🍁زخمیان عشق🍁
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_پنجاه_پنجم ✍سینی حلوایی که نیمه خالی شده بود ر
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_ششم
✍بی بی چفیه ی علیرضا را به ارشیا بخشیده بود و همینطور پلاکش را... ریحانه می فهمید که شوهرش تمام دو روز گذشته با همیشه فرق داشته. حتی چشمانش برقی از خوشی داشته انگار.
گچ پایش را باز کرده بودند و دکتر برایش چند جلسه فیزیوتراپی نوشته بود. ترانه دوبار دیگر تماس گرفته و گفته بود که از دکتر برایش وقت گرفته... بالاخره باید هوای بچه اش را هم می داشت حتی پنهانی!
_میشه برگردیم خونه ی بی بی؟
راهنما زد و متعجب گفت:
_ما که فقط چند ساعته اومدیم
_تنهاست
_تنهایی اون بنده ی خدا مال دیروز و امروز نیست...
_یعنی مخالفی که بریم؟
نگاهش کرد، شبیه پسر بچه هایی شده بود که منتظر تایید مادرشان نشسته اند. پشت چراغ قرمز که ایستادند گفت:
_شاید اذیت بشه
_بیشتر از اونی که فکر می کنی خوشحال میشه!
_چی بگم... پس تو رو می رسونم بعد خودمم میام
_جایی می خوای بری؟
_اوهوم میرم دیدن ترانه
منتظر برخورد ارشیا بود اما بجز تکان دادن سر، هیچ واکنشی نشان نداد. انگار کم کم ارشیا شبیه به کسی غیر از خودش می شد... مرد مغرور دیروز حالا دل نگران مادربزرگش بود!
به برگه های دفترچه نگاه می کرد که دکتر پشت سرهم سیاهشان کرده بود، آزمایش خون و سونوگرافی و هزار و یک چیز دیگر... تازه اول دردسرش بود!
ترانه ظرف میوه را روی میز گذاشت و طبق عادت چهارزانو نشست روی مبل.
_خب با این حساب باید فردا صبح بریم آزمایشگاه و وقت سونو هم بگیریم از دکتر پازوکی. بعدم...
_نمیشه
_وا چرا؟ نکنه از خون دادن می ترسی؟
_نه عزیزم! نمیشه چون الان باید برم خونه ی بی بی
ترانه با دهانی که پر بود از خیار گفت:
_خب نرو همینجا بمون امشب تا صبح دوتایی بریم
_ارشیا چی؟
_بذار پیش مامان بزرگش خوش بگذرونه، ریحانه به جان خودم پا قدم بچه ت خوبه ها... الهی خاله فداش بشه عسیسم... هنوز نیومده داره باباشو کلا متحول می کنه!
_داغونم ترانه، مثل چی می ترسم از ارشیا... اگه بفهمه
_از خداشم باشه! حالا زبونم لال اگه نازا بودی خوب بود؟
_ارشیا و من رو حساب همین بچه دار نشدن باهم ازدواج کردیم!
_چون جفتتون در نهایت احترام خل تشریف دارید... خدا رو تو حساب کتاباتون جا ندادین و اینجوری غافلگیر شدین که البته باید کلاهتونم بندازید هوا... همین نوید اگه بفهمه ما قراره بچه دار بشیم منو میذاره رو سرش حلوا حلوا می کنه!
_حالا میگی چیکار کنم؟
_شوهرته! بشین پیشش همه چیز رو رک بگو و یجوری بگو که ذوقم بکنه اتفاقا!
_من می ترسم
_وای دق کردیم از دست تو، شماره آقای نامجوی رو بگیر بده من بگم اصلا
_جوگیر نشو، منم پاشم که دیر شد
_صبح میای دنبالم؟
_نه شاید نتونم برم باید ببینم چی میشه
_به بی بی بگو
_چی رو؟
_قضیه ی باردار بودنت رو تعریف کن و ازش بخواه که به نوه جانش بگه... نظرت؟!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_پنجاه_ششم
.
.
.
