#شهید_میشم...:
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅
🔵توضیح: سلام دوستان، داستانی که در پیش رو دارید واقعی است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است.
📢📢📢مقدمه نویسنده:
این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...با تشکر و احترام
سید طاها ایمانی
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
💠#قسمت_اول داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : زمانی برای زندگی
حتی وقتی مشروب نمی خوردم بیدار شدن با سردرد و سرگیجه برام عادی شده بود ... کم کم حس می کردم درس ها رو هم درست متوجه نمیشم ... و ...
هر دفعه یه بهانه برای این علائم پیدا می کردم ...ولی فکرش رو نمی کردم بدترین خبر زندگیم منتظرم باشه ...
بالاخره رفتم دکتر ... بعد از کلی آزمایش و جلسات پزشکی... توی چشمم نگاه کرد و گفت ...
- متاسفیم خانم کوتزینگه ... شما زمان زیادی زنده نمی مونید ... با توجه به شرایط و موقعیت این تومور ... در صد موفقیت عمل خیلی پایینه و شما از عمل زنده برنمی گردید ... همین که سرتون رو ...
مغزم هنگ کرده بود ... دیگه کار نمی کرد ... دنیا مثل چرخ و فلک دور سرم می چرخید ...
- خدایا! من فقط 21 سالمه ... چطور چنین چیزی ممکنه؟... فقط چند ماه؟ ... فقط چند ماه دیگه زنده ام!! ...
حالم خیلی خراب بود ... برگشتم خونه ... بدون اینکه چیزی بگم دویدم توی اتاق و در رو قفل کردم ... خودم رو پرت کردم توی تخت ... فقط گریه می کردم ... دلم نمی خواست احدی رو ببینم ... هیچ کسی رو ...
یکشنبه رفتم کلیسا ... حتی فکر مرگ و تابوت هم من رو تا سر حد مرگ پیش می برد ... هفته ها به خدا التماس کردم ... نذر کردم ... اما نذرها و التماس های من هیچ فایده ای نداشت ... نا امید و سرگشته، اونقدر بهم ریخته بودم که دیگه کنترل هیچ کدوم از رفتارهام دست خودم نبود ... و پدر و مادرم آشفته و گرفته ... چون علت این همه درد و ناراحتی رو نمی دونستن ...
خدا صدای من رو نمی شنید ...
💠#قسمت_دوم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅: مسیحی یا یهودی
یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت ... به خودم گفتم...
- تو یه احمقی آنیتا ... مگه چقدر از عمرت باقی مونده که اون رو هم داری با ناله و گریه هدر میدی؟ ... به جای اینکه دائم به مرگ فکر می کنی، این روزهای باقی مونده رو خوش باش ...
همین کار رو هم کردم ... درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم ... یه لیست درست کردم از تمام کارهایی که دوست داشتم انجام شون بدم ... و شروع کردم به انجام دادن شون ... دائم توی پارتی و مهمونی بودم ... بدون توجه به حرف دکترها، هر چیزی رو که ازش منع شده بودم؛ می خوردم ... انگار می خواستم از خودم و خدا انتقام بگیرم ... از دنیا و همه چیز متنفر بودم ... دیگه به هیچی ایمان نداشتم ...
اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد ... سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود ... دیگه حتی نمی تونستم روی یه خط راست راه برم ... سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه گنگ و مبهم توی سرم می پیچید ... دیگه نفهمیدم چی شد ...
چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم ... سرم درد می کرد و هنوز گیج بودم ... دکتر اومد بالای سرم و شروع به سوال پرسیدن کرد ... حوصله هیچ کس رو نداشتم ... بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو کنار زد ...
تخت کنار من، یه زن جوان محجبه بود ... اول فکر کردم یه راهبه است اما حامله بود ... تعجب کردم ... با خودم گفتم شاید یهودیه ... اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشکی نبود ... من هرگز، قبل از این، یه مسلمان رو از نزدیک ندیده بودم ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
https://eitaa.com/zandahlm1357
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#زری_و_بالا_اومدن_شکمش❗️😱
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_اول
زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه می کردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا می آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.
نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت: حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟ گفتم: همه میدانند. گریه کرد و گفت: به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت: دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش. من زری را با رفیقِ تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدر سوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر، من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم، نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم، بعد فاسق پدر سوخته اش را، بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود...
🔴 این داستان ادامه دارد....
