eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
47.9هزار عکس
34.8هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
.......: 💐🍃💐🍃 🍃💐🍃 💐🍃 🍃 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 🌷✅ 💠 : استعداد سیاه وکیل مقابل در حالی که از شدت خشم چشم هاش می لرزید و صورتش سرخ شده بود، دوباره فریاد زد ... من اعتراض دارم آقای قاضی ... این حرف ها و شعارها جاش توی دادگاه نیست ... . قبل از اینکه قاضی واکنشی نشون بده ... منم صدام رو بلندتر کردم ... باشه من رو از دادگاه اخراج کنید ... اصلا بندازید زندان ... و صدای اعتراض یه مظلوم رو در برابر عدالت خفه کنید ... آیا غیر از اینه که شما، آقای وکیل ... هیچ مدرکی در دفاع از موکل تون ندارید؟ ... . . مکث کردم ... دیگه نفسم در نمی اومد ... برگشتم سمت میز خودم ... . - متاسفم ... اما نه برای خودم ... متاسفم برای انسان هایی که علی رغم پیشرفت تکنولوژی ... هنوز توی تعصبات کور خودشون گیر کردن ... انسان امروز، در آسمان سفر می کنه... اما با مغز خشکی که هنوز توی تفکرات عصر رنسانس گیر کرده ... . . بدون توجه به فریادهای وکیل مقابل به حرفم ادامه می دادم ... قاضی با عصبانیت، چکشش رو چند بار روی میز کوبید ... سکوت کنید ... هر دوتون ساکت باشید ... و الا هر دوتون رو از دادگاه اخراج می کنم ... . سکوت عمیقی فضای دادگاه رو پر کرد ... اصلا حالم خوب نبود ولی معلوم بود حال وکیل مقابل از مال من بدتره ... با چنان نفرتی بهم نگاهمی کرد که اگر می تونست در جا من رو می کشت ... چشم هاش سرخ شده بود و داشت از حدقه بیرون می زد ... . . - من بعد از بررسی مجدد شواهد و مدارک ... فردا صبح، ساعت 9 ، نتیجه نهایی رو اعلام می کنم ... وکیل هر دو طرف، فردا راس ساعت اعلام شده توی دفتر من باشن ... ختم دادرسی ... و سه بار چکشش رو روی میز کوبید ... . . تا صبح خوابم نبرد ... چهره اونها ... چهره مایوس و ناامید موکل هام ... حرف ها و رفتارها... فشار و دردهای اون روز ... نابودن شدن تمام امیدها و آرزوهام ... تمام اون سالهای سخت ... همین طور که به پشت دراز کشیده بودم ... دانه های اشک، بی اختیار از چشمم پایین می اومد ... از خودم و سرنوشتم متنفر بودم ... چرا با اون همه استعداد باید سیاه متولد می شدم؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... . 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 💠 : پرونده جنجالی فردا صبح، کلی قبل از ساعت 9 توی دادگاه حاضر بودم ... مثل آدمی که با پای خودش اومده بود و جلوی جوخه اعدام ایستاده بود ... منتظر بودم، هر لحظه قاضی ماشه رو بکشه ... اما سرنوشت جور دیگه ای رقم خورد ... قاضی رای پرونده رو به نفع ما صادر کرد ... فریادهای وکیل خوانده بی اثر بود ... ما پرونده رو برده بودیم ... و حالا فقط قرار بود روی مبالغ جریمه و مجازات خوانده بحث کنیم ... . . جلسه تمام شد ... وکیل خوانده با عصبانیت تمام، اتاق رو ترک کرد ... از جا بلند شدم ... قاضی با نگاه تحسین آمیزی بهم لبخند زد ... برای اولین بار توی عمرم، طعم پیروزی رو با همه وجود، حس می کردم ... دستش رو سمت من دراز کرد ... آقای ویزل ... کارتون خوب بود ... . باورم نمی شد ... تمام بدنم می لرزید ... از در که بیرون رفتم دستم رو گرفتم به دیوار ... نمی تونستم روی پاهام بایستم ... هنوز باورم نمی شد و توی شوک بودم ... موکل هابا حالت خاصی بهم نگاه می کردن ... . - شکست خوردیم؟ ... دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... نه، پیروز شدیم... ما بردیم ... برای اولین بار بود جلوی کسی گریه می کردم ... و این اولین بار، اشک شادی بود ... اصلا باورم نمی شد ... اگر خدایی وجود داشت ... این حتما یه معجزه بود ... . خبر پیروزی پرونده من بین کارگرها پیچید ... مجبور بودم به کارم ادامه بدم ... همه با تعجب بهم نگاه می کردن ... یه وکیل سیاه، که زباله جمع می کرد ... کم کم توجهات بهم جلب شد ... از نگاه های عجیب و سراسر بهت اونها ... تا سوال های مختلف ... طبق قانون، برای پرسیدن سوال حقوقی باید بهم پول و حق مشاوره می دادن ... اما من پولی نمی گرفتم ... من برای پولدار شدن وکیل نشده بودم... . . همین مساله و تسلطم روی قانون، به مرور باعث شهرت من شد ... تعداد پرونده هام زیاد شده بود ... هر چند، هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود ... همیشه ضریب شکست من، چند برابر طرف مقابلم بود ... با هر پرونده فشار سختی روی من وارد می شد ... فشاری که بعدش حس می کردم یه سال از عمرم کم شد ... . موکل ها هم اکثرا فقیر ... گاهی دستمزدم به اندازه خرید چند وعده غذا می شد ... اما من راضی بودم ... همه چیز روال عادی داشت ... تا اینکه ... اون پرونده جنجالی پیش اومد ... پلیس... یه نوجوان 17 ساله رو ... با شلیک 26 گلوله کشت... نام: محمد ... جرم: مشارکت در دزدی و حمل سلاح گرم ... . ⬅️ادامه دارد... https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🔮 . 🔮از زبان سهیل تا صبح بیدار بودم و با خودم کلنجار میرفتم... تا چشمم رو میبستم کابوس میدیدم... دلم میخواست کاری کنم و خبری بگیرم ولی دستم به هیچ جا بند نبود...😕 صبح رفتم دانشگاه و محل ثبت نام راهیان نور... منتظر بودم شاید دوستش امروز دانشگاه بیاد و از اون خبری بگیرم.. ولی خبری نشد... بیشتر نگران شدم... نمیدونستم بازم بیمارستان برم یا نه 😕 چند روز دیکه زمان اعزام راهیان بود و من به بچه ها گفته بودم من امسال نمیتونم بیام فرماندمون اصرار میگرفت تو حتما باید باشی چون مسئول راهیانی و ته دل یه چیزی راضی نمیشد... ظهر شد و تصمیم گرفتم برم بیمارستان... هرچی شد شد دیگه بهتر از این نگرانی و دلشوره و فکر و خیاله... سریع یه ماشین گرفتم و سمت بیمارستان حرکت کردم... توی راه صلوات نذر کردم که اتفاق خاصی نیوفتاده باشه و حالشون بهتر باشه... به بیمارستان رسیدم و وارد بخش شدم جلوی در اتاقش رفتم و دیدم یه خانمی بیرون وایساده و داره تسبیح میزنه... آب دهنم رو قورت دادم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم جلو -سلام حاج خانم... -سلام پسرم...بفرمایین(از تن صداش معلوم بود گریه کرده و اشکاش رو با دستش پاک میکرد) -میخواستم بپرسم خانم فلاحی اینجا بسترین؟؟ -ببخشید شما؟! 😯 -من یکی از همکلاسیاشون هستم...شنیدم حالشون خوب نیست اومدم جویای احوالشون بشم...شما مادرشون هستید؟! -بله...لطف کردین...آره مریم همینجاست...اجازه بدین برم تو و ببین آمادگی داره یا نه... -خواهش میکنم بفرمایین . 🔮از زبان مریم -مادر: مریم جان...بیداری؟! -آره مامان...چیشده؟؟ -هیچی مادر جان...ملاقاتی داری -کیه؟؟ میلاده؟!😕 -نه دخترم یه آقاییه میگه از همکلاسیاته -همکلاسی؟!😯حتما این زهرا برداشته همه جا جار زده؟! خود زهرا بیرون نیست؟! -نه هنوز نیومده... -راستی مامان از میلاد خبری نشد؟! -نه دخترم...نگران نباش...سرش شلوغه...تا شب میاد حتما... -آخه الان دوروزه نیومده ملاقات 😕 -شاید نمیتونه تورو رو تخت ببینه...درکش کن... . 🔮از زبان سهیل مادرش از اتاق بیرون اومد و در رو باز گذاشت و گفت: اگه کاری دارین باهاش بفرمایین فقط زیاد طول نکشه چون حرف زدن براش خوب نیست زیاد -چشم حاج خانم... -آروم در رو زدم و وارد اتاق شدم... چشماش کنجکاو بود ببینه کی اومده ملاقات... تا من رو دید سرش رو برگردوند به طرف اونور و چیزی نگفت.. -ببخشید خانم فلاحی...نگرانتون بودم...خواستم جویای احوال بشم... -بازم چیزی نگفت... -فک کنم مزاحمم...ببخشید... و به سمت در حرکت کردم: داشتم از اتاق بیرون میرفتم که گفت: . رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/zandahlm1357
💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : خدا هم ایرانی است تیر گروه دوم هم به سنگ خورده بود ...  من مهره پیاده نظام بازی شطرنج اونها نبودم ... شطرنجی که نمی دونستم شاه و وزیرش چه افرادی هستن ... من توی این سه سال، به اندازه کل عمرم سختی کشیدم ... تلخی تک تک لحظه هاش رو فراموش نکرده بودم ... اما برای من مفاهیم عمیقی زنده بود ... خودم وضعیت درستی نداشتم اما به شدت نگران اخبار ایران بودم ... اخباری که از شبکه های خارجی پخش می شد وحشتناک بود ... از طرفی هم شبکه های خبری ایران رو نمی تونستم ببینم ... پرس تیوی هم ممنوع بود و اجازه پخش نداشت ... اخباری که از طرف خود ایران مخابره می شد، سانسور یا قطع می شد ... ما نمی تونستیم اون رو از روی ماهواره ببینیم ... و من مجبور می شدم اخبار ایران رو جداگانه از روی اینترنت دنبال کنم ... برای من، تک تک اون روزها ... روزهای ترس و وحشت بود ... روزهایی که هر لحظه با خودم فکر می کردم؛ آخرین روزهای حکومت ایرانه ... تا اینکه سخنرانی اون روز آقای خامنه ای پخش شد ... وقتی پای تریبون گریه کرد ... با هر قطره اشکش، من هم گریه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... حکومت و انقلابی که روزهای آخرش رو می گذروند ... دوباره جان گرفت و زنده شد ... به خصوص زمانی که دیوید میلیبند ، نخست وزیر وقت انگلستان گفت ... - ما همه چیز را پیش بینی کردیم ... جز اینکه خدا هم یک ایرانی است ... اون روز ... من از شدت خوشحالی ... فقط گریه می کردم ... ⬅️ادامه دارد... https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
...: 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 داداشم گفت با مدرسه چطور گفتم بدیم هیچ کس حوصله هیچ چیزی رو نداره دوست دارم بمیرم گفت اینو نگو درست نیست ، راستی نماز میخونی؟ گفتم نه گفت چرا فدات بشم؟ گفت باید نمازت رو بخونی بخدا حیفه این عمر بدون عبادت خدا تموم بشه چی می‌خوای جواب خدا رو بدی گفتم چشم می‌خونم ولی فقط بخاطر این گفتم که خوشحالش کنم... گفت از مادر برام بگو عکسش رو داری تو گوشیت؟ بهش نشون دادم اشکاش سرازیر شد گوشی رو می‌بوسید گفت بخدا تکی برام بخدا تنها الماسی هستی که نمیشه روت قیمت گذاشت؛ کاش می‌شد دستت رو ببوسم بخدا دلم براش یه ذره شده... گفت مادر اون موقع نمی‌دونستم که خدا چه ارزشی برات گذاشته ولی الان میدونم تنها دلیلم برای موندن تو این شهر تویی مادر ؛ گوشی رو میبوسید گریه می‌کرد گفت شیون مواظب مادر باش نزار ناراحت بشه به جای من دستشو ببوس ،خدا خیلی برای یه مادر ارزش گذاشته.... گفتم داداش جان اون شب چی دیدی که تا این حد عوضت کرد گفت هیچ وقت نمیتونم با زبونم برات بگم ولی همینو بدون که چیزی که من دیدم بخدا خیلی عذاب آور بود تمام بدنم از ترس شل شده بود از خدا میخوام که هیچ وقت بهم نشونش نده.... گفتم داداشپشیمون نیستی؟ گفت از چی؟ گفتم از اینکه این همه تحقیر میشی از اینکه همه باهات بد کردن؟ مثلا برای نهار چی برات آوردن... گفت خیلی سخته که تو اون همه خوشی باشی ولی الان برای یه لقمه نون همه جا تحقیر بشم.... ولی شیون تو یادته که از خدا بد می‌گفتم کفر خدا رو می‌کردم خدا بهم فرصت توبه داد الان بخدا بی انصافی هست بگم خدایا تا کی تحقیر بشم... شادی برگشت رفته بود غذا و آب‌میوه و کمی وسایل دیگه گرفته بود داداشم گفت اینا چیه به هیچ کدومشون لب نمیزنم... شادی گفت مگه دست خودته بزور بهش می‌داد بهم گفت بیا براش لقمه بگیر ببینم داداشم گفت شادی پول لباس‌هایی که برام گرفتی رو حلالم میکنی؟ گفت چرا مثل بچه‌ها حرف میزنی؟ زشته اینا چیه حساب میکنی؟ شادی باهاش شوخی می‌کرد که بخنده داداشم گفت یه آدرس بهتون میدم اگر دوست داشتید هر از گاهی بهشون سر بزنید... آدرس رو داد به شادی گفت برید دیگه دیر وقته پتو رو انداختم روش که مچ پاش رو دیدم ورم کرده بود گفتم داداش پات چی شده...؟ گفت چیزی نیست گفتم بهم میگی چی شده 😢گفت یه شب رفتم تو یه خونه نیمه کاره در و پنجره نداشت رفتم که یه گوشه بخوابم بخدا همین که بعد یه ساعتی بود تازه داشت خوابم برد که صدای چند نفر اومد همسایه ها بودن به پلیس زنگ زده بودن فکر کرده بودن من دزدم..... همسایه ها با هم حرف میزدن یکی می‌گفت دزده یکی می‌گفت نه بابا معتاده مامورا گفتن بریم بالا اومدن گفتم به خدا من که دزد نیستم تو میدونی از سرما به اینجا پناه آوردم که‌‌‌ بخوابم آخه اینجا که چیزی نداره رفتم پشت بام که... یکی گفت اونهاش پشت بام بگیریدش دزد دزد... فرار کردم چندتا پشت بام دیگه ارتفاعش زیاد بود ولی از ترس اینکه نگیرنم پریدم پام پیچ خورده... گفتم داداش اون شب مادرم از خواب پرید همش می‌گفت پسرم افتاد از بلندی گریه کردم گفتم داداش بسه توروخدا تمومش کن گفت گریه نکن فدات بشم اینا که چیزی نیست.... ⬅️ ادامه دارد... https://eitaa.com/zandahlm1357 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