اصلا فکر نمیکردم نجفو انقدر دوست داشته باشم
هیچ تصوری نداشتم از اینجا
قبل اومدن فقط به کربلا فکر میکردم
امااین دو روز انقدر حال خوبی دارم که نمیتونم توصیفش کنم
امروز روز اخریه که نجف هستیم
دل کندن از حرم سخته برام
دوشب گذشته شبا تا صبح با مادر. جون میرفتیم حرم
بعد نماز صبح برمیگشتیم روز قبل هم مسجد کوفه رفتیم
بااین که اعمالش خیلی سخت بود
اما کلی حال خوب داشت
فکر کنم تو این دو روز کم تر از ۵ساعت خوابیدم
دوست ندارم لحظه ها رو از دست بدم
مادر جون با پدر جون قراره برن بازار خرید
ماهم قراره تا نماز صبح که حرکت میکنیم به سمت کربلا تو حرم باشیم
داشتم چمدونمو جمع میکردم
هم خوش حالم هم ناراحت
دلکندن از اینجا برام سخته 😭
و ذوق رفتن به کربلا رو دارم
حسین_حلمایی بیا مامان و بابا میخوان. باهات صحبت کنن😊
حلما_سلامممم مامان جونم😍
سلام. باباییی😘😘
مامان_خوبی دخترم زیارتت قبول
خوش میگذره
حلما_وای اره مامان خیلیییی خوبه من دلم نمیخواد از اینجا برم😭😭😭
مامان_عزیزدلم از حضرت علی بخواه زود به زود بطلبه مارم دعا کنیدا
😍
حلما_چشمم
مامان_حسین. میگه اصلا نمیخوابی مریض میشیا مادر خوب استراحن کن
هنوز نصفه سفرتون مونده
حلما_دلم نمیاد بخوابم خو 😭
بیام خونه یجا استراحت میکنم 😁😁شما نگران نباشید من حالم خیلی خوبه
مامان_باشه قربونت برم گوشی رو میدم بابا میخواد باهات حرف. بزنه ازمن خداحافظ 😍😘
حلما_باشه مامانم فداتبشم💋
بابابا هم یه چند دقیقه ی صحبت کردم خداروشکر صداش خوش حال بود از اون ناراحتی فرودگاه خبری نبود
بعد سفارشات لازمو التماس دعا خداحافظی کردم
حلما_بیا داداشی گوشیتو
حسین_قط کردن؟ 😐
حلما_اره دیگه😁😁
حسین_من حرف نزدم بابابا☹️
حلما_😁😁😁دلشون برمن تنگ شده فقط😝
حسین_بعله دیگهه
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پنجاه_ششم
با دستپاچگی گفت
_منظورت چیه؟عشق من حضرت زینب س هستش و برای دفاع از ایشون از جونمم دست میکشم
_میخوای انکار کنی عاشق روژان هستی؟
_فکرکنم سرت به جایی خورده عزیزم.این حرفا چیه میزنی؟
_کیان تو چشمام نگاه کن و بگو که به روژان حسی نداری و اون شعر رو برای اون ننوشتی؟
_اشتباه میکنی عزیزدلم
_مگه نمیگی اشتباه میکنم پس تو چشام زل بزن و بگو اشتباه میکنم چرا به دستات نگاه میکنی !
اول میخواست دوباره انکار کنه ولی نتونست تو چشمم نگاه کنه و بهم دروغ بگه چون کلا آدمی نبود که اهل دروغگویی باشه ،تو چشمم زل زد و گفت
_آره حق باتوئه ،نمیدونم کی ولی وقتی به خودم اومدم که دلم براش سریده بود و نمیتونستم کاریش کنم.
_داداش تو رو جون روژان...
تا به جون تو قسمش دادم به سمتم اومد و انگشتش رو گذاشت رو لبم و گفت:
_حالا که فهمیدی داداشت دلش رو باخته.حالا که فهمیدی عاشقش شدم خواهش میکنم منو به جون کسی که دوسش دارم قسم نده ،پاهام رو برای رفتن سست نکن زهرا.من به خودش اعتراف نکردم تا تو دوراهی نمونم ،تو هم منو نزار تو دوراهی همینجوری دلم گیر زمین شده میدونم تا وقتی دلم گیره شهید نمیشم ولی دست خودم نیست تو اذیتم نکن.باشه خواهری
اشک ریختم و گفتم
_باشه داداش ولی قول بده سالم برگردی
بغلم کرد و گفت:
_قبل تو به یکی دیگه هم قول دادم برگردم .پس مطمئن باش اول کاری نمیزنم زیرقولم که ازم ناامید بشه
دیگر توان شنیدن نداشتم .حس از پاهایم رفته بود .
اشکهایم روی گونه ام جاری شد.تلو تلو خوران عقب رفتم و روی زمین نشستم.
زهرا که حالم رو دید اومد سمتم و گفت
_روژان منو بببین .کیان بخاطر تو هم که شده برمیگرده.من ازت ممنونم که شدی عشق داداشم.میدونم اگه بفهمه
من بهت از احساسش گفتم سرم رو بیخ تا بیخ میبره تا درس عبرتی بشم واسه فضولای محل!!
انقدر بامزه حرفش را گفت که از شوک حرفهای کیان درآمدم و به خنده افتادم.
مرا به آغوش کشید و گفت
_قربونت برم که با همین خنده های درب و داغونت داداش منو بدبخت کردی
با خنده کمی هلش دادم و گفتم:
_خیلی رو داری به خدا.
اشکهای هردویمان را پاک کرد و گفت :
_بیا بریم تو حیاط دخترای فامیل هم اومدن بالاخره باید با خانواده همسرت آشنا بشی یانه؟
با خجالت صدایش زدم و گفتم:
_زهرااااا.تو رو خدا اینجوری حرف نزن اگه کسی بشنوه چی میگه اخه.
_باشه بابا نزن منو.مطمئنم کیان ندیده تو چقدر جیغجیغو و زبون درازی وگرنه عمرا عاشقت میشد!!
تا خواستم بزنمش فرارکرد و من هم به دنبالش راهی شدم .
