eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.5هزار دنبال‌کننده
49.1هزار عکس
35.7هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
.......: ⚡️انعکاس دریاچه شهر میشیگان در قطره شبنم ! https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مستند کف خیابان با ما همراه باشید👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
افشین و مامانش که خیلی تعجب کرده بودن میگن: «ینی چی شو میدم؟!» افسانه قهقهه زنان میگه: «قربون مامان و داداش دهاتیم بشم که اینقدر کلاسشون پایینه! خب معلومه... ینی چون ورزشکار و سرحال و مانکنی هستم، لباس ها را میپوشم و راه میرم و پول درمیارم!» افشین و مامانش چندان از این شغل ها و برنامه ها سر در نمیاوردن. فقط ازش سوال میپرسن: «پولش چطوره؟ کفاف کارت شارژت میده؟!» افسانه جواب میده: «کفاف کارت شارژم؟! ینی هیکل توپ من فقط در حدّ کارت شارژ می ارزه؟! ازت انتظار نداشتم داداشی!» مامانش میگه: «خیلی خب حالا تو ام! چه فورا به پر قباش برمیخوره؟! خب حالا پول و پلش چطوریه؟!» افسانه میگه: «تو خواب هم نمیبینین! کفش ماهی پونصد هزار تومن هست! اگر هم کارم را خوب انجام بدم، بیشتر هم میشه. حتی شاید بیمه هم بشم.» دهان افشین و مامان بیچاره اش تقریبا بسته میشه و نمیتونند دیگه حرفی بزنند. همین که افسانه تونسته خرج دانشگاه آزادش را دربیاره خیلی هم باید خدا را شکر میکردن. افشین نوشته بود: «افسانه روز به روز خوشحال تر و سر حال تر میشد. خیلی به خودش میرسید. یکی دو هفته ای که گذشت، هر شب با لباسای لوکس و جدید میومد خونه و حتی بعضی وقتها به زور و اصرار افسانه، مامانم هم لباسای گرون قیمت را میپوشید و از هم عکس میگرفتند. اینقدر کل زندگی ما سرگرم قر و فر افسانه خانم شده بود که غم و غصه هامون یادمون میرفت. جوری که حتی ما که خیلی واسه سالگرد بابامون حساس بودیم، اون سال دو سه روز بعدش یادمون اومد که یادبود بابام گذشته و واسش مراسم نگرفتیم. واسه من نه پول کار افسانه مهم بود و نه از خرج دانشگاه آزادش میترسیدم! چون نمرده بودم که! کار میکردم و میدادم. من فقط از این خوشحال بودم که مامانم داره میخنده و بعد از چند سال که از فوت بابام میگذشت، یه ته آرایش و رژ و خط چشمی به قیافه مامانم میدیدم و از این بابت خیلی احساس آرامش میکردم. چون همه زندگی ما با بدبختی گذشته بود. حالا با کار افسانه شرایطمون داشت عوض میشد. روحیه و رنگ و لعاب مامانمون هم بعضی از شب ها که افسانه اصرار میکرد خوب شده بود. وقتی حال مامان یه خونه خوب باشه، همه حالشون خوبه. افسانه هم همین که سرگرم هست و خوش میگذرونه و درساش هم میخونه و کارش هم گرفته خیلی آرومم میکرد. از شما چه پنهون، منم وقتی میدیدم که افسانه هر روز دو ساعت میره باشگاه و بدن و هیکلش هر روز ورزیده تر و جذاب تر میشه و حتی از زمانی که کار پیدا کرده، خوشکل تر هم شده، خوشم میومد و بیشتر دوسش داشتم. حدودا سه ماه به همین ترتیب گذشت. صبح تا ظهر دانشگاه. عصر هم باشگاه و مزون. بعدا فهمیدم که صاب کارش شرط گذاشته که اگر میخوای پیش من کار کنی و پول دربیاری، باید بری باشگاه و رژیمت هم با برنامه کارت در مزون پیش ببری و از این حرفها. سه چهار ماه که گذشت، افسانه هر شب بقیه شام و دسر مزون که اضاف اومده بود را هم با خودش میاورد خونه. چشممون به جمال پیتزا و پپرونی و شیرینی های با کلاس و انواع نوشیدنی های خارجی هم روشن شد. جوری شده بود که خدا را شکر میکردیم و مامانم احساس میکرد که در رحمت الهی به زندگیمون باز شده از بس داشت بهمون خوش میگذشت. تا اینکه یه شب، افسانه به جای اینکه ساعت 9 خونه باشه، دیر کرد و نیومد. مامانم واسش زنگ زد. افسانه گوشیو برداشت. معلوم بود که دور و برش خیلی شلوغه. به مامانم گفت امشب شو دارم... دیرتر میام. اون شب افسانه ساعت 10 نه... 11 نه... بلکه 2ونیم نصف شب اومد خونه. من که خوابم برده بود. صبح که بیدار شدم، مستقیم اول رفتم اتاق افسانه. دیدم مثل پری دریایی خوابیده. لباسی هم که پوشیده بود خیلی نظرمو جلب کرد... مامانم بهم گفت افسانه دیشب حدودای ساعت 3 اومده خونه. بچم کارش خیلی سخته. خیلی زحمت میکشه! صبحونه خوردم و میخواستم برم گاراژ اوس جلال، که مامانم گفت: دیشب افسانه یه پاکت بهم داده که بهت بدم. نمیدونم چیه؟ فقط گفته افشین بازش کنه! پاکت را گرفتم... یه کم سنگین بود... بازم کردم... چی میدیدم؟!! ... دیدم دو ملیون تومن تراول پنجاهی خشک و تا نخورده واسم گذاشته... یه کاغذم هم نوشته بود واسم... نوشته بود: اولین حقوق شو ناید (اجرای شبانه) خودمو تقدیم میکنم به داداش افشین گلم! خیلی خوشحال شدم... قبل از رفتنم، یه نگاه کردم که مامانم منو نبینه... وقتی مامانم رفت آشپرخونه... آروم رفتم تو اتاق افسانه... بهش نزدیک شدم... خواب خواب بود... صورتمو بردم نزدیک صورتش... یه بوس کوچولوی آروم کردم و از اتاقش اومدم بیرون و رفتم سر کار.» ادامه دارد... https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
●❥ ﷽ ❥● 🌺هم نشینی آیات 🌺 🔷حَتَّىٰ إِذَا جَاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ ---------------------------------------- 🔶(کافران)تا آن گاه که وقت مرگ هر یک از آنها فرا رسد، در آن حال گوید: بارالها، مرا به دنیا بازگردانید. ---------------------------------------- 🔶until, when death comes to one of them, he says, "My Lord, send me back 📘آیه 99 سوره مؤمنون 📬 پیام ها 1📤- غرور و غفلت براى گروهى دائمى است. «حَتَّى إِذا» 2📤- منحرفان روزى بيدار خواهند شد و تقاضاى بازگشت به دنيا خواهند كرد، امّا آن تقاضا نشدنى است. «رَبِّ ارْجِعُونِ» 3📤- ضايع كردن عمر وفرصت، سبب حسرت در هنگام مرگ است. «رَبِّ ارْجِعُونِ» 4📤- تقاضاى بازگشت از سوى كفّار جدى است ولى قول آنان در مورد صالح شدن مشكوك است https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠💠💠 👈 دریک قدمی خیمه فتنه ✳️ عمار بود ، محمد بن ابی بکر بود ، مالک هم بود. وقتی عمار ، روشنگری می کرد ، مالک هم خوب شمشیر می زد ، همین شد که جنگ جمل را با وارد ساختن ضربات سنگین بر دشمن ، پیروز شدند. ✳️ عمار را در جنگ صفین شهید کردند ، محمد بن ابی بکر هم ناجوانمردانه در مصر به شهادت رسید ، مالک بود و مالک بود و مالک.. تنهایی رفت ، نگفت نمی توانم ، رفت و تا ده قدمی خیمه معاویه رسید ، نزدیک بود کار تمام شود که قرآن های مکر عمر و عاص ، به روی نیزه ها رفت ... دستگاه نامه رسان های دروغین دست به کار شد، شایعه کردند که قیس ، فرمانده نظامی حضرت ، به یاران معاویه پیوسته ، شایعه از اساس دروغ بود ، اما چه کند علی که زورش به جهل بی بصیرت ها نرسید... و چه خون دلی خورد علی ، از این جماعت سر به سجود آیه خوان ، اما نفهم و بی بصیرت ، از نماز فقط قل قل الفاظ عربی اش را می دانستند و از شرع ، فقط حرام حرام در دهانشان می چرخید ، گویا اینکه هر چه بگویند صحیح است و اصلا مهم نیست علی چه می گوید ... مهم تفسیر غلط آنها از حرفهای علی بود... ✳️ به جرات می توان گفت ضربه ای که علی از این جماعت خشک مقدس متحجر خورد ، از معاویه و خوارج نخورد... چقدر زیباست که بدانیم فرزند خلف او ، روح الله موسوی الخمینی هم در منشور روحانیت گفت ، آخوند فاسد پیش من از ساواکی هم بدتر است... و این داستان ادامه دارد و چه خون دل ها می خورد سید علی حسینی خامنه ای از این جماعت سست عناصر بد عهد... ✳️ قرآن ها که روی نیزه رفت ، مکارها بر شتر جهل مردم بی بصیرت سوار شدند و شمشیر بران را زیر گلوی علی گذاشتند که یا حکمیت را می پذیری یا تو را می کشیم... در آن طرف هم شمشیر مالک دیگر نمی برید ، اما همچنان تیز بود او در ده قدمی خیمه فتنه بود ، اگر می رفت و چند نفر از همان جماعت بی بصیرت همراهی اش می کردند ، کار معاویه و کاخ سبز شام به اتمام می رسید. اما شمشیر جهل بی بصیرت ها ، تیزتر بود از شمشیر صیقل داده شده مالک ها... ✳️ و این تاریخ دیروز ، داستان امروز ماست ، این بار بجای قرآن ، دلارها بالا رفت ، به جای نامه رسان های دروغگو ، پیام رسان ها و شبکه های دروغگو همه جا شایعه کردند که فلان سردار نظامی اینقدر خورد و برد و فرزندش فلان جا و... ، اشعث های خائن نمک نشناس آن زمان ، جایشان را به خاتمی های امروز دادند ، سلیمان صرد خزاعی های بی بصیرت آن دوران ، جایشان را به عده ای ولایی نما که دم از رهبری می زنند و اما عرضه دفاع از رهبری در شبکه های مجازی ندارند ، دادند و..... و اما من و تو ، کجای این داستان ما و او هستیم؟ او را تنها گذاشتیم یا نه؟ ✳️ جواب با خودتان ، هرکس وجدانی دارد که بهتر از هرکسی جوابگوست ، اما تاریخ بداند ، تا آخرین نفسی که داریم می ایستیم و این بار نمی گذاریم حتی اگر عمارها شهید شوند ، شمشیر قاسم سلیمانی ها کند شود ، این بار نه در ده قدمی ، بلکه در یک قدمی خیمه فتنه هستیم ، اینجا مردانی هستند که سرشان را برای دفاع از ولی فقیه غیر معصوم می دهند ، چه برسد به ولی غائب معصوم ، اینجا شیر بچه هایی هستند که زیر بار فشار اقتصادی ، نه گردن جلوی معاویه امروز کج می کنند و نه زبانشان لکنت می گیرد. اینجا ایران است ، کشوری که تمام جهان در برابر او می ایستد اما هنوز سر پا هست ، نه قرآن روی نیزه آن را از پا در آورد و نه دلار بالارفته ، کشوری که فتنه های نظامی و سیاسی و فرهنگی را پشت سر گذاشت و با موفقیت هم عبور کرد و الان در آخرین پیچ بزرگ تاریخ خود اسیر فتنه اقتصادی است که این را هم با کمک الله ، پشت سر خواهد گذاشت ، تجربه به ما می گوید. اینجا ایران است ، کشوری که تا چندسال دیگر زمینه ساز بزرگترین واقعه تاریخ جهان خواهد بود.یعنی... اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب العصر و الزمان ✍️ احسان عبادی https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مستند کف خیابان با ما همراه باشید👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......: 🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 افشین در مدتی که افسانه سر کار رفته بود، حتی تصمیم میگیره که از مامانشون خواهش کنند که دیگه سبزی پاک کنی نره و مثل بقیه مامانا توی خونه باشه. چون حقوق خودش و افسانه را برای زندگی سه نفرشون کافی میدونسته. این فکر را با افسانه هم مطرح میکنه. افسانه خیلی استقبال میکنه و حتی میگه توی همین فکر هم بوده اما پیشنهاد بهتری داره که بنظرش اگه مامان قبول کنه، خیلی عالی میشه! افشین مینویسه: شب با خستگی و کوفتگی رفتم خونه. اون شب، افسانه باز هم دیر اومد. اما نه ساعت 2 و3 نصف شب! حدودا ساعت طرفای 11 بود که سر و کله افسانه پیدا شد. مثل بقیه شب ها خوشحال و خندون و با کلی لباس واسه تمرین شو و تست پوشش. افسانه شامش را در مزون خورده بود... من داشتم میوه میخوردم... افسانه سر حرف را برداشت... گفت: «مامان! فردا جایی نرو که مهمون داریم! مامان گفت: باید برم... مهمون کیه؟ من به خانم جزیری (صاب کار اصلی مامان) قول دادم فردا کارای سبزی و میوه جلسه شیرینی خورون خواهرش را تموم کنم... بمونم خونه که چی؟ افسانه گفت: وای مامان! یه کلمه گفتم نرو! ببین چیکار میکنی؟! همچین میگه به خانم جزیری قول دادم هر کی ندونه فکر میکنه با رییس فراکسیون زنان مجلس قرار داری! والا... مامانم گفت: اسم مردم نیار اینجوری... خوبیت نداره دختر! نگفتی... کیه مهمونمون! اصلا مگه خودت نباید سر کار باشی؟ همینجوری واسه خودت مهمون دعوت کردی؟ افسانه رفت پیش مامانم نشست و دستشو گرفت و گفت: پاشو بریم اتاقم اول ببینم این ایمپایر تاپ مشکی جدیدی که آوردیم بهت میاد یا نه؟! مامانم خیلی وقت بود که دیگه مقاومتی در برابر تست لباس و آرایش و... نمیکرد و حتی به نظرم یه جورایی راضی هم بود... رفتند تو اتاق... نیم ساعت طول کشید... حوصلم سر رفت... منم داشتم میمردم از فضولی... پاشدم رفتم تو اتاق ببینم دارن چیکار میکنند... تا در اتاقو باز کردم، مامانمو 20 سال جوون تر دیدم... خیلی عوض شده بود... اینقدر عوض شده بود که از عمد، نگاه به افسانه کردم و گفتم: «مامان من خوابم میاد... شب بخیر!» بعدش هم رو کردم به طرف مامانم و گفتم: «شب بخیر افسانه جون!» متوجه این تیکه ی سنگینی که انداختم شدند و یهو صدای قهقهه شون رفت آسمون... خودمم که در حالتی بین بهت و خنده بودم، از اتاقشون رفتم بیرون... همینطور که رفتم بیرون و دراز کشیدم، میشنیدم که افسانه میگفت: مامان خیلی بهت میاد! این مدل به تو که هیکلی تر از منی، بیشتر میاد... صاب کارم فردا عصر میاد و این مدلو توی تنت میبینه... اشکال نداره که؟ مامانم گفت: صاب کارت؟ ببینه که چی؟ افسانه گفت: نگران نباش! اجازه بده بیاد... بعدا بهت میگم... من نشنیدم مامان مخالفتی کنه... سکوتش هم علامت رضا بود... اون شب گذشت و منم کم کم خوابم برد... فرداش مثل همیشه رفتم سر کار... ظهر اومدم ناهار بخورم و برم... برخلاف همیشه، سر سفره تنها بودم... کسی نیومد سر سفره... دم رفتنم، دیدم افسانه داره لباس دیشبی را تن مامان میکنه... مامان پشتش به من بود... وقتی خدافظی کردم، تا مامان برگشت و باهام از نیم رخ خدافظی کرد، متوجه آرایش غلیظش شدم! حساسیت نشون دادم و رفتم... چون واسه یه مهمونی زنونه هم غیرت آدم ورم نمیکنه... اون روز اوضاع و احوال کاسبی چندان خوب نبود... دست پسر اوس جلال هم زیر چرخ بوکسل گیر کرد و خدا رحمش کرد که قطع نشد... به خاطر همین، یه کم زودتر جمع و جور کردیم و رفتیم خونه... همینطور که برمیگشتم، دو تا نون بربری گرفتم و رفتم... تا رسیدم دم دمای مغرب بود... کلید انداختم و رفتم داخل... خونه ساکت بود... رفتم توی حال... آشپزخونه... مامان نبود... رفتم توی اتاقش... دیدم روی تخت خوابیده... خیلی عمیق خوابیده بود... اما... پوشش نامناسب مامان نظرمو جلب کرد... خیلی پوشش باز و اپنی داشت... تا حالا مامانو اونجوری ندیده بودم... اگه کاملا برهنه بود سنگین تر بود... داشت چشمام از حلقه درمیومد... حتی سابقه نداشت مامان اون موقع از روز، خواب باشه... چه برسه با این پوشش... ! ادامه دارد... https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......: 🔶إذا قامَ قائِمُنا أذهَبَ اللّه ُ عَن شيعَتِنَا العاهَةَ و جَعَلَ قُلوبَهُم كزُبَرِ الحَديدِ ؛ . 🔷آن گاه كه #قائم ما قيام كند ، خدا #آفت را از شيعيان ما بزدايد و دل هايشان را چون پاره هاى آهن [استوار] سازد . 📙الخصال ، ج 2 ، ص 541 #در_ثواب_نشر_سهیم_باشید #امام_سجاد #امام_زمان #ظهور #جمعه https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.......: 🎥 تشرف جالب آیت الله عبدالنبی نوری به محضر امام زمان عجل الله فرجه https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