🌸برادرم محمد مهدی
خبرت هست که ازخوبی خود بیخبری
بخدا خوبتر از خوبتر از خوبتری
به چه مانند کنم درهمه آفاق تو را
هرچه درذهن من آید تو از آن خوبتری
🌸تقدیم به بهترین برادر دنیا🌸
#کانال_زخمیان_عشق
🌷شهید مدافع حرم عباس آسمیه🌷
نام: عباس آسمیه
نام پدر: ــــــــــ
ولادت: ۱۳۶۸( البرز)
شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۱(سوریه)
وضعیت تاهل: مجرد
نام جهادی: ندارند
اخرین مقام: سرباز بی بی زینب (س)
نحوه شهادت: در نبرد با تروریست های تکفیری در استان حلب در شمال سوریه به دست عوامل این گروه تکفیری-صهیونیستی به مقام والای شهادت رسید./پیکر مطهر برنگشت
سن شهادت: ۲۶ ساله ،فرزند دوم
علاقه: کتاب های شهدا ، شهید همت
قسمتی از وصیتنامه شهید:
ندای رهبر فرزانه انقلاب که فرمودند سوریه نباید سقوط کند ، که اگر در این مقطع زمانی و مکانی در مقابلشان ایستادگی نکنیم باید در مرز های خودمان شاهد آغاز در گیری ها بودیم به برکت انقلاب اسلامی و خون پاک شهیدان این راه امروز جمهوری اسلامی به حدی از توان نظامی و دفاعی رسیده که نه تنها هیچ قدرتی توان دست درازی به خاک پاک آنرا ندارند
#کانال_زخمیان_عشق
در سال 58 و پس از تسخیر لانه جاسوسی او حضوری فعال در این جریان داشت و جزء اولین نفراتی بود که وارد لانه جاسوسی گردید. او در حین این جریان در وزارت ارشاد نیز در طرح بازسازی این وزارت خانه به تلاش و کوشش فراوان و مخلصانه پرداخت.
با شروع جنگ تحمیلی با کسب رضایت از مادر راهی جبهه نبرد حق علیه باطل گردید و در نبردی سخت و سرخ در هویزه و در حالی که در محاصره دشمن قرار گرفته بود همراه دهها تن از پاسداران انقلاب و دانشجویان خط امام و دانشجویان فاتح لانه جاسوسی مظلومانه به شهادت رسید. حسن خلق، خلوص، صداقت و سعة صدر در مقابل برخوردهای نادرست از ویژگیهای بارز اخلاقی این شهید والا مقام بود.
شهید علی حاتمی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
✅توصیه شـهید به همکارش
تو دوره ای که گذراندیم همیشه توکل همهمون به خدا بود و بس.
خدا همیشه بیادته و مواظبته, هیچ وقت فراموشش نکن که بیچاره میشی, سر لوحه زندگیت خدا باشه انشاءالله.
شـهید محمدعلی بایرامی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌹فرازی از وصیت نامه
شهید_والامقام
مصطفی مازح
نخستین شهید اجرای حکم امام خمینی (ره) علیه سلمان رشدی
ای امام عزیز همانا من با تو پیمان می بندم که همیشه در راه روشن تو خواهم بود و تحت اوامر نائب برحقت سید علی خامنه ای ، بر این راه روشن باقی خواهم ماند.
فرمایشات او فرمایشات تو خواهد بود . فکر و اندیشه او همان فکر و اندیشه تو و نظرات او همان نظرات تو خواهد بود . به درستی که تو شجاعت را به او آموختی و ما الان سرباز او هستیم ، همانگونه که امر فرمودی ، باقی خواهیم ماند بر این جمهوری اسلامی ، جمهوری اسلامی والایی که برای حضرت مهدی (عج) ولی عصر زمان است.
ای امام مهدی … آه ای آقای من، ای فریادرس و نجات دهنده من . آیا نمی بینی که چه حوادثی رخ می دهد … شهدایی که بر زمین می افتند. همانا دشمنانمان در حال آماده باش کامل هستند و نفرین خدایی زیاد شده است . و خسارت بزرگی که گمان می کردیم . تا چه زمانی ای آقای من . تا چه زمانی می توانیم در برابر دشمن ستمگر بایستیم.
العجل … العجل… ای نجات دهنده ما …
بر ما رحم نما و به فریادمان رس … بیا برای نجات ما … به نام این رهبر روحانی سفر کرده … به نام شهدا
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🦋🌈🍄☔️
🌈🦋
🍄
☔️
🌟مژده🌟
🦋 🌈 عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید.
💖 #رمان_روژان 🦋
باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈
🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣
روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت #امام_زمانش دلبسته استاد راهش می شود.🌟
💖عشقی پاک که شاید او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پنجاه_پنجم
زهرا دستم را گرفت و گفت :
_بیا بریم تو اتاقم کمی باهم صحبتای دخترونه کنیم .تا یک ساعت دیگه دخترای فامیل میان، وقت نمیشه صحبت کنیم
_باشه عزیزم بریم.
