eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
48.6هزار عکس
35.4هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
ایران ازمجموع ۱۵کشور اروپایی بزرگتر است! ایران۵۶برابر کل اروپا نفت وگاز کشف شده دارد! ایران ۳۸برابر اروپا ذخایرمعدنی دارد! ایران به تنهایی ازکل قارۀ اروپا ثروتمندتر است! https://eitaa.com/zandahlm1357
شهر ویتی‌یر در آلاسکا، تنها داری ۲۱۷ شهروند است که همه در یک ساختمان ۱۴ طبقه زندگی میکنند، این ساختمان مدرسه، بیمارستان، کلیسا و فروشگاه شهر را نیز در خود جای داده است! https://eitaa.com/zandahlm1357
داستان واقعی از شهید ایمانی https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......: 💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️داستان واقعی ✅🌷 🌷✅ 🔵مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...با تشکر و احترام سید طاها ایمانی 💠 داستان دنباله دار🌷 🌷 : سرزمین زیبای من استرالیا ... ششمین کشور بزرگ جهان ... با طبیعتی وسیع... از بیابان های خشک گرفته تا کوهستان های پوشیده از برف ... یکی از غول های اقتصادی جهان ... که رویای بسیاری از مهاجران به شمار می رود ... از همه رنگ ... از چینی گرفته تا عرب زبان ... مسیحی، یهودی، مسلمان، بودایی و ... . در سرزمین زیبای من ... فقط کافی است ... با پشتکار و سخت کوشی فراوان ... تاس شانس خود را به زمین بیاندازی... عدد شانست، 4 یا بالاتر باشد ... سخت کوش و پر تلاش هم که باشی ... همه چیز به وفق مرادت سپری خواهد شد... آن وقت است که می توانی در کنار همه مردم ... شعار زنده باد ملکه، سر دهی ... هم نوا با سرود ملی بخوانی ... باشد تا استرالیای زیبا پیشرفت کند ... . این تصویر دنیا ... از سرزمین زیبای من است ... اما حقیقت به این زیبایی نیست ... حقیقت یعنی ... تو باید یک سفید پوست ثروتمند باشی ... یا یک سفید پوست تحصیل کرده که سیستم به تو نیاز داشته باشد ... یا سفید پوستی که در خدمت سیستم قرار بگیری ... هر چه هستی ... از هر جنس و نژادی ... فقط نباید سیاه باشی ... فقط نباید در یک خانواده بومی متولد شده باشی ... . بومی سیاه استرالیا ... موجودی که ارزش آن از مدفوع سگ کمتر است ... موجودی که تا پنجاه سال پیش ... در قانون استرالیا ... انسان محسوب نمی شد ... . در هیچ سرشماری، نامی از او نمی بردند ... مهم نبود که هستی ... نام و سن تو چیست ... نامت فقط برای این بود که اربابت بتواند تو را با آن صدا کند ... شاید هم روزی ... ارباب سفیدت خواست تو را بکشد ... نامت را جایی ثبت نمی کردند ... مبادا حتی برای خط زدنش ... زحمت بلند کردن یک قلم را تحمل کنند ... سرزمین زیبای من ... 💠 داستان دنباله دار🌷 🌷: قانون سال۱۹۹۰ سال 1967 ... پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ ... قانون ... بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت ... ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد ... و سال 1990 ... قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی - پزشکی و تحصیل را به بومی ها داده شد ... هر چند ... تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید ... . برابری و عدالت ... و حق انسان بودن ... رویایی بیشتر باقی نماند ... اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد ... زندگی یک بومی سیاه استرالیایی ... . سال 1990 ... من یه بچه شش ساله بودم ... و مثل تمام اعضای خانواده ... توی مزرعه کار می کردم ... با اینکه سنی نداشتم ... اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود ... آب و غذای چندانی به ما نمی دادند ... توی اون هوای گرم... گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد ... از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت ... و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم ... اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد ... اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد ... . اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت ... برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد ... برق خاصی توی چشم هاش می درخشید ... برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم ... با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد ... - بث ... باورت نمیشه الان چی شنیدم ... طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن ... . مادرم با بی حوصلگی و خستگی ... ودر حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد ... . - فکر کردم چه اتفاقی افتاده ... حالا نه که توی این بیست و چند سال ... چیزی عوض شده ... من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم ... هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه ... چشم های پدرم هنوز می درخشید ... با اون چشم ها به ما خیره شده بود ... نه بث ... این بار دیگه نه ... این بار دیگه نه... . ⬅️ادامه دارد .... https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💐 🍃 💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐🍃💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 💠در فضائل 🔱چرا روز جمعه را جمعه نامیدند؟🔱 مردي از حضرت امام محمدباقر علیه السلام پرسید: چرا جمعه را جمعه نامیدند؟ حضرت عليه السلام فرمودند: همانا خداوند متعال، مخلوقاتش را جمع نمود برای میثاق گرفتن بر ولایت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و وصی او حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام؛ پس آن روز را جمعه نامیدند زیرا کل خلق، در آن جمع شدند‌. 📚منبع: اصول كافي ج۳،ص۴۱۵ ✍پ.ن: ألهُمَّ عجِّلْ لوَليكَ ألْفرَجْ هزار جمعه دعای فرج به لب داریم کدام جمعه، دعا مستجاب خواهد شد ➖➖➖➖➖➖➖➖ ألّهُمَّ صَلّي عليٰ محمَّد وَ آلِ مُحمَّدْ وَ عجِّلْ فَرَجَهُم و اهْلِكْ اعدائهُم اجْمَعينْ https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
