AudioCutter_02_Shahid-pouranvari_alami_1.mp3
38.3M
🌹در این روزها یادی کنیم از شهدای زن که در روزهای خون و آتش جان دادند اما حجاب نه...
🎙بشنوید پادکست: برگرد خواهرم عصمت...
🔻با صدای: کربلایی علی اعلمی
🔻متن از: استاد علی موجودی
🌷شهیده عصمت پورانوری🌷
#شهیده_حجاب
#زنان_سرزمین_من
#کتاب_عصمت
#شهدای_زن
#شهیده_عصمت_پورانوری
#شهید_شاخص_98
#الگوی_سوم_زن
#زن_انقلابی
#نشر_حداکثری
🌹به کانال کتاب"عصمت"
شهید عصمت پورانوری در پیامرسان ایتا بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/534446100C4630a601bc
هدایت شده از "عصمت"
📚🇮🇷برشی از کتاب "عصمت" به قلم سیده رقیه آذرنگ بمناسبت سالگرد رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی، امام خمینی ره
🖤عصمت، عاشق امامش بود🖤
▪️راوی مادر شهید عصمت پورانوری:
تابستان بود. هر چه صدایش زدم جواب نمی داد. در هال را باز کردم. ديدم نشسته و در دفترش مطلب مي نويسد. صدايش زدم،
عصمت، جواب نداد، دوباره بلندتر گفتم»: عصمت«
بازم چيزي نگفت. با عجله رفتم کنارش و گفتم: «دختر پس حواست کجاست! »
تازه گفت: «چي شده؟ »
گفتم: «هيچي! ميدوني چندبار صدات زدم. »
سخنراني امام پخش می شد. به صورتش نگاه کردم. از شدت گرما زرد و بيحال شده بود. ولي بازم مينوشت و به حرفهاي من گوش ميداد.
با عصبانيت گفتم: «رنگ روي خودت رو ديدي؟ براي چي اينقدر خودت رو اذيت ميکني؟»
گفت: «مادر يه لحظه صبر کن چرا ناراحت ميشي؟»
گفتم: «ناراحت تواَم؟ تو به فکر سلامتي خودت نيستي؟»
با همان ادب هميشگي اش همين طور که داشت مینوشت، سرش را بلند کرد و گفت:
«مغز من خيلي جا داره حالا حالا ها پر نميشه، من مینويسم که حرف الهي ياد بگيرم. »
کنارش نشستم تا سخنراني امام تمام شد. گفتم: «بلند شو بريم پشت بام هواي اينجا
خيلي گرم شده. »
گفت:«مادر تو برو اذيت نشي، خودم ميام. بايد اين نوشتهها رو چند بار بخونم که نکنه
کلمه يا حرفي از سخنان امام عزيزم جابه جا بشه. آخه اين حرفهاي با ارزش بايد تو رگ و خونم جاري بشه.»
برگرفته: از 📖کتاب "عصمت" خاطرات شهیده عصمت پورانوری.
🖋نویسنده: سیده رقیه آذرنگ
#امام_خمینی
#شهیده_عصمت_پورانوری
#شهید_شاخص_98
🌹به کانال شهید عصمت پورانوری در پیامرسان ایتا بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/534446100C4630a601bc
هدایت شده از انتشارات صریر
حرفهاي او گيجم کرده بود؛ مفهومش را نمیدانستم. فقط از قاب عکسی با تصوير دو شهيد در دستان سالخوردهاش، فهميدم که بايد مادر دو شهيد باشد!
با صدای يا زهرا، يا زهرای جمعيت همنوا شده بودم. در همين حال و احوال بودم که از جايش بلند شد، کنارم ايستاد و يک فانوس روشن به من داد. خيلی محکم آن را در دستم گرفته بودم و محو روضهخوانیاش شدم. همانطور که نام حضرت زهرا(س) را زير لب تکرار میکردم، از خانه بيرون آمدم و به راه افتادم. شب شده بود و همه جا تاريک. رفتم شهيد آباد . به قطعهای رسيدم که پر از مزار شهيد بود. با نور فانوسی که در دستم بود رديف به رديف قدم برمیداشتم، ارادهای در اين رفتن نداشتم. انگار دنبال جايي يا گمشدهای بودم. کمکم به رديفی رسيدم که تنها دو مزار به فاصله چند قدم از هم بودند. درخشش نور يکی از آنها و بوی عطر و گلابش چشمانم را خيره کرد و مرا به سمت خود کشاند. جلوتر رفتم. نام «شهيد حاج #مصطفی_احمدی_روشن » را بر روی آن مزار نورانی ديدم. به آن يکی نگاه کردم، خاک آلود بود به نحوی که نامش خوانا نبود. با دستم خاکها را کنار زدم باز هم خوانا نبود. رفتم و يک سطل آب آوردم و روی آن مزار ريختم. فانوس را بالاتر گرفتم، « #شهيده_عصمت_پورانوری»
🔸️برشی از کتاب #عصمت
✍️نوشتهی سیده رقیه آذرنگ
📚 انتشارات صریر
🌐 خرید اینترنتی کتاب عصمت 👇
https://sarirpub.ir/product/عصمت
🌐 خرید اینترنتی کتاب دیجیتال عصمت 👇
http://www.faraketab.ir/book/228824
@entesharat_sarir