eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
#عاشقانه @zeinabiha2
#دخترونه @zeinabiha2
#حرم @zeinabiha2
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تم<-- •{ #فانتزی/ #جالب💚}• استفاده با ذکر صلوات @zeinabiha2 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#والیپر @zeinabiha2
@zeinabiha2
@zeinabiha2
@zeinabiha2
@zeinabiha2
@zeinabiha2
@zeinabiha2
@zeinabiha2
عنایت شهدا : ❤ خاطرات متحول شدن ( چرا چادری شدم )❤️ مریم هستم ، در گذشته حجاب نداشتم. اگر چه خانواده‌ای مذهبی داشتم، اما آزادی کامل داشتم و  دائم در جستجوی آرامش بودم. در دانشگاه با دوستان خود بر سر آرایش کردن و بی‌حجاب بودن رقابت می‌کردم تا پیروز شوم. همیشه می‌خواستم بهترین ظاهر را داشته باشم اما این کارها به من آرامش نمی داد 😔 نماز صبح نمی‌خواندم، باقی نمازها را نیز گاهی می خواندم و گاهی قضا می شد . یکی از دوستان پیشنهاد داد که «برای رسیدن به آرامش ، حجاب هم می‌تواند یک گزینه باشد.» بدون تحقیق با حجاب شدم و متاسفانه پس از گذشت شش هفته حجاب را کنار گذاشتم 😔 رفتار و تمسخر دوستانم یکی از عللی بود که حجابم تغییر کرد 😣 زمانی‌که حجاب را کنار گذاشتم، دچار عذاب وجدان شدم؛ چراکه به قول‌هایی که به امام زمان (عج) و حضرت زهرا (س) داده بودم، بدعهدی کردم. همانند گذشته شده بودم و مجدد آرامش خود را از دست داده بودم. مطمئن بودم آرامش خود را با حجاب به دست می‌آورم 😬 حجاب را رها کردم، چون عجولانه آن را انتخاب کرده بودم. تصمیم گرفتم اطلاعات خود را پیرامون حجاب کامل کنم. کتاب خواندم. صوت گوش دادم. سخنرانی استاد «علی‌اکبر رائفی‌پور» در آگاه‌سازی من بسیار مفید بود. تصمیم خود را گرفته بودم، اما ترس از شکست مجدد، ترس از این‌که باز هم مورد تمسخر واقع شوم؛ مانع می‌شد که با اطمینان حجاب را انتخاب کنم. در جستجوی یک جرقه بودم. یک معجزه‌ که من را ثابت قدم کند. 😎 در همین زمان یکی از دبیرانم پیام داد و گفت، «مریم دوست داری با ما به سفر راهیان نور بیایی؟» و من با کمال میل پذیرفتم. به معلم خود گفتم، «من از شهدا یک معجزه می‌خواهم. اگر در این سفر یک نشانه نشانم دهند، مجدد چادر را انتخاب می‌کنم.» روز اول سفر به راهیان نور بدون معجزه به پایان رسید. روز دوم نیز به همین شکل؛ هیچ نشانه‌ای ندیدم. روز سوم راهی شلمچه شدیم ☺️ هنگام ورود معلم خود را دیدم و به من گفت، «بیا اسفند دود کن!» استقبال کردم. یاد خواهشی که از شهدا داشتم، افتادم. به نیت یافتن نشانه اسفند دود کردم وارد یادمان شلمچه شدیم. به دلم افتاد کفش‌های خود را دربیاورم . شنیده بودم این خاک با پوست، گوشت و خون جوان‌هایی آمیخته شده که به خاطر من و امثال من از دلبستگی‌های خود گذشتند. جوان‌هایی که پدر، مادر، همسر و یا فرزندان خود را نتوانستند در لحظه آخر ببینند و در آغوش بگیرند. با همین تفکرات، به خاک‌ها نگاه کردم. سپس به پاهای خود نگریستم که روی این خاک‌ها قدم برمی‌داشتند. تصور می‌کردم در سفر راهیان نور خاک می‌بینی و خاکی می‌شوی. اما این‌طور نبود. این خاک با خاک‌های دیگر متفاوت بود 🙄 وقتی نشستیم روی خاک شلمچه، غروب بود. تعریف غروب شلمچه را شنیده بودم، اما درک نکرده بودم. منتظر یک تلنگر بودم. مداح شروع به روضه‌خوانی کرد. شنیدن همین یک جمله کافی بود تا حالم دگرگون شود. «خوش به سعادت خانم‌ها که چادر دارند؛ که چادرشان مثل حضرت زهرا خاکی می‌شود؛ که چادرشان از این خاک، خاکی می‌شود.» دیگر چیزی نشنیدم. روی خاک‌ها سجده کردم. احساس می‌کردم شهدا نگاهم می‌کنند. از من می‌پرسند، «برای اینکه شبیه حضرت زهرا بشوی، برای اینکه یادگاری حضرت زهرا (س) را انتخاب کنی؛ به دنبال نشانه هستی؟» فهمیدم برای شبیه مادر شدن، نباید به دنبال نشانه بود. همان جا بود که تصمیم گرفتم، همیشه چادرم را حفظ کنم. 🤗 بعدش با خانواده شهید مدافع حرم «مجید قربانخانی» آشنا شدم. قرار بود تصویر این شهید را طراحی کنم. هیچ شناختی از وی نداشتم. نمی‌دانستم شهدای مدافع حرم چه کسانی هستند و چه می‌کنند. زمانی‌که تصویر این شهید را دیدم، متوجه شدم؛ همان شهیدی است که هرگاه در شبکه های اجتماعی عکس‌شان را می‌دیدم چند لحظه‌ای صبر می‌کردم و به چشم‌هایش خیره می‌شدم. اما نام وی را نمی‌دانستم. نمی‌دانستم متحول شده بود؛ نمی‌دانستم تاریخ تولد شهید قربانخانی دقیقا مصادف با روز عقد من است 💍 😌 تصویر طراحی شده صورت شهید، هدیه کوچک من در برابر بزرگی‌های او به خانواده‌ وی بود.
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت :" قربون دستت الهه جان! زحمت نکش!" و من همچنان که ظرف رطب را مقابلش روی میز می گذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم:" این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟" که مادر پرسید:" لعیا جان! چرا تنها اومدی ؟ چرا ابراهیم نیومد؟" دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت :" امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد." سپس خندید و با شیطنت ادامه داد:" منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم." مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد:" خیر باشه مادر!" که لعیا نگاهی به من کرد و گفت :" راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری." پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خنده ای شیرین بر صورت مادر نشاند:" کدوم همسایه تون؟" و لعیا پاسخ داد:" نعیمه خانم، همسایه طبقه بالایی مون." به جای این که گوشم به سوال و جواب های مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام شش سالی که فارغ التحصيل شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی جوانه هم نزده بود. یکی را من نمی پذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر ، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانه ای نه چندان جدی، همه چیز به هم خورد. هر کسی برای این گره نا گشودنی نظریه ای داشت ؛ مادر می ترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضب هایش ، بخت سنگینم را بر سرم می زد. مدت ها بود از این رفت و آمد ها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روز های پر از نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش ، به محض ورود پدر، شروع کرد:" عبدالرحمن، امروز لعیا اومده بود. " پدر همچنان که دستانش را می شست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید :" چه خبر بود ؟" ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ @zeinabiha2
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... و مادر هم زمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانی اش را هم داد :" اومده بود برای همسایه اشون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن." پدر همچنان که دستانش را با دقت خشک می کرد، سوال بعدی اش را پرسید:" چی کاره اس؟" که مادر پاسخ داد:" پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا می گفت مهندسه، تو شیلات کار می کنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف می کرد،می گفت خانواده خیلی خوبی هستن." باید می پذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری می گیرد تا زمانی که به نقطه آرامش ختم نمی شد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکل نامشخص پایان می یافت. مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید می گفت که صدای در حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن :" عبدلله اومد!" پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کناز زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت :" نه، عبدالله نیس. آقا مجیده." از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنه ای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را می شنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به در اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهره ای بشاش بازگشت. تراول هایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد:" از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش ، کرایه رو دو دسته میاره میده." و مادر همان طور که سبزی پلو را دم می کرد، پاسخ داد:" خدا خیرش بده. جوون با خداییه!" و باز به سراغ بحث خودش رفت:" عبدالرحمن! پس من به لعیا می گم یه قراری با نعیمه خانم بذاره." و پدر با جنباندن سر، رضایت داد. ★ ★ ★ ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ @zeinabiha2
📖دعایی که در زمان غیبت باید هر روز خوانده شود 📿 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، 📿 فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، 📿 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ، 📿 فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِفْ حُجَّتَکَ، 📿 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم 📿 تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . 🍃🌸 🌸🍃 ♡ دعای تثبیت در ♡ یا اَللَّهُ یا رَحْمن یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً 💚 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 💚 🍃🌸@zeinabiha2🌸🍃
#من همان خسته ی بی حوصله غم زده.. 💌 @zeinabiha2 ✌ڪانال زینبی ها ✌📸
#تلنگر آدمهای مهربان زیادی  را میشناسم  که هر بار سفارش می‌کنند  مراقب خودت باش...  اما مهربان تر از آنان  خداوندی است که میگوید:  خودم مراقبت هستم....  "خــــــدایـا شـکرت" 🍃🌸@zeinabiha2 🌸🍃
#شهید گمنام.... @zeinabiha2
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... ابراهيم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سرانگشتانش بازی می کرد. از خطوط در هم رفته چهره ام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیده ام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را می کشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید:" چی شد؟ پسندیدی؟" از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم:" نه! " از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید:" مگه چش بود؟" چادرم را بی حوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز می خندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم:" چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!" به خیال این که پدر صدایم را نمی شنود، با جسارتی پر شیطنت جوای عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید:" یعنی اینم مثل بقیه؟" ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش می دوید، همچنان مؤاخذه ام می کرد:" خب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟" من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمی کرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد:" عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه..." که پدر همچنان که روی مبل نشسته بود،به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پر مهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد:" تا کی می خواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!! " حرف نیش دار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشه ای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند:" یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!" حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بی آن که بخواهم روی گونه ام غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید :" چند ساله هر کی میاد یه عیبی می گیری! تو که عرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا برات تصمیم بگیرم!" بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سستم، پای رفتنم را بسته بود. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... با نگاهی که از پشت پرده شیشه ای اشکم می گذشت، به مادر التماس می کردم که از چنگ زخم زبان های پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد :" عبدالرحمن! شما آقای این خونه اید! حرف، حرف شماس! اختیار من و این بچه هام دست شماس." سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد :" خب اینم دختره! دوست داره یخورده ناز کنه! من به شما قول می دم ایندفعه درست تصمیم بگیره!" و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانه اش مانع شد :" شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت می کنی؟" و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید :" مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟" و لعیا دنبالش را گرفت :" مامان! دیشب ساجده می گفت ماهی کباب می خوام. بهش گفتم برات درست می کنم، میگفت نمی خوام! ماهی کباب مامان سمانه رو می خوام." مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت:" قربونت برم! چشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست می کنم!" سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد :" عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!" از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم. کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانی های پدر، بی صدا گریه می کردم و میان گریه های تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا می کردم. فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش می گوید، لذت نمی برم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حساب های بانکی اش می گوید، علاقه ای ندارم که در اتاق با چند ضربه باز شد و گریه ام را در گلو خفه کرد. عبدالله در چهارچوب در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم می کرد. صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفس هایم بریده بالا می آمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به شکوه نهادم:" من نمی خوام! من این آدم رو نمی خوام! اصلا من هیچ کس رو نمی خوام! اصلا من نمی خوام ازدواج کنم!" ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... عبدالله نگران از این که پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن:" یواش تر الهه جان!" کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم:" عبدالله! به خدا خسته شدم! از این رفت و آمد ها دیگه خسته شدم!" و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم:" گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم می خواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!" با سرانگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم:" عبدالله، تو می دونی، من نه دنبال پولم ، نه دنبال خوشگلی ام، نه دنبال تحصیلات ، من یکی رو می خوام که وقتی نگاش می کنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر می کرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حساب های بانکیش حرف می زد. عبدالله ! من از همچین آدمی بدم میاد!" نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت:" الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم می دونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!" سپس لبخندی زد و ادامه داد:" خب تو هم یه کم راحت تر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن..." که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم:" تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا رد می کنه یا اونا خودشون نمی پسندن..." و این بار او حرفم را قطع کرد:" بقیه رو هم تو نمی پسندی!" سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد:" الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن بزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدم هایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!" و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که آهی بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و به خیال این که تا حدی آرامم کرده، گفت:" من دیگع برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. می ترسم بابا دوباره عصبانی شه." و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد:" الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلا برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد. " ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
بسم رب شهداء🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وقتی_شیر_بچه‌های_یگان_نیروهای_ویژه_دریایی_سپاه (S.N.S.F) نفتڪش انگلیسِ خبیث رو با وجود اسڪورت نظامی نیروی دریایی این ڪشور توقیف ڪردن و پاسخ محڪمی بہ گستاخی روباه پیر دادن ، جای خالی یڪ نفر به شدت احساس می‌شد ؛ جای خالی #سردار_شهید_حاج_محمد_ناظری ، فرمانده و بنیانگذار یگان نیروهای ویژه دریایی سپاه (ڪه نقشی مهم در قدرت جمهوری اسلامی در خلیج فارس داشت . #سردارشهید_محمد_ناظری : "اونها (دشمنان) باید بدونند که قلمرو خلیج فارس متعلق به ڪشور عزیز ما هست ." #صلواتی_هدیه_ڪنیم_به_روح_بزرگ_این_شهید... 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل @zeinabiha2
#تلنگر آدمهای مهربان زیادی  را میشناسم  که هر بار سفارش می‌کنند  مراقب خودت باش...  اما مهربان تر از آنان  خداوندی است که میگوید:  خودم مراقبت هستم....  "خــــــدایـا شـکرت" 🍃🌸@zeinabiha2 🌸🍃
📖دعایی که در زمان غیبت باید هر روز خوانده شود 📿 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، 📿 فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، 📿 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ، 📿 فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِفْ حُجَّتَکَ، 📿 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم 📿 تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . 🍃🌸 🌸🍃 ♡ دعای تثبیت در ♡ یا اَللَّهُ یا رَحْمن یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً 💚 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 💚 🍃🌸@zeinabiha2🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه حس خوووب😊 دوربین مخفی جدید و دلنشین حتما ببینید 😍 @zeinabiha2
#امام-رضا 💌 @zeinabiha2 ✌ڪانال زینبی ها✌📸