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🔻فرار #اهل_سنت و #وهابیت از #مناظره
🔘 #قسمت_اول
کارشناس وهابی: از عکس آیت الله قزوینی می ترسم
#حقانیت_شیعه #آیت_الله_قزوینی
#استاد_انصاریان #استاد_ابوالقاسمی #استاد_یزدانی #شیعه
#وهابیت #شبکه_کلمه #خدمتی #حیدری #کیانی #عقیل_هاشمی #ملازاده
🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رسوایی_وهابیت #تناقض_وهابیت
🔻مجموعه آزادی بیان به سبک وهابیت
#قسمت_اول
#آزادی_بیان_به_سبک_وهابیت
#آزادی_بیان #وهابیت
┈••✾•🍃🌹🌿•✾••┈┈
https://eitaa.com/zandahlm1357
#داستان_واقعی
#امام_رضا_علیه_السلام
#قسمت_اول
🌹#تشرف جوان #مسيحي خدمت #امام_رضا عليه السلام🌹
💝داستان زير شرح تشرف يك جوان مسيحي خدمت امام علي بن موسي الرضا عليه السلام است . آن هم نه تشرف جهت زيارت ضريح و بارگاه بلكه تشرف جهت زيارت وجود مقدس امام هشتم عليه السلام در عالم مكاشفه . این کرامت عجیب از کتاب «کرامات امام رضا از زبان بزرگان» به نقل از حجتالاسلام والمسلمین مهدی انصاری نقل میشود:💝
در یک شب سرد زمستانی سال 1372 وارد صحن انقلاب شدم، سرما تا عمق استخوانهای انسان نفوذ میکرد و کمتر کسی در آن شرایط از خانه خود میزد بیرون، صحن هم به طرز کم سابقهای خلوت بود، به دالانی که بین صحن انقلاب و صحن مسجد گوهرشاد وجود دارد وارد شدم، متوجه جوانی با حدود 35 سال سن شدم که چمدان مسافرتی نسبتا بزرگی در دست داشت و از یکی ـ دو نفر چیزی پرسید، ولی انگار آنها نتوانستند جوابش را بدهند. به سوی من آمد و گفت: شب بخیر آقا!
به زبان انگلیسی حرف میزد، آنهم با لهجه آمریکایی رایج در کشور کانادا، وقتی به همان زبان و با خوشرویی جوابش را دادم، نفس راحتی کشید و گل از گلش شکفت. ادامه داد:
ـ ببخشید! آقای علی بن موسیالرضا،کجا هستند؟ میخواهم ایشان را ببینم.
راستش را بخواهید حسابی جا خوردم. پرسیدم:
معذرت میخواهم، ممکن است خودتان را معرفی کنید؟
ـ من دانشجوی رشته حقوق در دانشگاه تورنتوی کانادا هستم، اصالتاً لبنانیام، ولی در کانادا متولد شدهام و دینم «مسیحیت» است.
ـ یعنی شما یک «مسیحی» هستید؟
ـ بله، یک مسیحی کاتولیک.
با تعجب پرسیدم:
ـ پس اینجا چه کار میکنید؟!
ـ دعوت شدهام که آقای علیبن موسیالرضا(عليه السلام)را ملاقات کنم -چه کسی شما را دعوت کرده است؟
- خود ایشان.
دیگر حسابی گیج شده بودم، با وجود آن همه سابقه تبلیغ دینی در داخل و خارج کشور، تا کنون نشنیده بودم که حضرت علیبن موسیالرضا(عليه السلام)شخصاً از کسی دعوت کرده باشد که به دیدارش بیاید، آن هم از یک جوان مسیحی کانادایی! ادامه دادم شما ایشان را دیدهاید؟
ـ بله سه یا چهار بار.
این دیگر برایم باور کردنی نبود، از این رو پرسیدم:
یعنی شما با چشمان خودتان علیبن موسیالرضا(عليه السلام)را دیدهاید؟!
ـ بله دیدهام، البته در عالم رویا.
ـ یعنی اگر الان او را ببینید میشناسید؟
ـ بله، البته.
موضوع دیگر خیلی جالب شده بود، از او خواهش کردم چند دقیقهای وقتش را به من بدهد و با هم در کناری بنشینیم و صحبت کنیم، او هم قبول کرد، کم کم داشت هیجان بر من غلبه میکرد، ضربان قلم تندتر شده بود، پرسیدم:
ممکن است نحوه آشنا شدنتان با آقای علیبن موسی الرضا(عليه السلام)را از اول و به طور کامل برای من بیان کنید؟
ـ بله، البته.
ادامه دارد....🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد🌸
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست....🍒
👈 #قسمت_اول
✍🏼با سلام خدمت تمامی خواهران و برادرانم و اعضای مهربان کانال 🌹
من شیون هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت هدایت برادرم رو براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای توبه دیر نیست حتی اگر مثل برادر من کمونیست باشید... بله کمونیست برادرم یک آدم بیدین بود...