باهم از روی مبل بلند برخواستیم تا به اتاق زهرا برویم که خاله ثریا گفت:
_زهرا جان ببین بیرون کسی چیزی لازم نداره؟
_چشم مامان جون .
زهرا رو به من کرد و گفت:
_تا تو بری تو اتاقم، منم اومدم.طبقه بالا سمت چپ
_باشه برو
زهرا به حیاط رفت و من هم با آرامش پله ها را بالا رفتم .
سمت چپ دوتا اتاق قرارداشت ،نمیدانستم کدام اتاق زهراست .
در اتاق اول را باز کرده و وارد شدم.
چشمم افتاد به قاب عکس بزرگی از کیان که روبه روی در قرارداشت.
در اتاق بوی عطرهمیشگی او پیچیده بود و من با تمام وجود عطرش را نفس کشیدم تا روزهایی که دلتنگشم با یادآوری بوی عطرش به آرامش برسم .
به دور تا دور اتاقش نگاهی انداختم ،دکوراسیون اتاقش سفید و سیاه بود.
یک دیوار، کاملا مشکی بود .
با گچ سفید رویش شعری را خوشنویسی کرده بود هرچه دقت کردم نتوانستم شعر را بخوانم .
پایین نوشته هم امضا زده بود و نوشته بود کیان!
چشمم به دیوار مقابلش خورد سفید رنگ بود و روی آن پر بود از قاب عکس های کوچک و بزرگ خوشنویسی، زیر همه انها امضا و اسم کیان خودنمایی میکرد.
میخواستم به سمت پنجره اتاقش بروم تا به بیرون نگاهی بیاندازم که چشمم به یک برگه خوشنویسی افتاد که روی میزتحریرش قرارداشت.
بی اراده به سمتش رفتم و شعر را خواندم
ای در دل من میل و تمنا همه تو
وندر سـر من مایه سودا همه تو
هرچنـــــد به روزگار در مینگرم
امروز هـمه تویی و فردا همه تو
زیر شعر دوباره امضا زده بود و تاریخ و ساعت نوشته بود
وقتی به تاریخ و زمانش دقت کردم ،متوجه شدم این شعر را بعد آخرین دیدارمان نوشته است.از خوشی اینکه ممکن است مخاطب این شعر من باشم دلم بی قراری اش را آغاز کرد .
اشک روی گونه ام جاری شد .بیشتر از قبل دلتنگش شدم به قاب عکسش زل زدم و گفتم
_من دیگه تحمل این عشق یک طرفه رو ندارم کیان.کاش بودی تا همین الان بهت میگفتم که چقدر عاشقتم و دوریت داره منو به جنون میرسونه .کاش تو هم عاشقم بودی .کاش واقعا مخاطب این شعر من می بودم
_من عشق رو تو چشمای داداشم دیدم
با شنیدن صدای زهرا با ترس و دلهره به سمتش برگشتم.سریع اشکهایم را پاک کردم ،با خجالت و سربه زیر گفتم
_ببخشید حواسم نبود اومدی.
_بله میدونم حواستون پیش داداش بنده بود
گونه هایم سریع رنگ عوض کرد .
دلم میخواست از خجالت زمین دهان بازکند و مرا درخود فرو ببرد
آبرویم رفته بود و دست دلم برای زهرا بازشده بود.
زهرا خندید و گفت:
_حالا چرا انقدر رنگ به رنگ میشی دختر خوب.
_من..... راستش من.....
_نمیخواد عشقتو انکار کنی من خیلی وقته برق عشق رو علاوه بر چشم تو ،توی چشم کیان هم دیدم.تا قبل رفتنش امید داشتم که عشق تو باعث بشه که قید رفتن رو بزنه ولی نشد.
به سمت میز تحریر رفت و کاغذ خوشنویسی را برداشت ،درحالی که بغض کرده بود گفت:
_همیشه وقتی شعری رو مینوشت به من نشون میداد .اون روزی که این شعر رو مینوشت من تو اتاقش بودم .بهم گفت وسایلش رو بزارم تو ساکش و برای این سفر طولانی آماده اش کنم.
بهش گفتم
_داداشی نمیشه نری
خندیدوگفت
عزیزم چندبار در موردش حرف بزنیم.من نمیتونم از اعتقادم بگذرم
_از عشقت چی ؟از اون میتونی بگذری
انگار خشکش زده بود باور نمیکرد پیش من رسوا شده باشه.
