگاه کردم.
زنه لبش وبازبونش خیس کردوادامه
داد:
_داشتم می گفتم، والامن یه پسردارمبیست وپنج سالشه،
افسره خیلی آقاس، اسمش محسنه،بعد من براش دنبال دختر خوبی مثل توبودم که امروزدیدمت...
وای همین وکم داشتم، لبخندزورکی ای زدم
وگفتم:
+شرمنده من قصد ازدواج ندارم.
سریع گفت:
_نه نیاردیگه،حداقل شماره خانوادت و بده من تماس بگیرم.
وای حالاچی بگم؟ بگم ازخونه فرار کردم؟بگم اگه خانواده م پیدام کنندزندم نمیزارن؟ لبخندم وجمع کردم وخیلی جدی گفتم:
+گفتم که قصدش و ندارم.
باناراحتی گفت:
_آخه چرا؟
سرم وانداختم و پایین وبعدازمکثی گفتم:
+فعلاشرایط ازدواج وندارم.
سریع گفت:
_شرایط نمی خوادکه، نمی خوای....
امیرعلی که گوشی ش وشارژر تو دستش داشت وحرفامون وشنیده بود،صداشو صاف کرد وگفت:
امیر:خانم محسنی ،بنده خدا گفتن دیگه قصدش وندارن.
باتعجب نگاهش کردم، جاااان؟این چی میگه؟
آخه یکی نیست بگه به توچه؟
با تعجب نگاهش کردم. زنه باتعجب به امیر
نگاه کردوگفت:
_بله؟
امیرشونه ای بالاانداخت وگفت:
امیر:منظوری ندارم ولی میگم...
اجازه ندادحرفش و کامل کنه وباحرص
گفت:
_وا؟!چرا دخالت می کنی مادر؟
امیرخنده ی آرومی کردوگفت:
امیر:گفتم که منظوری نداشتم.
زنه دستش وزدبه کمرش وگفت:
_منظورداشتی یاند...
نموندم که حرفاشون وگوش بدم،سریع ازپله هااومدم پایین.خندم گرفته بود،دستم وگذاشتم رودهنم وهرهربه ریش امیرعلی خندیدم،بیچاره روبایه مادر پیله ،تنهاگذاشتم.
باصدای نکره ی نازگل نیشم وبستم:
نازگل:خداشفات بده.
بااخم گفتم:
+تواولویتی.
پوزخندی زدوگفت:
نازگل:فعلاکه تواولین نفری توصف.
لبخندآرامش بخشی زدم وگفتم:
+نه دیگه توروکه دیدم به این نتیجه رسیدم توواجب تری.
باحرص نگاهم کرد، آخه یکی نیست بگه توکه کم میاری چرا میای بحث می کنی؟
پوزخندحرص دراری زدم وازکنارش گذشتم وواردآشپزخونه شدم.مشغول خشک کردن ظرفهای شسته شده شدم.
&ادامه دارد....نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_پنجاه_چهارم
دراز می کشم و لحاف را تا روی سرم بالا می کشم و دیگر هیچ نمی فهمم. وقتی به خود می آیم، حس می کنم که چیزی روی صورتم کشیده می شود. دست مصطفی است که به قصد بیدار کردنم روی صورتم نشسته است.
- لیلاجان ! بلند شو چند لقمه غذا بخور. بعد بخواب...
سیر نیستم؛ اما خواب را ترجیح می دهم.
- رفتم از همسایه سه تا تخم مرغ و نون گرفتم.
چرا محبت می کند وقتی که می داند چه قدر در دلم او را محاکمه کرده ام ؟! چه قدر شک و تردید ریشه کرده است در ذهن و فکرم. لقمه می گیرد و هم زمانش قطرۂ اشکم می چکد. نفس دردمندی می کشد. دوباره لقمه را جلو می آورد.
- لیلی من! چند لقمه بخور.
لجوجانه لقمه را نمی گیرم. سینی را کنار می زند و جلو می آید. هر قطره اشکم که می خواهد بیفتد با دستش از مژه می گیرد.
- لیلا از زندگیت می رم بیرون تا ان قدر غصه نخوری. خدا شاهده فکر نمی کردم این طور بشه!
نفس عمیقی می کشد، سرش را بالا می گیرد و آب دهانش را باصدا قورت می دهد:
- من... من... اصلا طاقت ناراحتی تورو ندارم. اشکات برام از آتیش سوزاننده تره. لیلاجان...
بغض صدایش نگاهم را بالا می آورد. صورتش خیس اشک است. از خودم بدم می آید. چه کرده ام که مصطفی را شکسته؟ ذهنم دعوایم می کند:
- من... من... که حرفی نزدم.
- خب مصطفی هم مثل تو.
- اما شیرین...
- مرده شور شیرین را ببرند. مثل شیطون عمل می کنه. فقط همه چیز را به هم می ریزه. شیطون کی به نفع آدم عمل کرده؟ کی آرامش بخشیده؟ کی به وعده اش عمل کرده؟ کی حرف راست و مسیر درست نشون داده؟
دوباره بلند می شود و می رود. وقتی می آید تشتی دستش است و پارچ آبی. تشت را روی لحاف می گذارد و می گوید:
- صورتت رو بشور، شاید حالت عوض بشه.
قدیم زن ها برای مردهایشان تشت می آوردند و آب روی دستشان می ریختند، حالا مصطفی چه نقشی ایفا می کند؟ مهم آرامش گری است. مرد خسته و درمانده را، زن با محبت و آب آرام می کرده و حالا که تو وامانده شدی، مصطفی آب و محبت تقدیم می کند تا بتواند زندگی اش را نجات بدهد.
دستانم را از زیر لحاف بیرون می آورم و کاسه ی عطش می کنم. آب از زیر انگشتانم توی تشت می ریزد و تمام می شود. دیر بجنبی زندگی همین طور از دستت می رود. می بینی هیچ برایت نمانده است. مصطفی دوباره کاسه ی دستم را پر می کند.
- عزیزم ... صورتتو بشور. بذار آرام بشی. لیلاجان!
صورتم را می شویم. از ترس اینکه مصطفی نشوید. چند بار آب می ریزد و صورتم را می شویم. حوله را می دهد دستم. محکم روی صورتم می کشم. دوست دارم پوست بیندازم و حالی دیگر پیدا کنم. دوباره ذهن خوانی ام شروع می شود.
- کاش می توانستم خرابی ام را آباد کنم.
- خرابی حالت، از درون ويرانته. دری قیمتی داری از دست می دی که آن قدر خرابی؟
- خوشی زندگی قیمتی نیست؟
- اون که قیمت بردار نیست. مگرنشنیدی ارزش چند چیز را قبل از چند چیز بدان: سلامتی قبل از مریضی؛ خوشی قبل از گرفتاری...
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_پنجاه_چهارم
جلوى آينه مشغول تماشاى خودم در آن لباس بچه گانه بودم كه مادرم وارد اتاق شد. در دستش ملافه و بالش به چشم مى خورد، با ديدنم خنديد:
- واى! اين لباس خواب هنوز اينجاست؟
- آره، چقدر هم راحته، مى خواى ملافه ها رو عوض كنى؟
مادرم سر تكان داد: آره، از وقتى تو رفتى آنها رو عوض نكرده ام.
با تعجب نگاهش كردم: چرا؟ يادتون رفته بود؟
مادرم با دلتنگى گفت: نه، وقتى خيلى دلم برات تنگ مى شد مى آمدم و تو رختخوابت مى خوابيدم. هنوز بوى تو رو مى ده... انقدر اشک مى ريختم تا خوابم مى برد. ولى الان كه خودت اينجايى ديگه دلم نمى گيره، ملافه ها خيلى كثيف شده، بايد عوض بشه!
جلو رفتم و خودم را در آغوش مادرم انداختم. آن لحظه چنان احساس خوشبختى و سعادت مى كردم كه در وصف نمى گنجيد.
پايان فصل 45
فصل چهل و ششم
استاد از كلاس خارج شد و صداى قهقهۀ آيدا بلند شد. شادى با حرص گفت:
- زهر مار!
آيدا با حالتى نمايشى دستانش را در هوا بلند كرد و تكان داد:
- بچه ها، ارائه درس ريز پردازنده اونهم تو تابستون به نظرتون عجيب نيست؟
ليلا بى حوصله گفت: باز چه نتيجه اى مى خواهى بگيرى؟
شادى فورى گفت: زرت و پرت بيخودى مى كنه...
آيدا حرفش را قطع كرد: اگه زرت و پرته تو چرا رنگ و روت مثل گچ ديوار شده؟
با كنجكاوى پرسيدم: خوب حرفتو بزن.
آيدا نگاهى به شادى انداخت و با آب و تاب گفت: تا به حال سابقه نداشته درس ميكروپروسسور تو تابستون ارائه بشه، حالا چرا اين ترم شده؟... داستان داره! اين حضرت آقاى راوندى تازه از دانشگاه شريف فارغ التحصيل شدن، فوق ليسانس هوش مصنوعى! گفتن کجا بهتر از دانشگاه آزاد تا جناب آقا، آموخته هاشون رو محک بزنن؟! ولى اين وسط شادى بينوا اسير شده... تا حالا از خودتون پرسيديد شادى كه هميشه ته كلاس مى نشست، چى شده كه رديف جلو جا مى گيره و با كشمكش و دعوا روى صندلى هاى جلو مى شينه؟
شادى با حرص گفت: فضول رو بردن جهنم!
آيدا قهقهه زد: گفت هيزمش تره! ادامه داره... حضرت آقاى راوندى هم تا چشمش به شادى مى افته يک سرى چرند و پرند به جاى درس ريز پردازنده مانوى بدبخت، به خورد ما مى ده! بنده كه ترم پيش اين درس رو افتادم، ملتفتم!
من و ليلا به شادى خيره شديم كه سرش را پايين انداخته و به كفش هايش نگاه مى كرد. با خنده گفتم: عاقبت دم تو هم به تله گير كرد، بله؟
ليلا هم خنديد: مثل اينكه خيلى هم آيدا چرت و پرت نمى گه، نه؟
شادى با غيظ گفت: گيرم كه اينطور باشه، آخه به شما چه؟
آيدا دست به كمر زد: پس به كى مربوطه؟ اين دو تا بى معرفت كه منو عروسى دعوت نكردن، براى تو يكى تله گذاشتم كه تا خواستى بگى بله، مجبور باشى منو هم دعوت كنى!
شادى در حاليكه وسايلش را جمع مى كرد، گفت: شتر در خواب بيند پنبه دانه...
به آيدا كه كيفش را روى شانه اش جا به جا مى كرد، نگاه كردم و گفتم:
- تو خودت چى؟ خبرى نيست؟
لبخند غمگينى بر لبانش نشست
دستى رو شانه اش كشيدم ودلجويانه گفتم: گويند كه سنگ لعل شود در مقام صبر...
همانطور كه از در بيرون مى رفت، گفت: آرى شود! وليک به خون جگر شود.
ليلا آهسته گفت: همه يک جورى بدبخت و گرفتارن.
شادى خنديد: خانم پرنسس، لطفا راجع به بدبختى حرف نزن كه به خنده مى افتم!
در ميان بهت و حيرت ما، ليلا به گريه افتاد. شادى دستپاچه جلو رفت و دستش را گرفت:
- بابا چى شده؟ ببخشيد... از دست من ناراحت شدى؟
ليلا سر تكان داد. بريده بريده گفت: نه، كاسه صبر خودم لبريز شده...
دست ليلا را گرفتم و گفتم: بياييد بريم خونۀ من، با هم حرف مى زنيم، ناهار هم مى ريم بيرون.
شادى فورى گفت: من كه موافقم.
ليلا دماغش را بالا كشيد: مهرداد خبر نداره... نمى تونم بيام.
شادى دست در كيفش كرد و موبايلش را درآورد: بيا، بهش زنگ بزن.
ليلا در ميان اشكهايش لبخند زد: خودم دارم، يادش نبودم.
من و شادى راه افتاديم تا ليلا راحت صحبت كند. چند دقيقه بعد، جلوى در به ما رسيد با خوشحالى گفت: بريم، منم مى يام.
من سوار ماشين خودم شدم و ليلا و شادى هم در بنز آخرين مدل ليلا نشستند.
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh