🔘 هیچ وقت دیر نیست...
💠 ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Salah Najib)
#چوپانی در ۱۱_۹ سالگی 🌾
▫️علی یازده ساله شده بود. غروب بود. بزها را جمع کرد و راهی چادرها شد. روز گرمی بود. چاه کم آب شده بود. پسرک سهم آب خودش را هم به بزغالههای تشنه داده بود. خودش از #تشنگی داشت لَهلَه میزد. دهانش خشک شده و زبانش به سقف دهانش چسبیده بود. لبهایش خشکتر از خارهای بیابان بود. چشمهایش از شدت تشنگی، دو دو میزد. از چاه دور شده بود. برگشت به چاه ممکن نبود.
▪️زودتر از هر روز، بزها را به طرف چادرها هِی کرد. #بزغالهای از گله جا ماند. بزغالهی شیطان خودش را به بالای تپّهی شنی رسانده بود؛ بالای یک برخان بلند. پسرک هرکاری میکرد، بزغاله از تپّهی شنی پایین نمیآمد. علی سنگ پِلَخمون (تیرکمان) را از جیبش در آورد؛ ریگی درشت لای چرم آن گذاشت و با تمام توان کشید از فرط تشنگی، چشمان علی، بزغاله را دوتا میدید.
▫️ او همیشه تیرش به هدف اصابت میکرد. یعنی همیشه سنگ را به پهلوی بزها میکوبید. پسرک چرم پِلَخمون را کشید و سنگ را رها کرد. بزغالهی بیچاره از تپه درغلتید. پسرک به سمت دامنه برخان دوید. تا زانو داخل شنها فرو میرفت. بالای سر بزغاله رسید. سنگ به چشم بزغاله خورده بود و چشم حیوان از جا در آمده بود. چشم روی صورت حیوان بیچاره آویزان بود. بزغاله بعبع میکرد.
▪️علیبِنصالح، سر حیوان را در آغوش گرفت. اشک از چشمهای #علی جاری شد. بلافاصله تکهای از پیراهن بلندش را پاره کرد. پارچه را روی چشم و سر حیوان بست. حیوان بیزبان را روی شانههایش گذاشت و راهی چادرها شد. بزها چند دقیقه قبل از او به چادر رسیده و خودشان به آغُل رفته بودند؛ آغلی که از خار و خاشاک درست شده بود. شبها #کفتارها تا پشت چادرها میآمدند و با قیافهی بدشکلشان، گاه به آغلها حمله میکردند.
▫️#پدربزرگ به علی میگفت: کفتارها مُردار خوار هستند. ولی وقتی گرسنه میشوند، زندهخواری هم میکنند. پیرمرد به نوهاش میگفت خیلی از آدمها، صفت و اخلاق کفتارها را دارند. پدربزرگش میگفت همیشه و در تمام عمر باید مواظبِ #آدمهای_کفتارصفت باشد. (من هم به شما توصیه میکنم مواظب این آدمها باشید! هرچند خودم مواظب نبودم.{توصیهی دکتر پاپلی})
▪️مادربزرگ علی جلوِ چادر بود. وقتی او را بزغاله به دوش و گریان دید، از حال زار پسرک نگران شد. برای او یک لیوان دم کردهی نعناع ریخت. آنها چای را نمیشناختند. دمکردهی نعناع با خرما میخوردند. پدربزرگش گاه یک بسته قهوه و کمی قند میخرید. قهوه و قند فقط برای ژاندارمها بود؛ #ژاندارمهایی که سری به چادرها میزدند. میآمدند تا مردم را به اصطلاح تِلِکه کنند. مردم را تِلِکه کنند تا یادشان نرود حکومت و دولتی هست. دولتی که مرکزش در پاریس بود.
▫️پدربزرگ علی، چشم آویزان بزغاله را با چاقو برید. مقداری ضِماد در سوراخ چشم بزغاله گذاشت و روی آن را بست. #علی گریهکنان به پدربزرگش گفت دیگر هرگز بزچرانی نخواهد کرد. #مادربزرگ، علی را در آغوش گرفت. پیرزن گفت: " تو دیگر به صحرا نرو." پدربزرگ گفت: " پس چه کار کند؟ کی بزها را بچَراند؟" مادربزرگ صورتش را نیشگون گرفت؛ یعنی که حالا هیچی نگو.
