eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
47.9هزار عکس
34.8هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
جاده پونل به خلخال ، گیلان😍 ‌ شاید اسم جاده اسالم به خلخال را زیاد شنیده باشید، جاده ای که  را به  متصل نموده و بسیاری آن را بهشت روی زمین می نامند. در کنار این جاده اما جاده دیگری این ارتباط را برقرار نموده است که جاده خلخال پونل نامیده می شود، جاده ای که می توانید معجزه  را در آن نظاره گر باشید.این جاده یکی از زیباترین جاده های گردشگری کشور است که بعد ازعبور از روستای  خوجین و روستای مجره، در این مسیر جلوه گری می نماید. چشم اندازهایی منحصربفردی همچون ، کوهستان و مرتع بهمراه ابر و مه های گاه و بیگاه که تشعشعات خورشید از لابه لای آن سرک می کشد، میزبان گردشگران این جاده است.جاده پونل نزدیک به ۷۰ کیلومتر مسافت داشته و در کمتر از یک ساعت از شهرستان خلخال مسافران را به شهر زیبای  هدایت می کند، که نسبت به جاده اسالم به مرکز استان گیلان نزدیک تر است. ‌ https://eitaa.com/zandahlm1357
(شفای بیمار به دست امام زمان‌ عج🌹) اندیشمند و محدث بزرگ "علی بن عیسی اربلی" صاحب کتاب "کشف الغمة" نقل می کند: "سید باقی بن عطوه" برای من نقل کرد که: پدرم "عطوه" زیدی مذهب بود، بیمار شد، و بیماری او طول کشید و همه پزشکان عصر از درمان او عاجز شدند... من و برادرانم که پسران او بودیم به مذهب شیعه دوازده امامی، تمایل داشتیم و پدرم از این جهت نسبت به ما دل خوشی نداشت😔 و مکرر به ما می گفت: "من مذهب شما را نمی پذیرم مگر اینکه صاحب شما=[حضرت مهدی عج] بیاید و مرا شفا دهد" اتفاقا شبی هنگام نماز عشاء، همه ما در یکجا جمع بودیم ، که شنیدیم : پدرم فریاد زد: "صاحب خود را در یابید که همین لحظه از نزد من بیرون رفت..!" ما با شتاب از خانه بیرون پریدیم، هر چه دویدیم و به اطراف نگریستیم، او را ندیدیم، برگشتیم و از پدر پرسیدیم ، جریان چه بود؟ گفت: شخصی نزد من آمد و فرمود: ای عطوه! گفتم: تو کیستی ؟ گفت: من صاحب پسران تو هستم، آمده‌ام به اذن خدا تو راشفا دهم..!🌸 سپس دستی بر موضع دردم کشید و هماندم به طور کلی بیماریم بر طرف شد و کاملا سلامتی خود را باز یافتم...🌹 📙داستانهای 14 معصوم(ع) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ebook8122[www.takbook.com].pdf
2.64M
ارزشمند فضیلت های فراموش شده «شرح حال آخوند ملا عباس تربتی» 👌 قسمت هایی از کتاب، درباره عبادت و ایشان است.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شصت و چهارم در اتاق را که باز کردم، دیدم مجید همانطور که روی مبل نشسته، از خستگی خوابش برده است. آهسته در را پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه مجید هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود. غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشق‌ها چشمانش را گشود و با دیدن من با لحنی خواب‌آلود پرسید: «چی شد الهه جان؟» سبد نان را روی میز گذاشتم و پاسخ دادم: «خوابید.» سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامه دادم: «مجید جان! ببخشید شام دیر شد.» و با اشاره دستم تعارفش کردم. خسته از جا بلند شد و به سمت آسپزخانه آمد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام داد: «فدای سرت الهه جان! ان‌شاء‌الله حال مامان زود خوب می‌شه!» و همانطورکه سر میز می‌نشست، پرسید: «می‌خوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برای آزمایش؟» فکری کردم و جواب دادم: «نه. تو به کارِت برس. اگه مامان قبول کنه بیاد، با عبدالله میریم.» شرایط سخت و ویژه کار در پالایشگاه را می‌دانستم و نمی‌خواستم برایش مزاحمت ایجاد کنم، هر چند او مهربانی خودش را نشان می‌داد. چند لقمه‌ای که خوردیم، مثل اینکه چیز ناراحت کننده‌ای بخاطرش رسیده باشد، سری جنباند و گفت: «الهه جان! تو رو خدا بیشتر به خودت مسلط باش! میدونم مادرته، برات عزیزه، ولی سعی کن آرومتر باشی!» و در مقابل نگاه متعجبم، ادامه داد: «من تو بیمارستان وقتی تو رو می‌دیدم، دیوونه می‌شدم! هیچ کاری هم از دستم بر نمی‌اومد. حال مامان هم ناراحتم کرده بود، ولی گریه تو داغونم می‌کرد!» آهنگ صدایش با ترنم عشق دلنشینش، تارهای قلبم را لرزانده و گوش دلم را نوازش می‌داد. سرمست از جملات عاشقانه‌ای که نثارم می‌کرد، سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود، پنهان کنم و او همچنان میگفت: «الهه! من طاقت دیدن غصه خوردن و ناراحتی تو رو ندارم!» سپس با چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت: «هیچ وقت فکر نمی‌کردم تو دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم...» و این آخرین کلامی بود که توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر به زیر انداخت. ای کاش زبان من هم چون او می‌توانست در آسمان کامم بچرخد و هنرنمایی کند. ای کاش غرور زنانه‌ام اجازه می‌داد و مُهر قلبم را می‌گشود و حرف دلم را جاری می‌کرد. ای کاش می‌شد به گوش منتظر و مهربانش برسانم که تا چه اندازه روشنی چهره‌اش، دلنشینی آهنگ صدایش و حتی گرمای حس حضورش را دوست دارم، اما نمی‌شد و مثل همیشه دلم می‌خواست او بگوید و من تنها به غزل‌های عاشقانه احساسش گوش بسپارم و خدا می‌داند که شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا بار غم و خستگی‌ام را کنار میز شام و در حضور گرمش فراموش کنم و با آرامشی عمیق به خواب روم. آرامشی که خیال شیرینش تا صبح با من بود و دستمایه آغاز یک روز خوب شد. گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادی‌ام ناخن می‌کشید و ذهنم را مشوش می‌کرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که گشودم با دیدن مادر که مثل هر روز در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در آغوشش کشیدم و رویش را بوسیدم. هر چند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سرِ پا بود و سرِ حال، جای امیدواری بود. نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم: «مامان! خدا رو شکر خیلی بهتری، من که دیشب مُردم و زنده شدم!» لبخندی زد و همچنانکه روی گاز را دستمال می‌کشید، گفت: «الحمدالله! امروز بهترم.» دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: «شما بشین، من تمیز می‌کنم.» دستمال را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد: «قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم، هم تو و عبدالله رو، هم آقا مجید رو.» لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانه‌اش را با مهربانی دادم: «چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما همه زحمت‌ها رو به جون می‌خریم!» کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی نشستم و گفتم: «مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش ملاحظه می‌کنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. همین فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره و بریم آزمایش.» چین به پیشانی انداخت و گفت: «نه مادرجون، من چیزیم نیس. فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه.» نگران نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه چی شده؟» https://eitaa.com/zandahlm1357
کارگاه انصاف_10.mp3
10.51M
۱۰ ▪️ ؛ کیمیاست! کیمیایی که اگر به جان کسی بیفتد؛ سرعتِ تشبّه او را به الله، هزاران برابر می‌کند! ✓ خودمان بگردیم و مواضع انصاف را در زندگی‌مان پیدا کنیم و شجاعانه وارد میدان شویم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@shervamusiqiirani - انتظار - مازیار.mp3
9.56M
‌✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 تو ابر رحمت فصل بهاری تو بارانی صفای این دیاری زلالی زادگاهت کوهساران کویر تشنگی را جویباری بیا بشکن حجاب غیبتت را پریشانیم از این چشم انتظاری تو اوج لذت عشقی عزیزی ظهورت انتهای سوگواری تهی شد یازده خم عاشقان را به یک جرعه برون آر از خماری بیا بشکن حجاب غیبتت را پریشانیم از این چشم انتظاری 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
✨خداوند متعال فرمودند: 🌸فستبقوا الخیرات پس در نیکیها بر یکدیگر سبقت جویید! 📚سوره مائده آئه 48 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
- saeedmosallim.blogfa.com.mp3
1.36M
سوره اسرا تحریر جعلنا استاد سعید مسلم
هر روز با امام رضا @zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
✨آیت الله العظمی وحید خراسانی فرمودند👈وقتی که قضیه شفا دادن بیماران را از شیخ حبیب الله گلپایگانی پرسیدم، در جواب فرمود: مدت چهل سال تمام همیشه نماز شب را پشت درب های بسته حرم مطهر امام رضا می خواندم. وهمه روزه هنگامی که درب های حرم را باز می کردند اولین کسی بودم که قبر مطهر آن حضرت را زیارت می کردم.یک بار یک هفته مریض شدم.به طوری که توان رفتن به حرم را نداشتم یک شب از پنجره خانه چشمم به گلدسته های حرم امام رضا افتاد رو کردم به حرم و عرض کردم: آقا خودت میدانی که مدت ۴۰ سال همه روزه اول زائر تو بودم ولی یک هفته است که مریضم، معذرت می خواهم که نتوانستم به زیارتت بیایم. شیخ حبیب الله می گوید: یکباره خوابم برد، در عالم رویا امام رضا را دیدم بر روی صندلی نشسته و گل قشنگی در دست دارد و ۲ خادم جلوی امام ایستادند امام گل را به دست یکی از خادمین داد و فرمود آن را به من بدهد.همین که گل را به دستم داد، احساس بهبودی کردم. ناگهان از خواب بیدار شدم و همان دسته گلی که امام در خواب به من داده بود در دستم بود و کاملاً بهبود یافتم .از آن زمان به بعد فقط همین دستم که با آن گل را گرفته بودم مریضها را شفا می‌دهد. به شیخ حبیب الله گفتم: این گل را امام رضا به یکی از خادمین داد تا آن را به تو بدهد، از آن زمان به بعد دستت، مریض شفا می دهد. اگر خود امام رضا گل را به دستت می داد چه کار می کردی؟ یک وقت شیخ حبیب الله چهره اش دگرگون شد و فرمود: اگر امام رضا خودش گل را به دستم می داد و دست مبارکش با بدنم تماس می گرفت بعد از آن، مطمئن بودم دستم اگر به مرده می خورد آن را زنده می کرد. https://eitaa.com/za
☑️متن شبهه و سوال👇👇👇👇👇 چگونه با امام زمان (عج) درد و دل و حرف بزنیم، مواقعی بر اثر گناهانی که مرتکب میشیم رویمان نمیشه با ایشان حرف بزنیم و یا درد و دل کنیم؟ فواید درد و دل و یا حرف زدن با ایشان چیه؟ به قول فلانی، حداقل سبک میشیم؟ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✅متن پاسخ به شبهه👇👇👇👇👇 ⁉️اینکه چگونه با امام عصر (عج) درد دل بکنید.. هر چه می خواهد دل تنگت بگو، یک سلامی✋🏻 به امام عصر (عج) نقل کنید و بعد بفرمایید با امام زمانتان مثل یک دوست صحبت کنید، 🔸از مشکلاتتان بگویید، از دغدغه هایتان بگویید، از برنامه هایتان بگویید، اینکه می خواهید آدم👤 خوبی بشوید اما شیطان نمی گذارد، اینکه می خواهید گناهانتان را ترک کنید اما شیطان🔥 نمی گذارد! اینکه می خواهید عباداتتان را در اول وقت انجام بدهید شیطان نمی گذارد! همه ی اینها را محضر امام عصر (عج)✨ بگویید و بعد بگویید که می خواهید چه طور باشید، چه طور انسانی باشید، در راه مهدویت چه طور کسی باشید! 🔹همه ی اینها را محضر حضرت عرض بکنید و مطمئن باشید حضرت✨ نگاه می‌کند و سلام ها و حرفهای شما را جواب خواهد داد!🌸 حالا ممکن است جوابها را ما نشنویم، ولی حضرت یقینا جواب خواهد داد. 🔸هر کس هدایت بخواهد هدایت می شود. مهم این است که ما سمت حضرت نمی رویم، خودمان نمی خواهیم سمت حضرت برویم، مشکل❌ از خود ماست تقصیر ها را گردن امام زمان (عج) نیندازیم! 👌🏻هر جور شده درد و دل بکنید، حتی اگر غرق در گناه هم هستید باز به سمت امام زمان (عج) بروید و از حضرت حلالیت بطلبید و دوباره با حضرت عهد💕 ببندید، مطمئن باشید آقا به شما کمک خواهد کرد! شک نکنید که کمکتان می کند، فقط این درد و دل ها را ادامه بدهید. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 👤پاسخ دهنده: (👆جزو اساتید مهدویت ، پژوهشگر تاریخ و محقق) 🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
☪☪☪ 📚 🔸 مدعیان دروغین ؛ 🔹 ابوعبداللّه محمدبن عبداللّه تومرت مغربي حسني در 485 ق. متولد شد و در 580 ق. در گذشت. او سلسله «الموحدين» را در آفريقا و اسپانيا بنيان نهاد. ابوعبداللّه از قبيله مصامد مراکش به شمار مي‏آمد و در آغاز کار، مردم را به نزديک بودن ظهور مهدي ‏عليه السلام بشارت ميداد. در سال 514 ق خود را مهدي خواند و گروهي را پيرامون خويش گرد آورد. او را «مهدي هرغي» و نيز «صاحب دعوت عبدالمؤمن» ميخوانند، ابوعبداللّه مدتي در عراق درس خواند و مدتي نيز مجنون شمرده شد. محمدبن تومرت در کتاب «الجفر» چنان خواند که: مردي در سوس مغرب ظهور ميکند و به وسيله شخصي به نام «عبد مؤمن» تأييد ميشود. آن گاه خود را مهدي و قائم به امر خداوند پنداشت و در پي «عبدالمؤمن» گشت تا از تأييدش بهره‏مند شود. روزي جواني ديد و نامش را پرسيد، جوان پاسخ داد: «عبدالمؤمن» هستم. 📘 محمدبن تومرت گفت: اللّه اکبر! آن گاه مقصدش را پرسيد. جوان گفت: در پي دانشم. ابن تومرت گفت: آنچه ميخواهي به دست من است. سپس هدف نهايي‏اش را چون رازي سترگ نزد وي به وديعت نهاد. آن گاه با عبداللّه و نشريسي آشنا شد، عبداللّه بسيار ياري‏اش کرد و او را به پنهان ساختن ادعايش فرا خواند. 📙 پس از مدتي عبداللّه گفت: اکنون زمان آشکار ساختن دعوت من است؛ بامداد فردا پس از نماز چنان ادعا می‏کنم که ديشب دو فرشتگان نازل شدند و از علم و حکمت و قرآن برخوردارم ساختند... عبداللّه چنان کرد. 📗 بر اساس نقشه پيشين، محمدبن تومرت از ميان مردم برخاست و پرسيد: ما را چگونه مي‏بيني؟ عبداللّه پاسخ داد: تو مهدي قائم بامراللّه هستي. هر که پيروت باشد، سعادتمند است و هر کس با تو مخالفت ورزد، هلاک مي‏گردد. اصحابت را بياور تا بگويم کدام بهشتي و کدام دوزخي است. 📔 با اين نيرنگ مخالفان محمدبن تومرت را دوزخي معرفي کرد و به هلاکشان فرمان داد. سپس با حدود ده هزارتن لشگری که فراهم آورد، چند جنگ انجام داد و با پيروانش به اسپانيا رفت. [1] . 📝 پی نوشت ها: [1] وفيات الاعيان، ج 5، ص 44 - 55 https://eitaa.com/zandahlm1357