دست از نوشتن برداشت و با چشمانی مبهوت به من نگاه میکرد.یکهو دست و پاش رو گم کرد و نگاهش از نگاهم فراری شد
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پنجاه_ششم
با دستپاچگی گفت
_منظورت چیه؟عشق من حضرت زینب س هستش و برای دفاع از ایشون از جونمم دست میکشم
_میخوای انکار کنی عاشق روژان هستی؟
_فکرکنم سرت به جایی خورده عزیزم.این حرفا چیه میزنی؟
_کیان تو چشمام نگاه کن و بگو که به روژان حسی نداری و اون شعر رو برای اون ننوشتی؟
_اشتباه میکنی عزیزدلم
_مگه نمیگی اشتباه میکنم پس تو چشام زل بزن و بگو اشتباه میکنم چرا به دستات نگاه میکنی !
اول میخواست دوباره انکار کنه ولی نتونست تو چشمم نگاه کنه و بهم دروغ بگه چون کلا آدمی نبود که اهل دروغگویی باشه ،تو چشمم زل زد و گفت
_آره حق باتوئه ،نمیدونم کی ولی وقتی به خودم اومدم که دلم براش سریده بود و نمیتونستم کاریش کنم.
_داداش تو رو جون روژان...
تا به جون تو قسمش دادم به سمتم اومد و انگشتش رو گذاشت رو لبم و گفت:
_حالا که فهمیدی داداشت دلش رو باخته.حالا که فهمیدی عاشقش شدم خواهش میکنم منو به جون کسی که دوسش دارم قسم نده ،پاهام رو برای رفتن سست نکن زهرا.من به خودش اعتراف نکردم تا تو دوراهی نمونم ،تو هم منو نزار تو دوراهی همینجوری دلم گیر زمین شده میدونم تا وقتی دلم گیره شهید نمیشم ولی دست خودم نیست تو اذیتم نکن.باشه خواهری
اشک ریختم و گفتم
_باشه داداش ولی قول بده سالم برگردی
بغلم کرد و گفت:
_قبل تو به یکی دیگه هم قول دادم برگردم .پس مطمئن باش اول کاری نمیزنم زیرقولم که ازم ناامید بشه
دیگر توان شنیدن نداشتم .حس از پاهایم رفته بود .
اشکهایم روی گونه ام جاری شد.تلو تلو خوران عقب رفتم و روی زمین نشستم.
زهرا که حالم رو دید اومد سمتم و گفت
_روژان منو بببین .کیان بخاطر تو هم که شده برمیگرده.من ازت ممنونم که شدی عشق داداشم.میدونم اگه بفهمه
من بهت از احساسش گفتم سرم رو بیخ تا بیخ میبره تا درس عبرتی بشم واسه فضولای محل!!
انقدر بامزه حرفش را گفت که از شوک حرفهای کیان درآمدم و به خنده افتادم.
مرا به آغوش کشید و گفت
_قربونت برم که با همین خنده های درب و داغونت داداش منو بدبخت کردی
با خنده کمی هلش دادم و گفتم:
_خیلی رو داری به خدا.
اشکهای هردویمان را پاک کرد و گفت :
_بیا بریم تو حیاط دخترای فامیل هم اومدن بالاخره باید با خانواده همسرت آشنا بشی یانه؟
با خجالت صدایش زدم و گفتم:
_زهرااااا.تو رو خدا اینجوری حرف نزن اگه کسی بشنوه چی میگه اخه.
_باشه بابا نزن منو.مطمئنم کیان ندیده تو چقدر جیغجیغو و زبون درازی وگرنه عمرا عاشقت میشد!!
تا خواستم بزنمش فرارکرد و من هم به دنبالش راهی شدم .
صدای جیغ و دادمان باعث شد خاله ثریا بیاد تو خانه و بگوید:
_چی شده زهرا چرا جیغ میزنی؟باز چیکارکردی آتیش پاره ؟
زهرا برایم چشم و ابرو آمد و گفت:
_تقصیر من نیست بخدا تقصیر این عر...
سریع دست روی دهانش گذاشتم و گفتم :
_چیزی نیست خاله جون .من و زهرا باهم شوخی میکردیم
خاله خندید در حالی که میگفت :از دست شما جوونا از خانه خارج شد.
زهرا هلم داد و گفت:
_بترکی روژان داشتم خفه میشدم .نمیشد مامانم میفهمید شما قراره عروس گلش بشی هان
_زهرا عزیزم دلت که نمیخواد موهای خوشگلتو بکنم
دستی به موهاش کشید و گفت:
_عجب زنداداش خشنی دارم من
_زهرااااا
_ببخشید دیگه نمیگم.حالا موافقی بریم بیرون
_اگه قول بدی آبروم رو نبری حتما
_شصت درصد اصلا شک نکن!
خندیدم و گفتم:
_از دست تو
باهم وارد حیاط شدیم...
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
ماییم و
شب تار و
غم یار و
دگر هیچ...
#عرفی_شیرازی
#شهید_سیدعلی_زنجانی ♥️
شبتون شهدایی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh