eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از با شهدا گم نمی شویم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقلاب اسلامی سه شرط ظهور را محقق کرده است برنامه تلویزیونی بازگشت با حضور حجت‌الاسلام «پناهیان» با موضوع بررسی زمینه‌های ظهور و نقش انقلاب اسلامی در تحقق آنها امروز یکشنبه ۳۱ فروردین ساعت ۲۲ از شبکه افق، بازپخش فردا ساعت ۱۰ @Sedaye_Enghelab
هدایت شده از با شهدا گم نمی شویم
فرازی ازوصیت نامه شهدا چشم و چراغ این ملتند. اما رزمندگانی ماندند و در شرایط کنونی کشور خون و دل می خورند و به خاطر بعضی از مسائل دم برنمی آورند چرا که زمانی بود که رزمندگان در جبهه حماسه می آفریدند و احیاناً بعضی ها مجروح و جانباز شدند و جسم خود را در راه رضای دوست فدا کردند. اما متأسفانه در حال حاضر هیچ یک از مسؤلین مملکتی به فکرشان نیست این هایی که زمانی برای حفظ اسلام و این مملکت و برای حفظ نوامیس همین آقایان به جنگ رفته بودند و با قدرت لایزالی که از طریق دعا و ارتباط مستقیم با خدا با دشمن بعثی و با داشتن امکانات کم توانستند بر دشمن تا دندان مسلح فائق آیند. و از وجب به وجب خاک جمهوری اسلامی ایران دفاع کنند. این بسیجیان سلحشور با رشادت ها و دلیر مردمی هایی که از خود به جا گذاشتند توانستد انقلاب اسلامی را به دیگر کشورها صادر و استقلال کامل این ملت بزرگواررا به جهانیان ثابت کنند و امام (ره) فرمودند:  «هر کس از بسیجیان غافل شود در آتش دوزخ خواهد شد».  و این موضوع و مصادیقش را به عینه در این مملکت دیدم چرا که در هر کجای این مملکت آشوبی برپاشد با دست توانای این بسیجیان بی نام و نشان حل شد و اگر غفلت مسؤلین مملکتی از این بسیجیان بیشتر شود، مملکت آسیب فراوانی خواهد دید. چرا که بسیجیان یک نیروی بسیار غنی و بی توقعی هستند که برای دادن جان با تمام وجود از ولایت و اسلام دفاع می کنند. پس باید با دیده منت به آن ها نگاه کرد و حتی المقدور از حال و احوال آن ها مطلع بود.  من از زمانی که خود را شناختم با ولایت آشنا شده و معتقدم که هر کس از ولایت جدا باشد هلاک خواهد شد. پس همیشه مطیع ولایت و اوامر او خواهم بود و به همه ی شما که این مطلب را می شنوید وصیت می کنم که دست از ولایت برندارید و همیشه و در همه حال مطیع محض ولایت فقیه باشید تا هم خود حفظ شوید و هم مملکت ما به دست نااهلان و نامحرمان نیفتد.  "شهیدجلال حبیب الله پور" @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 @zeinabiha2
4_1149911174913982504.mp3
1.78M
🌸با نوای استاد فرهمند🌸 التــــــماس دعـــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(۱۳۳۶/۲/۱)❤ همیشہ میگفت ڪارے ڪن ڪہ خدا خوشش بیاید نہ مردم...🍃🍂 بے شڪ این شهید بزرگوار بے مزار دستے برآوردہ تا در سالروز تولدش رفاقتے دوطرفہ با شما ایجاد ڪند•°•♡ صمیمانہ ترین شادباش ما را بہ مناسبت تولد شهید ابراهیم هادے پذیرا باشید🌹🌸 🦋 @zeinabiha2 🦋
38،39،40😍 باتو 👇 👇 👇 👇 👇 👇 👇 👇 👇 👇
از تاڪسے پیادہ شدم همونطور ڪہ بہ سمت خونہ مے رفتم گفتم:عجب اشتباهے ڪردم رفتم! مادرم با خندہ گفت:از بیمارستان تا اینجا مخمو خوردے هانیہ،عین پیرزناے هفتاد سالہ،غر غر! پشت چشمے براے مادرم نازڪ ڪردم و گفتم:دستت درد نڪنہ مامان خانم! خواستم در رو باز ڪنم ڪہ در خونہ ے عاطفہ اینا باز شد،خالہ فاطمہ با لبخند نگاهے بہ من و مادرم انداخت:چقدر حلال زادہ!داشتم مے اومدم خونہ تون! سلام ڪردم و دوبارہ قصد ڪردم براے باز ڪردن در ڪہ صداے خالہ فاطمہ مانع شد:هانیہ جون عصرونہ بیاید خونہ ے ما،من و عاطفہ ام تنهاییم! با شیطنت نگاهش ڪردم و دستش رو گرفتم:قوربونت برم عاطفہ ڪہ شهریارو دارہ،شمام ڪہ عمو حسین رو دادے بلا خانم! خندید،بعداز سہ ماہ! همونطور با خندہ گفت:نمیرے دختر،ناهید دخترت شنگولہ ها! مادرم بے تعارف وارد خونہ شون شد و گفت:چشمش نزن فاطمہ،مخمو خورد از بس غر زد! با خالہ فاطمہ وارد شدیم،چادرم رو محڪم گرفتہ بودم ڪہ خالہ فاطمہ گفت:راحت باش هانے جان امین سرڪارہ! همونطور ڪہ چادرم رو در مے آوردم گفتم:شمام آپدیت شدے،هانے! خالہ فاطمہ جارو،رو برداشت همونطور ڪہ بہ سمتم مے اومد گفت:یعنے میگے من قدیمے ام؟چیزے حالیم نیست؟ با چشم هاے گرد شدہ و خندہ گفتم:خالہ چرا حرف تو دهنم میذارے؟ جارو،رو گرفت سمتم:یڪم ڪتڪ بخورے حالت جا میاد! جدے اومد سمتم جیغے ڪشیدم و چادرم رو مثل بغچہ زیر بغلم زدم و وارد خونہ شدم! عاطفہ با تعجب نگاهم ڪرد،پشتش پناہ گرفتم و گفتم:تو رو خدا عاطے مامانت قصد جونمو ڪردہ! خالہ فاطمہ و مادرم با خندہ وارد شدن،بعداز سہ ماہ صداے خندہ توے این خونہ پیچید! مادرم چادر و روسریش رو درآورد،عاطفہ رفت بہ سمتش و باهاش روبوسے ڪرد،بہ شوخے گفتم:اَہ مامان توام ڪہ چپ میرے راست میرے این عروستو بوس میڪنے بسہ دیگہ! عاطفہ مادرم رو بغل ڪرد و گفت:حسود! مادرم عاطفہ رو محڪم بہ خودش فشرد و گفت:خواهر شوهر بازے درنیار دختر! ازشون رو گرفتم،بہ خالہ فاطمہ گفتم:خالہ احیانا اینجا یہ مظلوم نمیبینے؟ و بہ خودم اشارہ ڪردم،خالہ با لبخند بغلم ڪرد و گونہ م رو بوسید. زبونم رو بہ سمت مادرم و عاطفہ دراز ڪردم! صداے گریہ ے هستے اومد،خالہ سریع ازم جدا شد و با گفتن بلند جانم جانم بہ سمت اتاق امین رفت! چند لحظہ بعد درحالے ڪہ هستے بغلش بود و لب هاش رو غنچہ ڪردہ بود برگشت بہ پذیرایے! مادرم با دیدن هستے گفت:اے جانم خدا نگاش ڪن،روز بہ روز شبیہ امین میشہ! صداے باز و بستہ شدن در اومد،مادرم سریع روسریش رو سر ڪرد،امین یااللہ گویان وارد شد! سریع چادرم رو سر ڪردم! سلام ڪرد و رفت بہ سمت خالہ فاطمہ،با لبخند هستے رو از بغل خالہ فاطمہ گرفت و چندبار گونہ و پیشونیش رو بوسید! هستے هم با دیدن امین میخندید و بہ زبون خودش حرف میزد! امین نشست روے مبل و هستے رو گرفت بالا،هستے غش غش میخندید! دلم براش رفت،رو بہ مادرم گفتم:اگہ جاے شهریار یہ دختر بدنیا میاوردے الان منم خالہ شدہ بودم با بچہ هاش بازے میڪردم! عاطفہ با اخم مصنوعے گفت:ببینم این شوهر منو ازم میگیرے! همہ شروع ڪردن بہ خندیدن،امین از روے مبل بلند شد و اومد بہ سمتم! روے مبل ڪمے خودم رو جا بہ ڪردم! هستے رو گرفت رو بہ رم و در گوشش گفت:میرے بغل خالہ؟ هستے بهم زل زد و محڪم بہ پدرش چسبید. امین زل زد توے چشم هام،سریع از روے مبل بلند شدم و همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم گفتم:من برم یہ دوش بگیرم،احساس میڪنم بوے بیمارستانو گرفتم! امین صاف ایستاد و با لبخند عجیبے نگاهم ڪرد! اشتباہ ڪردم،هنوز هم میتونست خطرناڪ باشہ! خواستم برم ڪہ امین گفت:عاطفہ زنگ بزن بہ شهریار بریم پارڪ! خالہ فاطمہ گفت:میخوایم عصرونہ بخوریم! امین نگاهے بہ خالہ انداخت و گفت:شام بذار،میریم یڪم هواخورے،زود میایم! عاطفہ با خوشحالے اومد ڪنارم و گفت:هانے بعدا دوش میگیرے! آرومتر اضافہ ڪرد:امروز امینم حالش خوبہ تو رو خدا بیا بریم! نگاهے بہ جمع انداختم و بالاجبار برگشتم سرجام! عاطفہ با خوشحالے بدو بدو بہ سمت اتاقش رفت،امین با صداے بلند گفت:عاطفہ لباس مشڪے نپوشیا! من و مادرم و خالہ فاطمہ نگاهے بهم انداختیم و چیزے نگفتیم! امین هم رفت سمت اتاقش! خالہ فاطمہ با تعجب گفت:یهو چقدر عوض شد،خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن! چند دقیقہ بعد امین از اتاق اومد بیرون،شلوار ورزشے و بلوز مشڪے رنگ پوشیدہ بود! خالہ فاطہ با تردید گفت:پس چرا بہ عاطفہ میگے مشڪے نپوش؟! همونطور ڪہ لباس هستے رو درست مے ڪرد گفت:من با عاطفہ فرق دارم! عاطفہ اومد ڪنارمون و گفت:شهریار الان میرسہ بدویید حاضر شید! خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت:میرے ناهید؟ مادرم با خستگے گفت:نہ خیلے خستہ ام،بچہ ها برن،یہ روز دیگہ همگے میریم! خالہ فاطمہ سرش رو تڪون داد و چیزے نگفت،عاطفہ اومد بہ سمت من و گفت:خب تو پاشو دیگہ! بہ زور لبخند زدم و گفتم:شما برید خوش بگذرہ،جمع بہ من نمیخورہ! عاطفہ دهنش رو برام ڪج ڪرد:لوس نشو! بازو
م رو ڪشید،مادرم معنادار نگاهم ڪرد و با مهربونے رو بہ عاطفہ گفت:عاطفہ جون تو با شهریارے،امینم ڪہ با هستے،هانیہ این وسط تنهاس! دوبارہ نگاهے بهم انداخت و ادامہ داد:بذار متاهل بشہ هرچقدر دوست داشتید برید بیرون،حالام دخترمو بدہ بہ خودم میبرید دل بچہ مو آب میڪنید! با لبخند مادرم رو نگاہ ڪردم و چشم هام رو باز و بستہ ڪردم،یعنے ممنون! عاطفہ اصرار ڪرد:مامان ناهید،نمیشہ ڪہ!امین و شهریار باهم منو هانیہ ام باهم! هستے رو از امین گرفت همونطور ڪہ لپش رو میبوسید گفت:جیگر عمہ هم نخودے! خالہ فاطمہ بہ مادرم گفت:بذار برہ،فڪر ڪردے عاطفہ و هانیہ بزرگ شدن؟ من و عاطفہ هم زمان گفتیم:عہ! مادرم و خالہ خندیدن،مادرم شونہ هاش رو انداخت بالا:خودش میدونہ! خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ انگشت اشارہ ش رو گرفت سمتم:پاشو،ناز نڪن دیدے ڪہ نازت خریدار دارہ! نفسے ڪشیدم و بلند شدم،رفتم سمت حیاط. _مامان منم میرم! ارڪ خلوت بود،هانیہ روے یڪے از تاب ها نشست،با خجالت گفت:شهریار هلم میدے؟ شهریار با لبخند رفت سمتش و گفت:عزیزم اینجا خوب نیست! عاطفہ با ناز گفت:ڪسے نیست ڪہ! یہ ڪوچولو! بہ تاب خالے ڪنارش اشارہ ڪرد و رو بہ من ادامہ داد:بیا دیگہ چرا وایسادے؟ بہ امین اشارہ ڪردم و گفتم:تو تاب بازے ڪن زن داداش! براش دست تڪون دادم و روے نیمڪتے نشستم،هوا خنڪ بود و همہ جا ساڪت! دستم رو گذاشتم زیر چونہ م و بہ منظرہ پارڪ خیرہ شدم! شهریار عاطفہ رو آروم هل میداد،میدونستم از امین خجالت میڪشہ ڪہ شیطنت نمیڪنہ! وگرنہ مگہ مے شد شهریار و عاطفہ آروم باشن؟! امین هم هستے رو میذاشت روے سرسرہ و آروم میاورد پایین! باهاش حرف میزد و هستے مے خندید! دلم گرفت،نمیدونم چرا،شاید بخاطرہ جاے خالے مریم،شاید هم بخاطرہ خودم! امین همونطور ڪہ هستے رو،روے سرسرہ مے ڪشید پایین نگاهش افتاد بہ من! نگاهم رو ازشون گرفتم و خیرہ شدم بہ درخت هاے لخت! صداے قدم هاش اومد،توجهے نڪردم! هستے رو بہ سمتم گرفت و گفت:میخوام بدوام مراقبش هستے؟ خواستم بگم راضے نیستم از این فعل هاے مفرد اما بدون اینڪہ نگاهش ڪنم زل زدم بہ صورت هستے و دست هام رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم:بیا بیینم جیگرخانم! امین هستے رو داد تو بغلم،محڪم نگهش داشتم. منتظر بودم برہ تا با هستے بازے ڪنم اما همونطور ایستادہ بود! چند لحظہ بعد با فاصلہ از من روے نیمڪت نشست! از ڪے روے نیمڪت مے دویدن؟! همونطور ڪہ زل زدہ بود بہ رو بہ روش گفت:یہ لحظہ فڪر ڪردم اگہ چندسال پیش یہ تصمیم دیگہ میگرفتم همہ چیز چقدر فرق مے ڪرد! ڪنجڪاو شدم،اما چیزے نگفتم،با ذهنم تشویقش مے ڪردم! بگو چرا؟!بگو دلیل رفتارهات چے بود! تو وجودم غوغا بود و ظاهرم آروم! وقتے دید چیزے نمیگم ادامہ داد:اگہ یہ تصمیم دیگہ میگرفتم شاید مریم الان زندہ بود،تو داشتے یڪے از بهترین دانشگاہ هاے تهران مهندسے میخوندے،اوضاع من فرق میڪرد! سرش رو برگردوند بہ سمت هستے و با لبخند زل زد بهش:هستے هم نبود!شاید دوسہ سال دیگہ وارد زندگیمون مے شد! قلبم وحشیانہ مے طپید مثل سہ سال پیش! حق نداشت باهام بازے ڪنہ! آروم از روے نیمڪت بلند شدم بدون توجہ بہ امین بہ هستے گفتم:بریم بازے ڪنیم! اما نتونستم طاقت بیارم همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم:دست بردار از اگہ و اما و چرا! بگو چرا نخواستیم؟! انقدر رویاهاے دخترونہ م شیرین بود ڪہ تو واقعیتم مے دیدم؟ صداش باعث شد خون تو رگ هام یخ ببندہ و قلبم از سینہ م بزنہ بیرون! _همیشہ دوستت داشتم! نگاهم رو دوختم بہ هستے ڪہ داشت با ولع دستش رو میخورد ،برنگشتم سمت امین چون میدونستم از صورتم حالم رو میفهمہ! نفسم رو دادم بیرون:فقط دلیلشو بگو،این چراها نمیذارہ گذشتہ رو فراموش ڪنم! شهریار سرش رو بلند ڪرد،نگاهے بهم انداخت و اخم ڪرد! در گوش عاطفہ چیزے گفت،عاطفہ از روے تاب بلند شد! با حرص دندون هام رو،روے هم فشار دادم،چرا حرف نمیزد اومدن! با غم گفت:بذار با خودم ڪنار بیام همہ چیزو میگم سر موقعش! خواستم بگم موقعش ڪیہ ڪہ شهریار و عاطفہ نزدیڪمون شدن. امین گفت:من میرم یڪم بدوام،شهریار نمیاے؟ شهریار نگاہ اخم آلودے بهش انداخت و سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد! دوبارہ نشستم روے نیمڪت،خیرہ شدم بہ امین خیلے سریع مے دوید!__
بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید! نگاهم رو دوختم بہ پنجرہ ے ڪلاس! مغزم داشت منفجر مے شد،امین چرا بازے مے ڪرد؟! چرا نمیذاشت همہ چیز تموم بشہ؟! صداش پیچید توے سرم:همیشہ دوستت داشتم! صداے بهار باعث شد از فڪر بیرون بیام:خواهر هانیہ خواهر،بہ گوشے خواهر؟! بے حوصلہ برگشتم سمتش،ڪیفم رو برداشتم و گفتم:پاشو بریم! همہ چیز رو براش تعریف ڪردہ بودم،بدون حرف از ڪلاس خارج شدیم،وارد حیاط شدیم،بهار گفت:هانیہ اصلا بهش فڪرنڪن،طرف خُلہ بابا! خواست ادامہ بدہ ڪہ ساڪت شد و بہ جایے خیرہ شد،رد نگاهش رو گرفتم،سهیلے با عصا ڪنار ورودے دانشگاہ ایستادہ بود و پسرها دورش رو گرفتہ بودن! بهار با تعجب گفت:این چرا با این پاش اومدہ اینجا؟! نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم:ڪلا این تو این شد،بہ ما چہ دلش خواستہ بیاد! رسیدیم جلوے ورودے،حواسش بہ ما نبود،از دانشگاہ خارج شدیم،رسیدیم نزدیڪ خیابون اصلے ڪہ بهار گفت:سلام استاد،بهترید؟ با تعجب پشتم رو نگاہ ڪردم،سهیلے همونطور ڪہ ڪنار برادر ڪوچیڪترش با عصا مے اومد گفت:سلام ممنون شڪر خدا! بهار با آرنجش زد تو پهلوم و گفت:استاد هستنا! آروم نفسم رو بیرون دادم و سلام ڪردم،سهیلے سر بہ زیر جوابم رو داد! صداے بوق ماشینے توجهم رو جلب ڪرد،بہ ماشین نگاہ ڪردم،خیلے آشنا بود،انقدر آشنا ڪہ حتم پیدا ڪردم ماشین امی ن! لبم رو بہ دندون گرفتم و اخم ڪردم،سہ ماہ از مرگ مریم میگذشت این ڪارهاے امین عادے نبود! اون پسر سر بہ زیر چندسال پیش نبود! بهار بدون توجہ بہ قیافہ ے من رو بہ سهیلے گفت:استاد چرا با این پا اومدید آخہ؟ سهیلے همونطور ڪہ با عصا میرفت لبخندے زد و گفت:گفتم یڪم هوا بخورم! بهار باز گفت:از تهران تا قم براے هوا خورے؟! از صورت سهیلے مشخص بود علاقہ اے بہ جواب دادن ندارہ اما جواب داد:یڪم ڪار داشتم! صداے بوق ماشین دوبارہ بلند شد،توجهے نڪردم،در سمت رانندہ باز شد و امین پیادہ شد. جدے نگاهش رو دوخت بہ سهیلے! بهار نگاهے بہ امین انداخت و گفت:استاد فڪرڪنم اون آقا با شما ڪار دارن! سهیلے سرش رو بلند ڪرد و زل زد بہ امین! با تعجب گفت:نہ من نمیشناسمشون! خواستم خودم رو از اون گیر و داد نجات بدم ڪہ امین اجازہ نداد:خانم هدایتے! برگشتم سمت امین،چادرم رو ڪمے جلو ڪشیدم و با قدم هاے محڪم بہ سمتش رفتم ایستادم رو بہ روش خواستم هرچے لایقش بود رو بهش بگم،زل زدم بہ دڪمہ هاے پیرهن مشڪیش خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ از ماشین پیادہ شد! با تعجب گفتم:عاطفہ! ڪلافہ دستے بہ چادرش ڪہ ڪثیف بود ڪشید و گفت:دوساعتہ بوق و تبل و دهل میزنیم چرا نمیاے؟ نگاهم رو از امین گرفتم و گفتم:ا م..ا م...خب... امین جدے گفت:لابد فڪر ڪردن من تنهام! عاطفہ چشم غرہ اے بہ امین رفت و گفت:من خواستم بیایم دنبالت،این امینم ڪہ بے ڪار گفتم یہ ڪارے ڪنہ! بهار سرفہ اے ڪرد و نگاهم ڪرد،با عاطفہ احوال پرسے ڪرد و سریع رفت! خواستم سوار ماشین بشم ڪہ امین گفت:این آقا با شما ڪارے دارن؟ سرم رو برگردوندم،منظورش سهیلے بود ڪہ جور خاصے نگاهمون میڪرد! سریع نگاهش رو دزدید،نمیخواستم سهیلے فڪر بد ڪنہ بہ عاطفہ گفتم:الان میام! عاطفہ گفت:قبلا ندیدہ بودمش؟! همونطور ڪہ بہ سمت سهیلے میرفتم گفتم:موقع خرید محضر! آهانے گفت،بہ سمت سهیلے رفتم،با نزدیڪ شدن من برادر سهیلے سر بہ زیر عقب رفت! خیلے خجالتے بود! سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت:امیررضا هیولا دیدے؟! خندہ م گرفت،بے توجہ بہ من ادامہ داد:بیا بریم دیگہ! سرفہ اے ڪردم و گفتم:استاد بفرمایید برسونیمتون! میدونستم قبول نمیڪنہ،میخواستم بفهمہ امین ڪسے ڪہ فڪر میڪنہ نیست،شاید هم میتونست باشہ! زل زد بہ پایین چادرم:ممنون وسیلہ هست! سرش رو آورد بالا و زل زد بہ امین! یڪ قدم اومد جلو! _مثل اینڪہ اون آقا خوششون نمیاد با من صحبت ڪنید!خدانگهدار خواهر! خواهر رو با غلیظ گفت،برادرش اومد ڪنارش و راہ افتادن! پوزخندے زدم و گفتم:خدانگهدار برادر! ایستاد،برنگشت سمتم،دوبارہ راہ افتاد!
_هین هین! با لبخند جلوش زانو زدم،تازہ یاد گرفتہ بود اسمم رو بگہ،لهجہ ے نمیڪینش قند تو دلم آب مے ڪرد! _جانہ هین هین! دوید بغلم و سرش رو خم ڪرد،با لب هاے غنچہ شدہ گفت:آف! یڪ سال و نیمش بود و حرف زدنش آدم رو مے ڪشت! بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت آشپزخونہ مے رفتم گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:دیگہ نگو هین هین،عمہ عاطفہ بد یادت دادہ! بگو هانیہ باشہ قوربونت برم؟ زل زد بہ صورتم دوبارہ گفت:هین هین! خندیدم و گفتم:فهمیدم بچہ ے حلال زادہ بہ عمہ ش میرہ! عاطفہ از حیاط وارد پذیرایے شد و گفت:خواهر شوهر صداتو شنیدم! عمہ عاطفہ چے؟هان؟ براے اینڪہ هستے راحت بتونہ آب بخورہ فنجونے برداشتم و پر از آب ڪردم. فنجون رو گرفتم جلوے دهن هستے و رو بہ عاطفہ گفتم:نزدیڪ عروسیتہ چیزے نمیگم! هین هین یعنے چے آخہ؟! بہ این بچہ هم یاد دادے! بزرگ شو عاطے خانم! چشم پشتے برام نازڪ ڪرد:بابا بزرگ!قهرمان!دلاور! از لحنش خندہ م گرفت،هستے با ولع آب میخورد،با دهنش فنجون رو گرفتہ بود! موهاش رو ناز ڪردم و گفتم:جیگر خانم تشنہ بودا! دهنش رو از فنجون جدا ڪرد و نفس بلندے ڪشید! عاطفہ با لبخند دست هاش رو بہ سمت هستے دراز ڪرد و گفت:عمہ فدات شہ بیا ببینم! بہ ساعت نگاہ ڪردم،هستے رو دادم بغل عاطفہ همونطور ڪہ بہ سمت رخت آویز براے برداشتن چادرم مے رفتم گفتم:من دیگہ برم الان داداشت میاد! عاطفہ سرے تڪون داد. چادرم رو سر ڪردم و در ورودے رو باز دستم رو بہ نشونہ ے خداحافظے تڪون دادم:باے باے! هستے جیغ ڪشید:نلو! خواستم جوابش رو بدم ڪہ در حیاط باز شد. امین وارد شد،سرش پایین بود متوجہ ما نشد،در رو بست همونطور ڪہ بر مے گشت سمت ما بلند گفت:هست ی با... با دیدن من ادامہ نداد،خجول سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد. با دست چادرم رو گرفتم و جوابش رو دادم. امین رفت بہ سمت عاطفہ و هستے رو ازش گرفت،قصد ڪردم برم ڪہ هستے جیغ ڪشید! برگشتم سمتش،بہ زور از بغل امین اومد پایین و دوید سمتم! گوشہ چادرم رو گرفت:هین هین! چرا بهش وابستہ بودم،چرا بهم وابستہ بود؟! امین بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جلوے هستے زانو زد،دستش رو گرفت و ڪشید،چادرم از دست ڪوچیڪ هستے رها شد! دست هستے رو بوسید و با ملایمت گفت:خالہ ڪار دارہ بذار برہ فردا میاد،الان بریم با بابا بازے ڪن بابا انرژے بگیرہ! با لبخند چشم هاش رو تا حد آخر باز ڪرد و ادامہ داد:بوس بدہ خب نمیبینے خستہ ام؟! هستے با خندہ گونہ ے امین رو بوس ڪرد،فرصت رو غنیمت شمردم و سریع رفتم بیرون!