توجه توجه📣📣📣👇👇👇 ✴️ جمعه 👈۵ مرداد ۹۷ 👈 ۲۷ ژوئن ۲۰۱۸ 👈 ۱۳ ذی القعده ۱۴۳۹ 🌓 خسوف کلی . ماه گرفتگی قابل رویت در کشور. شروع گرفتگی کلی ساعت ۲۴ پایان آن ۰۱:۴۳ بامداد روز شنبه توجه📣📣📣👆👆👆 https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🌴 ﷽ 🌴💫 🎴من به تو گفتم، تو نیز به دیگران بگو ▪️➖💠•°•⚜➖¤¤ 🏮فراز 《۴》 : ✨ صورت آفرینش او را الگویى نبوده, آفریدگان را بدون یاور و سختے و حیلہ هستے بخشیده است؛ جهان با ایجاد او موجود و با آفرینش او پدیدار شده است؛ پس اوست "الله" و معبودے جز او نیست؛ همو که صُنعش استوار و ساختمانِ آفرینشش زییاست؛ دادگرے که ستم روا نمےدارد و بخشنده ترینے کہ کارها بہ او بازمےگردد، و گواهے می دهم کہ او الله است که هر هستے در برابر بزرگے اش فروتن و در مقابل ارجمندے اش رام و بہ توانایے اش تسلیم و بہ هیبتش خاضع است؛ پادشاهِ هستے ها و چرخاننده سپھرها و رام کنندهء آفتاب و ماه ، که هر یک تا اجل معین جریان یابند ؛ او پردهه‌ی شب را بہ روز و پرده‌ی روز را بہ شب - که شتابان در پے شب است - بپیچد؛ (اعراف/۵۴) هم او شکننده‌ی هر ستمگرِ باطل گرا و نابود کننده‌ی هر شیطانِ سرکش است... ▪️➖💠•°•⚜➖¤¤ 📣مبلغ غدیر باشیم! https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫🌴 ﷽ 🌴💫 🎴من به تو گفتم، تو نیز به دیگران بگو. ▪️➖💠•°•⚜➖¤¤ 🏮فراز 《۵》: ✨ نَہ او را ناسازے باشد و نہَ برایش مانند و انبازے. یکتا و بے نیاز ، نَہ زاده و نَہ زاییده شده و او را همتایی نبوده (سوره اخلاص) . خداوندِ یگانه و پروردگارِ بزرگوار است, بخواهد بہ انجام رساند؛ اراده کند و حکم نماید؛ بداند و بشمارد؛ بمیراند و زنده کند؛ نیازمند و بے نیاز گرداند؛ بخنداند و بگریاند؛ نزدیک آورَد و دور بَرد؛ باز دارد و عطا کند؛ او راست پادشاهے و ستایش؛ بہ دست تواناے اوست تمام نیکے و هم اوست بر همہ چیز توانا.… ▪️➖💠•°•⚜➖¤¤ 📣مبلغ غدیر باشیم! https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......: باورتون میشد یه روزی بشه نوستالژی😄 https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
داستان واقعی از شهید ایمانی https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......: 💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 🌷✅ 💠 : آرزوی بزرگ . پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه ... دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه ... با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود ... نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها ... امیدی به تغییر شرایط نداشتن ... اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود ... می خواست به هر قیمتی شده ... حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه ...و اولین قدم رو برداشت ... . . اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود ... صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود ... بدنش هم اوضاع خوبی نداشت ... اومد داخل و کنار خونه افتاد ... مادرم به ترس دوید بالای سرش ... در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود ... اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد ... . - مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه ... پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ ... چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟ ... بهت گفتم دست بردار ... بهت گفتم نرو ... بهت گفتم هیچی عوض نمیشه ... گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد ... . من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن ... صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم ... پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد ... نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه ... اما دست از آرزوش نکشید ... تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد ... اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت ... . خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن ... گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش ... و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن ... پدرم اون شب، با شوق تمام ... دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت... چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد ... . - کوین ... بهتره تو بری مدرسه ... تو پسری ... اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه ... پس شرایط سختی رو پیش رو داری ... مطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره ... . ولی پدرم اشتباه می کرد ... شرایط سختی نبود ... من رو داشت ... مستقیم می فرستاد وسط جهنم ... . 