صدای جیغ و دادمان باعث شد خاله ثریا بیاد تو خانه و بگوید:
_چی شده زهرا چرا جیغ میزنی؟باز چیکارکردی آتیش پاره ؟
زهرا برایم چشم و ابرو آمد و گفت:
_تقصیر من نیست بخدا تقصیر این عر...
سریع دست روی دهانش گذاشتم و گفتم :
_چیزی نیست خاله جون .من و زهرا باهم شوخی میکردیم
خاله خندید در حالی که میگفت :از دست شما جوونا از خانه خارج شد.
زهرا هلم داد و گفت:
_بترکی روژان داشتم خفه میشدم .نمیشد مامانم میفهمید شما قراره عروس گلش بشی هان
_زهرا عزیزم دلت که نمیخواد موهای خوشگلتو بکنم
دستی به موهاش کشید و گفت:
_عجب زنداداش خشنی دارم من
_زهرااااا
_ببخشید دیگه نمیگم.حالا موافقی بریم بیرون
_اگه قول بدی آبروم رو نبری حتما
_شصت درصد اصلا شک نکن!
خندیدم و گفتم:
_از دست تو
باهم وارد حیاط شدیم...
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
هدایت شده از 🍁زخمیان عشق🍁
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_ششم
امیر در را کمی فشار داد تا کامل باز شود الینا کش چادرش را روی سرش تنظیم کرد و بی هوا پرسید:
_خوبم دیگه نه؟!
امیر لبخند مهربانی زد و زمزمه وار گفت:
+عالی!
اما الینا نشنید!انقدر استرس داشت که گوشهایش هیچ چیز نمیشنید.
وارد حیاط شدند.الینا با دقت به اطراف نگاه میکرد.سمت راست و چپ یه باغچه ی کوچه پر از گل بود و روبروشان حدود بیست پله که به در سالن میرسید.هردو قدمی به سمت پله ها برداشتند که الینا گفت:
+راستی فامیلیتون چیه؟
دوباره امیر برای پاسخ گویی دهن باز کرد که الینا گفت:
_پتروسیان...متوجهین؟...پت...رو...سی...یان...پتروسیان
امیر خنده ی کوتاهی کرد و با لحن محکم ولی دلگرم کننده ای جواب داد:
+باشه الینا خانو...
الینا با استرس به میان حرفش پرید و گفت:
_الینا خانوم نه!الینا!فقط همین.یه وقت نگید الینا خانوم ضایه بشیما!الان یه بار بگید...
اینبار امیرحسین بود که استرس پیدا کرده بود.صحبتهای الینا کاملا بی منظور بود و مشخص بود فقط برای اینکه در مهمانی لو نروند این حرفهارا میزند.اما امیر...
الینا که از دل امیر خبر نداشت!
الینا دوباره گفت:
-بگید دیگه!یه بار بگین الینا!
عجب گیری کرده بود امیرحسین!
خنده ی پر استرس و مستاصلی کرد و گفت:
+ای بابا الینا خا...
-الینا ی خالی!
از سر درماندگی نفسش رو بیرون داد و گفت:
+چشم حواسم هست.برییم؟!؟!!
-بریم.
به محض ورودشون به ساختمان خانم علوی پر سر و صدا به سمتشون هجوم برد و بعد از در آغوش کشیدن الینا تازه نگاهی به کنار الینا انداخت و متوجه حضور امیرحسین شد.
نگاهی به الینا و بعد نگاهی به امیرحسین انداخت.امیرحسین که از حالا در نقشش فرو رفته بود گفت:
-سلام عرض شد!رایان هستم.فکر میکنم الینا قبلا به حضورتون رسونده باشه!
فقط خودش و خدای خودش میدونست که چقدر گفتن این حرفها براش سخته!
خانم علوی با لبخند مسخره ای نگاهی به الینا کرد و بعد ناگهان لبخندش به قهقه بلندی تبدیل شد و در همان حال دست راستش را پشت کمر الینا گذاشت و اورا به سمت سالن پذیرایی هدایت کرد.امیرحسین هم دنبال الینا راه افتاد و یواش نزدیک گوش الینا زمزمه کرد:
+این چش شد یهو؟!
الینا هم مانند امیرحسین زمزمه وار جواب داد:
-ولش کن!...
صدای خانم علوی مانع ادامه ی صحبتهاشون شد:
+بفرمایید،بفرمایید از این طرف که خیلی هم دیر تشریف آوردین.ارمیا جان هم همینجاست.
بعد هم خطاب به الینا گفت:
+الی جان نمیخوای چادرت رو در بیاری؟
جواب این سوال را الینا نمیدانست چه باید بدهد!تاحالا با چادر به هیچ مهمانی نرفته بود!نمیدانست چه کند!
نفهمید چرا برای یافتن جواب سوال خانم علوی به چشمان امیرحسین مراجعه کرد!
امیر حسین سکوت کرده به الینا خیره شده بود ولی الینا انگار جواب را از همان سکوت خواند که رو به خانم علوی گفت:
-نه ممنون همینطور با چادر راحتترم.
+باشه عزیزم هر طور راحتی.
وارد سالن پذیرایی ینی همان قسمتی که حدود سی مهمان در آن حضور داشت شدند.
با ورودشان همه سرها به سمتشان چرخید.الینا سریع همکارانش را پیدا کرد که هر کدام کنار مردی نشسته بودند که الینا حدس زد حتما شوهرشونه.حتی عارفه هم کنار یک مرد دیگر نشسته بود ولی از شباهت چهره شان میشد به راحتی فهمید که این دو خواهر و برادرند.
با تک تک مهمانان سلام کردند تا رسیدند به ارمیا.
خانم علوی که تا آن موقع پا به پای اونها آمده بود و تک تک مهمانها که همه خاهر و خاهر زاده هایش با شوهرانشان بودند را معرفی کرده بود به ارمیا که رسید بادی به غبغب انداخت و با افتخار گفت:
+اینم پسر گلم ارمیا که مهمونی امشب هم در اصل به خاطر برگشتش از پاریسه!
ارمیا که پسر سبزه با موهای مشکی کوتاهی بود دستی به کمر مادرش گذاشت و با دست راستش به امیرحسین دست داد و گفت:
+خوشبختم خیلی خیلی خوش اومدین.
امیر در جواب ارمیا تشکری کرد و دست ارمیارو فشرد.
بعد از اون نوبت الینا بود.ارمیا رو به الینا هم اظهار خوشبختی کرد.
بعد از اینکه با همه سلام و احوالپرسی کردن خانم علوی هردورو به سمت مبل دو نفره ای هدایت کرد
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پنجاه_ششم
با نگرانی رو به کیان کردم
_کیان جان میشه بگی چه فرقی میکنه
کیان نگاهش را به فنجان چایی اش داد
_فرقش اینه که ،فعالیت های سپاه قدس برون مرزی هستش یعنی تو هرمنطقه از جهان به حضورت نیاز بود برای مقابله با ظلم باید بری.مثل سوریه
بی رمق زمزمه کردم
_واسه همین بود که چند وقت یواشکی حرف میزدی
_اره .میخواستم قطعی بشه بهتون بگم
روبه جمع کرد
_چرا انقدر ناراحتید آخه .فکر میکردم بهم افتخار میکنید که میشم زیر دست حاج قاسم.
پدر جان به زور لبخندی زد
_تو مایه افتخار مایی باباجان .فقط هم شوکه شدیم و هم نگرانت.ان شاءالله که خیره .
پدرجان برای عوض کردن جو خانه روبه زهرا کرد
_باباجان برو یه سینی دیگه چایی بیار .این چایی ها که از دهن افتاد.
کیان هم با لحن بامزه ای گفت
_این شیرینی خوردن داره.داداش رفتی اون ور آب دست منو هم بگیر
دوباره خنده به لب همه آمد.من نیز به زور لبخندی به لب آوردم هرچند ته دلم انگار غم عالم تلنبار شده بود.
آن شب با شوخی های کمیل و کیان به پایان رسید.
_دروغه .... دروغه امکان نداره کیان من زنده است .دارید دروغ میگید .اون شهید نشده .کیااااااان
با تکان های شدیدی از خواب پریدم
عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود و اشک از چشمانم جاری شده بود.کیان دستم را گرفت و به چشمانم چشم دوخت
_روژان جان .عزیزم منو ببین
نگاهش کردم با یادآوری خواب گریه ام شدت گرفت
_عزیزم ببین چیزی نیست خواب دیدی خانومم .
لیوان آبی سمتم گرفت
_عزیزم یکم آب بخور ،رنگ به روت نمونده
لیوان را روی لبم گذاشت و به زور چند قطره آب به خوردم داد
_خوبی عزیزم؟
با صدایی که از بغض می لرزید لب زدم
_تو شهید شده بودی .کمیل جنازه اتو آورده بود همش میگفتن شهید شدی ولی من باور نمیکردم ،من همش صدات میزدم
دوباره اشکم جاری شد
_فدات شم همش خواب بود ببین من
سُرو مُرو گُنده اینجا ایستادم.پاشو عزیزم اذان صبح رو میگن .باهم نماز بخونیم .پاشو خانومم من لیاقت شهادت ندارم
مثل همیشه به او اقتدا کردم و نمازم را با کلی نگرانی خواندم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_ششم
باعجله به سمت اتاق رفتم و نگاهی به شیشه کردم پرده ای که به رقص باد در اومده بود نشون دهنده این بود که پنجره شکسته .به سمت پنجره رفتم و پایین رو نگاه کردم ،کامیار بود .با دیدنم صداش رو بلند کرد.
-پناه گمشو بیا پایین
-اینجا چی کار می کنی؟
-پناه پاشو بیا من اعصاب ندارم
-گفتم تو اینجا چی کار می کنی؟
-چیزی شده دخترم
به سمت حاجیه خانوم بر می گردم و نگاهی اجمالی به قامتش می کنم .
-نه حاجیه خانوم خودم حلش می کنم .
-کمک نمی خوای ،زنگ بزن پلیس
-نه مشکل خانوادگیه
-خیل خب
با صدای نعره کامیار به سمت پنجره برمی گردم .
-بیا پایین تا آبروت رو نبرم
-ببر ببینم
-پناه با زبون خوش بیا پایین
-من با تو بهشتم نمیام
-خیل خب از داداشت شکایت می کنم
-خیر پیش
نمی خواستم بهش رو بدم ،نقطه ضعف رو بفهممه مگر نه ولم نمی کرد.
-من شیر زخم خورده ام بیشتر این زخمیم نکن زهرم رو می ریزما
به طرف حاجیه خانوم می روم ،نگاهی هراسون بهم می کنه ،لبخندی می زنم:چیزی نیست بریم ادامه خاطراتتون رو بگین
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_پنجاه_ششم
به آیینه نگاه کردم و تیپ جذابم ووارسی کردم، باخودم گفتم:
+حیف این تیپ نیست آخه صرف خواستگاریه
اینابشه؟
شلوارخیلی گشادسفیدبا گل های بزرگ آبی رنگ
که کشش ازکمرآویزون بود،جوراب صورتی ای
که پاره بود،به اصلی کاری یعنی مانتونگاه
کردم،مانتوای به رنگ سبزباگل های ریززرد،
این مانتوبرای خانم جون بود،ظهرازاتاقش کِش
رفته بودم.
چون قدخانم جون ازمن کوتاه تربودمانتوشم برام
خیلی کوتاه بود،به زورتا رونم می رسید.
حالابایدموهام وشلخته درست کنم،سریع خم
شدم طوری که موهام آویزون بود،دست کردم
توموهام وژولیدش کردم طوری که دیگه حتی
قابل شونه زدنم نباشه.بعدازچنددقیقه سرم و
بلندکردم وبه آیینه نگاه کردم،لبخندی ازسر رضایت زدم. یهویادچیزی افتادم،سریع به سمت کمدم حمله کردم.
خداکنه باشه،بعدازچنددقیقه پیداش کردم،باذوق کلیپس وبرداشتم وروبه روی آیینه
ایستادم.
کلیپس قرمزرنگ بود،ازاون کلیپسایی بودکه چندسال پیش مدبودوهرکی به سرش می زد شاخ اون زمان بود.
خب حالاکجای سرم بزنمش که موهای خوشگلم خراب نشه؟اوممم آهان فهمیدم.
کلیپس وبازکردم ووسط سرم زدم،خودم ازدیدن
قیافم خندم گرفته بود.
خب حالامیریم سراغ امر مهم آرایش.
به ساعت نگاه کردم،فقط بیست دقیقه وقت داشتم.سریع کرم برنزم وبرداشتم، انقدرازاون کرم به صورتم زدم که شبیه سرخ پوستا شدم،خب حالابه این رنگ پوست چه رژی میاد؟
اوممم رژبنفش ...طوری که یک بندانگشت پایین تر ازلبم باشه زدم..
خواستم خط چشم وبزارم کنارولی پشیمون شدم، خط بزرگی هم زیرچشمم کشیدم.
خودم و توی اینه دیدم بلندزدم زیرخنده، بعدازچندروز این اولین خنده ی ازته دلم بود.
خب تیپم تکمیل شده بود،با ذوق روی تخت نشستم وزل زدم به ناخونام که کلانامرتب
بودن،وای خدای من قیافه مامان وبابادیدن داره،امیدوارم به مرزسکته نرسن.
باصدای گوشیم ازفکربیرون اومدم،
به گوشیم نگاه کردم شایان بود،سریع جواب دادم:
+سلام
شایان:اوه چه شادوشنگولی چی شد؟چی کارکردی؟
خندیدم وگفتم:
+اگه بدونی چه قیافه ای شدم باید ببینی افتضاحم خودم حالم داره به هم می خوره.
باخنده گفت:
شایان:حتماعکس بگیربفرست.
+باش
شایان:هنوزنیومدن؟
+نه،ساعت هشت خبرمرگشون میان.
شایان:حالاحرص نخورازجذابیتت کم میشه.
خندیدم وچیزی نگفتم،شایان بعدازمکثی باحرص گفت:
شایان:مثلاقراربودساعت اومدن اوناروبه من خبربدی.
آروم کوبیدم توپیشونیم وگفتم:
+آخ ببخشیدشایان،انقدر درگیربودم یادم رفت.
شایان:خنگی دیگه.
+ااه،حالاکه چیزی نشده خودت زنگ زدی فهمیدی دیگه.
صدای زنگ دراومد،سریع گفتم:
+وای شایان اومدن،وای خدایا
شایان:آروم باش . هُل نکن،موفق میشی.
+باشه باشه من برم.
شایان:باشه،بای
گوشی وقطع کردم سریع چندتاعکس باژست های
مختلف گرفتم ..
چندتا نفس عمیق کشیدم وآروم ازاتاق اومدم بیرون.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_پنجاه_ششم
چشم
) نیم ساعت بعد امیر با یه ساک اومد ،خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم(
امیر: سارا خانم اگه میشه یه سر بریم دانشگاه من یه کتابی باید بدم به محسن
- چشم
امیر : چشمتون بی بلا
رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم
رفتم کنار امیر دستشو گرفتم ،رفتیم داخل محوطه
محسن و ساحره رو دیدیم رفتیم کنارشون
ساحره: بیعرفت قبلا بیشتر میدیدمت
محسنم به امیر تیکه مینداخت قاطی مرغا شدی عوض شدی داداش
- شرمنده ببخشید ،امروزم اومدیم خداحافظی کنیم باهاتون
ساحره: کجا میخواین برین
- مشهد
)ساحره بغلم کرد(:واییی عزیزززم التماس دعا فراوان دارم
- چشم گلم
محسن: آقا امیر ،رفتی حرم فقط واسه خودت دعا نکنیاااا ،ما رو هم دعاکن
امیر : چشم
با بچه ها خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه
بابا و مریم جون منتظر ما بودن
من رفتم چمدونمو برداشتم دادم به امیر که بزاره داخل ماشین بابا
مریم جون: سارا جان چادر گرفتی واسه حرم رفتن
- واییی یادم رفتن
برگشتم تو اتاق چادری که مادر جون بهم داد و برداشتم
و حرکت کردیم
به خواست بابا ، مریم جون جلو نشست ،منو امیر عقب ماشین نشستیم
توی مسیر راه امیر فقط درحال دعا و قرآن خوندن بود
مریم جون : سارا جان این میوه ها رو بگیر پوست بکن با اقا امیر بخورین
) منم میوه ها رو گرفتم ،پوست کردم ،داخل ظرف ریز ریز کردم گرفتم سمت امیر (
- بفرما امیر آقا
)امیر یه نگاهی به من کرد ،لبخند زد( : خیلی ممنون
) اه ،بلااخره خنده اش هم دیدم من (: نوش جونتون
بابا واسه نماز و شام وایستاد کنار یه رستوران
بابا و امیر رفتن سمت نمازخونه مردونه
منم همراه مریم جون رفتم نماز خونه زنانه
من یه گوشه نشستم ،تا نماز مریم جون تمام شه
بعد باهم رفتیم داخل رستوران و شام خوردیم
بعد از شام حرکت کردیم
من تو ماشین خوابم برد
با صدای امیر بیدار شدم
امیر: سارا خانم ،سارا خانم ،بیدارشین رسیدیم
- )چشمامو باز کردم وایییی خاک بر سرم، کی سرم و گذاشتم رو شونه اش ♀(-
- ببخشید اصلا حواسم نبود
امیر : اشکالی نداره
- بابا و مریم جون کجان ؟
امیر: رفتن واسه صبحانه ،گفتن صداتون کنم
- آها ،باشه بریم
رفتیم صبحانه مونو خوردیم و حرکت کردیم
ساعت ۸رسیدیم مشهد
اول رفتیم هتل ،ماشین و گذاشتیم پارکینگ ،بابا دوتا اتاق گرفت
کنار هم!
یکی از کلیدارو داد به امیر
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#اپلای
#قسمت_پنجاه_ششم
یه دخترقانع وهمراه میگیريم برات داداش گلم البته اگرگیربیاد!
پدر لقمه اش را قورت میدهد. نگاه مادر میکند و میگوید:بناست یارهم باشن. بار که نمیخواد بشه. یکی که با هم زندگی رو بسازن.
بالاخره هردختری آرزوی جشن و خرید دارد. لباس عروسی و عکاسی،آرزوی خانه نقلی و یک ماشین، هرچند پراید باشد. هِه چه لذتهای نمکینی آرزوهایی شور که زود تمام میشود. عطش یک آرزوی دیگرو لذتی دیگر و وقتی روی این نمکها آب بخوری، شکمی ورم کرده نتیجه میدهد و هیچ!این روش دامدارهاست؛کنار غذاسنگ نمک میگذارند تا عطش بدهد و وزن زیاد!
خاصیت شوری های دنیا همین است. خوشی ها را در چشم تو بزرگ می کند. تو را بزرگ نمیکند! به جای عقل و فهم و عشق،پر میشوی از غرور و لذت که زود تمام میشود. بی مزه هم میشود. بیچاره میشوی و میروی دنبال لذت دیگر و لذت دیگر. تهش فقط حسرت و حرص به دلت مینشاند.
به خودم که می آیم دارم سفره را تا میزنم و صدای احمد و مادر از آشپزخانه می آید. پدر میپرسد: جلسه کانون خوب بود؟
چه بگویم که بدگویی نباشد. نگاه به صورت منتظرش میکنم و میگویم: همینطور جلو میرويم تا خدا فرج کنه. گاهی میخوریم،گاهی دفاع میکنیم!فقط تونستم
بودجه بگیرم برای جمعه بچه ها را ببريم باغ حاج علی اردو. هماهنگی هم باشما!
آخر شب حرفمان با احمد حول و حوش پروژه ام است که میپرسد: با دکترعلوی صحبت کردی؟ گفتی از دیویس برات دعوتنامه اومده!
