eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
49.2هزار عکس
35.9هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📳 ما ایرانی‌ها در مرکز نفرین زمین هستیم!؟ 📲رسانه می‌تونه کاری کنه که ما فکر کنیم حوادث فقط برای ما رخ میده    ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
ثنویه و وثنیه ثنویه، گروهی هستند که در توحید اختلاف دارند، ولی وثنیه گروهی هستند که بت را ستایش می‌کنند، اینها معتقد به دو واجب نیستند، بلکه بتهای خود را خدا می‌خوانند، و یا آن را شفیعان نزد خدا می‌نامند بر خلاف دسته اول که معتقد به دو واجب الوجود هستند که یکی فاعل خیر است و دیگری فاعل شر. برخی از اینان نور را فاعل خیر و سیاهی را فاعل شر می‌نامند، این دسته را مانوی گویند. ابوطیب در قصیده ای به عقیده اینان اشاره کرده است. وی گفته است: چه بسیار خوبیها که از تاریکی شب عاید من شده است و همین نشانه کذب مانویت است. و کم لظلام اللیل عندی من ید تحقق ان المانویة تکذب برخی از اینان می‌گویند فاعل خیر یزدان و فاعل شر اهریمن است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌┄┅═✧☫✧═┅┄ 💯@zandahlm1357
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 دوازده روز از پاییز گذشته بود. شب‌های پاییزی خرمشهر خنک گاهی سرد است. بچه ها به اندازه کافی لباس گرم نداشتند، تعدادی اورکت داشتیم و بین بچه ها تقسیم کردیم شب که می‌خواستند پست بدهند اورکت‌هایمان را می‌دادیم به کسی که می خواست پست بدهد. آن شب، با رضا دشتی قدم زنان به محل آخرین پست نگهبانی رفتیم و روی زمین نشستیم. ماه در آسمان کامل بود و ستاره ها در آن بیابان، زیبایی و جلوه ای دیدنی داشت. به رضا گفتم: «ببین چقدر ستاره ها قشنگ اند.» نگاهش را به آسمان دوخت و آرام گفت: «آره.» بی اختیار برایش شعر فریدون مشیری را خواندم. بی‌تو مهتاب شبی باز از آن‌کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم خیره به‌دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم... چند لحظه ای ساکت شدم. رضا هم ساکت بود. پرسیدم: میانه ات با شعر چطوره؟» گفت «خوبه، دوست دارم.» و آرام گفت: آره، دوباره چند لحظه ای به سکوت گذشت. گفتم: «چقدر اینجا ساکته، داشتم به همین فکر می‌کردم، ما از جنگ اطلاعاتی نداریم معلوم نیست الآن در محورهای دیگر چه خبر است، ولی مطمئنم یکی دو روز هم نمی‌توانند آن محورها را نگه دارند. به این موضوع فکر نکرده بودم. آن شب احساس کردم رضا بیشتر از من دغدغه هجوم عراقی‌ها را دارد. همانجا خوابیدیم؛ تا صبح می‌لرزیدیم چون اورکت‌هایمان را به بچه ها داده بودیم. پس از نماز صبح خواب خوبی رفتیم و حسابی چسبید. گرمای آفتاب صبحگاهی به ما آرامش داد. صبح روز سیزده مهر چیزی برای خوردن نداشتیم. صاحب عبودزاده با ماشین رفت مقداری نان و سیب زمینی آب پز از مسجد جامع آورد. معلوم بود سیب زمینی‌ها از دیشب مانده. حبیب مزعل و غلام بوشهری برای پیدا کردن غذا به خانه‌های رها شده مردم رفته بودند. حبیب به خاطر استخوان بندی درشتش همیشه تیربارچی بود. بچه ها به او حبیب غول می‌گفتند. یکی دو ساعت بعد حبیب و غلام آمدند. دیدم پیراهن حبیب باد کرده و غیر عادی است. دست کرد از لای پیراهنش دو تا کبوتر بیرون آورد. پرسیدم اینها چیه؟ گفت «کبوترهای زبان بسته را بدون آب و غذا توی قفس گذاشته بودند، دیدم دارند تلف می شوند، آوردم برای بچه ها کباب درست کنیم.» گفتم: «بابا اینها مال مردمه حرامه.» غلام گفت: سخت نگیر این کبوترها گرسنه اند، ما هم گرسنه ایم بهتر است اینها به خاطر ما از جانشان بگذرند و ما را سیر کنند.مطمئن باش یک روز پولشان را به صاحبشان می‌دهیم و حلالیت می گیریم.» تعدادی از بچه ها هم حرف غلام را تأیید کردند. یک تکه کباب کبوتر هم به من رسید! شب چهاردهم اتفاق جالبی افتاد. در انتهای سیل بند و آخرین پست نگهبانی با یکی از بچه ها مشغول صحبت بودم که دیدیم دو جیب عراقی با چراغ روشن به طرف سیل بند می آیند. یکی از آنها نزدیک سیل بند ایستاد. دومی بی خیال راهش را ادامه داد. جیپ عراقی از سیل بند رد شد. صدای رادیوی ماشین می آمد که آهنگ عربی پخش می‌کرد. چند نفر از بچه ها تاب نیاوردند و به طرفش تیراندازی کردند. صاحب به عربی فریاد زد: «ایست!» ماشین ایستاد. افسر عراقی گفت: «تو کی هستی؟». صاحب گفت: بیایید پایین دستهایتان را ببرید بالا. آنها تازه فهمیدند اشتباهی به منطقه ایرانی ها آمده اند. خواستند حرکت کنند که گلوله آرپیجی به طرفشان شلیک شد. گلوله به چادر برزنتی ماشین خورد و از آن عبور کرد. سه افسر عراقی توی ماشین بودند، یکی از آنها کشته و دو نفر دیگر زخمی شدند. وقتی رفتیم توی ماشین و شیشه‌های مشروب را دیدیم متوجه شدیم آنها در عالم مستی راهشان را گم کرده اند. از توی ماشین اموال مردم خرمشهر مثل چینی آلات، بلورجات و چای و چیزهای دیگر پیدا کردیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد
🔸کمونیستی که شیفته‌ی شهید دستغیب شد |ساواک آیت‌الله دستغیب رو دستگیر، و برای آزار او، ایشون رو انداخت توی سلول یکی از کمونیست‌های تندرو... این زندانی کمونیست می‌گفت: توی سلول انفرادی روی سکوی مخصوص استراحت خوابیده بودم. نیمه‏های شب دیدم سیدی پیر و کوتاه اندام و لاغر رو آوردند توی سلول. سرم رو بلند کردم و دیدم عمامه به سره؛ سرم رو زیر لحاف کردم و خوابیدم. نزدیکی‌های طلوع آفتاب بود که حس کردم دستی به آرومی منو نوازش می‏کنه. تا چشم باز کردم، سید پیرمرد سلام کرد و با خوش‌برخوردی گفت: آقای عزیز! نمازتون ممکنه قضا بشه... من با تندی و پرخاش گفتم: من کمونیست هستم و نماز نمی‏خونم... آن بزرگوار هم فرمود: خیلی ببخشید! من معذرت می‏خوام که شما رو بدخواب کردم، منو عفو کنید... منم دوباره خوابیدم و بعد از اینکه بیدار شدم، دوباره آن بزرگوار بسیار از من معذرت‏خواهی کرد؛ بطوری که من از تندی‌هام پشیمون شدم... وقت خواب بهش گفتم: آقا! شما چون مسن هستید، مانعی نداره که روی سکو بخوابید؛ من روی زمین می‏خوابم. اما ایشون نپذیرفت و فرمود: نه! شما خیلی پیش از من زندانی شده‏اید و رنج بیشتری رو تحمل کردید، حق شماست که اونجا بخوابید و با اصرار تمام روی زمین خوابید. مدتی من با این سید بزرگوار هم سلول بودم و سخت شیفته‌ی اخلاق این مرد بزرگ شدم... 📚 منبع: یادواره شهید دستغیب، صفحه ۲۸ ●واژه‌یاب:
🌴 🌹 وَ قَالَ‌ لَهُ‌ بَعْضُ‌ الْيَهُودِ مَا دَفَنْتُمْ‌ نَبِيَّكُمْ‌ حَتَّى اخْتَلَفْتُمْ‌ فِيهِ‌ فَقَالَ‌ عليه‌السلام إِنَّما اخْتَلَفْنَا عَنْهُ‌ لَا فِيهِ‌، وَ لكِنَّكُمْ‌ مَا جَفَّتْ‌ أَرْجُلُكُمْ‌ مِنَ‌ الْبَحْرِ حَتَّى قُلْتُمْ‌ لِنَبِيِّكُمْ‌: «اِجْعَلْ‌ لَنا إِلهاً كَما لَهُمْ‌ آلِهَةٌ‌ قالَ‌ إِنَّكُمْ‌ قَوْمٌ‌ تَجْهَلُونَ‌» . بعضى از يهوديان به آن حضرت (امام عليه السلام) گفتند: هنوز پيامبرتان را دفن نكرده بوديد درباره‌اش اختلاف كرديد! امام عليه السلام در پاسخ فرمود: ما در مورد آنچه از (وصاياى) او رسيده بود اختلاف كرديم، نه دربارۀ خودش؛ اما شما پس از عبور از دريا (و غرق شدن فرعونيان) هنوز پاهايتان خشك نشده بود به پيامبر خود گفتيد: براى ما هم بتى بساز همان‌گونه كه اين قوم بت‌پرست (اشاره به بت‌پرستانى است كه مشاهده كردند) بت‌هايى دارند و موسى به شما گفت: شما مردم نادانى هستيد (كه بعد از اين همه معجزات الهى در توحيد شك مى‌كنيد).