📜 اندیشه های ناب...
💠 فاطمه سلاماللهعلیها....⁉️
✅ من، #فاطمهسلاماللهعلیها را _در طول تاریخ بشریت_ واسطةُ العِقد میان دو دوران در زندگیِ انسان و دو سلسله در رهبریِ مردم و انجام #رسالتبزرگخدایی در زمین یعنی"نبوت و امامت" معرفی میکنم.
✅ و در جامعهای که #زن از هر فخری محروم است، او را وارثِ همهی #افتخاراتی که از آدم تا ابراهیم (ع) و از ابراهیم تا محمّد (ص) گرد آمده میدانم؛ و از دختر خدیجه و "محمّد"، همسر علی(ع) و مادرِ "حسین" و "زینب"، #بزرگتر میشمارم.
📚 اسلامیات
✍ #دکتر_علی_شریعتی
@zarrhbin
✅ مراجعهی "عمر" و "ابوبکر" به خانهی فاطمه
و صحبتهای کوبندهی #فاطمهسلاماللهعلیها🌷
پسر ابی قحافه و پسر خطاب به خانهی فاطمه برگشتند، اما این بار نرم و خاموش؛ ابتکار را ابوبکر به دست گرفته است. «او با تیغ می برید و این با پنبه!»
فاطمه که با مصیبت خو کرده بود و در گهوارهی مبارزه بزرگ شده بود اکنون گرچه فاجعه را از همهوقت سختتر مییافت و خود را از همیشه ناتوانتر، میکوشید تا از پا نیفتد و در زیر فشار و سنگینی این همه رنج به زانو در نیاید. تنها کنار در ایستاده بود، گویی نگهبان و مدافع این خانه است، گویی میخواهد از علی - که سخت تنها مانده است - حمایت کند.
اجازه خواستند که وارد شوند. فاطمه اجازه نداد. #علی - که صبرش در تصور نمیگنجد - بیرون آمد، از فاطمه درخواست کرد که آنها را اجازهی ورود دهد. فاطمه در برابر علی، مقاومت نکرد، اما فقط ساکت ماند؛ سکوتی که از خشم لبریز بود. علی آنها را به درون خواند. وارد شدند. بر فاطمه سلام کردند. فاطمه به خشم رو برگرداند و پاسخشان را نداد. تنها رفت و خود را در پس دیوار از چشم آنان دور کرد.
"ابوبکر" احساس کرد که خشم و نفرتِ #فاطمه از حد گذشته است. نمیدانست چه بگوید، چه گونه آغاز کند. شرم و سکوت بر سر «دو شیخ» سایه افکنده بود. در چنین لحظهای، برای آنها سخت است در میان خانهی فاطمه و علی حضور یافتن. #علی کنارشان نشسته بود؛ گویی تنها یک میزبان است؛ ساکت. و فاطمه در پس دیوار، به قهر و خشم، خود را از آنها پنهان کرده بود تا آنها را نبیند. دیوار، فاصلهای که برداشتنی نیست و هرگز برداشته نشد.
"ابوبکر" میکوشید تا بر خود مسلط شود و نیروی آن را که بتواند در چنین جو دشـواری سخن بگوید، بازیابد. لحظاتی گذشت و سکوتی که سخنهای بسیاری داشت بر خانه خیمه زده بود. #ابوبکر، چهرهای که از آن غمی عمیق پیدا بود و آهنگی که از تاثر میلرزید آرام و مهربان آغاز کرد:
ای دختر محبوب رسول خدا، به خدا قسم خویشاوندی رسول خدا برای من عزیزتر است از خویشاوندی خودم، و تو پیش من، از دخترم عایشه محبوبتری. آن روز که پدر تو مُرد، دوست داشتم که من میمُردم و پس از او نمیماندم، میبینی که من تو را میشناسم و فضل و شرفت را اعتراف دارم و اگر حق و میرات رسول خدا را از تو باز گرفتم، تنها از آن رو بود که از او - که درود و سلام بر او - شنیدم که میگفت: "ما پیامبران ارث نمیگذاریم، آنچه از ما میماند صدقه است."
ابوبکر ساکت شد و عمر همچنان ساکت بود و در انتظار آن که اثر سخن نرم و ستایشآمیز را در روح فاطمهی رنجیده ببیند. #فاطمه، بیآنکه در پاسخ لحظهای تردید کند، شروع کرد با مقدماتی آرام و شیوهای که گویی استدلال میکند و نه خشم و فریاد: اگر سخنی از رسول خدا برای شما دو نفر نقل کنم، آن را اعتراف میکنید و بدان عمل خواهید نمود؟
هر دو یک صدا گفتند: آری. گفت: شما را به خدا سوگند میدهم، آیا شما دو نفر از #رسولخدا نشنیدید که «خشنودی فاطمه، خشنودی من است و خشم فاطمه خشم من، آن که دخترم فاطمه را دوست بدارد مرا دوست داشته است و آن که فاطمه را خشنود سازد مرا خشنود ساخته است و آن که فاطمه را به خشم آورد مرا خشمگین کرده است؟» هر دو با هم پاسخ دادند: چرا، این سخن را ما از رسول خدا شنیدهایم. سپس بیدرنگ ادامه داد: پس من خدا را و فرشتگانش را گواه میگیرم که شما دو تن مرا به خشم آوردید و خشنودم نساختید، و اگر رسول خدا را ببینم، نزدش از شما دو نفر شکایت میکنم.
#ابوبکر به گریه افتاد و احساس کرد که نه او توان گفتن دارد و نه فاطمه توان شنیدن، برخاست و عمر به دنبالش وارد مسجد شد آشفته و گریان، با خشم و درد بر سر جمع فریاد زد که...
اما کارگزاران و مصلحتاندیشان قدرت او را قانع کردند که صلاح امت نیست شما کنار روید و او هم با تأثر و کراهت شدید قانع شد و صلاح اندیشیها را ناچار پذیرفت و رام گردید و به خیال خود دست به کار نصرت اسلامی و اجرای سنت رسول خدا شد و نخستین تصمیمی که گرفت مصادرہی #فدک بود، بدینگونه، علی از نظر مالی و زندگی شخصی نیز فلج شد تا زندگیاش در گرو حقوقی باشد که از #بیتالمال دارد.
📚فاطمه، فاطمه است
✍ #دکتر_علی_شریعتی
@zarrhbin