▪️بعد از ناهار #علی به طرف چادرها حرکت کرد. گاهی بر پشت الاغ مینشست و گاهی آن را دنبال میکرد. علی در فکر بود؛ در فکر درسخواندن و البته دوری از پدربزرگ و مادربزرگ. در فکر تأمين مخارج تحصیل. شب به چادرها رسید. علی به مادربزرگش گفت میخواهد به #مدرسه برود. پدربزرگش گفت: "با کدام پول؟"
▫️#علی گفت: بِنجلال گفته است کمکش میکند. مادربزرگ، پدربزرگ را راضی کرد که علی به مدرسه برود. مادربزرگ گفت: "در این بیابانها علی قربانی ما میشود. بگذار از چادرها برود." پدربزرگ پاسخ داد: "اما بدون علی چرخ زندگی نمیچرخد!" سرانجام، مادربزرگ شوهرش را راضی کرد.چند روز بعد #علی، نوجوان سیزده ساله، راهی روستا و مدرسه شد.
▪️ او با پای برهنه و یک لباس عربی بلند، قدم به حیاطِ مدرسه گذاشت. #شناسنامه نداشت. مدیر گفت: "علی شناسنامه ندارد و سنش خیلی بیشتر از بچههای کلاس اول است." بِنجلال مدیر را راضی کرد که علی ثبتنام شود. او خودش برای علی شناسنامه گرفت. برای گرفتن شناسنامه باید علی همراه با پدربزرگش و بِنجلال به شهر میرفتند. شهر که چه عرض کنم. شهرکی با دو سه هزار نفر جمعیت.
▫️بِنجلال به صحرا رفت. پدربزرگ علی را روی شتر همسایه سوار کرد. دو شبانهروز راه رفتند تا به شهر "آسّا"(assa) رسیدند. علی در اتاق مسافرخانه ماند. بِنجلال و پدربزرگ علی به اداره ثبت احوال رفتند. کارمند ثبت احوال برای #علی شناسنامه صادر کرد. بچهای هفت ساله را به جای علی به ادارهی صدور شناسنامه بردند سنّ علی را در شناسنامه ۷ سال نوشتند. البته بِنجلال چیزکی تقدیم کارمند کرد. هدیه و #رشوه در سراسر دنیا کارساز است. ادارات کشور مراکش، مستعمرهی فرانسه، هم از این ماجرا استثنا نبود.
▪️علی سیزدهساله با شناسنامهی هفتساله وارد مدرسه شد. تاریخ رسمی تولد علی در شناسنامه ۱۹۴۹ درج شد. در صورتی که او به احتمال زیاد در سال ۱۹۴۲ به دنیا آمده بود. #علی به سرعت درسها را فرا میگرفت. انگیزهی بالایی برای درسخواندن داشت. یک بچهی سیزدهسالهی بیابانگرد بزچران و زحمتکش، در درس خواندن هم، کاری و سختکوش است. علی در روستا جای ثابتی نداشت. چند روز را در خانهی این خاله و چند روز در خانهی آن خاله زندگی میکرد. گاه یک هفته در خانهی دائی بود.
▫️علی چند ماه در روستا ماند و درس خواند. حالا فرانسه را به خوبی حرف میزد. تمام درسخواندهها #فرانسوی حرف میزدند. حرفزدن به زبان فرانسه مُد و نشانهی باسوادی بود. دلیل مهم بودن بود. دلیل استخدام در ادارات دولتی بود. بِنجلال در درسها به علی کمک میکرد. علی زرنگ و پرتلاش بود. در مسابقات دوچرخهسواری دهکده اول شد. او دوچرخه نداشت. یکی از #معلمها دوچرخهاش را به او قرض داد. علی ظرف چند روز از همه بهتر دوچرخهسواری میکرد.
▪️او در تمام مدت با پای برهنه به مدرسه میرفت. البته، جز او بچههای پابرهنهی دیگری هم در مدرسه بودند. چند ماه بعد، علی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگش به صحرا بازگشت. پاهای پدربزرگش عملاً فلج شده بود. #پیرمرد خود را روی خاک میکشید. #مادربزرگ هم مریض احوال بود. پسر همسایه بزها را میچراند. او مزد میگرفت. عملاً محصولی برای پدربزرگش نمیماند. علی نتوانست وضعیت پدربزرگ و مادربزرگ را تحمل و آنها را به حال خود رها کند. از این رو، دیگر به روستا و مدرسه بازنگشت. دوباره بزچرانی را شروع کرد و سه سال مشغول آن شد.
✅ قصهی زندگی علی بِن صالح نجیب را در #ذرهبین دنبال کنید.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
▪️علی و دوستش جوان و پرانرژی بودند. ناخدا از بالای عرشه کارگرانش را نگاه میورد. بعد از سه روز توقف در لیسبون، کشتی به طرف شمال حرکت کرد. روزها علی در کشتی به آشپز کمک میکرد. دستورات دیگران را اجرا میکرد. اتاق کاپیتان و افراد دیگر کشتی را تمیز میکرد. زیبایی غروب خورشید در اقیانوس، از صحرا کمتر نبود. ولی علی فرصت نمیکرد کنار عرشه بنشیند و آن منظرهی بدیع را تماشا کند. دائم باید کار میکرد.
▫️او در بندرها و داخل کشتی چیزهایی میدید و یاد میگرفت. از همه مهمتر، زبان فرانسهاش بهتر میشد. همهی کارگران کشتی #فرانسوی حرف میزدند. کشتی در بندر بِرِست (Berest) فرانسه، پهلو گرفت. تخلیه و سوار کردن بار، کار بسیار سخت و طاقتفرسایی بود. با وجود این، علی و دوستش خالصانه تلاش میکردند. بالاخره کشتی به طرف بندر پادو کاله حرکت کرد. دریا را مه فرا گرفته بود. پدیدهای که هرگز علی ندیده بود آدمها در فاصلهی دو متری دیده نمیشدند، علی با آب و هوای دیگر آشنا میشد.
▪️او هرگز مه ندیده بود. گاه در صحرا طوفان شن میگرفت به نحوی که دید را در یک متری محدود میکرد. حالا علی میفهمید که بخار آب هم همان کار را میکند. آفتاب صحرا پوستش را میسوزاند اما حالا مه و رطوبت، پوستش را نرم و لزج میکرد. سرانجام در پادو کاله، بار کشتی به بندر منتقل شد. #علی و دوستش مختصر وسایلشان را برداشتند تا از کشتی پیاده شوند. آنها برای خداحافظی پیش #ناخدا رفتند. ناخدا به علی پیشنهاد داد در کشتی بماند و کار کند. به او قول حقوق ماهیانه نیز داد. علی نگاهی به دوستش کرد.
▫️آنها قرار گذاشته بودند برای کار به معادن ذغالسنگ به ناحیه لرن فرانسه بروند. آدرس چند آشنا را هم داشتند. علی پیشنهاد ناخدا را نپذیرفت. #ناخدایمهربان به هر نفر سیصد فِرانک (فرانک قدیم فرانسه) پاداش داد. علی انتظار چنین پولی را نداشت. اصلاً قرار نبود مزد بگیرند، سفر در مقابل کار و غذا بود نه در مقابل پول. سیصد فرانک برای علی و دوستش، زیاد بود. #مستعمرهگر، خیلی هم استثمارگر نبود.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin