eitaa logo
هفته‌نامه زن روز
740 دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
135 ویدیو
1.5هزار فایل
کانال رسمی هفته‌نامه «زن روز» قدیمی‌ترین نشریه فرهنگی اجتماعی زنان صفحه‌ی ما در اینستاگرام: https://www.instagram.com/zane_rooz_mag/ ارتباط با ادمین: @zaneruz97
مشاهده در ایتا
دانلود
#پای_درس_شهدا شهید علی صیاد شیرازی تو دوره تکاوری، دانشجوهای افسری رو برده بودیم راهپیمایی استقامت. هوا شدیدا گرم بود و همه بریده بودند. نگاهم افتاد به صیاد. مثل این که بدجوری بهش فشار اومده بچد. خیلی تعجب کردم، چون شنیده بودم قدرت بدنی بالایی داره. رفتم نزدیکش و بهش گفتم: اگه برات سخته می تونی یواش تر بیایی. قبل از این که چیزی بگه، یکی از دانشجوها پرید جلو و گفت: ببخشید استاد، ایشون روزه اس. بارتعجب گفتم: روزه!؟ گفت: بله، خب الان ماه رمضانِ، ایشون هم شونزده_هفده روز که روزه می گیره. سر جام خشکم زد. صیاد بدون این که حرفی بزنه ازم دور شد. یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد @zane_ruz
#پای_درس_شهدا شهید مرتضی آوینی یکی دوستان شهید اوینی می گوید سر چند شماره از مجله سوره، نامه ی تندي به سيد نوشتم كه يعني من رفتم، و راهي خانه شدم. حالم خيلي خراب بود. حسابي شاكي بودم. پلك كه روي هم گذاشتم «بي بي فاطمه» (صلوات الله عليها) را به خواب ديدم و شروع كردم به عرض حال و ناليدن از مجله، كه «بي بي» فرمود با بچه‌ من چه كار داري؟ من باز از دست حوزه و سيد ناليدم، باز «بي بي» فرمود: با بچه من چه كار داري؟ براي بار سوم كه اين جمله را از زبان مبارك «بي بي» شنيدم، از خواب پريدم. وحشت سراپاي وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اينكه نامه اي از سيد دريافت كردم. سيد نوشته بود: «يوسف جان ! دوستت دارم. هر جا مي خواهي بروي، برو! هر كاري كه مي خواهي بكني، بكن! ولي بدان براي من پارتي بازي شده و اجدادم هوايم را دارند» ديگر طاقت نياوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض كردم سيد پيش از رسيدن نامه ات خبر پارتي ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب ديده بودم. یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد @zane_ruz
#پای_درس_شهدا شهید عبدالمطلب اکبری جوانی ناشنوا به نام «عبدالمطلب اکبری» زمان جنگ مکانیک بود .ایشان پسر عمویی داشت به نام غلامرضا اکبری. غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب با تعدادی از همرزمان شهید به زیارت گلزار شهدا رفت و سر قبرپسرعمویش نشست، بعد با زبون کرولالی خودش سعی کرد چیزی را حالی رفقایش کند. رفقا گفتند: چی می گی بابا ؟! مثل همیشه، زیاد محلش نذاشتند. عبدالمطلب اما اصرار داشت که منظورش را به بچه ها بفهماند. اما چون فهمیدن اشاره ها و سر و صداهای عبدالمطلب سخت بود، بچه ها زیاد جدی نگرفتند. آخرش دید نمی فهمند، بغل دست قبرِ غلامرضا ، روی خاک با انگشتش یه دونه چارچوب قبرکشید و رویش نوشت : شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد گفت و با همان زبان گنگش گفت:نگاه کنید! رفقا خندیدند، گفتند آره بابا! نگهش داشتن واسه تو و... از این دست شوخی ها. واقعا کسی جدی اش نگرفت. عبدالمطلب که دید همه دارند می خندند، مثل همیشه ساکت شد و رفت توی لاک خودش. سرش را انداخت پائین. نگاهی به نوشته های خاکی اش انداخت و با دست پاکشان کرد. عبدالمطلب، فردای همان روز رفت به جبهه. حدود ده روز بعد هم جنازه اش برگشت. رفقا، هیچ کدام در حال و هوایی نبودند که ده روز قبل را به خاطر بیاورند ، اما بعد از پایان مراسم خاکسپاری، یواش یواش یادشان آمد. عبدالمطلب را درست همان جایی دفن کرده بودند که ده روز پیش با انگشت نشان داده بود. یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد @zane_ruz
