4_5949548733195618503.mp3
9.01M
طرح ختم خطابه فدک
#شرح_خطابه_فدک قسمت 20
YEKNET.IR - zamine - fatemie - 98.10.07 - amir kermanshahi.mp3
10.9M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴آه مادر ...
🌴دوشنبه بود و غروب بود
🎤 #امیر_کرمانشاهی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽ـ
🌱هَٰذَا خَلْقُ اللَّهِ
فَأَرُونِي مَاذَا خَلَقَ الَّذِينَ مِن دُونِهِ ۚ
بَلِ الظَّالِمُونَ فِي ضَلَالٍ مُّبِينٍ (لقمان ۱۱)
🌱اینها آفریدههای خدایند،
شما به من نشان دهید
آنانی که جز خدایند
چه چیز را آفریدهاند؟
بلکه ستمگران در گمراهی آشکاری هستند.
📺 تلاوت بسیار زیبا و دلنشین
آیات ۱۱ تا ۱۳ سوره مبارکه لقمان
با صدای عمر القزابری
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
8.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[🎧] : مرحوم شحات محمد انور
[📖] : سوره نساء
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای عهد تصویری
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هر روز با امام رضا
@zandahlm1357
@HashtominEmam
آرشیو
مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هر روز با امام رضا @zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
کرامات امام رضا (ع)را در آرشیو هشتمین امام ☝️☝️☝️ ببینید👀
.......:
راوی : خانم زهره کریمی
نام قبلی من ، توران حیم پور بود . من در شهر اصفهان و در خانواده ای یهودی به دنیا آمدم . منزل ما در اصفهان نزدیک مسجد موسویان بود ، که در ماه محرم مراسم عزاداری با شکوهی برای سیدالشهدا برگزار می شد .
من از دوران کودکی تحت تأثير عزاداری ها قرار گرفته بودم و درباره رویداد عاشورا ، زياد پرس و جو می کردم . در نهایت بر اثر عنایت امام حسین ع متمایل به دین اسلام شده و به دور از چشم پدر و مادرم ، در محضر یکی از علمای اصفهان مسلمان شدم . سر انجام ، خانواده متوجه شدند و پدرم که نسبت به دین خود فوق العاده متعصب بود هرچه سعی کرد مرا از دین اسلام منصرف کند ، نتوانست مرا از زندگی خود طرد کرد و من به دلیل تنهایی و بی پناهی حاضر شدم با یک نفر مسن تر از خودم که به ظاهر مسلمان بود ازدواج کنم ، اما چون ازدواجم بدون تحقیق و بررسی صورت گرفته بود بعدا شوهرم را بی اعتنا به مسائل دینی یافتم به طوری نشانه ای از نماز و روزه در زندگی او دیده نمی شد
مشغول کار شدم و این موضوع مرا سخت نگران کرد و بعد از چند سال زندگی مشترک و تولد دو فرزند ، متوجه شدم که شوهرم بهائی است . تصمیم به جدایی گرفتم و با دردسرهای زیادی از او جدا شده ، دیگر در اصفهان نمی توانستم بمانم ، دو فرزند کوچک خود را برداشتم و در سال ۱۳۴۹ به تهران آمدم . با مشکلات زیادی روبرو بودم مجبور شدم که برای تأمین معاشم کاری دست و پا کنم . در یک مهد کودک به عنوان مربی و زندگانی خود را از این طریق اداره می کردم زندگی ام بسیار سخت بود ، خرج زندگی ، اجاره خانه و .... پدرم وضع مالی خوبی داشت ، آمدن مرا به تهران و آشفتگی حالم را که شنید ، به تهران آمد و به من گفت : اگر از اسلام دست برداری بیست میلیون تومان در اختیارت می گذارم که به اسرائیل بروی و به درست ادامه بدهی .
من قبول نکردم او هم سیلی محکمی به من زد .... و رفت . روزگار من همچنان با سختی می گذشت اما از این که بر مسلمانی خود استوار مانده بودم آرامش خوبی داشتم . روزی یکی از فرزندانم در حالی که در کوچه مشغول بازی بود ظاهرا دستش را کنار درب اتوبوس خط واحد می گذارد ،
راننده هم که مشغول تمیز کردن بوده ، در ماشین را می بندد و انگشتان طوری لای در گیر می کند که فقط اندکی به پوست دست آویزان می ماند . راننده در زد و از من ضدعفونی خواست . به دلم افتاد نکند برای بچه ام اتفاقی افتاده باشد ، به دنبالش رفتم . بلافاصله با کمک همسایه ها بچه را به بیمارستان بردیم . در بیمارستان انگشتان او را پیوند زدند اما پیوند نگرفت و بعد از سه ماه دست بچه ، عفونت کرد و به استخوان مچ دست سرایت نمود . از آن پس پیش هر جراح و متخصصی که بردم ، گفتند : باید دست را از آرنج قطع کنیم ، هیچ راه و چاره ای نیست ؟ گفتم : اگر خارج ببرم ممکن است معالجه شود ؟ گفتند : ما نمی توانیم برای مریض کاری غیر از قطع انجام دهیم ، شاید خارج بتوانند من چون هزینه اعزام فرزندم به کشورهای اروپایی را نداشتم و از طرفی از پزشکان اسرائیل در آن زمان زیاد تعریف می کردند ناگزیر با فروش وسایل منزل و قرض و وام پسرم را برداشتم و راهی فلسطین اشغالی شدم . در آنجا در بیمارستانی به نام ( پاداسای ) او را بستری کردند . روز بعد پرفسوری بچه را
معاینه کرد و گفت : سه ماه دیر آوردی ، نمی شود کاری کرد باید دست او از آرنج قطع شود و چون پریشانی فوق العاده مرا دید گفت : در جامعه افراد زیادی هستند که دست و پا ندارند اما زندگی می کنند . بچه ی تو هم یکی از آنها ، اجازه بده که دستش را قطع کنیم به زودی خوب خواهان شد . ناگزیر رضایت دادم . قرار شد مقدمات را فراهم کنند و در روز بعد یعنی روز دوشنبه عمل قطع دست را انجام دهند . من دیگر حال خود را نمی فهمیدم و به شدت نگران و پریشان بودم . شب دوشنبه با حالت بسیار پریشان اندکی خوابم برد . در عالم رؤیا حضرت زهرا علیه السلام را دیدم . دامن شان را گرفتم و گریه کنان عرض کردم : بانوی من ! می خواهند دست پسرم را قطع کنند حضرت دست مرا گرفتند و از زمین بلند نمودند و فرمودند : نگران نباش من یک اولادی در کشور خودت ایران دارم برو آنجا ... چرا به اینجا آمده ای ؟ ! مطمئن باش مسئله ای برای پسرت پیش نمی آید . از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم ۲/۵ بعد از نیمه شب بود ، بلافاصله به اتاق سرپرستار رفتم و گفتم : نمی خواهم دست بچه ام را قطع کنیا- ، پرخاشی کرد و گفت : برو بخواب ، صبح
دکتر صحبت کن . آن شب خوابم نبرد ، اول صبح نزد دکتر جراح رفتم و گفتم : نمی خواهم دست پسرم را عمل کنید مرخصش کنید می خواهم بروم ایران . دکتر اول با ملایمت صحبت کرد ولی وقتی دید من خیلی جدی هستم توهینی به من کرد و گفت : تو دیوانه ای ! احمقی ! با این وضع بچه ات را می کشی ؟ بعد ورقه ای را جلویم گذاشتند و گفتند : باید رضایت بدهی و مسئولیت را خودت بپذیری . رضایت نامه را امضا کردم و بچه را به تهران آوردم
و از آنجا به همراه هر دو بچه عازم مشهد شد یم
در خیابان طبرسی اتاقی گرفتم . ساعت نه صبح بچه را به بخش ارتوپدی بیمارستان امام رضا ع بردم ، دکتر جوانی آنجا بود . دست بچه را معاینه کرد و بلافاصله بست . او هم توهینی به من کرد و دستور داد مرا از اتاق بیرون کنند . آن قدر التماس کردم و به روی پاهایش اشک ریختم که کفش های او خیس شد اما او مرا با ناراحتی و به کمک نگهبانان بیرون کرد بیرون آمدم جلوی بیمارستان گریه می کردم ؛ راننده ای پرسید
چه شده ؟ گفتم : می خواهم به حرم امام رضا ع بروم مرا سوار کرد . در بین راه پرسید بوی چه می آید ؟ گفتم : دست بچه ام عفونت کرده هر جا می برم می گویند باید قطع شود . مرا در خیابان طبرسی پیاده کرد و رفت . من آمدم جلوی پنجره فولاد و شروع کردم به گریه کردن . به امام رضا ع عرض کردم : آقا مادرتان حضرت زهرا ع مرا نزد شما فرستاده ، آن قدر ضجه زدم که از حال رفتم . حالم که جا آمد دیدم بچه هایم دارند ، گریه میکنند
خادمی آنجا ایستاده بود به من گفت : بلند شو ! هر چه می خواستی از أمام ع گرفتی . ساعت نزدیک یازده شده بود ، از صحن خارج شده و به داروخانه اول طبرسی رفتم ، یک آب اکسیژنه برای شست و شو و یک باند ۔ گرفتم و به مسافرخانه رفتم . پسرم را نشاندم که خودم باند دستش را عوض کنم . باید قبلی را که باز کردم دیدم اثری از زخم نیست یک لحظه فکر کردم با دست سالمش اشتباه گرفته ام ، بعد متوجه شدم که دسته سالمش باند نداشت و هر دو دستش جلو چشمانم سالم قرار گرفته اند . از فرط خوشحالی ، یک حالت ذوق زدگی به من دست داد ، دویدم وسط خیابان و داد می کشیدم مردم اطرافم جمع شدند
فکر می کردند من دیوانه هستم ، مرا داخل مغازه ای بردند و ماجرا را پرسیدند من فقط دست او را می بوسیدم و بر چشم هایم می گذاشتم . باورم نمی شد گویا خواب می دیدم . بعدها که حالم بهتر شد ، پسرم گفت : زمانی که تو پشت پنجره فولاد از حال رفته بودی ، یک آقایی آمد دستم را گرفت و این طوری گذاشت لای پارچه
از آن تاریخ نتوانستیم مجاورت حضرت رضا ع را ترک کنیم و در پناه امام لا همواره مورد عنایت بوده ایم .
منبع:کتاب# ذره و آفتاب
https://eitaa.com/zandahlm1357