#پارت7
💕اوج نفرت💕
سر کلاس نشستیم، استاد شیبانی بر عکس استاد امینی مهربون و با گذشته، با لبخند به در خیره بود به دانشجو ها که همه با عجله و شرمنده داخل می اومدن خوش امد می گفت.
برای گوش کردن به درس اصلا تمرکز نداشتم و مدام ذهنم به اون خونه که از بچگی توش بزرگ شدم پر می کشید.
با خودکار کلمه ی چرا رو روی جلد کتابم نوشتم و مدام پرنگ ترش کردم. صدای همهمه ی اطرافیان باعث شد تا متوجه تموم شدن درس بشم.
پروانه کتابش رو توی کیفش گذاشت.
_خوشم میاد، ادم سو استفاده چی هستی.
متعجب توی چشم هاش ذل زدم.
_سر کلاس امینی چشم ازش بر نمیداری، جلوی شیبانی چشم از نقاشیت بر نمی داری.
جلو اومد و دستم رو از روی کتاب برداشت
متاسف گفت
_چی چرا?
کتاب رو از روی میز برداشتم توی کیفم گداشتم ایستادم و کلافه به اطراف نگاه کردم
_باشه. نگو، ولی خودت رو انقدر اذیت نکن.
_اذیت نمی شم، من عادت دارم.
وارد حیاط شدیم پروانه خیلی کنجکاوانه و البته زیرکانه سعی داشت از زیر زبونم حرف بکشه.
_نگار خونه ای که توش بزرگ شدی، تو کدوم شهره?
_چرا می پرسی?
خودش رو بی اهمیت نشون داد
_همینجوری.
_تهران.
_عه چرا من فکر می کردم شهرستان بودی?
شونه هام رو بالا انداختم و همونطور که راه می رفتیم به زمین نگاه می کردم. تقریبا به در خروجی رسیدیم.
_اه اه اه، انقدر بدم میاد از این امینی، جلوی راه ما هم سبز میشه.
سرم رو بالا اوردم و رد نگاه پروانه رو گرفتم استاد امینی به داخل دانشگاه بر می گشت و کمی کلافه بود.
نزدیک ما که رسید از سرعتش کم کرد. به پروانه نگاه کرد. پشت چشمی نازک کرد و اهمیت نداد. خواستم بایستم و به رسم ادب بهش سلام کنم که ماشین عمو اقا رو دیدم.
عمو اقا فکر میکنه اگه من با مرد نامحرمی حرف معمولی هم بزنم، این خیانت در حق اون صیغه ی محرمیته، اخرین باری که به حرفش گوش نکردم و با سیاوش برادر پروانه حرف زدم روز خوبی نداشتم، نزدیک بود از دانشگاه رفتن منعم کنه. سلامی زیر لب گفتم که نمی دونم شنید یا نه پا تند کردم سمت ماشین رفتم.
_چی شد یهو چرا تند کردی?
_عمو اقا اومده. الان دعوام می کنه. میگه چرا با ناز راه می رفتی چرا با نامحرم حرف زدی.
_وای چه سخت گیره، در حد معاشرت هم نمی زاره.
_به سخت گیر بودنش حق میدم . دلیل داره.
بازوم رو گرفت و مجبورم کرد تا بایستم.
_دلیلش چیه?
_دوست دارم بهت بگم ولی قبلش باید از عمو اقا اجازه بگیرم.
_اگه اجازه نده نمی گی?
نگاهش کردم که ادامه داد
_من امشب تا صبح صلوات می فرستم که اجازه بده.
لبخند کمرنگی زدم و به ماشینش نگاه کردم.
_من برم پروانه، پس فردا می بینمت.
_باشه برو عزیزم، خداحافظ.
با تمام سرعتی که می تونستم توی راه رفتم داشته باشم، سمت ماشین رفتم در رو باز کردم و نشستم.
_سلام
_سلام. نگار مگه قرار نذاشتیم کلاست تموم شد فوری بیای تو ماشین. من از کار رو زندگیم می زنم که تو توی حیاط نمونی اون وقت تو ایستادی داری با دوستت حرف می زنی.
_ببخشید سوال داشت.
دلخور نگاهم کرد و سرش رو تکون داد راهنمای ماشین رو زد و اهسته حرکت کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
4_5992317613802263137.mp3
4.48M
چرا هوا زمستونیه
دیوار خونه مون خونیه
در خونه پر از هیزمه
مادر کجایی ؟!😭
#حاج_محمود_کریمی
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من با تو خوشم دنیام حرم....🤤🍇
#مجنونالحیدرم
#پارت8
💕اوج نفرت💕
هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم، که گفت:
_من امشب مهمون دارم، باید برم خونه باغ.
مضطرب پرسیدم.
_شب نمیاید?
_اگه مهمون هام نرن، نه، نمی تونم بیام.
کامل سمتش برگشتم. اب دهنم رو قورت دادم.
_من می ترسم.
دنده رو عوض کرد، از تو اینه به پشت سرش نگاه کرد.
_چاره ی دیگه ای ندارم.
_خب مهمون هاتون رو بیارید خونه.
نیم نگاهی کرد و نفس عمیقی کشید.
_مهمونم، احمدرضا و مادرشه.
روی صندلی ماشین وا رفتم، ناخواسته چشم هام رو بستم. یاد روز های خوبم افتادم. به علاقه ای که بینمون ناکام مونده بود فکر کردم.
ولی فقط بود، و دیگه نیست، عمو اقا دستش رو روی سرشونم گذاشت.
_خوبی؟
ملتمس نگاهش کردم.
_عمو آقا من می ترسم.
_از چی? من به خاطر تو این خونه برات خریدم که کسی نفهمه پیش منی، چون به خونه باغ همه رفت و امد دارن.
_از کابوسم می ترسم. اگه شما نباشید تا صبح نمی تونم بخوابم.
کمی فکر کرد و گفت
_به دوستت بگو بیاد پیشت.
با تعجب گفتم.
_پروانه!
_آره عزیزم.
_آحه شما گفتید که حق ندارم با دوستام رفت و امد کنم!
_این یه بار ایراد نداره.
باورم نمی شه عمو اقا این اجازه رو بهم داده. گوشیش رو برداشتم و شماره ی پروانه رو گرفتم.
پروانه با تردید، که به خاطر شماره ی جدید بود جواب داد.
_بله!
_سلام، منم پروانه.
_وای، مردم نگار، ترسیدم گفتم این شماره کیه.
_ببخشید. کارت داشتم.
_جانم بگو.
_من امشب تنهام،میای خونه ی ما?
کمی سکوت کرد و گفت:
_بزار برم خونه، اگه سیاوش نباشه میام.بابام کاری نداره ولی اون گیر می ده.
_پس بهم خبر می دی?
_اره، اگه بیام کلی خوش میگذرونیم. تا صبح باید از زندگیت برام بگی.
لبخند تلخی زدم، بیچاره نمی دونه شنیدن زندگی من حالش رو خراب می کنه.
_باشه. اجازه بده بهت میگم.
_تا نیم ساعت دیگه بهت جواب میدم.
_دستت درد نکنه، خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم روی داشبورد گذاشتم.
عمو اقا بدون معطلی گفت:
_اجازه ی چی؟
اگه بهش بگم مطمعنن نمی زاره بگم.
_میگه تو هم بیا خونه ی ما.
_بگو نه.
سکوت کردم تن صداش رو کمی عصبی کرد.
_شنیدی نگار.
_بله. چشم.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