👇👇👇👇
▪️صبح علی بعد از نماز، با خیال راحت خوابید. #پدربزرگ علی را بیدار کرد و گفت: "بزها منتظر آب و علف هستند!" علی پاسخ داد که دیگر بزها را به صحرا نمیبرد. پدربزرگ به او تَشَر زد. علی گریهکنان از چادر فرار کرد و سر به بیابان گذاشت. غروب گرسنه و تشنه به چادر بازگشت. بزها، گرسنه اطرف چادرها ولو بودند. پدربزرگ فریاد زد: "کجا بودی؟ بزها از تشنگی مردند!"
▫️علی برای اولینبار در عمرش #اعتراض کرد. به پدربزرگ گفت اگر باید بزها را بچَراند از صحرا فرار میکند. مادربزرگ پا در میانی کرد. قرار شد پسر همسایه بزها را به چَرا ببرد. ولی پسر همسایه مزد میخواست.
▪️علی هنوز در شکم مادرش بود. مادرش هنوز او را نزاییده بود. پدر علی مادرش را طلاق داد و رفت. علی هرگز پدر و مادرش را کنار هم ندید. اصلاً علی هرگز مادرش را ندید. پنج ماهه بود که مادرش با مرد دیگری ازدواج کرد. مادر علی از چادرها رفت که رفت! علی هرگز نفهمید چرا پدر و مادرش طلاقکاری کردند. مادربزرگش، مادر مادرش سرپرستی او را بر عهده گرفت. #علی عزیزدردانهی مادربزرگش بود.
▫️پدر علی صالح نام داشت. صالح چند همسر و هفده فرزند داشت. پس علی، شانزده خواهر و برادر دارد. علی دیگر بزهای پدربزرگ را به صحرا و چَرا نبرد. ماجرای چشم بزغاله در #زندگیعلی نقش مهمی داشت. تا دو سال بعد از آن ماجرا کارهای مختلفی بر دوش علی بود. برای خودشان و همسایهها آب میآورد، هیزم جمع میکرد، الاغها را تیمار و به همسایهها هم کمک میکرد. همسایههایی که یکی از یکی فقیرتر بودند.
▪️هیچکس نمیتوانست مزدی به علی بدهد. ولی گاه به او نان و کمی کشک و ماست میدادند. مادربزرگش کمی #قرآن به او یاد داد. او فقط چند سورهی کوچک را بلد بود. مادربزرگش به او #نماز یاد داده بود. علی ۱۳_۱۲ ساله شده بود. هفتهای یکبار به دهکده میرفت تا ماست، دوغ و کشک پدربزرگ و همسایهها را به بقال دهکده تحویل دهد و به جای آن آرد و قند و نعناع بگیرد و بیاورد.
▫️#دهکده در ۳۵ کیلومتری چادرها بود. علی همیشه به معلمهای دهکده سلام میکرد. با زبان عربی با بچههای مدرسه حرف میزد. بچههای مدرسه، زبانِ #فرانسه هم یاد داشتند. آنها در مدرسه درسها را به زبان فرانسه میخواندند. هنوز #مراکش مستعمرهی فرانسه بود. هنوز فرانسه بر نیمی از صحرای آفریقا حکمرانی میکرد.
▪️#علی گاه چند روزی را در دهکده میگذراند. کمی زبان فرانسه از بچههای دهکده یاد گرفته بود. حالا سیزده ساله شده بود. بچهای فقیر. بچهای که مادرش او را رها کرده و رفته بود. پدرش هم همینطور. کسی به او هیچگونه کمک مالی نمیکرد. پدرش هرگز برایش لباس نمیخرید و هیچگاه احوالش را نمیپرسید. اصلاً #علی تا ۸_۷ سالگی نمیدانست صالح پدر اوست. #صالح در روستایی دور ساکن شده بود. پدر علی در دهکدهای در ۵۰ کیلومتری چادرها زندگی میکرد. #علی پسر بیآزاری بود. کسی را اذیت نمیکرد. دلرحم بود.