ا ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم،در رو بستم و از حیاط رد شدم،چادرم رو درآوردم داشتم گرہ روسریم رو باز میڪردم ڪہ دیدم خالہ فاطمہ و مادرم ڪنار هم نشستن،خالہ فاطمہ صحبت مے ڪرد،مادرم ساڪت اخم ڪردہ بود! با تعجب نگاهشون ڪردم و گفتم:سلام بر بانوان عزیز! خالہ فاطمہ نگاهے بہ من انداخت و با لبخند بلند شد،رفتم بہ سمتش و باهاش دست دادم،مادرم زل زد بهم،رنگ نگاهش جور خاصے بود،رنگ نگرانے و خشم! نتونستم طاقت بیارم پرسیدم:چیزے شدہ؟ خالہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:بشین عزیزم! ڪنجڪاو شدم،روسریم رو انداختم روے شونہ هام! خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:هانیہ جون میخوام یہ چیزے بگم لطفا تا آخرش گوش بدہ و قضاوت نڪن! سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم. _خانوادہ ے مریم اصرار دارن امین ازدواج ڪنہ! اخم هام رفت توے هم،حدس زدم! ادامہ داد:مام همینو میخوایم،خدا مریم رو رحمت ڪنہ هنوز باورم نمیشہ دختر بہ اون گلے زیر خاڪہ! آهے ڪشید:اما امین زندہ س حق زندگے دارہ،چند نفر رو بهش معرفے ڪردیم اما قبول نڪرد میگہ ازدواج نمیڪنم،ڪلے باهاش صحبت ڪردم تا اینڪہ دیشب گفت باید با هانیہ حرف بزنم! دستم رو فشرد:بہ خدا ڪلے سرزنشش ڪردم حرص خوردم حتے ڪم موندہ بود بزنم تو گوشش! اما بچہ م مظلوم چیزے نگفت صبح گفت مامان مرگہ امین برو از خالہ ناهید اینا اجازہ بگیر با هانیہ حرف بزنم! خواستگارے و این حرفا نہ هیچوقت بہ خودم همچین اجازہ اے نمیدم ولے باید باهاش حرف بزنم! با شرمندگے ادامہ داد:مرگشو قسم نمیداد بهش فڪرم نمیڪردم چہ برسہ بهتون بگم! پوفے ڪردم و بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت طبقہ دوم میرفتم گفتم:از پدرم اجازہ میگیرم! مادرم با حرص گفت:هانیہ! با لبخند برگشتم سمتش:جانہ هانیہ! چیزے نگفت،خشمگین نگاهم ڪرد،بغضم گرفت! حس عجیبے بود بعد از پنج سال! چیزے ڪہ پنج سال پیش میخواستم ممڪن بود اتفاق بیوفتہ! آروم گفتم:مامان جونم من هانیہ ے شونزدہ سالہ نیستم اما باید بعضے چیزا رو بدونم تا هانیہ پنج سال پیش رو ڪامل خاڪ ڪنم! خالہ فاطمہ با ناراحتے نگاهش رو بہ مبل رو بہ روییش دوخت،پس میدونست! نفسے ڪشیدم و رفتم طبقہ دوم! رسیدم جلوے در اتاق،دستگیرہ ے در رو گرفتم یادم افتاد خیلے وقتہ اتاق من و شهریار جا بہ جا شدہ! زل زدم بہ دستم،چند لحظہ ایستادم،دستگیرہ رو فشار دادم در باز شد! وارد اتاق شدم،نگاهم رو دور اتاق چرخون
دم زیر لب گفتم:خدایا ڪمڪم ڪن،از دلم خبر دارے! دلم با امین نبود اما بعضے اتفاق ها اون حس قدیمے رو برمے گردوند مثل اتفاق امروز! نگاهم افتاد بہ پنجرہ،روسریم رو سر ڪردم و نزدیڪ پنجرہ شدم! چندسال بود از پشت این پنجرہ بیرون رو نگاہ نڪردہ بودم؟! بیشتر از پنج سال،شاید پونصد سال! زل زدم بہ حیاطشون،مثل قدیم! لبخند زدم،دهنم تلخ شدہ بود گذشتہ مزہ ے شیرینے ندارہ! داشت تو حیاط با هستے بازے میڪرد،یادم افتاد یڪ بار خواب