نگاهش میکنم. احمد میخواهد سرحرف را باز کند. اما من بیحوصله ام. جواب نمیدهم.
میپرسم: کی برمیگردی ؟
_معلوم نیست! هنوزم بلدی ماساژ بدی؟
_باشه فردا شب. خسته م.
دوتا مشت میکوبد به متکایش و صافش میکند.
_خسته نیستی! توفکری! دلت پیش کسی بند شده!
این مدت دلم میخواست ازپیشنهاد دکتر با احمد صحبت کنم که نشده بود. اینکه همه عوالم من زیردستش هست خنده ام میگیرد،لپم را از داخل به دندان میگیرم که نخندم و جدی میگویم: مامان گفته بپرسی؟
به پهلو درازمیکشد و دستش را ستون سرش میکند.
_ازدستت شاکیه!
دلیلی ندارد که به چشمانش نگاه کنم. دلم که نه؛فکرم بند است و خودم هم از دست دنیا شاکیم: چرا؟ چون زیربار نمیرم؟
_بار که نیست. تغییر سی درصدی زندگی میشه.
یکهو سی درصد تغییر کنم؟ یکباره بگویند باید معجزه نشان بدهم!
_کارو بارت که سر جاشه. نفس کشیدنت هم سر جاشه. فقط میمونه اخلاق همسریت که فوقش بیست درصد. بابا هم که بشی. ده درصد!
میچرخم به پهلوی راستم و رخ به رخش سر روی متکا میگذارم: این درصدا در صورتیه که طرفت دختر نجیبی باشه و الا که از من فقط سی درصد باقی میمونه و باقیش باید عوض بشه دیگه .
به پشت دراز میکشد و نفس کلافه اش را بیرون میدهد: زندگی رو سخت بگیری،سخت هم جلو میره!
افکار نمیگذارد که روحم سفر آسمانی اش را تا سقف هم برود چه به بالاتر. میپرسم:از زندگی راضی هستی؟
لبخندش را در تاریکی اتاق میشنوم .
_تو خودت آدم باش،طرفت رومی زنگی هم که باشه کنارت میشه بنده عاشق!
_الان مشکل من شدم دیگه؟
_حرف من رو با دم سنگین تحویل نگیر!
_باشه تک مضراب میزنم !
سکوت میکنم تا خودش حرف را جلو ببرد: زندگی که فقط بخور و بخواب و اعدادو ریاضی وفیزیک نیست. اخلاقه واعتقاد.
تا میخواهم شروع کنم به پرسیدن ته نشین های ذهنم میگوید: مامان میگه تواصلاً اجازه نمیدی برن خواستگاری.
حالا من لبخندی روی لبم می آید که در تاریکی نه میبیند و نه میشنود. چطور بگویم باید شال و کلاه کنند برای خواستگاری دختر دکتر علوی.
_شاید دنیا طول زمان پیدا کرده باشد،بعضی از آدما هم عوض شده باشند. اما خدا که هنوز خداست. بخواه تا برای تو بهترین بشه.
باز هم حرف نمیزنم. ریاضی خوانده و طلای جهانی گرفته يا فلسفه خلقت. مدل مدالشان یکی است؟
_آدم اگه خودش و افکارش عوضی نشده باشه که ازدواج از اول خلقت بوده. یه زن و مرد که یه مدت زمانی باهم زندگی میکنند. نیازاشون هم زیاد نشده. فقط آدما بشر بازی در آوردند،شاخ و برگش رو زیاد کردن. هم دختر و پسر رو بدبخت کردن،هم خودشون رو اسیر قرض و قوله. آخرشم میمیرند هیچی از این پز عالیشون بدردشون نمیخوره! میچرخم طرفش و دست میگذارم زیرسرم و بی ربط جوابش را میدهم:به عمل کار برآید!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_پنجاه_ششم
در چهارمین زنگ، گوشی را برداشتم. لیلا بود. با خوشحالی احوالش را پرسیدم.
- چطوری؟
لیلا با خنده گفت: خوبم. زنگ زدم ببینم فردا می آی ثبت نام، یا نه؟
جواب دادم: خوب معلومه که می آم. امروز چه کار می کنی؟
لیلا بی حوصله گفت: هیچی، برنامه ای ندارم. اتفاقا ً حوصله ام سر رفته، اگه کاری نداری پاشو بیا اینجا، با هم حرف بزنیم.
نگاهی به ساعت کردم و گفتم: خیلی خوب، بذار به مامانم بگم. اگه اجازه نداد بهت زنگ می زنم.
لیلا قبل از اینکه تماس قطع شود، گفت: برای ناهار بیا، چارت درسی رو هم همرات بیار، مال من گم شده.
