#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شصت و هشتم انگار هیچ کدام نمیتوانس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت شصت و نهم
در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: «مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟» لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با لحنی مهربانتر، پاسخ گلایه پُر نازم را داد: «من ناراحت نشدم، فقط نمیدونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی بگم که باز ناراحتت کنم...» سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پَر کشید و تمنا کرد: «الهه جان! من عاشق یه دختر سُنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من چی کار کنم؟!!!»
صدایش در غرش غلطیدن موجی تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او بیچون و چرا، پذیرای مذهب اهل تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به روزهایی که برتری مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای این مذهب شود و شاید از سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفتهام که با سر زانو خودش را روی ماسهها به سمتم کشید و دلداریام داد: «الهه جان! میشه بخندی و فعلاً فراموشش کنی؟» و من هم به قدری دلبستهاش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه سفره را از سبد بیرون میکشیدم، پاسخ دادم: «آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت خوشمزه الهه رو بخور!»
به لطف خدای مهربان، پیوند عشق مان آنچنان متین و مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای خلیج فارس، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دلهایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج میزد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان میبردیم و میان خندههای پر نشاطمان فرو میدادیم که صدای توقف پرهیاهوی اتومبیلی در چند متریمان، خلوت عاشقانهمان را به هم زد و توجهمان را به خودش جلب کرد. خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد و چند پسر و دختر با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند.
با پیاده شدن دختری که روسریاش روی شانهاش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با خشمی که آشکارا در صورتش دویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد. از اینکه اینچنین آدمهایی سکوت لبریز از طراوت و تازگیمان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند، سخت ناراحت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگشان هم اضافه شد و بساط رقص و آواز به راه انداختند. حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از اینکه میدیدم با بیمبالاتی از حدود الهی هم تجاوز میکنند، عذاب میکشیدم. چند نفری هم دورشان جمع شده و مراسم پُر گناهشان را گرمتر میکردند. سایه اخمِ صورت مجید هر لحظه پر رنگتر میشد و دیگر در چهره مهربان و آرامَش، اثری از خنده نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: «الهه جان! اگه سختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه.» و بیآنکه معطلِ من شود، از جا بلند شد و در حالیکه سبد را بر میداشت، کفشهایش را پوشید. من هم که با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبد انداختم و دمپاییام را پوشیدم. مجید با دست دیگرش حصیر را با عجله جمع کرد و در جهت مخالف آنها حرکت کردیم و در گوشهای که دیگر صدای ساز و آوازشان را نمیشنیدیم و تنها از دور سایهشان پیدا بود، نشستیم.
دوباره سفره را پهن کردم که مجید با غیظی که هنوز در صدایش مانده بود، گفت: «ببخشید اذیتت کردم. نمیتونم بشینم نگاه کنم که یه عده آدم انقدر بیحیا باشن...» و حرفش به آخر نرسیده بود که نور سرخ آژیر ماشین گشت ساحل، نگاهمان را به سوی خودش کشید. پلیس گشت ساحل از راه رسید و بساط گناهشان را به هم زد. رو به مجید کردم و گفتم: «فکر نکنم بندری بودن. چون اگه مال اینجا بودن، میدونستن پلیس دائم گشت میزنه.» مجید لبخندی زد و گفت: «هر چی بود خدا رو شکر که دیگه تموم شد.» سپس با نگاهی عاشقانه محو چشمانم شد و زمزمه کرد: «الهه جان! اون چیزی که منو عاشق تو کرد، نجابت و حیایی بود که تو چشمات میدیدم!» در برابر آهنگ دلنشین کلامش لبخندی زدم و او را به دنیای خاطرات روزهایی بردم که بیآنکه بخواهیم دلهایمان به هم پیوند خورده و نگاهمان را از هم پنهان میکردیم. با به پا خاستن عطر دل انگیز آن روزهای رؤیایی، بار دیگر صدای خنده شیرینمان با خمیازههای آخر شبِ موجهای خلیج فارس یکی شد و خواب را از چشمان ساحل ربود و در عوض تا خانه همراهیمان کرد و چشمانمان را به خوابی عمیق و شیرین فرو برد.
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#کارگاه_انصاف ۱۴ ▪️فرق انسان ، با حیوان این است که؛ در نظام انسانی، #مقابله_به_مثل معنا ندارد. یک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارگاه انصاف_15.mp3
11.06M
#کارگاه_انصاف ۱۵
▪️بیانصافترین انسانها، کسانی هستند که در حق خودشان بیانصافی میکنند.
- و کسانی که در حق خودشان، انصاف را رعایت نمیکنند؛ قطعاً نمیتوانند در حقّ دیگران انصاف را رعایت کنند.
- من، شما، ایشان و .... حتماً در حق خودمان، بی انصافی کردهایم و میکنیم!
💥 چگونه؟
#استاد_شجاعی 🎤
@shervamusiqiirani-4 - آه سحری.mp3
3.75M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
ز داغت چو گُل پُرشرر دل من
چو پروانهای شعلهور دل من
چو باد صبا دربدر دل من
تا از غم تو آه سحری پر زد ز دلم
با هر نفسم صبح دگری سر زد ز دلم
چو پیراهن گُل دلی پاره دارم
دلم را به داغت گلافشان کن
چو لببسته بلبل نوایی ندارم
لبم را به باغت غزلخوان کن
رهایی ندارم از این بیقراری
مگر خون ببارم چو ابر بهاری
الهی تو ما را پناهی
تا از غم تو آه سحری پر زد ز دلم
با هر نفسم صبح دگری سر زد ز دلم
#قیصر_امین_پور
🌺
🌾🍂
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
#آیه_گرافی✨
🌹عالم الغیب و الشهاده الکبیر المتعال
☘اوست عالم به عوامل غیب و شهود و بزرگ خدای متعال(برتر از هر وصف و ادراک عقول)
📖رعد؛۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَهُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ الْغَيْثَ مِن بَعْدِ مَا قَنَطُوا وَيَنشُرُ رَحْمَتَهُ ۚ وَهُوَ الْوَلِيُّ الْحَمِيدُ - شوری 28
و او است که باران را میباراند بعد از آن که (مردمان از بارش آن) ناامید میگردند، و رحمت خود را میگستراند (و دامنهی باران را به اینجا و آنجا میکشاند و فراگیرش میگرداند). او سرپرست ستوده (ی بندگان و عهدهدار پسندیده کارهای ایشان) است.
🎵 تلاوتی تأمل برانگیز، آیه 28 سوره مبارکه شوری با صدای یاسر الدوسری
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای عهد تصویری
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هر روز با امام رضا
@zandahlm1357
@HashtominEmam
آرشیو
مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)