🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_سوم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
سری جنباند و پاسخ داد:" نه عزیزم! ان شاء الله تا غروب میام." و من با عجله سوال بعدی ام را پرسیدم:" خب شام چی می خوری؟" لقمه ای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد:" این هفته همه غذا ها رو من انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی می خواد!" با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم:" من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی دوست داری؟" و او با مهربانب پاسخم را داد:" منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اون شب پخته بود، زیر زبونمه!" از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم:" اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!" به چشمانم خیره شد و با لبخندی شیطنت آمیز گفت:" من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزه تر میشه!" و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پر شد.
از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگی مان، با عجله چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوری اش بر دلم نشست و به امید بازگشتش، آیت الکرسی خواندم و به اتاق برگشتم. حالا تا غروب که از پالایشگاه باز می گشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم می کردم. خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پر شده از سرویس های کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نو عروس بود. پرده های اتاق را از حریر سفید با والان های ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد. دلتنگی های مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمک دست تنگ مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجاره ای از خانه پدر زندگی کنیم. البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت می کرد و پول پیش خانه هم در گاو صندوق پدر جا خوش کرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بی هیچ هزینه ای تا یک سال در این طبقه زندگی کردند.
تا ساعتی از روز خودم را به کار های خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
پیچ های گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلی نشسته و عدس پاک می کند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم. با دیدنم، لبخندی زد و گفت:" به به! عروس خانم!" خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش لوس کردم:" مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم!" خندید و به شوخی گفت:" حالا نهار رو با من بخوری! شام رو می خوای چی کار کنی؟ حتما به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟" دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم:" نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم!" از غذای مجلسی و پر دردسری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید:" ماشاءاللہ! حالا بلدی؟" و مثل این که پرسش مادر داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم:" نه! می ترسم خراب شه! آهه مجید اون شب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم!" مادر از این همه پریشانی ام خنده اش گرفت و دلداری ام داد:" نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزه اس!" سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگه ای از نگرانی که در صدایش موج می زد، پرسید:" الهه جان! از زندگی ات راضی هستی؟" دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه متعجبم، باز سوال کرد:" یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟"
نمی فهمیدم از این بازجویی بی مقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد:" مثلا بهت نمیگه چرا اینجوری وضو نی گیری؟ یا مثلا مجبورت نمی کنه تو نمازت مهر بذاری؟" تازه متوجه نگرانی مادرانه اش شدم که با لبخندی شیرین جواب دادم:" نه مامان! مجید اصلا اینطوری نیس! اصلا کاری نداره که من چطوری نماز می خونم یا چطوری وضو می گیرم." سپس آهنگ آرامشبخش رفتار پر محبتش در گوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم:" مامان! مجید فقط می خواد من راحت باشم! هرکاری می کنه که فقط من خوشحال باشم." از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید:" تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هر طوری میخواد نماز بخونه؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تایید فرو آوردم و نگفتم هر بار که می بینم در وضو پاهایش را مسح می کند، هر بار که دست هایش را در نماز روی هم نمی گذارد و هر بار بر مهر سجده می کند، تمام وجودم به درگاه خدا دست دعا می شود تا یاری اش کند که به سمت مذهب اهل تسنن هدایت شود.
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دست هایش پر از کیسه های میوه بود و لب هایش لبریز خنده. با آنکه حقوق بالایی نمی گرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم و کسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش می دادم، می خرید. پاکت های میوه را کنار آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد:" الهه جان! برات پسته گرفتم!" با اشتیاق به سمت پاکت ها رفتم و با لحنی کودکانه ابراز احساسات کردم:" وای پسته! دستت در نکنه!" خوب می دانست به چه خوراکی هایی علاقه دارم و هنیشه در کنار خرید های ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت. دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت:" الهه! غذات چه بوی خوبی میده!" خودم می دانستم خوراک میگویی که تدارک دیده ام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم:" نه! خیلی خوب نشده!" و او همان طور که روی صندلی می نشست، با قاطعیتی مردانه جواب دلشوره ام را داد:" بوش که عالیه! حتما طعمش هم عالیه!" ولی خودم حدس می زدم که اصلا خوراک خوبی از آب در نیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت می برد و مدام تعریف و تشکر می کرد. چند لقمه ای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کرده ام. از سر میز بلند شدم و با گفتن "صبر کن ترشی بیارم!" به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به دنیایی دیگر برد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد:" صبر کردن برای ترشی که آسونه!" سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد:" من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_ششم
🌺🍃🌸🍃🌺
...
شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم:" مثلا کجا؟" و او مثل این که خاطرات روزهای سختی به یادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت:" یه ماه و نیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم دیوونه می شدم! فقط دعا می کردم تو این مدت اتفاقی نیفته!" با جملات پیچیده اش، کنجکاوی زنانه ام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت:" اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟" و چون تایید مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد:" سر سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، اصلا نفهمیدم شام چی خوردم! فقط می خواستم زودتر برم! دلم می خواست همونجا سر سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از خونه تون زدم بیرون! می ترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!" از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بی اختیار لبخند زدم.
از لبخند من او هم خندید و گفت:" ولی خداروشکر ظاهرا اون خواستگار رو رد کردی!" سپس با چشمانی که از شیطنت می درخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید:" حتما بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!!" و خودش از حرفی که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پر ناز پاسخ دادم:" نخیرم! من اصلا بهت فکر نمی کردم!" چشمان مشکی و کشیده اش در احساس موج زد و با لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانه ام را داد:" ولی من بهت فکر می کردم! خیلی هم فکر می کردم!" از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدار های کوتاه و عمیق مان در راه پله و حیاط و مقابل در خانه، پیش چشمانم جان گرفت.
لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز می ماندم و حالا خود او برایم می گفت در آن لحظات چه بر دلش می گذشته:" الهه! تو بدجوری فکرم را مشغول کرده بودی! هر دفعه که می دیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا می کردم." و شاید نمی توانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پرده ای از لبخند، در سکوتی عاشقانه فرو رفت.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @zeinabiha2
╰┅•°•°•°•°═
وایی😍😍😍😍
خواهر جون این همه ایدرو از کجا یاد گرفتی؟؟؟؟!!!!!
خونت شده عین قصر🏡😍😍
این ایده های آشپزیو دیگه از کجا آوردی
؟؟؟؟
عکسای پروفالشو نگاه😍😍😍😍
آدم فقط می خواد نگاه کنه
ای بابا بگو این همرو از کجا آوردی دیگه
؟؟؟
همرو فقط از یک کانال 😎😎
کانال قصر آرزو ،همه آرزوتو برای شدن
به یه دختر باکلاس تبدیل می کنه😎
لینک:
@ghasrearezoo
بهترین کانال برای شروع یه روز آرام و پرنشاط اینجاست.
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠
#هرروز ترتیل یک صفحه از قرآن با فایل صوتی همراه با تصویر صفحه قرآن
#احادیث
اگه دنبال یه کانال خوب #قرآنی هستی که با تلاوت حالت رو خوب کنه
جوین بزن بیا اینجا
😍😍😍
کلی رمان و حکایت و پست های ظهور و حجاب و....
امتحانش که ضرر نداره بد بود لفت بده 😊
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮
http://eitaa.com/joinchat/1868824596Cc2d4850591
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
صبح خودرابا سلام به 14معصوم (ع)شروع کنیم....
🍂بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ,,,
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀِ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦَ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨
✨سلام و عرض ادب میکنیم خدمت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام
✨ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ عَلیهِمَ السَّلام✨
✳️بهترین دعا فراموش نشود✳️
⚜اِلهی
🔰یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
🔰یا عالیُ بِحَقِّ علی
🔰یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
🔰یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
🔰یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
🔱عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان🔱
🔆در پناه حضرت حق روزی آرام و سرشار از معنویت نثارتان...🔆
🕯 @zeinabiha2🕯
خدای جانم !
کمک کن فقط رضایت تو برایم مهم باشد نه رضایت خلقت ....
گاه و بی گاه فراموش میکنم درس خواندنم و کار کردنم فقط برای توست کاری کن نیت هایم فقط به خاطر تو باشد .....
خوب من !
حرکات دست من برای نوشتن این پیام به اذن توست کاری کن که حرکات دستم را نبینم و قدرت تو را ببینم ❤️
@zeinabiha2
[ #خودمانی ☺️]
* صدای اذان همون↓
(*بدو بیا بغلم ببینم چته*)
خودمونه😊💞
@zeinabiha2
#بیو
زیباترین حس سجده این است که تو در گوش "زمین“ پچ پچ میکنی اما در "آسمان“ صدایت را میشنوند.
❤️❤️
@zeinabiha2
#شعر
زندگی ترکیب شادی با غم است
دوست می دارم من این پیوند را
گر چه می گویند شادی بهتر است
دوست دارم گریه با لبخند را ❤️
قیصر امین پور
@zeinabiha2