#پای_درس_شهدا شهید علی چیت سازیان دمدمای غروب یک مرد کُرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط یه کوره راه. من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمی گشتیم به شهر. چشمش که به قیافه ی لرزان زن و بچه ی کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا. پرسید: «کجا می رین؟» مرد کُرد گفت: «کرمانشاه» – رانندگی بلدی؟ – کُرد متعجب گفت: «بله بلدم!» علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.» مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان! باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم. لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟» اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی خنده اش را پنهان نکرد و گفت: «آره می شناسمش، اینا دو – سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس. یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد @zane_ruz
#پای_درس_شهدا شهید مصطفی چمران زمانی که در دانشگاه تهران، کمونیست‌ها مسلط بودند و دانشجویان مسلمان تنها اتاقی کوچک برای برگزاری نماز داشتند، چون بعضی از دانشجویان خجالت می‌کشیدند که در دانشگاه نماز بخوانند، با اینکه او از ریا نفرت داشت، اما روزی چندین بار در نمازخانه نماز می‌خواند تا دانشجویان دیگر احساس تنها بودن نکنند و خجالت نکشند. یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد @zane_ruz
#پای_درس_شهدا شهید احمد کاظمی همراه سردار رفته بودیم اصفهان ، مأموریت . موقع بر گشتن ، بردمان تخت فولاد . به گلزار شهدا که رسیدیم ، گفت : بچه ها ؛دوست دارین دری از درهای بهشت رو به شما نشون بدم!؟ گفتیم : چی از این بهتر سردار ! کفش هایش را در آورد ، وارد گلزار شد . یکراست بردمان سر مزار شهید خرازی . گفت ، با یقین گفت : از این قبر مطهر دری به بهشت باز می شه . نشستیم . موقع فاتحه خواندن ، حال و هوای سردار تماشایی بود . توی آن لحظه ها هیچکدام از ما نمیدانستیم که این حال و هوا ، حال و هوای پرواز است ؛ به ده روز نکشید که خبر آسمانی شدن خودش را هم شنیدیم . وصیت کرده بود حتما کنار شهید خرازی دفنش کنند . دفنش هم کردند . تازه آن روز فهمیدیم که بنا بوده از اینجا ، در دیگری هم به بهشت باز بشود ! یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد @zane_ruz
#پای_درس_شهدا شهید امیر حاج امینی خستگی نداشت. می گفت من حاضرم توی کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدين، بعدي ادامه بده... اينقدر بدن آماده اي داشت که تو جبهه گذاشتنش بيسيم چي. بيسيم چي (شهيد) پور احمد... - اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به اين اصل خيلي اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاري رو براي خود خدا بکني، خودش عزيزت مي کنه. آخرش هم همين خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اينطور معروف بشه. بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برای سرکشی، بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد. ۱۰ ، ۲۰ دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد، گرد و خاک عجیبی بلند شده بود؛ همینکه گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره. رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم. دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود. دیدم امیر تو اون حالت تا حال خودشه و داره زیر لب زمزمه ای می کنه. رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه شهید شد. یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد @zane_ruz