دیدہ بودم پشت پنجرہ ام و امین دارہ با دخترمون بازے میڪنہ،با هستے نہ! با دخترمون! من هم از پشت پنجرہ تماشاشون میڪنم! چشم هام رو بستم،هانیہ تو ڪہ ضعیف نیستے،هستے؟! احساسات بچگونہ ت ڪہ بر نمے گردہ،بزرگ شدے! چشم هام رو باز ڪردم،موهاے هستے رو بو مے ڪرد و میبوسید،خواستم از ڪنار پنجرہ برم ڪہ سرش رو آورد بالا! نگاہ هامون بهم دوختہ شد،برقشون بہ هم برخورد ڪرد،برق خاطرہ! منفجر شدن!__
درهرقسمت سه صلوات 💐 به نیت سلامتی وفرج امام زمان (عج) بر گردان شماست 🌹 ادمین رمان 👉 @hamta4713
📱 حجاب یعنی من مجهز به آنتی ویروس هوس و وسوسه هستم 🦋 @zeinabiha2 🦋
. 🌱[ اللَّهُمَّ إِنِّی أَتَقَرَّبُ إِلَیْکَ بِذِکْرِکَ وَ أَسْتَشْفِعُ بِکَ إِلَى نَفْسِکَ]📍 . < خدایا با یاد ٺو بہ سویٺ نزدیڪے میجویم، و از ناخوشنودے ٺو بہ‌درگاه خودٺ شفاعٺ مےطلبم > .
🔴یه فرمول جالب برای اینکه بدونیم فلان جزئه قرآن ... تو صفحه چنده؟ 🔴تاحالا شده لازم بشه بدونین هر جزء قرآن تو صفحه چنده؟؟؟! خب حالا من بهتون میگم😊 🍒فرض کنیم میخوایم جزء ۸ رو ببینیم از کدوم صفحه شروع میکنه 🍒از ۸ یه عدد کم میکنیم میشه ۷ حالا ۷ رو ضرب در ۲ میکنیم میشه ۱۴ اون ۲ رو میزاریم بغل ۱۴ میشه، ۱۴۲ 🍒پس جزء ۸ از صفحه ۱۴۲ شروع میشه به همین راحتی😊 🔴حالا یکی دیگه رو امتحان کنیم مثلا جزء ۲۱ ۲۱-۱=۲۰ ۲۰×۲=۴۰ ۴۰۲ 🔴پس جزء ۲۱ از صفحه ۴۰۲ شروع میشه... خوب بود!؟؟ 🔴به دوستاتون هم بفرستین به مناسب ماه مبارک رمضان😊🌹 التماس دعا 🦋 @zeinabiha2 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
التــــــماس دعـــــا
امام علی علیه‌السلام: شما را به و از آن سفارش می‌کنم، چونکه نماز و است.❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ‍ 🌹🍃 ‌ \"اگه روزی من نباشم تو بازم همین چادر و حجابت رو داری؟ \"🙃 با تعجب نگاهی به صورتش کردم وگفتم:😐🙄 من به چادرم افتخار میکنم معلومه که همیشه باچادر میمونم اقای مهربونم😊 مگه از اول نداشتم؟ 😑 گفت::دلـــــــــــــــــم میخواد به یقین برسم، دلم میخواد خاطرم رو جمع کنی خانومم.☺️ دلــــــــــــــــــــــم میخواد مرواریدی باشی که تو صدفه بانوی من 😍 گفتم: \"مطمئن باش من همون جوری زندگی میکنم که تو بخوای☺️ حرفهایش به وصیت شبیه بود بار اخری بود که از لاسجرد میرفتیم تهران.😑😢 چند روز بعد از آن برای آخرین بار رفت جبهه 😥 ومن را با یک وصیت نامه ی شفاهی تنها گذاشت ....😔 💠 :همسر شهیداسماعیل معینیان😇 💙 ❤️ 🦋 @zeinabiha2 🦋
دعاکن برای عاقبت بخیریمان توای که ختم به خیرشد عاقبتت تولدمبارک داداش ابراهیم شادی روحش پنج صلوات 🦋 @zeinabiha2 🦋
••• مانده بودم بدهم دل به علے یا به حسن دیدم اصلا گره خورده دلِ مولا به حسن 💚 🦋 @zeinabiha2 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا