زینبی ها
سلام عزیزان برای قربانی برای #ولادتامامرضا(ع)فعلا #دومیلیونوپانصدهزار جمع شده جا نمونید ها از#پن
6روز دیگه ولادت ولی نعمت ایران
برکت ایران آقا امام رضا جانمونه ها😍
میخوای برای قربانی سهیم باشی جا نمونی 😊
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#پارت225
روز ها پشت سر هم می گذشت امتحان های ترم رو دادیم و تقریبا میتونم بگم که استاد رو فراموش کرده بودم.
از عقد برادر پروانه هم خبری نبود
نزدیک عید بود. عمو اقا هنوز با خودش کنار نیونده بود تا حرفی رو که نصفه از گذشته زده رو تکمیل کنه
با میترا برای خرید عید بیرون رفتیم
میتونم با جدیت بگم که این بهترین خرید عمرم بود
میترا مادرانه برام تصمیم می گرفت
روبروی مانتویی ایستاد
_ این مانتو قشنگه
مانتو بلند و گشاد بود که پایینش چین داشت ترکیب رنگ صورتی و طوسی قشنگی هم داشت
_ اصلا قشنگ نیست.
دستش رو به کمرش زد
عمیق تر به مانتو نگاه کرد
اصلا اهمیتی به خواست من نداد
_ میترا جون من خوشم نیومده
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_ صبر کن بپوشی حالا ببینیم چی میشه
به اطراف نگاه کردن مانتو ساده یشمی رنگی نظرم رو به خودش جلب کرد به نظر میاومد که قدش تا زیر زانو باشه .یک مانتو اسپرت و اداری .
خیلی دوست داشتم اون رو بخرم مانتو رپ برداشتم و رو به میترا گرفتم
_ این خیلی قشنگه
بی میل و با اخم نگاه کرد
_ تو چرا انقدر ساده می پسندی، یک مدلی چینی گلی
_ نه من این رو دوست دارم
سمت مانتو مورد پسند خودش چرخید
_الان بهت میگم
مانتو رو برداشت گرفت سمتم
_این رو بپوش
نفس سنگینی کشیدم همراه با هر دو مانتو وارد اتاق پرو شدم
مانتو انتخابی میترا رو پوشیدم قشنگ بود اما اصلاً با سلیقه من جور در نمی اومد اصلا نمی تونستم با این همه چین کنار بیام در اتاق رو باز کردم و درمونده به اطراف نگاه کردم .
میترا با باز شدن در اتاق پرو سمتم چرخید
کلافه گفتم
_ این اصلا به من نمیاد
_وای چقدر قشنگ شدی بچرخ ببینم
چرخی زدم .دستم رو به گرفت از اتاق پرو بیرون کشید
عمو اقا بین مانتو ها دست هاش رو تو جیبش کرده بود نگاهی به من انداخت اخم کرد و جلو اومد
_این چیه دیگه
_میترا جون خوشش اومده
سرش بالا داد گفت
_برو دربیار یه سنگین تر انتخاب کن
میترا عصبانی گفت
_قرار شد برای خرید کردن برای نگار دخالت نکنی
چشم هام از تعجب گرد شدن دررابطه با من قراری گذاشته بودن که خودم بی اطلاع بودم عمو اقا کلافه سری تکون داد و رفت
میترا با لبخند نگاهم کرد
_برو درش بیار
به اتاق پرو برگشتم.مانتو رودر آوردم مانتو انتخابی خودم رو پوشیدم توی آینه به خودم نگاه کردم .واقعا از دیدن دختری که توی آینه بود لذت بردم
در رو باز کردم
_عمو آقا
با اخم برگشت سمتم.
در رو.کامل باز کردم.و.روبروش ایستادم
_این قشنگتر نیست ?
با توجه بهم نگاه کرد و گفت
_ این رو خودت انتخاب کردی
با سر تایید کردم.
_ خیلی قشنگه
میترا جلو اومد و گفت
_ تو رو خدا نگاه کن. مگه قراره بری اداره
عمو اقا دستش رو روی سرشونه میترا گذاشت
_این خوبه میترا جان
_ هر چی دوست دارید بخرید ولی اونی که من میگم باید بپوشی
میترا واقعا مثل یک مادر لجباز بود حرف حرف خودش بود. دوست داشتم چیزی رو بپوشم که انتخاب کرده .گاهی کنار میترا فکر می کردم که من رو با یک عروسک اشتباه گرفته. اما رفتار هاش دوست داشتم. غرق در مامان بازی بود که همیشه برام ازش حرف میزد.
هر دو مانتو رو روی میز گذاشت به فرو فروشنده گفت
_ هر دو رو میبریم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
هدایت شده از حضرت مادر
سلام عزیزان برای قربانی برای #ولادتامامرضا(ع)فعلا #دومیلیونوپانصدهزار هشتادجمع شده
جا نمونید ها
از#پنجهزارتومنتاهرچقدکهدرتوانتونه
ازطرف#امواتتونخانوادهتون صدقه بدید
مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#پارت226
💕اوج نفرت💕
توی خرید روسری، شلوار، کیف کفش، نظر من برای میترا کم اهمیت بود. هرچند که هر چیزی رو که خودم دلم می خواست هم می خرید. اما همون موقع باهام اتمام حجت میکرد که برای عید اونی رو میپوشم که خودش انتخاب کرده.
از این رفتارش خندم گرفته بود
اما عمو اقا ناراحت بود دوست داشت من لباس های خیلی سنگین بپوشم.
بهم خوش گذشت بالاخره به خونه برگشتیم و منتظر شب عید شدیم.
سفره هفت سین رو با سلیقه میترا چیدیم.
چهار ساله که تو این خونه سفره عید پهن نمی شه. اما با حضور میترا واقعا زندگی به این خونه اومده.
هرچند که اون فکر میکنه من باعث زندگی تو این خونم، اما رنگ و بویی که خودش به این خونه آورده خاص تره.
از من خواست تا کمک کنم و نظر بدم، ولی اول آخر حرف خودش بود.
سیب رو کنار اینه گذاشت.
_ نظرت چیه?
دلخور گفتم:
_من که هرچی میگم باز حرف خود تون میشه.
اخم نمایشی کرد.
_چون خانم این خونه منم. نمیخوای هوی من بشی که?
از حرفش خندم گرفت با خنده گفتم:
_من هووت هستم خبر نداری.
صدای خندمون توی خونه بالا رفت.
یه سنجد از کلسه ی ابی رنگ برداشت به زور توی دهنم گذاشت.
_اینو بخور تا بهت بگم کی هووی کیه.
عمو اقا از اتاق بیرون اومد از لبخند روی لب هاش معلوم بود که از شرایط پیش اومده خوشحاله.
_ چه خبره خونه رو گذاشتید رو سرتون.
اون هم می خندید و خوشحال بود چقدر خوب بود که من یک خانواده خوب داشتم. البته خانوادهای که از رگ و ریشه من نبودند، اما تلاششون رو می کردن تا من را خوشحال کنن.
نشستیم و چشم به تلویزیون دوختیم تا لحظه سال تحویل رو کنار همدیگه جشن بگیریم. به سفره هفت سین چشم دوختم یاد اولین عیدی افتادم. کنار خانواده ی احمدرضا توی خونه نشسته بودیم. هنوز محرم نبودیم اما احمد رضا با عشق نگاهم می کرد. هرچند دلخوری توی نگاهش بود که فکر میکرد من به رامین علاقه دارم.
شکوه خانوم روبروی من نشسته بود به شدت از حضور من ناراحت بود و عید رو با اخم شروع کرد. وقتی سال تحویل شد هدیه ی بزرگی رو به مرجان داد با تحقیر به من نگاه کرد.
از اینکه کسی به من هدیه نداده احساس لذت می کرد.
احمدرضا تیرش رو به سنگ زد و از تویی جیبش جعبه کوچک رو دراورد گرفت سمتم.
_ عیدت مبارک.
به چشماش خیره شدم.ناباورانه لب زدم:
_خیلی ممنون.
خوشحال بودم اما از ابراز خوشحالیم جلوی شکوه خانم هراس داشتم. بی اهمیت به هدیه توی دستم نگاه کردم و سرم رو پایین انداختم.
شکوه خانم از اینکه از احمدرضا هدیه گرفته بودم ناراحت بود و این رو به وضوح توی صورتش میشد دید.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
🌸 *بودنت هدیه ای است
که هر روز رو نمایی می شود
با یک سلام تازه
عطر تازگی را
به تکرارهایمان برگردان
🌷 سلام بر امامی که
از پدر به من مهربان تر است
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🤲
حضرتـــ خورشید #سلام ✋
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#پارت227
💕اوج نفرت💕
احمد رضا زیر لب گفت:
_بازش کن.