شهید محمد مهدوی در ماه محرم همیشه شال مشکی می‌انداخت و لباس مشکی می‌پوشید. معلم حساب دیفرانسیل محمد به او توهین کرده بود و گفته بود متاسفانه افرادی هستند که برای کسی که ۱۴۰۰ سال پیش برای مقام جنگید، لباس مشکی می‌پوشند. محمد هم کلاس را ترک می‌کند. آمد منزل و گفت: معلمم چنین چیزی گفت و من نتوانستم جلوی بچه‌ها به او بی‌احترامی‌کنم. گفتم: به دفتر مدرسه اطلاع بده، بگو به اعتقادات من توهین کرده. گفت: من به مدیر مدرسه اطلاع نمی‌دهم، چون خانواده او گناهی نکرده‌اند که نانشان بریده شود. ولی حلالش نمی‌کنم. او همیشه جزو نمره اول‌های کلاس بود؛ اما چون او بدون اجازه کلاس را ترک کرده بود معلمش خیلی ناراحت شده بود و نمره ۲۰ محمد را ۱۵ داده بود. هر چه هم ما اصرار کردیم که به دفتر مدرسه اطلاع بدهیم محمد اجازه نداد. «محمد مهدوی جوان ۲۱ ساله شیرازی سال ۸۷ در حادثه تروریستی حسینیه سیدالشهدا شربت شهادت نوشید» @zane_ruz
هفته‌نامه زن روز
مسئولیت پذیر مثل شهید خرازی رزمنده جانباز سید مهدی حسینی: اوایل که به جبهه رفتم، در غرب بودم. آنجا شرایطش با جبهه‌های جنوب تفاوت داشت. نحوه پست دادن، تجمع رزمنده‌ها، ارتباط با قرارگاه‌های پشتیبانی و... طور دیگری بود. بعد از نزدیک به دو سال، برای اولین بار به جنوب آمدم. چون سابقه رزمندگی داشتم، با نظر شهید براتی فرمانده گروهان‌مان، مسئولیت یکی از دسته‌های گروهان برعهده بنده گذاشته شد. شب اول مشغول استراحت بودم که براتی آمد و بیدارم کرد. گفت چرا خوابیده‌ای؟ گفتم الان نصف شب است و قاعدتاً آدم‌ها در این ساعت از شبانه‌روز می‌خوابند. گفت: تو اگر مسئولیت پذیرفته‌ای نباید این‌طور راحت بخوابی. بلند شو با هم به بچه‌ها سر بزنیم و از احوال‌شان جویا شویم. شاید کسی مشکلی داشت یا جایی اتفاقی افتاده باشد من و تو که مسئولیت داریم باید به فکر این بچه بسیجی‌هایی باشیم که خیلی‌های‌شان سن و سال کمی دارند. از آن شب به بعد، من و براتی و گاهی دو، سه نفر دیگر از دوستان به گشت‌زنی شبانه می‌رفتیم. ته دلم می‌گفتم شاید براتی سختگیری می‌کند و نیازی نباشد ما هر شب از خواب‌مان بزنیم و به بچه‌ها سرکشی کنیم. همین طور بود تا اینکه یک شب شهید خرازی را در راه دیدیم. ایشان فرمانده لشکر بود و با دیدنش تعجب کردم. وقتی جویا شدیم که این موقع شب اینجا چه می‌کند، متوجه شدیم خود حاج‌حسین هم شب‌ها به سرکشی از مقر می‌پردازد و علاوه بر آسایشگاه‌ها، سالن غذاخوری، آشپزخانه و... حتی به سرویس بهداشتی مقر هم سرکشی می‌کند تا مبادا رزمنده‌ها مشکلی داشته باشند و به سختی بیفتند. بعد از دیدن شهید خرازی بود که متوجه شدم احساس مسئولیتی که شهید براتی می‌کرد از کجا نشئت گرفته است. جبهه مجمعی از خوب‌ها و خوبی‌ها بود و رفتار فرمانده روی زیر دستش اثر می‌گذاشت و همین طور سلسله مراتب تنها دستور از فرمانده دریافت نمی‌کرد، بلکه معرفت و ایمان و مسئولیت‌پذیری را هم از بالادستش (در عمل) یاد می‌گرفت و خودش هم اجرا می‌کرد.. @zane_ruz
دست نوازش امیرالمؤمنین علیه‌السّلام «سردار حاج داوود عسگری» راننده، همکار، دوست و مشاور شهید بروجردی بود. یک‌بار می‌گفت با شهید بروجردی صحبتی شد از فقر استخوان‌سوزی که بعضی بچّه‌ها به آن دچار بودند. شهید بروجردی برایم از «توسّل به ائمّه علیهم‌السّلام» و این‌که «شیعه صاحب دارد و تنها نیست» حرف زد و به همین مناسبت خاطره‌ای را از خودش نقل کرد. مضمون کلامش این بود: پدرم را خیلی زود از دست دادم و یتیم شدم. سه برادر و دو خواهر بودیم. مادرم با زحمت بسیار کار می‌کرد، خرج خانه را درمی‌آورد و ما را اداره می‌کرد. از لرستان که به تهران آمدیم، مادرم مرا مدرسه گذاشت. لباس‌هایم ناقص و کوتاه و کهنه و فرسوده بود، کفش درست‌وحسابی هم نداشتم. بچّه‌های مدرسه مرا مسخره کردند. دلم شکست. چاره‌ای هم نداشتم و می‌دانستم مادرم امکانی ندارد تا بتواند برایم لباس نو بخرد. تا برسم خانه، توی محلّه هم بچّه‌های محل به خاطر سرووضعم چند تیکه و متلک بارم کردند. وقتی رسیدم خانه، خیلی ناراحت بودم و در همان حال خوابم برد و در خواب حضرت امیرالمؤمنین علی علیه‌السّلام را دیدم که دست نوازشی به سرم کشید و مرا دلداری داد و گفت: «نگران نباش! این چیزها درست می‌شود.» از خواب که بیدار شدم، اصلاً خوشحال بودم که آن زخم‌زبان‌ها، کنایه‌ها و طعنه‌ها و تمسخرها سبب شده بود حضرت علی علیه‌السّلام را به خواب ببینم. دیدن حضرت علی علیه‌السّلام در خواب برایم خیلی قیمتی بود. دیگر از تیکه‌انداختن بچّه‌ها ناراحت نمی‌شدم. خیلی راحت و قانع و آرام شده بودم @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
شهید محمد مهدوی در ماه محرم همیشه شال مشکی می‌انداخت و لباس مشکی می‌پوشید. معلم حساب دیفرانسیل محمد به او توهین کرده بود و گفته بود متاسفانه افرادی هستند که برای کسی که ۱۴۰۰ سال پیش برای مقام جنگید، لباس مشکی می‌پوشند. محمد هم کلاس را ترک می‌کند. آمد منزل و گفت: معلمم چنین چیزی گفت و من نتوانستم جلوی بچه‌ها به او بی‌احترامی‌کنم. گفتم: به دفتر مدرسه اطلاع بده، بگو به اعتقادات من توهین کرده. گفت: من به مدیر مدرسه اطلاع نمی‌دهم، چون خانواده او گناهی نکرده‌اند که نانشان بریده شود. ولی حلالش نمی‌کنم. او همیشه جزو نمره اول‌های کلاس بود؛ اما چون او بدون اجازه کلاس را ترک کرده بود معلمش خیلی ناراحت شده بود و نمره ۲۰ محمد را ۱۵ داده بود. هر چه هم ما اصرار کردیم که به دفتر مدرسه اطلاع بدهیم محمد اجازه نداد. «محمد مهدوی جوان ۲۱ ساله شیرازی سال ۸۷ در حادثه تروریستی حسینیه سیدالشهدا شربت شهادت نوشید» @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
شهید امیر حاج امینی خستگی نداشت. می گفت من حاضرم توی کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدين، بعدي ادامه بده... اينقدر بدن آماده اي داشت که تو جبهه گذاشتنش بيسيم چي. بيسيم چي (شهيد) پور احمد... - اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به اين اصل خيلي اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاري رو براي خود خدا بکني، خودش عزيزت مي کنه. آخرش هم همين خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اينطور معروف بشه. بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برای سرکشی، بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد. ۱۰ ، ۲۰ دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد، گرد و خاک عجیبی بلند شده بود؛ همینکه گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره. رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم. دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود. دیدم امیر تو اون حالت تا حال خودشه و داره زیر لب زمزمه ای می کنه. رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه شهید شد. یاد کنیم همه شهدا را با ذکر بر محمد و آل محمد @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97