اول میخواهم از خانوادم بگم که بدانید چه خانواده داریم...
ما 4 فرزند هستیم اول خواهر بزرگم که ازدواج کرده و تو یه شهر دیگه ست
بعد برادرم و من و برادر کوچکم ، پدر و مادرم به حمد خدا نماز میخوندن ولی زیاد از دین نمیدونستن به قول پدرم نماز ما از روی عادت هست نه از روی عبادت.
ولی در عین حال خانواده ای شاد و خیلی صمیمی هستیم پدر مادرم واقعا عاشق هم بودن به حدی که تمام طایفه میگفتن که دارن برای هم فیلم بازی میکنن پدرم هر موقع که از سر کار میامد مادرم هرچی دستش بود میزاشت زمین و میرفت استقبال پدرم و خیلی صمیمی باهم خوش بش میکردن طوری که انگار پدرم مسافرت طولانی بوده و برادرم اگر خونه بود به شوخی میگفت :
دست مادر منو میگیری؟ زمینت بزنم پیرمرد...
پدرم میگفت به تو چه پدر سوخته زن خودمه تو چیکاره ای و با هم شوخی میکردن از یه طرف که هر دوتاشون قلقلکی بودن مادرم هر دوتاشون رو قلقلک میداد و با هم شوخی میکردیم طوری میخندیدیم که گاه گاهی همسایه ها میگفتن شما همیشه به چی میخندید!؟
و این شوخی ها صمیمیت ما رو چند برابر کرده بود و ناگفته نماند که احترام زیادی برای بزرگترها قائل بودیم به طوری که پدرم میگفت تو طایفه ما اگر بزرگ طایفه بگه که زنتو طلاق بده کسی حق اعتراض نداره
و این احترام به جای خودش خیلی خوب نیست...
👈و اما سرگذشت زندگی برادرم...
✍🏼برادرم 16سال داشت و خیلی علاقه به کتاب خواندن داشت بیشتر کتاباش راجب کمونیستی یا روانشناسی بود و روزبه روز تو دنیای بی دینی فرو میرفت و کسی اعتراض نمیکرد و چیزی بهش نمیگفتن...
چون توی اخلاق و ورزش آدم موفقی بود خیلی مودب و خوش رفتار بود و تو ورزش کمربند سیاه کاراته کیوکوشین داشت و تا حالا کسی پشتش رو به زمین نزده بود و این افتخار پدر و عموم بود که همه جا پزش رو میدادن که کسی تو طایفه نمیتونه پشت احسان ما رو زمین بزنه ، و از هیچ چیزی کم نداشت ماشین ،پول ،لباس های مد روز و...
😔از کتابهایی که میخوند کفرگویش روزبروز بیشتر میشد، تا اینکه یه شب پدرم خونه نبود و یکی از فامیلای ما فوت کرده بود و مادرم گفت که باید بری خاکسپاری برادرم میگفت نمیرم حوصله ندارم مرده که مرده به من چه روحش آزاد شده رفته...
ولی مادرم گفت که عیبه باید با جای پدرت بری ناچار رفت شب دیر وقت بود هنوز نیومده بود که مادرم به عموم زنگ زد که احسان چرا نیومده؟
عموم به پسر عموم گفت احسان کجا هست اونم گفت که سرخاک گفته حوصله ندارم من میرم خونه تو تاریکی شب تنهای رفته نمیدونم الان کجاهست...
شب خیلی دیر بود ساعت 3 نصف شب بود که یکی زنگ در زود با لگد میزد به در فریاد میزد در باز کن در باز کن زود باش درو باز کن....
با مادرم رفتیم حیاط مادرم گفت کیه؟ احسان گفت مادر درو باز کن منم زود باش امدن زود باش ، درو باز کردیم با عجله آمد تو در بست سر تا پاش گلی بود مادرم گفت چی شده چیزی نگفت دوید تو خونه گفت درببند الان میان صورتش عرق کرده بود پرده هارو کشید...
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
https://eitaa.com/zandahlm1357
#قسمت_اول
"چرخش #پول در دانشگاه های #ایران و #کانادا"
صحبت این نوشتار در خصوص مقایسه ی چرخش پول در دانشگاه های کانادا و ایران است.
در کانادا: در کانادا فقط دانشگاه آزاد وجود دارد، از دانشگاه آزاد #منظورمان این است که دانشجوهای همه ی دانشگاه های کانادا، #ملزم به پرداخت شهریه هستند. مبلغ شهریه ی دانشگاه در شهری مثل تورنتو در مقطع دکتری، 20 هزار دلار در سال برای یک دانشجو بین الملل و حدود 10 هزار دلار در سال برای یک دانشجو کانادایی است. البته در شهرهای سردسیرتر مانند ساسکتون این اعداد پایین تر است.
