#پارت6
💕اوج نفرت💕
جواب سوال ها رو نوشتم. برگه رو روی میز استاد گذاشتم. انگار لبخند از صورتش کوچ کرده، نیم نگاهی به برگه انداخت و خیلی جدی نگاهش رو دوباره به دانشجوهایی که منتطر رسیدن امداد عیبی بودن انداخت.
کیفم رو که روی شونم انداخته بودم ، جابه جا کردم. به سمت در خروجی قدم برداشتم. پروانه کلافه خودکارش رو روی میز گداشت و دست هاش رو قالب صورتش کرد، به برگه ناامیدانه خیره شد.
کاش استاد مجبورمون نمی کرد تا از هم دور بشینیم، الان میتونستم کمی کمکش کنم. از ساختمون اصلی دانشگاه بیرون اومدم و روی نیمکت چوبی و قدیمی که به زور رنگ ابی تلاش داشتن تا سالم و نو نشونش بدن نشستم. نگاهم رو به برگ های زرد درخت ها دادم چشم هام رو بستم. سفر چند ثانیه ای به باغ اردلان خان رفتم.
باغ بزرگی که دوران کودکیم با مرجان، دور از چشم شکوه خانم مادرش، مسابقه ی دو می ذاشتیم.
احمدرضا، به حق مورد تایید تمام اعضای خانواده و حتی محل بود. همیشه به من به چشم مرجان خواهرش نگاه میکرد. با وجود اون و پدرش تا قبل از فوت اردلان خان هیچ وقت کمبود های زیادم رو به خاطر شرایط پدر و مادرم احساس نکردم. هر وقت هر چی برای مرجان میخریدن من رو فراموش نمی کردن، حتی پول تو جیبی من با مرجان یکی بود.
البته همیشه سعی داشتن تا شکوه خانم متوجه نشه.
هیچ وقت علت نفرت شکوه خانم نسبت به خودم رو نفهمیدم. همیشه برام دردسر درست می کرد و تا من رو به کتک خوردن نمی نداخت رهام نمی کرد.
گاهی فکر می کنم علتش حضور خانواده ی فقیر و سطح پایین من، توی خونه ی پایین حیاطشون به عنوان سرایدار، اذیتش میکرد، ولی چرا فقط با من بود.
شاید دلش برای شرایط پدر و مادرم می سوخت. من چون سالم بودم ناراحت بود.
دستی روی شونم نشست و من رو از خاطرات تلخ گذشته بیرون اورد.
به چهره ی مهربون و پَکَرِ پروانه نگاه کردم.
_خراب کردی?
صندلی رو دور زد و با لب های اویزون کنارم نشست و به پشتی صندلی تکیه داد. نفس سنگینی کشید و به اسمون نگاه کرد.
_خراب کردم، با اینکه جواب هر سه سوال رو بلد بودم.
_خب تو که بلد بودی، چرا خراب کردی?
کامل چرخید سمتم و تو چشم هام خیره شد. نگاهش رو بین چشم هام جابه جا کرد.
_از دست تو
با تعجب گفتم:
_من چرا!?
_نگار ازت دلخورم.
_پروانه کشتی من رو بگو دیگه.
_چرا تو کلاس محکم و قاطع نگفتی مجردم.
فقط تونستم نگاهش کنم. چی باید بگم? محرمیت نود و نه ساله ای که با یه تهمت برای من تموم شده بود، اسمش تاهل حساب میشه? اگر حساب نمی شه، چرا نمی تونم بگم مجردم?
اشک توی چشم هام جمع شد و سرم رو پایین انداختم پروانه با دیدن اشک توی چشم هام از سوالش پشیمون شد.
_الهی بمیرم.خب نگو ولش کن.
به سختی اب دهنم رو قورت دادم.
_پروانه، من از یه کابوس رنج می برم.
خودش رو روی صندلی جابه جا کرد و چسبید بهم. دستم رو گرفت و دستمالی بهم داد.
_چه کابوسی؟
اشکم رو که پایین چشمم، منتطر پلک زدن، برای ریختن بود. با دستمال پروانه پاک کردم.
_هر شب تا چشمم رو می بندم، خودم رو توی انباری سرد و تاریک میبینم که قراره کسی بیاد من رو بزنه، ترس تمام وجودم رو میگیره در باز میشه و اون میاد داخل...
دیگه نتونستم ادامه بدم دستم رو روی صورتم گذاشتم اروم اشک ریختم
_اون کیه؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
_خب تا کی میخوای به هیچ کس نگی? من تا اونجایی که یادم میاد هر وقت حرف متاهل یا مجرد بودن تو کلاس پیش میاد، تو بهم می ریزی.
جوابی ندادم که ادامه داد.
_حداقل به پدرت بگو. به ایشون گفتی?
دستم رو از روی صورتم برداشتم، اب بینیم رو بالا کشیدم.
_اون پدرم نیست. عموی ناتیه ...
حرفم رو عوض کردم.
_پدر خوندمه.
چهرش غمگین شد.
_عزیزم! پدر و مادر خودت کجان?
_هر دو فوت کردن. پدرم وقتی سیزده سالم بود از عضه ی من دق کرد. مادرمم توی شونزده سالگی از دنیا رفت.
_خدا بیامرزشون. یه سوال بپرسم?
به چشم هاش نگاه کردم پروانه با من خیلی مهربون بوده من همه ی حرف های زندگیش رو می دونم حتی علاقه ی یک طرفه ی شدیدش به یکی از دانشجو های کلاس. اما هیچ وقت من حرفی بهش نزدم و این اولین اطلاعاتی بود که از من می گرفت لبخندی به صورتش هدیه کردم.
_بپرس?
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
دوستداشتنت تنها یک واژه نیست که بر زبانم جاری شود...✨️
نوریست که وجودم را روشن میکند ☀️
یابنالحسن!♥️
#امام_زمان_عجل_الله
#پارت6
💕اوج نفرت💕
_چرا پدرت از عضه ی تو فوت کرد.
با این سوال پروانه فوری رفتم به اون روز تلخ، شکوه خانم با بی رحمی من رو به خاطر گلدون جهیزیش که مرجان شکسته بود، ولی دوست داشت من رو مقصر نشون بده بیرحمانه میزد و پدر شیرین عقلم روی زمین نشسته بود. زانوهاش رو توی بغلش گرفته بود زار زار گریه میکرد.آهی کشیدم و به زور لب زدم.
_من خوردم زمین، پام پیچ خورد. ناراحت شد دق کرد.
طوری که حرفم رو باور نکرده ابروهاش رو بالا داد و نگاهم کرد
_سر پیچ خوردن پا?
_اخه شرایط پدرم خاص بود. پدرم شیرین عقل بود.
پروانه ناباورانه نگاهم کرد.
_مادرت چی؟
_نه مادرم از لحاظ عقلی سالم بود، ولی کم شنوا و لال بود .
دستش رو گرفتم.
_نخواه که از گذشته ی من بدونی، خیلی اذیت می شی.
_اخه الان من کنجکاو شدم.
به ساعتم نگاه کردم ایستادم.
_پاشو کلاس ساعت دوممون رو هم بریم.
_دیگه نمی گی?
دستش رو گرفتم و کشیدم و از روی صندلی بلندش کردم.
_شاید گفتم. حالا فعلا بریم سر کلاس.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت7
💕اوج نفرت💕
سر کلاس نشستیم، استاد شیبانی بر عکس استاد امینی مهربون و با گذشته، با لبخند به در خیره بود به دانشجو ها که همه با عجله و شرمنده داخل می اومدن خوش امد می گفت.
برای گوش کردن به درس اصلا تمرکز نداشتم و مدام ذهنم به اون خونه که از بچگی توش بزرگ شدم پر می کشید.
با خودکار کلمه ی چرا رو روی جلد کتابم نوشتم و مدام پرنگ ترش کردم. صدای همهمه ی اطرافیان باعث شد تا متوجه تموم شدن درس بشم.
پروانه کتابش رو توی کیفش گذاشت.
_خوشم میاد، ادم سو استفاده چی هستی.
متعجب توی چشم هاش ذل زدم.
_سر کلاس امینی چشم ازش بر نمیداری، جلوی شیبانی چشم از نقاشیت بر نمی داری.
جلو اومد و دستم رو از روی کتاب برداشت
متاسف گفت
_چی چرا?
کتاب رو از روی میز برداشتم توی کیفم گداشتم ایستادم و کلافه به اطراف نگاه کردم
_باشه. نگو، ولی خودت رو انقدر اذیت نکن.
_اذیت نمی شم، من عادت دارم.
وارد حیاط شدیم پروانه خیلی کنجکاوانه و البته زیرکانه سعی داشت از زیر زبونم حرف بکشه.
_نگار خونه ای که توش بزرگ شدی، تو کدوم شهره?
_چرا می پرسی?
خودش رو بی اهمیت نشون داد
_همینجوری.
_تهران.
_عه چرا من فکر می کردم شهرستان بودی?
شونه هام رو بالا انداختم و همونطور که راه می رفتیم به زمین نگاه می کردم. تقریبا به در خروجی رسیدیم.
_اه اه اه، انقدر بدم میاد از این امینی، جلوی راه ما هم سبز میشه.
سرم رو بالا اوردم و رد نگاه پروانه رو گرفتم استاد امینی به داخل دانشگاه بر می گشت و کمی کلافه بود.
نزدیک ما که رسید از سرعتش کم کرد. به پروانه نگاه کرد. پشت چشمی نازک کرد و اهمیت نداد. خواستم بایستم و به رسم ادب بهش سلام کنم که ماشین عمو اقا رو دیدم.
عمو اقا فکر میکنه اگه من با مرد نامحرمی حرف معمولی هم بزنم، این خیانت در حق اون صیغه ی محرمیته، اخرین باری که به حرفش گوش نکردم و با سیاوش برادر پروانه حرف زدم روز خوبی نداشتم، نزدیک بود از دانشگاه رفتن منعم کنه. سلامی زیر لب گفتم که نمی دونم شنید یا نه پا تند کردم سمت ماشین رفتم.
_چی شد یهو چرا تند کردی?
_عمو اقا اومده. الان دعوام می کنه. میگه چرا با ناز راه می رفتی چرا با نامحرم حرف زدی.
_وای چه سخت گیره، در حد معاشرت هم نمی زاره.
_به سخت گیر بودنش حق میدم . دلیل داره.
بازوم رو گرفت و مجبورم کرد تا بایستم.
_دلیلش چیه?
_دوست دارم بهت بگم ولی قبلش باید از عمو اقا اجازه بگیرم.
_اگه اجازه نده نمی گی?
نگاهش کردم که ادامه داد
_من امشب تا صبح صلوات می فرستم که اجازه بده.
لبخند کمرنگی زدم و به ماشینش نگاه کردم.
_من برم پروانه، پس فردا می بینمت.
_باشه برو عزیزم، خداحافظ.
با تمام سرعتی که می تونستم توی راه رفتم داشته باشم، سمت ماشین رفتم در رو باز کردم و نشستم.
_سلام
_سلام. نگار مگه قرار نذاشتیم کلاست تموم شد فوری بیای تو ماشین. من از کار رو زندگیم می زنم که تو توی حیاط نمونی اون وقت تو ایستادی داری با دوستت حرف می زنی.
_ببخشید سوال داشت.
دلخور نگاهم کرد و سرش رو تکون داد راهنمای ماشین رو زد و اهسته حرکت کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
4_5992317613802263137.mp3
4.48M
چرا هوا زمستونیه
دیوار خونه مون خونیه
در خونه پر از هیزمه
مادر کجایی ؟!😭
#حاج_محمود_کریمی
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من با تو خوشم دنیام حرم....🤤🍇
#مجنونالحیدرم