✅ هفتهی آینده با "علی به مدرسه میرود" با #ذرهبین همراه باشید.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست...
💠 ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Salah Najib)
🍃 علی #مدرسه را ترک میکند.
📌قصهی علی به اینجا رسید که او توانست با کمک بِنجلال در مدرسه ثبتنام کند و با موفقیت درسها و زبان فرانسه را یاد بگیرد ولی زمانی که برای سرزدن به پدربزرگ و مادربزرگ به چادرها بازگشت با پدربزرگی که توان راه رفتن نداشت و مادربزرگی که مریض شده بود روبرو شد، باهم بخوانیم ادامهی قصهی #علی را...
▫️بِنجلال چند بار پیغام فرستاد تا علی به روستا بیاید و ادامه تحصیل دهد، اما او نمیتوانست پدربزرگ و مادربزرگش را با آن حال زار و نزاری که داشتند، در صحرا رها کند. #پدربزرگ روز به روز حالش بدتر میشد. سرانجام خالهها و دائیهای علی به چادر آمدند. قرار شد پدربزرگ و مادربزرگ را به #روستا ببرند. بزها را یکجا فروختند. فروش بزها، پایان یک عمر چادرنشینی بود. پایان نسلها #چادرنشینی بود.
▪️#علی که حالا شانزده سال داشت، به روستا رفت. او در روستا کار میکرد؛ کارهای سنگین و سبک مختلف. توان مالی لازم را برای ادامهی #تحصیل نداشت. به علاوه باید کمک خرج پدربزرگ و مادربزرگ هم میبود. روستا چند گله بز داشت. علی، چوپانی یکی از گلهها را قبول کرد و چوپان گلهی مردم شد. حالا در آستانهی هفدهسالگی قرار داشت. اما خودش دقیقاً نمیدانست چند سال دارد. فقط میدانست سال تولدش را در شناسنامه ۱۹۴۹ درج کردهاند.
▫️چند کلمه نوشتن و خواندن به زبان فرانسه را هم که آموخته بود، از یادش رفته بود. با وجود این میتوانست به #زبانفرانسه صحبت کند. او صبح گله را به صحرا میبرد و غروب آن را به روستا بر میگرداند. وقتی در روستا بود، سعی میکرد با کسانی که فرانسه میدانند صحبت کند تا زبان فرانسه را خوب یاد بگیرد. او گرچه سواد نداشت، حرف زدن به #زبانفرانسه را خوب یاد گرفت.
▪️سال ۱۹۵۶ سال مهمی بود. #سال_استقلال_مراکش و جدایی از استعمار فرانسه بود. تعداد زیادی به فرانسه مهاجرت میکردند. بارها دوستان علی به او پیشنهاد دادند با آنها به فرانسه بروند. تا سال ۱۹۵۹ #علی پاسخ منفی به دوستانش میداد. اوایل تابستان ۱۹۵۹ چند نفر از آشنایان علی عازم فرانسه بودند. حتی از محلهی پدربزرگ علی هم جوانی به فرانسه میرفت. در دل علی هم وسوسهی رفتن به فرانسه افتاد، ولی چگونه میتوان به این آرزو رسید؟ او ترس عجیبی از مسافرت به فرانسه داشت.
▫️در تمام عمرش فقط یک بار به شهر رفته بود، آن هم برای دریافت شناسنامه. اما همان یک بار هم به او گفته بودند در اتاقی بماند او را به ادارهی ثبت احوال نبرده بودند. اولین تصور علی از #شهر، زندانی شدن در اتاق مسافرخانه، تقلّب و رشوه دادن بود. بزرگترین جایی که #علی در تمام عمرش دیده بود، چند روستای اطراف چادرها و آن شهرک دوهزارنفری بود. طولانیترین مسافرتی که او رفته بود، جایی در پنجاه کیلومتری روستا بود. با این تصورات، چگونه میتوانست به فرانسه برود؟
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin