eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
50هزار عکس
36.5هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
11.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 یک چیزهایی که مردم رو عاشق این مسیر کرده همین عراقی های عاشق (ع) هست... 🚩 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
8.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای اپراتور اورژانسی که تلفنی کودک به دنیا آورد! 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
📷 تصویر تازه‌ای از میرحسین موسوی که در شبکه‌های اجتماعی منتشر شده است. 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ‏یادتان هست در المپیک قبل همه کار کردند کیانی چنان زمین بخورد و له شود که دیگر نتواند بلند شود؟ تا جایی که کیانی ارزوی مرگ کند؟ حالا این تبهکاران عامل تفرقه ملی از دیروز ادای وحدت ملی درمی‌آورند و می‌گویند کیمیا علیزاده و ناهید کیانی هردو دختر ایران هستند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
06-Shame_Ghariban_Ahangaran_128.mp3
6.67M
🏴 قطعه آهنگین "شام غریبان" زینب یا زینب 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران آهنگساز: محسن نامدار شعر: مرحوم محمدزمان گلدسته ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🍂 🔻 ۱۹۵ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند شاید کار کردن اكبر یک ساعتی طول کشید و محمد و رستم هم حواس‌شان بود که نگهبان ها از راه نرسند. رنگ آمیزی قسمتی از کف راهرو که تمام شد اکبر بهانه کمردرد گرفت و رفت در سلول دراز کشید. من هم در سالن قدم میزدم و دنبال کسب خبر جدید بودم. شاید نیم ساعتی نگذشته بود که سروصدای شیفت نگهبان‌های جدید بلند شد و آنها وارد سالن شدند. نگهبان صبح گزارش عريف احمد را درباره مراعات حال ما به آنها داد. نگهبان صبح با آنها خداحافظی کرد و رفت، دو نگهبان جدید در حالی که با هم حرف می زدند و می خندیدند وارد محوطه ای شدند که یک ساعت پیش اکبر رنگ کرده بود. محمد و رستم از آمدن آنها به محل نقاشی شده جلوگیری نکردند و خودشان را مشغول قوطی های رنگ کرده بودند. وقتی آنها چند قدمی روی زمین رنگ شده راه رفتند، صدای رستم بلند شد: «چه کار می‌کنید؟ چرا روی زمین رنگ شده آمده اید؟ حالا چه کار کنیم؟ زحمت های ما را به باد دادید؟ حالا مجبوریم کار را از اول شروع کنیم.» دو نگهبان که نرسیده بودند، عذرخواهی کردند و بعد از پاک کردن کف پوتین هایشان مدام می‌گفتند: «تو را به خدا این کار ما را به عريف احمد گزارش ندهید. ما را بدبخت می کند.» در حالی که قند توی دلم آب می‌شد با قلدری گفتم: «حالا ببینم چه می شود. ولی فعلا از جلوی دست و بالمان دور شوید؟!» آنها سریع دور شدند. عباس گفت: «اگر اینها بفهمند کارهای ما فیلم است پدری از ما در می آورند که آن سرش ناپیداست.» به اکبر گفتم: به نظرم باید فکری اساسی برای این آبگرفتگی کف سالن بکنیم.» پرسید: «به نظرت چه کار کنیم؟» . - اول باید هر طور شده قسمت انتهایی محجر را که مملو از آب است خشک کنیم - چطوری؟ - الان نشانت میدهم. نگهبان را صدا زدم و گفتم: «دو تا سطل برایم بیاور.» دو سطل بزرگ آورد. به بچه ها گفتم: «سریع آب جمع شده را توی این سطل ها بریزید.» آنقدر آب جمع شده بود که بوی گند آن حالم را به هم میزد. با هر مشقتی بود آب را جمع کردیم و با پارچه ای کف زمین را خشک کردیم، عباس می گفت: «دارم بالا می آورم.» شاید حدود دو ساعتی انجام این کار زمان برد؛ ولی با خشک شدن زمین بوی آب گندیده هم کم کم از بین رفت. مشغول کار که بودیم دو زندانی عراقی برای رفتن به دستشویی وارد سالن شدند. محمد صدا زد: «حواستان را جمع کنید که آبریزی نداشته باشید. داریم اینجا را تعمیر می کنیم.» بیچاره‌ها هنوز دست شویی نرفته سریع کارشان را کردند و برگشتند. یکی از آنها با تعجب ما را نگاه می کرد. عباس گفت: «چرا این طور نگاه می‌کنید؟» دست عباس را گرفتم و گفتم: «ولشان كن. حق دارند این طور نگاه‌مان کنند. آخر باورشان نمی شود داریم در زندان بر نگهبان حکومت می کنیم. بگذار این ذلت را در کشور خودشان حس کنند. کار سوم ما خط کشی برای نقاشی گل و بلبل بود. دقیقا مثل فیلم های کارتونی، یک خط من می‌کشیدم، یک خط اکبر. روز سوم عريف احمد آمد و گفت: «علی! از کار چه خبر؟» - میبینی که پدرمان درآمده. آنقدر کثیف است که دمار از روزگارمان درآورده است. - چطور؟ - کار سخت است و تو هم عجله داری ‌ - آخر قرار است ضابط بیاید. مجبورم على - فعلا که داریم با تمام وجود کار می کنیم. - راستی علی، مشکلی نداشتید؟ نگهبان ها که اذیت نکردند؟ نگهبان ها با وحشت به من نگاه می کردند که نکند از آنها شکایتی به عريف احمد بکنم. برای اینکه دل آنها را هم به دست بیاورم گفتم: «این نگهبان ها بیشترین کمک را به ما می کنند. باید آنها را خوب تشویق کنی.» - حتما. قول می دهم. ولی علی باید سرعت کار را بالا ببرید. همراه باشید ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
اخلاط به جالینوس گفتند: در باره ی بلغم چه می‌گویی؟ گفت: راهی است که اگر دری بر آن بسته شود، در دیگر را باز می‌کند. گفتند: سوداء چیست؟ گفت: زمینی است که اگر حرکت کند، بر آن است حرکت می‌کند. گفتند: صفرا چیست؟ گفت: سگ گزنده ای در بوستان است. گفتند خون چیست؟ گفت: بنده تو است در دستان تو گاهی بنده آقایش را هلاک می‌کند. پیشگیری به کسی گفتند: چه شده تو را که فلان چیز لذیذ نمی خوری؟ گفت: از آنچه دوست دارم دست بر می‌دارم تا از معالجه با آنچه مکروه طبع من است بی نیاز شوم. ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357