#به_نام_خدای_مهدی
🔮#قسمت_بیست_و_ششم .
🔮از زبان سهیل
تا صبح بیدار بودم و با خودم کلنجار میرفتم...
تا چشمم رو میبستم کابوس میدیدم...
دلم میخواست کاری کنم و خبری بگیرم ولی دستم به هیچ جا بند نبود...😕
صبح رفتم دانشگاه و محل ثبت نام راهیان نور...
منتظر بودم شاید دوستش امروز دانشگاه بیاد و از اون خبری بگیرم..
ولی خبری نشد...
بیشتر نگران شدم...
نمیدونستم بازم بیمارستان برم یا نه 😕
چند روز دیکه زمان اعزام راهیان بود و من به بچه ها گفته بودم من امسال نمیتونم بیام
فرماندمون اصرار میگرفت تو حتما باید باشی چون مسئول راهیانی و ته دل یه چیزی راضی نمیشد...
ظهر شد و تصمیم گرفتم برم بیمارستان...
هرچی شد شد
دیگه بهتر از این نگرانی و دلشوره و فکر و خیاله...
سریع یه ماشین گرفتم و سمت بیمارستان حرکت کردم...
توی راه صلوات نذر کردم که اتفاق خاصی نیوفتاده باشه و حالشون بهتر باشه...
به بیمارستان رسیدم و وارد بخش شدم
جلوی در اتاقش رفتم و دیدم یه خانمی بیرون وایساده و داره تسبیح میزنه...
آب دهنم رو قورت دادم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم جلو
-سلام حاج خانم...
-سلام پسرم...بفرمایین(از تن صداش معلوم بود گریه کرده و اشکاش رو با دستش پاک میکرد)
-میخواستم بپرسم خانم فلاحی اینجا بسترین؟؟
-ببخشید شما؟! 😯
-من یکی از همکلاسیاشون هستم...شنیدم حالشون خوب نیست اومدم جویای احوالشون بشم...شما مادرشون هستید؟!
-بله...لطف کردین...آره مریم همینجاست...اجازه بدین برم تو و ببین آمادگی داره یا نه...
-خواهش میکنم بفرمایین
.
🔮از زبان مریم
-مادر: مریم جان...بیداری؟!
-آره مامان...چیشده؟؟ -هیچی مادر جان...ملاقاتی داری
-کیه؟؟ میلاده؟!😕
-نه دخترم یه آقاییه میگه از همکلاسیاته
-همکلاسی؟!😯حتما این زهرا برداشته همه جا جار زده؟! خود زهرا بیرون نیست؟! -نه هنوز نیومده...
-راستی مامان از میلاد خبری نشد؟!
-نه دخترم...نگران نباش...سرش شلوغه...تا شب میاد حتما...
-آخه الان دوروزه نیومده ملاقات 😕
-شاید نمیتونه تورو رو تخت ببینه...درکش کن...
.
🔮از زبان سهیل
مادرش از اتاق بیرون اومد و در رو باز گذاشت و گفت:
اگه کاری دارین باهاش بفرمایین فقط زیاد طول نکشه چون حرف زدن براش خوب نیست زیاد
-چشم حاج خانم...
-آروم در رو زدم و وارد اتاق شدم...
چشماش کنجکاو بود ببینه کی اومده ملاقات...
تا من رو دید سرش رو برگردوند به طرف اونور و چیزی نگفت..
-ببخشید خانم فلاحی...نگرانتون بودم...خواستم جویای احوال بشم...
-بازم چیزی نگفت...
-فک کنم مزاحمم...ببخشید...
و به سمت در حرکت کردم:
داشتم از اتاق بیرون میرفتم که گفت:
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357