در ایران🇮🇷: صد و سی دانشگاه دولتی وجود دارد که در آن دانشجویان نوبت روزانه از آموزش رایگان بهره مند می شوند.
در کانادا (تورنتو): بخشی از شهریه ی عنوان شده دانشگاه،صرف هزینه ی امکانات رفاهی چون ورزشگاه، استخر، مشاوره ی دانشگاه، مشاوره های مراکز کاریابی دانشگاه، مشاوره های مهارت افزایی شغلی می شود که این مبلغ به علاوه ی هزینه ی کلاس ها و شهریه ی ثابت است. به طور کلی هر دانشجو در سال حدود 1300 دلار جهت چنین هزینه های ثابت به دانشگاه پرداختی دارد.
در ایران 🇮🇷: در دانشگاه هایی که نویسنده آن ها را تجربه کرده و یا در خصوصشان شنیده است، هزینه ی مجزایی به عنوان هزینه ی رفاهی به طور ثابت کسر نمی شود. مثلا در دانشگاه فردوسی مشهد، پیست دوچرخه سواری بانوان، پارک بانوان، سالن بدنسازی و سالن های ورزشی رایگان بوده و برای برخی از امکانات چون، واحد مشاوره و یا استخر، دانشجویانی که می خواهند از این امکانات استفاده کنند هزینه پرداخت می کنند. (اگر اشتباه نکرده باشم هم برای مشاوره و هم برای استخر ساعتی 1000 تومان هزینه پرداخت می شود)
ادامه دارد...
⭕️ تجربیات زندگی دانشجویان ایرانی 🇮🇷 در کانادا
🆔 _https://eitaa.com/zandahlm1357
#داستان روزگار من (1)
#قسمت_اول
وارد اتاقم شدم از توی کارتن بین لوازم شخصیم دفترچه خاطراتمو برداشتمو شروع کردم به نوشتن
*خب از کجا شروع کنم🤔 اهاااان❗️
اخیش بالاخره رسیدیم خونمون بعداز مدتها اجاره نشینی و مستاجری ٬
الان که ۱۷سالمه تا این مدت فکر کن از این خونه به اون خونه ٬شده بودیم پرستوی مهاجر خخخخ😂😂
مامانو بگوو که چقدر ذوق میکنه😍 همش پیشه فامیل میگه خونرو اینجوری میچینم اونجوری میچنم خلاصه ٬خوشحالیش قابل وصف نیست بابامم بنده خدا معلومه که اونم از خوشی زن و بچش خوشحاله منم که حالا برا خودم یه اتاق مستقل دارم و به قول دوستام دارم ذوق مرگ میشم 😁😁😁 😍
تو همین فکرا بودم که مامانم صدام🗣 کرد فرزااانه ...اهااااای فرزاااانه کجاااایی دختر بیا کمک ٬
کجا غیبت زد
گفتم اوووومدم ٬پا شدم و رفتم تو پذیرایی 🚶🚶🚶
بله مامان جان
دختر منو دست تنها گذاشتی بیا کمک کن
به حالت احترام افسری دستمو گرفتم کنار سرم 💁و پاهامو کوبیدم بهم چشم قربان هرچی شما عمر کنید سرورم ٬
بسه بسه کم مزه بریز دختر
بدو کمک کن
خلاصه ما تا ساعت ۳نیمه شب کارمون تولید کشید البته خرده ریزکاری هامون مونده بود ..😫😫
دخترم برو بخواب دیگه ..
مامان جان خلاصه اگه بازم کاری داری بگووو نمونی تو رودروایسی
مامان یه چپ چپ😒😒 نگام کردو گفت ماشالا زبون داری ۲متر
با خنده😄😄 گفتم شب بخیر
شب بخیر دخترم خسته نباشی
رفتمو سرمو گذاشتم رو بالشت😴 نفهمیدم کی صبح شد بانور افتابی که
از پنجره
صورتمو نوازش میداد بیدار شدم رفت بیرون
سلااااام باباجون کی اومدی 😊😊
سلام دخترم یه نیم ساعتی میشه٬
عزیز چطور بود بهتر شده ؟!!
اره شکر خدا ٬بازم فشارش زده بود بالا مامان برام چایی نریختی ؟ نه پاشو خودت بریز
باااااشه، در حالی که داشتم چایی میریختم گفتم راستی بابا 👨کی بریم دنبال ثبت نام مدرسم
میریم دخترم ان شاالله فردا....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍁🍁🍁
🍁🍁
بسم الله الرحمن الرحیم
⬅️راهکارهای ساده برای خواندن نوافل نمازهای روزانه
#قسمت_اول
🔹طریقه ساده خواندن نافله های روزانه،⬇️⬇️
👈بارها و بارها داستان ملاقات امام زمان عج و سید رشتی را خدمت شما عزیزان عرض کردیم که در مفاتیح بعد از زیارت جامعه کبیره داستانش اومده که سید رشتی راه را گم کرد......... وامام زمان سه تا گله از شیعیان میکنه که شماشیعیان چرا نافله ... زیارت عاشورا..زیارت جامعه کبیره نمیخوانید?😔
که ما بارها توصیه کردیم برای خواندن این ادعیه و زیارات🍃
✍ #نافله
دوستان بزرگوارگاها دیده میشه که انسانها نافله را فراموش میکنند.
تو مسجد نشستیم الکی صدای اذان بلندمیشه بجای اینکه #نافله بخونیم با موبایل و صحبت کردن باهم مشغول میشیم. یا بعد از نمازهایی که بعدش نافله هست الکی و بیخودی وقت تلف میکنیم 😒
تاکید بر #نافله
نافله نماز اینقدرتاکید شده که امام #زمان گله میکنه که چرا نافله نمیخوانیم اینقدر خواندن ومداومت #نافله مهمه که امام #حسن عسکری میفرمایند از صفات مومن پنج چیزه که همون زیارت اربعین و....... یکیش خواندن پنجاه و یک رکعت نماز در شبانه روزاست یعنی چی ؟ یعنی هفده تا #واجب سی و چهار تا #مستحب که همون سی و چهار تا #نافله میشه ✨ چرا ما اینهارا فراموش میکنیم😕
حتی بعضی از علما خواندن نافله مغرب را پر ثواب تر از نماز غفیله می دانند.
یعنی یک زمانی دو دل شدید یا وقت ندارید غفیله بخوانید یا نافله و مردد شدید کدوم بعضی از علما میگویند نافله را بخوانید ✨ چون نافله تاکید امام زمان است.
چرا ما نافله هارا نمیخوانیم و دقت نمیکنیم بخدا حیف است نمازهای ما نصفه و نیمه است و در نماز حواسمون به این طرف و آن طرف پرت میشه ثواب کامل به ما نمیدهند.
👌خواندن این #نافله ها باعث میشه ثواب کامل به من و شما بدهند
#نافله هارا خلاصه توضیح میدهم #نافله صبح بعد از اذان صبح است قبل از نماز #نافله ها همه بعد از اذان است به قصد قربت دورکعت نافله صبح میخوانیم در همه ی نافله ها خواندن سوره قل هوالله یا سوره شرط نیست.همون #حمد را بخوانیم کافیه یعنی #خدا اینقدر تخفیف داده 🔹همون سوره حمد را بخوانیم کافیه ولی در صورت دوست داشتن میتوانیم سوره هم بخوانید، قنوت هم مستحب است میتوانیم نخوانیم .
🔅نافله را میتوانیم نشسته هم بخوانیم اینقدر خدا در خواندن #نافله تخفیف داده بخدا حیف است از دست بدیم پس نافله صبح دو رکعت قبل از نماز
✍ادامه دارد.........
#کار_مهدوی
#طریقه_خواندن_نافله_های_روزانه
🌹التماس دعا🌹
🎤استاد احسان عبادی
https://eitaa.com/zandahlm1357
📝 💠#قصه_دوم:
💎#عالم_ذر
1⃣#قسمت_اول
✍نوبت به انسان رسید. قبل از #خلقت_جسمانی آدم(ع)، در عالمی فارغ از بُعد زمان، خداوند بنی آدم را از حضرت آدم(ع) تا آخرین انسان احضار کرد. مسلما این #حضور_روحانی افراد انسان بوده است، نه #حضور_جسمانی.
🔸 #حقیقت_عالم و جایگاه و مرتبه ی #اشرف_مخلوقات به ایشان نشان داده شد.
🔸آنگاه خداوند به ایشان فرمود: #شرط رسیدن به این مقام #پرستش و #بندگی من است، آیا میپذیرید؟! همگی گفتند: بلی
📖وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَىٰ أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ ۖ قَالُوا بَلَىٰ ۛ شَهِدْنَا ۛ أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَٰذَا غَافِلِينَ(1)
و به یاد آر هنگامی که خدای تو از پشت فرزندان آدم #ذرّیّه آنها را برگرفت و آنها را بر خودشان گواه ساخت که آیا من #پروردگار شما نیستم؟ همه گفتند: بلی، ما گواهی دهیم.(و ما این گواهی را گرفتیم) که دیگر در #روز_قیامت نگویید: ما از این واقعه غافل بودیم.