💠 چهارم : اولین روز مدرسه روز اول مدرسه ... مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد ... پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره ... اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم ... و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون ... پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر ... من رو تا مدرسه کول کرد ... کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه ... . وارد دفتر مدرسه که شدیم ... پدرم در زد و سلام کنان وارد شد ... مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره ... رو به یکی از اون مردها گفت ... آقای دنتون ... این بچه از امروز شاگرد شماست ... . پدرم با شادی نگاهی بهم کرد ... و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد ... قوی باش کوین ... تو از پسش برمیای ... . . دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم ... همه با تعجب بهم نگاه می کردن ... تنها بچه سیاه ... توی یه مدرسه سفید ... معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد ... . من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم ... اونها حروف الفبا رو یاد داشتن ... من هیچی نمی فهمیدم ... فقط نگاه می کردم ... خیلی دلم سوخته بود ... اما این تازه شروع ماجرا بود ... . زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم ... هی سیاه بو گندو ... کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ ... و تقریبا یه کتک حسابی خوردم ... من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت ... اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که ... مداد و دفترم رو انداختن توی توالت ... دویدم که اونها رو در بیارم ... اما روی من و وسایلم دستشویی کردن ... . . دفترم خیس شده بود ... لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود ... دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم ... اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد ... چقدر دلش می خواست من درس بخونم ... و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه ... سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم... تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه ... . بدون اینکه کلمه ای بگم ... دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم ... همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه ... یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس ... . ⬅️ادامه دارد .... https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......: این تبلیغ، خیلی خوب هست اما شاهدیم که تکنوکرات‌های غرب‌زده که کرسی اکثر دولت‌های جمهوری اسلامی را به عهده داشته‌اند، به جای اهمیت به نقش اصلی و ذاتی زن و تحقق آن در جامعه(مقام والای مادری و تربیت انسان‌ صالح و مقام همسری و مدیریت عاطفی و داخلی خانواده)، آنان را با دستمزد کم و به شرط آراستگی! وارد محیط‌های مردانه کردند که بعد از ۴۰ سال شاهد چنین بیلبوردی باشیم؟ https://eitaa.com/zandahlm13
📝تاریخچه فمینیسم، بخش چهارم ❣موج سوم فمينيسم از اواخر دهه ۱۹۸۰ آغاز شد؛ فمينيست‌ها دريافته بودند كه وضعيت زندگی زنان به موقعيتی پرتناقض تبديل شده است كه اين قشر را دچار بی‌هويتی كرده و نتوانسته است منزلتی متناسب با ساختارهای روحی و جسمی وی ايجاد كند. ❣موج اول و دوم فمينيسم بيش از حد بر جلوگيری از رفتارهای زنانه تاكيد می‌كرد. اين امر باعث شد زندگی زنان از حالت طبيعی به سوی مكانيزه شدن سوق پيدا كند؛ ❣احساس عدم امنيت به لحاظ فقدان كانون خانواده، عدم ثبات شخصيتی، افسردگی، تنهايی و بيماری‌های جسمی به لحاظ روابط پرخطر جنسی و سقط جنين از پيامدهای فمينيسم بوده است. https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.......: 🎥 حضرت امام خامنه‌ای: ❣نقش فمینیسم در ضایع کردن جنس زن و مظهری برای استفاده شهوانی مرد ❣غرب در یک گمراهی و ضلالت عمیقی در شخصیت و هویت زن بسر می‌برد https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃
داستان واقعی از شهید ایمانی https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......: 💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 🌷✅ 💠:روزهای من برگشتم سر کلاس ..در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد ..یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت ..عین اسمت بو گندویی ... ویزل ... و همه بهم خندیدن ... اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن ..صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود مدرسه که تعطیل شد ..رفتم توی دشتشویی ... خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم . خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه ... لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم . رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم ... دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه ... مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه ... تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید ... لباس های منم توی تنم خشک شده بود . تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد ... یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه ... اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن ... از اونجا بود که فشارها چند برابر شد ... می خواستن کاری کنن با پای خودم برم ... پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید ... من رو تا مدرسه همراهی می کرد ... و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم ... من بعد از تعطیل شدن مدرسه ... ساعت ها توی حیاط می نشستم ... درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه . هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو ... آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم ... حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم . سرسختی، تلاش و نمراتم ... کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد ... علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد ... اما رفتار، هوش و استعدادم ... اهرم برتری من محسوب می شد بچه ها کم کم دو گروه می شدن ... یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن ... و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم ... و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن ... گاهی باهام حرف می زدن ... اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن ... قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود ... تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم... مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت ... همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد . و به هر طریقی که بود ... زمان به سرعت سپری می شد 💠 : آزمایشگاه خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ... علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود ... . توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ... تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ... همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن ... بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت ... کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ ... برای چند لحظه نفسم بند اومد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم . سریع به خودم اومدم ... زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید ... چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن ... صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: حتما ... و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت ... با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم . ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم ... به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم ... به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم کلاس تموم شد ... هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ... فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم ... شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم ... داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ... همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت ... خطاب به من گفت ... نمیای سالن غذاخوری؟ . مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ... هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد . همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشونبلند می شدن ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند . سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من ... امروز توی سالن، شیفت منه ... خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی . یه نگاه به اونها کردم ... و ناخودآگاه گفتم . حتما ...و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون .. ⬅️ادامه دارد .... https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💐 🍃 💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐🍃💐
https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......: بخاطر غذا دعوا نکنید!! کودک سالم به اندازه سیر شدن غذا می‌خورد. اگر حجم غذا مطابق با خواسته شما نیست رهایش کنید. او گرسنه نمی‌ماند. https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃
.......: ⭐️ چهار عامل دروغگویی فرزند: ۱- بی اعتمادی به پدر و مادر. ۲- هراس از تنبیه. ۳- آموختن دروغ از دیگران. ۴- کمبود و جلب توجه به کمک دروغ. https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......: 🌼🌼🌼 👌اگر كودك شما ترسو است، به اين دليل است كه ترس و اضطراب شما را در برخورد با حوادث ديده است. 👌اگر كودك شما حسود است، به اين دليل است كه شما او را با ديگران مقايسه كرده ايد. 👌اگر كودك شما زود عصباني مي شود، به اين دليل است كه شما او را تشويق نكرده ايد، بلكه بيشتر به رفتارهاي غير خوب او توجه كرده ايد.
.......: 🌷🍃🌷🍃 تك فرزندي يا چند فرزندي؟؟؟ بهتر است واقع بینانه تر به این موضوع بیندیشیم. اغلب والدین تک فرزندان و یا کسانی که تمایل به تک فرزندی دارند اینطور بیان می کنند که انرژی و توان تربیت بیش از یک کودک را ندارند. این در حالی است که معایب و مشکلات ناشی از تک فرزندی در برخی از موارد به گونه ای است که شاید عدم داشتن فرزند به نوعی بهتر باشد. چرا که تک فرزندان در طول زمان به مشکلاتی دچار می شوند که چند فرزندان کمتر در معرض آن هستند و این فرضیه ای اثبات شده در تحقیقات تربیتی و روانشناسی است. درست است که فرزندآوری و پرورش یک کودک امری دشوار و بسیار سخت است اما مسلما شرایط و چگونگی تربیت او از اهمیت بیشتری برخوردار است. چه بسا خانواده هایی که از ترس همین قضایا به تک فرزندی بسنده کردن و مشکلات آینده یگانه فرزندشان از خانواده ای که سه فرزند داشت، بیشتر بود. بهتر است قدری در باورهایمان تامل کنیم و از هزینه نگهداری از فرزند نترسیم و بدانیم که روزی رسان خداست و از طرف دیگر باور داشته باشیم که کیفیت بالای تربیت، صرفا در تک فرزندی نیست و چه بسا با حضور فرزند دوم، موفقیت در تکمیل فرایند تربیت، بیش از پیش شود. https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......: 🌷🍃🌷 حجاب ونماز و مسائل عبادی رو با امر ونهی کردن یاد بچه ها نباید داد. باید "خدا" رو خوب و به موقع بهشون معرفی کنید، بعد بشینید وتماشاکنید تاثیرشو. تا خدارو خوب نشناسونید بهشون هرچی هم بگید نماز بخون نمیخونه. اگر هم مظاهر عبادی انجام بده بخاطر ترس یا جایزه است که ارزش عبادت ضایع میکنه. مثلا ازبازی استفاده کنید، چشماشو چندقیقه ببندید بگید حالا بازی کنیم، بعد که چند بار رفت تو درو دیوار, چشماشو بازکنید بگید ببین اگه چشم نداشتیم چقدر زندگی سخت بود، ببین خدا چقدر مهربونه بهمون چشم داده چه جوری ازش تشکر کنیم؟ بریم نماز بخونیم بگیم ممنون خدا بعد 1رکعت نماز با هم بخونید و فارسی توش دعا کنید و از خدا تشکر کنید تا کودک شما بفهمه قضیه چیه. https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
داستان واقعی از شهید ایمانی https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......: 💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 🌷✅ 💠 : دست های کثیف روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ... همه با تعجب بهمون نگاه می کردن ... و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم ... کنارش ایستادم و مشغول کار شدم ... سنگینی نگاه ها رو حس می کردم ... یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد ... . چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ... بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن ... دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم ... هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن ... - هی سیاه ... کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ ... - من بهش گفتم ... اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون ... ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ... زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم ... یه نگاه به اونها ... خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ... یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید ... مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟ ... هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه ... و مشتش رو آورد بالا ... که یهو سارا هلش داد ... . - کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی ... اینجا غذاخوریه ... . - همه اش تقصیر توئه ... تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ... حالا هم خودت رو قاطی نکن ... و هلش داد ... از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد ... و محکم خورد به میز فلزی غذا ... ساعدش پاره شد ... چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد ... به خودم که اومدم ... ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن ... سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ... ماها رو دفتر ... از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم ... می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ... . تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد ... دهن کثیفت رو ببند ... و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ... هر چی دلشون می خواست گفتن ... و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ... حرف شون که تموم شد ... مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد ... زود باش ... سریع زنگ بزن پلیس بیاد... . 💠 : خشونت دبیرستانی با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد ... و نفس من بند اومد ... پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... گریه ام گرفته بود ... - غلط کردم آقای مدیر ... خواهش می کنم من رو ببخشید... قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم ... هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمیشم ... . . التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت... یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن ... با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد ... سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند ... اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت ... علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من ... پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها ... من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبتد زد ... . . با تمام وجود گریه می کردم ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... 9 سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم ... چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود ... درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم ... دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن ... و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن ... من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم ... دیگه نمی گفتم بی گناهم ... فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن ... . بچه ها توی راهرو جمع شده بودن ... با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت ... یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن ... و دست هاشون رو توی هم گره کردن ... یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن ... همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن ... . همه تعجب کرده بودن ... چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد ... . اول، تعدادشون زیاد نبود ... اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان ... یه عده دیگه هم اومدن جلو ... حالا دیگه حدود 50 نفر می شدن ... صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود ... هر چند، پلیس بالاخره من رو با خودش برد ... اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود ... احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود ... ⬅️ادامه دارد .... https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💐 🍃 💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐🍃💐