چشمی گفتم و جعبه رو باز کردم.
گل سینه ی بسیار زیبایی که نگین سبز وسطش چشم رو میزد. اما فقط همون یک بار دیدمش.صبح که از خواب بیدار شدم نبود.
سراغش رو از مرجان گرفتم و اون هم خبری نداشت.
بعدها به احمدرضا هم نگفتم.
چرا یادم رفته بود که از احمدرضا هدیه گرفته بودم.
میترا خم شد و صورتم رو بوسید. با تعجب بهش نگاه کردم که متوجه شدم لحظه سال تحویل رو توی خاطرات بودم و از دست دادم.
هر دو خوشحال بودن. میترا جعبه ی زیبای کوچیکی رو سمتم گرفت.
_ عیدت مبارک عزیزم.
با لبخند جعبه رو ازش گرفتم و بازش کردم.
با دیدن گل سینه ی ظریف و زیبا دوباره غرق در خاطرات شدم.
چرا باید بعد از چهار سال این اتفاق برای من تکرار بشه. چرا باید دوباره همون هدیه رو الان اینجا بگیرم .
دلم برای احمدرضا تنگ شد. لحظه ای یاد محبت هاش افتادم و اشک تو چشم هام جمع شد.
عمو اقا نگران گفت:
_ نگار خوبی?
سرم رو بالا گرفتم و لبخند زدم.
_بله.
رو به میترا گفتم:
_خیلی ممنون، واقعا زیباست.
گل سینه با گل سینه ی احمدرضا متفاوت بود. اما من رو هوایی کرد. دلم رو با محبت های احمدرضا
اصلا نمی تونم پر کنم و ببخشممش.
چون خیلی در حقم بی انصافی کرد. اما از اینکه یادش توی دلم جوونه زده بود ناراحت نبودم.
عیدی عمواقا مثل هر سال پول نقد بود.
ازشون تشکر کردم . کاملا فراموش کرده بودم که برای پدر و مادر ناتنی خودم هدیه بخرم. ازشون عذر خواهی کردم که هر دو با محبت بهم لبخند زدند.
بلافاصله بعد از سال تحویل میترا حاضر شد، ما رو هم مجبور کرد تا به دیدن اقوامش بریم البته با لباس هایی که خودش برام انتخاب کرده بود. مخالفت عمو اقا هم روی نظرش تاثیر نداشت.
من و عمو آقا که کسی رو نداشتیم اقوام میترا جوری گرم و صمیمی با من برخورد میکردند که انگار من واقعا دختر میترا هستم.
روز پنجم عید بود که صدای در خونه بلند شد و پروانه همراه با پدر مادر برادر و عروسشون وارد خونه ما شدن.
خیلی خوشحال بودم که بین این همه اقوام میترا، کسی هم واقعاً برای دیدن من و عمو آقا به این خونه اومده.
خوشحال به استقبال شون رفتم.
بعد از احوال پرسی گرم و صمیمی عمو اقا تعارفشون کرد تا روی مبل بشینن.
پروانه روسری رو که من براش خریده بودم پوشیده بود. همراه با میترا بعد از پذیرایی پیش پروانه نشستم. کنار گوشش گفتم:
_بالاخره عروس شدی?
نامحسوس به پدرش نگاه کرد و لب زد:
_نه، بابام هنوز داره تحقیق میکنه.
بعد هم اروم خندید.از خنده ی پر از شیطنتش خندم گرفت که متوجه نگاه ناراحت تهمینه شدم.
عجیب چهرش برام اشنا بود. مطمعنم که قبلا جایی دیدمش اما کجا نمیدونم.
صحبت عمو اقا با پدر پروانه انقدر گرم شده بود که بلند بلند حرف میزدن و میخندین. میترا هم با مادرش هم صحبت بود.
_عروستون چرا تو همه?
نیم نگاهی بهش انداخت پشت چشمی نازک کرد.
_چون توهمیه.
_توهم چی?
_ذهنش مریضه. فکر میکنه عالم بیکاره بشینه پشت سر اون حرف بزنه. الانم ناراحته فکر کرده ما داریم پشت سرش حرف میزنیم.
اروم با ارنجم به پهلوش زدم.
_اوه اوه، تو چه خواهر شوهری هستی.
_نه به خدا راست میگم. دو روزه محلش نمیدم ناراحته.
_چرا محل نمیدی? حیف نیست دوران نامزدیش رو خراب میکنی.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام رضایی شدم....
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