🔸اولین فردی که پاسخ #حضرت_حق را داد #محمد(ص) بود و پس از او #امیرالمومنین(ع) و سایر #معصومین. 🖋امام صادق(ع) می فرمایند:
«برخی از قریشیان به رسول خدا(ص) عرض کردند: به سبب چه عاملی بر پیامبران سبقت گرفتی؛ در حالی که بعد از همه آنها مبعوث شدی و آخرین آنها هستی؟ فرمودند: «من #نخستین کسی بودم که به پروردگارم ایمان آوردم و نخستین کسی بودم که خدا را اجابت کردم؛ آنگاه که خداوند میثاق پیامبران را می گرفت و ایشان را بر خودش گواه قرار می داد که: «آیا من پروردگار شما نیستم؟» گفتند: آری. پس من نخستین پیامبری بودم که گفت: «بلی.» و به این ترتیب من در اقرار به خدا بر آنان سبقت گرفتم.»(2)
📚(1)الاعراف_ آیه172
(2)«کافی»، ج 1، ص 413
📝ادامه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#گل_شیپوری
#قسمت_اول
مناسب برای مکان های مرطوب است.بهتره داخل گلخانه یا پاسیو نگهداری بشه.
#نور
به محیطی با چند ساعت نور مستقیم احتیاج دارد.
نور کم باعث عدم گلدهی و رنگ پریدگی برگ و گل ها میشه.
در صورت وجود نور مستقیم باید توجه داشته باشید که آبیاری به خوبی صورت بگیره تا به گیاه آسیبی نرسه.
#آبیاری
آبیاری نامناسب گیاه در فصل رشد از جمله دلایل عدم گلدهی و باز نشدن غنچه های گل می باشد.
در صورت دریافت آب به صورت مداوم رشد می کنه اما اگه مقطعی خشکی ببینه یا شرایط نامناسب باشه برگاشو از دست میده و در این حالت نگران نباشید چون گیاه ریزوم داره و از بین نمیره فقط وارد حالت استراحت میشه.
در این حالت باید آبیاری رو در حدی انجام داد که خاک کاملا خشک نشه تا برگ ها کاملا از بین برن. مجدد در فصل رشد آبیاری کنید.
این گیاه در #زمستان آب کمتری احتیاج داره اما این به معنی خشکی دادن به گیاه نیست و باید خاک مرطوب باشه.
به سرما مقاوم ولی در هوای #سرد برگ هاشو از دست میده. بهترین دما برای رشد18-20درجه س.
#دمای کمتر از 10-12درجه باعث از بین رفتن برگ ها میشه.
دمای بالاتر از 25درجه هم باعث عدم گلدهی میشه.
اگر گیاهتون خشک شده نگران نباشید چون ریزوم داره و از بین نمیره.
https://eitaa.com/zandahlm1357
4_6050703588202645387.ogg
904.3K
توضیح درباره #سحر و #جادو و #دعانویسی
#قسمت_اول
🔬#سؤال
با سلام خدمت استاد.
❓اینکه سحر و جادو وجود دارد و ممکن شخصی برای شخص دیگر درست کنه و باعث بسته شدن بخت یک دختر میشه آیا میشود منکر این چیز باشیم ؟
❗️ واینکه جن عاشق هم وجود دارد که عاشق فرد انسی بشود و بازهم باعث ایجاد تاخیر و بسته شدن بخت شخص میشود؟
❓اینکه شما فرمودید دخالت دادن اثرات موجودات غیرخدایی در بسته شدن بخت شخص محسوب کنیم شرک گفته ایم؟
❓اینکه افرادی وجود دارند همچین مشکل برایشان بوجود آمده که با مراجعه دعا نویس حل شده ؟میشه بیشتر در مورد این موضوع توضیح بدهید؟
#طلسم #جادو
#سید_روح_الله_حسینی
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺انیمیشن #ناسور #قسمت_اول
انیمیشنی زیبا در مورد واقعه کربلا🌹
«ناسور» راوی جراحتی است که از شهادت مظلومانه امام حسین (ع) و یارانش در دل همه آزادی خواهان جهان ایجاد شده است🖤
#محرم #یاحسین #التماس_دعا
43.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 #برنامه_ریسمان
با حضور #استاد_علی_تقوی
#قسمت_اول
با موضـوع :
🍃اهمیـت و جایگاه امــر به معــروف و نهـی از منڪــر 🍃
از همان روز ڪه نماز و روزه بهمــون واجب شده، #امــر_به_معــروف و #نهـی_از_منڪــر هم بهمــون واجب شده❗️
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
شاهان هخامنشی، بی اعتماد به پزشکان ایرانی
↩️ #قسمت_اول ↪️
پای سخن #باستانگرایان که بنشینیم، از #تمدن بزرگ و مهد #علم بودن #ایران قبل از #اسلام به ویژه دوران #هخامنشیان صحبت میکنند.