وقتی دم در خانه لیلا رسیدم، ساعت نزدیک یازده بود. زنگ زدم و بعد از اینکه در آیفون زمزمه کردم چه کسی هستم، در باز شد. در آسانسور، به این فکر می کردم که رازم را به لیلا بگویم یا نه؟ سرانجام تصمیم گرفتم ببینم چه پیش می آید. وقتی وارد خانه شدم، مادر لیلا مشغول حرف زدن با تلفن بود. صورت لیلا را بوسیدم و به مادرش سلام کردم. او هم با سر جوابم را داد. مادر لیلا، زن قد بلند و لاغر اندامی است که صورتش همیشه یک جور است، نه لبخند می زند و نه اخم می کند. یک نوع قیافۀ خونسرد. خانۀ لیلا اینها، یک خانۀ تقریبا ً بزرگ بود. با دو اتاق خواب، قبلا ً آنها هم در یک خانۀ ویلایی زندگی می کردند، بعد که لیدا و لادن، خواهرهای لیلا ازدواج کردند و از آن خانه رفتند، مادر لیلا پاها را توی یک کفش کرد که باید خانه را بفروشند و در آپارتمان زندگی کنند. می گفت بعد از بچه ها، خانه برایش زیادی بزرگ است و وهم برش می دارد. البته مادرم همیشه می گفت: اینها همه حرفه، خانم اقتداری برای جهیزیه دخترها، مجبور شد خانه را بفروشد، والا آدم خانۀ به آن بزرگی و دلبازی را می فروشد، می رود تو قفس؟
شاید هم مادرم راست می گفت. در هر حال آقای اقتداری پدر لیلا، همان سال که لادن دختر دومش شوهر کرد، خانه را فروخت و این آپارتمان را خرید. خانۀ لیلا اینها بر عکس خانۀ ما، خیلی مدرن دکور شده بود. از اجناس عتیقه و فرش های سنگین و وزین تبریز در آنجا خبری نبود، در عوض بیشتر اثاثیه اسپرت و مدرن بود و بجای فرش، جا به جا روی کف پوش پارکت خانه، گبه و گلیم انداخته بود. خانه شان یک فضای صمیمی داشت که آدم احساس راحتی می کرد. مبل های کوتاه و پهن، گبه های پرز بلند، تابلوهای نقاشی سبک کوبیسم با رنگهای تند و شاد، به شخص احساس گرمی و دوستی را القا می کرد. مادر لیلا از پدرش خیلی کوچکتر بود و همین اختلاف سنی زیادشان، باعث انزوای آقای اقتداری شده بود. پدر لیلا، اصولا ً مرد ساکت و گوشه گیری بود که سعی می کرد بیشتر سرش را در دفترش گرم کند وکمتر به خانه بیاید.
هر وقت هم که به خانه می آمد یا تلویزیون نگاه می کرد، یا کتاب می خواند. وارد اتاق لیلا شدم و در را پشت سرم بستم. با دقت به اطراف نگاه کردم، خیلی وقت بود که به خانه شان نیامده بودم. تقریبا ً همه چیز مثل سابق بود، بجز پوسترهای بزرگ از خواننده های خارجی که اثری از آثارشان دیده نمی شد. ضبط صوت کامل و بزرگی روی یک میز پایه کوتاه به چشم می خورد. گوشه ای میز کامپیوتر و کتابخانه قرار داشت. سمت دیگر اتاق، تخت و میز توالت قرار داشت. روی دیوار فقط یک تابلوی خط ساده به چشم می خورد. روی گلیم خوش نقش کف اتاق، نشستم و گفتم: پوسترها کو؟
لیلا با خنده گفت: اون مال بچگی هام بود... حالا دیگه تاریخ مصرفش تموم شده...
ابرویی بالا انداختم: وا؟ چه حرفهایی می شنوم.
همانطور كه مانتو و روسري ام را در مي آوردم گفتم : از آقاي شاهزاده چه خبر ؟
ليلا سري تكان داد قبل از اينكه حرفي بزند مادرش باسيني شربت وارد شد و گفت :
- از شازده نگوكه دلم خونه ... چه عجب مهتاب جون از وقتي دانشجو شدي اين ورا نمي آي!
با خنده گفتم : به خدا وقت نميشه .
مادرش بعد از پرسيدن حال مادر و پدرم از اتاق بيرون رفت و من و ليلا دوباره تنها شديم. به ليلا كه درفكر بود نگاه كردم : خوب بگو چه خبر ؟
سري تكان داد دستش در موهايش چنگ كرد : نميدونم چي بگم مهتاب مهرداد هي مي آد و مي ره. من بدم نمي آد... بالاخره كه بايد برم سر خونه و زندگي ام ! چه بهتر از اول راحت باشم. مهرداد به اندازه ده تاي باباي من پولداره! يك خونه تو تهران ، يك ويلا تو شمال ، يك آپارتمان تو فرانسه ....كارخونه ماشين ....چي بگم؟ خوب چي بهتر از اين. من اصلا حوصله آوارگي و فقر و بدبختي رو ندارم.
پرسيدم : مامان و بابات چي ميگن؟
ليلا اخمهايش را درهم كشيد : چه ميدونم ! هي مي گن فاصله سني ما زياده حالا يكي نيست به خودشون بگه مگه خودتون كم با هم فاصله سني دارين؟
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh