eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
50هزار عکس
36.5هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام جناب پوراحمد میخواستم بپرسم همتایی در تحصیلات چقدر مهمه ؟مثلاآقایی که تحصیلات زیر دیپلمه با خانمی که فوق دیپلمه واین آقا در فروشگاه دایی اش مشغول بکار هست بنظرتون اجازه بدیم برای اومدن به خواستگاری؟بنظر بنده باید تحصیلات آقا بیشتر باشه از خانم ودوست دارم ادامه تحصیل بدم و در این دوره تحصیلات مهمه 🌸 پاسخ استاد پوراحمد
سلام. وقت بخیر.من ۲۷وهمسرم ۲۸ پسر یک ساله داریم. مشکل من پدر شوهرم و تاثیراتش روی رفتار همسرم هست. واقعا رفتارهای پدر شوهرم عجیب غریبه. همش ایراد میگیره.حتی دخترش پیش من ازش درد دل کرده.حتی مادر شوهرم. ومن نمیدونم رفتار صحیح چیه. من احترام می ذارم و محبت میکنم. ولی ایشون یه عادت بدی داره پشت سر همه بلا استثنا حرف میزنه. میدونم پشت سر من هم حرف میزنه. نمیتونم ارتباطم رو محدود کنم چون اینجا تهران فقط ما رو دارن. مورد بعدی اینه که خیلی فحش میدن.فحش های زشت. مثلا تو خونه ما سر مادر شوهرم داد زدن و فحش دادن. من خیلی حالم بد میشه . بعضی وقتا هم پشت سر من و خانواده ام پیش همسرم حرف میزنن. خیلی رفتارهای ایشون موروثی به همسر من هم سرایت کرده رفتار صحیح در مقابل ایشون چیه؟ 🌸 پاسخ استاد پوراحمد
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هفتاد و هفتم سرم به قدری منگ شده بود که نمی‌فهمیدم مجید چه می‌گوید و با چه کلماتی می‌خواهد آرامم کند و تنها ناله‌های زن بیچاره را می‌شنیدم: «به خدا اینا به ما خیلی ظلم کردن! زندگی‌مون رو نابود کردن! شوهرم رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت پول نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط شوهر منم نبود، یه کارگر شیعه دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر می‌دونن، اونوقت آخوند شیعه محله، اینا رو تو خونه‌اش پناه داده؟!!! این انصافه؟!!!» و خبر نداشت که نه تنها کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل سنت خودش هم رحم نکرد و مرا هم به جرم حمایت از شوهری شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! صدای مامان خدیجه را می‌شنیدم که به هر زبانی می‌خواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این حرف‌ها بود و به قلب شکسته‌اش حق می‌دادم که هر چه می‌خواهد نفرین کند: «الهی خیر از زندگی‌اش نبینه!!! الهی دودمانش به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر محبت امام حسین (علیه‌السلام) ما رو به خاک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین (علیه‌السلام) به خاک سیاه بشینن!» مجید مقابل پایم روی زمین نشسته و دست‌های سرد و لرزانم را میان انگشتان گرم و مهربانش فشار می‌داد تا کمتر هول کنم و با صدایی آهسته دلداری‌ام می‌داد: «آروم باش الهه جان! نترس عزیز دلم! من کنارتم!» که صدای آسید احمد هم بلند شد: «چی شده راضیه خانم؟ چرا انقدر داد و بیداد می‌کنی؟» و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغ دلش تازه شده باشد، با صدایی بلندتر سر به شکایت گذاشت: «حاج آقا! این خونه حرمت داره! این خونه محل روضه و دعا و قرآنه! این درسته که شما یه مشت وهابی رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان (علیه‌السلام) راه بره و به ریش من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال می‌دونن و معامله با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هِی حرص می‌خوردم و نمی‌تونستم هیچی بگم! نمی‌خواستم مجلس امام زمان (علیه‌السلام) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش می‌کردم!» و به قدری خونش به جوش آمده بود که به حرف‌های آسید احمد هم توجهی نمی‌کرد و میان اشک و آهی مظلومانه، همچنان ناله می‌زد. صدای قدم‌های خشمگینش را می‌شنیدم که طول حیاط را طی می‌کرد و آخرین خط و نشان‌هایش را با گریه‌هایی عاجزانه برای آسید احمد می‌کشید: «به همین شب عزیز قسم می‌خورم! تا وقتی که این وهابی‌ها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونه‌ات می‌ذارم، نه پشت سرت نماز می‌خونم!» و در را آنچنان پشت سرش بر هم کوبید که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به لرزه افتاد. چشمان مهربان مجید به پای حال خرابم، به خون نشسته و انگار می‌خواست بار دیگر روزگار بدبختی و در به دری‌مان آغاز شود که دوباره روبروی هم عزا گرفته و هیچ کدام جرأت نداشتیم حرفی بزنیم. هر لحظه منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم گناه نکرده، احضارمان کند که با نگاهی وحشتزده چشم به در دوخته و حتی نفس هم نمی‌کشیدیم، ولی کسی به سراغ‌مان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاق‌شان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینه‌هایمان را بالا آورد. من این زن را نمی‌شناختم، ولی از حرف‌هایش فهمیدم همسر یکی از آن دو کارگری است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار رطب را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من و مجید هشدار داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به هوای خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به اینهمه مصیبت کشید و حالا هم هنوز چند قطره آب خوش بیشتر از گلویمان پایین نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن می‌کردیم. مجید دست‌هایم را محکم میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم می‌کرد که در برابر بارش بی‌دریغ احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم: «مجید! ما که کاری نکردیم! ما که خودمون هر چی مصیبت بود از دست بابا کشیدیم! من که بچه‌ام به خاطر همین در به دری از دستم رفت...» و دیگر نتوانستم ادامه دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس مادری‌ام در هم شکست که همه وجودم غرق اشک و ناله شد و می‌شنیدم مجید با آهنگ دلنشین کلامش، آهسته نجوا می‌کرد: «الهه جان! آروم باش عزیزم! من خودم همه چی رو برای آسید احمد تعریف می‌کنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم!» https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@shervamosigiirani - شهرام ناظری.mp3
747.1K
تصنیف : ‌✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 ماهرویا روی خوب از من متاب بی خطا کشتن چه میگیری ثواب اشکم از سر رفت و می سوزم هنوز وین عجب باشد که میسوزم در آب شاهدان مستور و مستان بی شکیب عاشقان محروم و درویشان خراب 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357