اما وقتی #تاریخ را مطالعه میکنیم، در میابیم علم، ایران پیش از اسلام همواره دست به دامان #دانشمندان #یونان و #مصر ی بود.
در مواردی که شاهان بیماری بر آنان غلبه میکرد دست به دامان پزشکان بیگانه میشدند و هیچگونه اعتمادی به #پزشکان ایرانی نداشتند و آنهارا از نظر علمی پایین تر از یونانی ها و مصری ها میدانستند.
یکی از این موارد، نجات #داریوش هخامنشی به دست پزشک یونانی #دموکدس (Democedes) است.
این ماجرا را #هرودوت مورخ مشهور یونانی روایت میکند:
"داریوش شاه هنگامی که به شکار رفته بود دچار سانحه ای شد: هنگامی که از اسب پایین می پرید پایش به شدت پیچ خورد و قوزک پایش در رفت. 👈او از مدتها پیش چند پزشک مصری بسیار نامی در خدمت داشست که برای درمان به انان مراجعه می کرد.👉 اما این بار آنان نتوانستند کاری کنند و برعکس پای شاه را چنان به شدت تکان دادند که بر درد او افزودند. داریوش از شدت درد تا هفت شبانه روز
نتوانست بخوابد تا روز هشتم که درد به اوج رسیده بود کسی که قبلاً درباره مهارت دموکِدِس کروتونی در سارد بسیار شنیده بود موضوع را با شاه در میان گذاشت.
صفحه ۴۱۷
"با این حال داریوش درمان خود را به او سپرد. دموکدس به جاس استفاده از خشونت با روش های درمان یونانی و ملایمت رفته رفته شاه را به سوی بهبودی برد و خواب را به چشم او بازگرداند تا انکه به زودی کاملا درمان شد
📖 هرودوت،تاریخ هرودوت،انتشارات اساطیر،ترجمه مرتضی ثاقب فر،جلد اول ،صفحه ۴۱۶ و ۴۱۷
goo.gl/qfehw4 👈 اسکن کتاب
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✍ #محمد_پورعلی
#نقد_باستانگرایی_وزرتشت
شاهان هخامنشی، بی اعتماد به پزشکان ایرانی
↩️ #قسمت_اول ↪️
پای سخن #باستانگرایان که بنشینیم، از #تمدن بزرگ و مهد #علم بودن #ایران قبل از #اسلام به ویژه دوران #هخامنشیان صحبت میکنند.
اما وقتی #تاریخ را مطالعه میکنیم، در میابیم علم، ایران پیش از اسلام همواره دست به دامان #دانشمندان #یونان و #مصر ی بود.
در مواردی که شاهان بیماری بر آنان غلبه میکرد دست به دامان پزشکان بیگانه میشدند و هیچگونه اعتمادی به #پزشکان ایرانی نداشتند و آنهارا از نظر علمی پایین تر از یونانی ها و مصری ها میدانستند.
یکی از این موارد، نجات #داریوش هخامنشی به دست پزشک یونانی #دموکدس (Democedes) است.
این ماجرا را #هرودوت مورخ مشهور یونانی روایت میکند:
"داریوش شاه هنگامی که به شکار رفته بود دچار سانحه ای شد: هنگامی که از اسب پایین می پرید پایش به شدت پیچ خورد و قوزک پایش در رفت. 👈او از مدتها پیش چند پزشک مصری بسیار نامی در خدمت داشست که برای درمان به انان مراجعه می کرد.👉 اما این بار آنان نتوانستند کاری کنند و برعکس پای شاه را چنان به شدت تکان دادند که بر درد او افزودند. داریوش از شدت درد تا هفت شبانه روز
نتوانست بخوابد تا روز هشتم که درد به اوج رسیده بود کسی که قبلاً درباره مهارت دموکِدِس کروتونی در سارد بسیار شنیده بود موضوع را با شاه در میان گذاشت.
صفحه ۴۱۷
"با این حال داریوش درمان خود را به او سپرد. دموکدس به جاس استفاده از خشونت با روش های درمان یونانی و ملایمت رفته رفته شاه را به سوی بهبودی برد و خواب را به چشم او بازگرداند تا انکه به زودی کاملا درمان شد
📖 هرودوت،تاریخ هرودوت،انتشارات اساطیر،ترجمه مرتضی ثاقب فر،جلد اول ،صفحه ۴۱۶ و ۴۱۷
goo.gl/qfehw4 👈 اسکن کتاب
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✍ #محمد_پورعلی
#نقد_باستانگرایی_وزرتشت
تجربه جرج ریچی 1.mp3
11.8M
خب بریم سراغ اولین قسمت از تجربه ی نزدیک به مرگ دکتر جرج ریچی
💥#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🥼#دکتر_ریچی
🔺️#قسمت_اول
140264.mp3
2.05M
🟢 برنامه #جهاد_تبیین
🔸️#قسمت_اول
با حضور #دکتر_علی_تقوی
با محوریت #واجب_فراموش_شده
🎙پخش از شبکه رادیویی #خراسان رضوی
🔺پاسخ به #شبهه👇🏻
❌ دل آدم باید پاک باشه، نباید از ظاهر قضاوت کرد ...🙍🏻♀💅🏻💄
______________________________
Shab22Ramazan93.4.2801Azizi.MP3
13.72M
🌷رسولُ اللّه ِ (ص):إنّ لِرَبِّكُم في أيّامِ دَهرِكُم نَفَحاتٍ، فَتَعَرَّضُوا لَهُ لَعَلَّهُ أن يُصِيبَكُم نَفحَةٌ مِنها فلا تَشقَونَ بَعدَها أبدا .🌷
✨همانا از سوى پروردگار شما در طول عمرتان نسيم هايى مى وزد ، پس خود را در معرض آنها قرار دهيد، باشد كه نسيمى از آن نفحات به شما بوزد و زان پس هرگز به شقاوت نيفتيد.✨
#دکتر_سعید_عزیزی
#قسمت_اول
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#هوالعشق
تمام ذهنم مشغول نگاهایی است که هیچ وقت با نگاهای من به تلاقی نرسید ..
من از تو هیچ نمیدانم ..
حتی نمیدانم چشمانت به چه رنگ است ..
نمیدانم نگاهت کجا را می کاود ..
نمیدانم لبخند بر لبانت چگونه است ..
نمیدانم صدای خنده هایت چگونه است ..
نمیدانم ..
نمیدانم در ذهن و قلبت چه میگذرد ..
نمیدانم .. هیچ نمیدانم ..
تنها دانسته ی من از تو آن عطر است ..
عطری که در حوالیِ توست ..
عطرِ یاس ..
من می خواهم در همین حوالی باشم ..
در حوالیِ عطرِ یاسِ تو ..
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_اول
خدارو شکر کلاس تموم شد واقعا دیگه حوصله ام سر رفته بود، سریع وسایلامو جمع کردم اومدم بیرون پله ها رو تند تند دویدم و رسیدم به محوطه، نفس مو با خیال راحت دادم بیرون، سمت سمیرا که رونیمکت پشت به من بود راه افتادم، آروم دستامو رو چشماش گذاشتم، سریع دستشو رو دستام گذاشت
-خودِ نامردتی!
با خنده دستامو از روی چشماش برداشتم و کنارش رو نیمکت نشستم
-حالا چرا نامرد؟!
در حالی که گوشیش رو تو کیفش می انداخت گفت: نیم ساعته منو اینجا کاشتی اونوقت میگی چرا نامرد
-خب عزیزم چکار کنم استاد مگه میذاشت بیام بیرون هی گیر داده بود جلسه ی آخر و چه میدونم سوال و ...
پرید وسط حرفم
-باشه باشه قبول، حالا پاشو بریم تا دیر نشده
بلند شدیم راه افتادیم ..هنوز چند قدم برنداشته بودیم که گفت: نظرم عوض شد
چادرمو یه کم جمع کردم و گفتم:راجبه چی؟
-پسر خاله ی نردبونم!
زدم زیر خنده که گفت: در مورد کادو برای بابام دیگه
در حالی که میخندیدم گفتم: خیلی دیوونه ای سمیرا ..من نمیدونم اون پسرخاله ی بنده خدات آخه چه گناهی کرده اومده خاستگاری تو
روشو برگردوند و گفت: اییشش، ولش کن اونو ..فعلا تولد بابا رو بچسپ
سری تکون دادمو گفتم: والا چه میدونم به نظرم همون پیراهنی که اون روز دیدیم خوب بود همونو بگیریم
-آخه میدونی میترسم زیاد تو چشم نیاد .. مثلا قراره چشم فامیل رو دربیارما
لبخندی زدم و گفتم: امان از دست تو دختر!
.
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357