eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
امام على (ع):  أهنَى العَیشِ اطّراحُ الکُلَفِ. گواراترین زندگى، دور افکندن تکلّفات و تشریفات است. هیچکس نمیداند که تنها فرمول خوشبختی این است... ♥️قدر داشته هایت را بدان و از آنها لذت ببر♥️
💕اوج نفرت💕 حضورش در خونه باعث دلگرمیم شده، ولی مادرم نیست. _پدرخواندت الان میاد دنبالت? _اره میای خونمون. _ بزار برم خونه به بابام بگم بعد میام. _نمی تونی بهش زنگ بزنی? _ سر جلسس صبح گفت تلفن جواب نمیده. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ باشه. اروم به بازوم زد و با خنده گفت: _خیلی خب بابا میام، می خواد دعوام کنه دیگه. خیلی از اینکه قرار باهام بیاد خوشحالم. حضور یک نفر کنارم که حرف دلم رو بدونه بهم ارامش میده. چند لحظه بعد عمو.اقا رسید هر دو سوار ماشینش شدیم. رفت و امد من با پروانه هم برای عمو اقا عادی شده . جلوی پارکینگ خونه پیاده شدیم با پروانه به خونه رفتم. کفش هام رو دراوردم که پروانه گفت: زود روسریم.رو بیار ببینم که دلم اب شد. لبخندی بهش زدم. _باشه بشین بیارم. پروانه روی مبل نشست و من سمت اتاقم رفتم. روسری خودم رو از جعبه بیرون اوردم جعبه رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم با دیدن جعبه ی هدیه ی زیبای دستم که انتخاب میترا بود ابروهای پروانه بالا رفت. _بابا باکلاس. میگم بچه پولداری، هی ناله میکنی. از لحنش خندم گرفت به شعر گفتم: _خرج که از کیسه ی مردم بود حاتم طایی شدن اسان بود. بلند تر از من خندید. _مردم نه مهمان. جعبه رو روی پاش گذاشتم. _اخه من مهمونم اون صاحب خونه. پروانه با ذوق در جعبه رو برداشت روسری رو بیرون اورد. _وای نگار خیلی قشنگه. روسری رو روی دست هاش بلند کرد. _چه رنگی داره ، چقدر ظریفه. مقنعه اش رو تو یه حرکت دراورد و روسری رو جایگزینش کرد ایستاد _اینه کجاست? از این همه ذوق زدگیش منم وجد اومدم _تو اتاق من. سمت اتاقم حرکت کرد و منم بدنبالش. جلوی اینه ایستاد به خودش نگاه کرد. _نگار این محشره. روسری خودم رو از رو میز برداشتم. _برای خودمم خریدم. سرش رو سریع سمت من چرخوند و به روسری تو دستم نگاه کرد جلو اومد. _خیلی کار خوبی کردی ست خریدی. حالا با هم ست میکنیم میریم بیرون. روسری رو روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم. پروانه روسری رو به مدل های مختلف روی سرش امتحان میکرد. روی لبه ی تخت نشستم بودیم. _ عقد برادر کی شد? همونطور که با روسری روی سرش مشغول بود گفت: _نمیدونم، مثل اینکه یکی از فامیل‌های تهمینه توی زندان بوده حکم اعدام براش اومده و اونتم همه به هم ریختن. فکر کنم پسرخالشه، به خاطر اون عقب انداختن همش دارن دنبال این می گردند که رضایت بگیرند حتی از قاضی خواستند تا حکم و عقب بندازن که بتونن اعضای خانواده مقتول رو راضی کنند اما اونها رضایت نمی‌دن. _ای وای چه بد. _ یه روز با پدر و مادرش اومدن خونمون گفتن که این مشکل براشون اتفاق افتاده به خاطر همون نمیتونم فعلاً عقد رو بگیرن و قرار شده که مراسم عقد رو بندازن بعد از عید که تکلیف پسرخاله عروس هم معلوم بشه. _ چقدر غم انگیز. برای چی میخوان اعدامش کنن? _ توی دعوا زده یکی رو کشته اون خانواده که رضایت نمی دن. یک مبلغ بالایی رو گفتن. گفتند اگر بدید رضایت می دیم. تهمینه میگفت اونم پسر خوبی نبوده خانوادش از دستش عاجز بودن اما الان که مرده از خونش هم نمی گذرن. البته این حرفهای تهمینس من از اون طرف خبر ندارم میگفت خالم خیلی بیقراره خالش یه دختر مریضه، داره میمیره. پسرشم که اینطوری شده _شوهر نداره خالش? _نه از همون اول زندگی این زنه رو با دو تا بچه ول میکنه میره پسرش قبلا هم تو دعوا زده یکی رو ناکار کرده مادره مجبور میشه خونشون رو بفروشه بده دیه ی اون. الان بیچاره خودش هم اوارس یه بچش تو بیمارستان مریضه یه بچش هم گوشه ی زندان. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
*♥ هر صبح ڪہ سلامت مےدهم و یادم مےافتد ڪہ صاحبے چون تو دارم: ڪریم،مهربان،دلسوز،رفیق، دعاگو،نزدیڪ... و چہ احساسِ نابِ آرامش بخش و پر امیدے است داشتنِ تو... 🌤ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌤
💕اوج نفرت💕 _حالم بد شد پروانه. کنارم نشست و دستم رو گرفت. _مادر بزرگ من همیشه میگفت هیچ وقت دلت برای کسی نسوزه. اگه میتونی کمک کن مشکلش حل شه. اگه نمیتونی دلت نسوزه، چون خدا صد بار از تو مهربون تره، اون باید برای بندش کاری کنه. وقتی نمیکنه یا داره امتحانش میکنه یا داره تقاص پس میگیره. غیر این دو حالت نیست. نفسم رو سنگین بیرون دادم. _کاری که از ما بر نمیاد. _پس غصه هم نخور. دلم می خواست دو نفره با پروانه بیرون بریم اما نمیدونستم عمو آقا اجازه میده یا نه، باید شانسمو امتحان کنم. بدون اینکه به پروانه بگم گوشیم رو برداشتم و شماره عمو آقا رو گرفتم بعد از خوردن چند بوق فوری جواب داد. _ جانم نگار. _ سلام. _ سلام دخترم. چی شده بابا? _میگم ...اجازه می‌دهید من با پروانه برم بیرون? سکوت اون طرف گوشی نشونه از عدم رضایتش می داد ولی بلاخره سکوت رو شکست. _ برو عزیزم، اگر پول نداری توی کشوی میزم هست. خیلی خوشحال شدم این اولین باری بود که بی واسطه با بیرون رفتنم از خونه موافقت می کرد. خوشحال و با ذوق گفتم: _ واقعا ممنونم. خیلی ممنونم. از حال خوب این طرف من خوشحال شد با صدای بلند خندید و گفت: _ فقط حواست باشه موقعیتت چیه? _چشم. _دیر هم نکن. _اونم چشم. _خدا پشت و پناهت. _خداحافظ. گوشی رو قطع کردم. پروانه هم از پیشنهادم استقبال کرد اما گفت که باید از پدرش اجازه بگیره. گوشیش رو برداشت و من به اتاق عمو اقا رفتم . اتاق مرتب تر از همیشه بود آباژور جدیدی که بالای تخت گذاشته شده بود خبر از سلیقه ی میترا می‌داد. عمواقا به فکر خرید وسایل تازه و نبود. اما به مرور ونرم نرم تمام وسایل های خونه تعویض می‌شد یه وسیله ی به روز تر به خونه اضافه میشد . مقداری پول برداشتم و به اتاق برگشتم. پروانه روسری رو داخل کیفش گذاشت _اجازه داد. _اره فقط گفت دیر نکنم. مانتو شلوار مناسبی پوشیدم همراه با پروانه بیرون رفتیم به شوخی بهش گفتم. _ تو رو خدا فقط نریم باغتون. با صدای بلند خندید و گفت: _پس کجا بریم? _ یه جای دیگه من که اینجا رو بلد نیستم بیا بریم باهم بگردیم. پروانه مکان های تفریحی شهر شیراز رو بیشتر می شناخت من رو به یکی از مکان های تفریحی برد. تمام مدت تلاشم بر این بود تا استاد رو از ذهنم بیرون کنم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
سلام عزیزان برای قربانی برای (ع)فعلا جمع شده جا نمونید ها از ازطرف صدقه بدید مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15
زینبی ها
سلام عزیزان برای قربانی برای #ولادت‌امام‌رضا(ع)فعلا #دومیلیون‌وپانصدهزار جمع شده جا نمونید ها از#پن
6روز دیگه ولادت ولی نعمت ایران برکت ایران آقا امام رضا جانمونه ها😍 میخوای برای قربانی سهیم باشی جا نمونی 😊
هدایت شده از دُرنـجف
*🔅امیرالمومنین علیه‌السلام: ✍️ بِئْسَ السَّعْىُ التَّفْرِقَةُ بَيْنَ الاَْليفَيْنِ؛ 💠 بدترين تلاش، جدايى‌انداختن ميان دو دوست است. 📚 شرح غررالحكم، ج۳، ص۲۵۶ السلامُ علـیک یا امیـرالمومنیـن ❤️
📸 *تصویر رهبر معظم انقلاب در کتابخانه شخصی ایشان‌* 🥰😍
* ز‌اشتیاقِ‌تو‌جانم‌به‌لب‌رسید ؛ بیا . .
روز ها پشت سر هم می گذشت امتحان های ترم رو دادیم و تقریبا میتونم بگم که استاد رو فراموش کرده بودم. از عقد برادر پروانه هم خبری نبود نزدیک عید بود. عمو اقا هنوز با خودش کنار نیونده بود تا حرفی رو که نصفه از گذشته زده رو تکمیل کنه با میترا برای خرید عید بیرون رفتیم میتونم با جدیت بگم که این بهترین خرید عمرم بود میترا مادرانه برام تصمیم می گرفت روبروی مانتویی ایستاد _ این مانتو قشنگه مانتو بلند و گشاد بود که پایینش چین داشت ترکیب رنگ صورتی و طوسی قشنگی هم داشت _ اصلا قشنگ نیست. دستش رو به کمرش زد عمیق تر به مانتو نگاه کرد اصلا اهمیتی به خواست من نداد _ میترا جون من خوشم نیومده بدون اینکه نگاهم کنه گفت _ صبر کن بپوشی حالا ببینیم چی میشه به اطراف نگاه کردن مانتو ساده یشمی رنگی نظرم رو به خودش جلب کرد به نظر می‌اومد که قدش تا زیر زانو باشه .یک مانتو اسپرت و اداری . خیلی دوست داشتم اون رو بخرم مانتو رپ برداشتم و رو به میترا گرفتم _ این خیلی قشنگه بی میل و با اخم نگاه کرد _ تو چرا انقدر ساده می پسندی، یک مدلی چینی گلی _ نه من این رو دوست دارم سمت مانتو مورد پسند خودش چرخید _الان بهت میگم مانتو رو برداشت گرفت سمتم _این رو بپوش نفس سنگینی کشیدم همراه با هر دو مانتو وارد اتاق پرو شدم مانتو انتخابی میترا رو پوشیدم قشنگ بود اما اصلاً با سلیقه من جور در نمی اومد اصلا نمی تونستم با این همه چین کنار بیام در اتاق رو باز کردم و درمونده به اطراف نگاه کردم . میترا با باز شدن در اتاق پرو سمتم چرخید کلافه گفتم _ این اصلا به من نمیاد _وای چقدر قشنگ شدی بچرخ ببینم چرخی زدم .دستم رو به گرفت از اتاق پرو بیرون کشید عمو اقا بین مانتو ها دست هاش رو تو جیبش کرده بود نگاهی به من انداخت اخم کرد و جلو اومد _این چیه دیگه _میترا جون خوشش اومده سرش بالا داد گفت _برو دربیار یه سنگین تر انتخاب کن میترا عصبانی گفت _قرار شد برای خرید کردن برای نگار دخالت نکنی چشم هام از تعجب گرد شدن دررابطه با من قراری گذاشته بودن که خودم بی اطلاع بودم عمو اقا کلافه سری تکون داد و رفت میترا با لبخند نگاهم کرد _برو درش بیار به اتاق پرو برگشتم.مانتو رودر آوردم مانتو انتخابی خودم رو پوشیدم توی آینه به خودم نگاه کردم .واقعا از دیدن دختری که توی آینه بود لذت بردم در رو باز کردم _عمو آقا با اخم برگشت سمتم. در رو.کامل باز کردم.و.روبروش ایستادم _این قشنگ‌تر نیست ? با توجه بهم نگاه کرد و گفت _ این رو خودت انتخاب کردی با سر تایید کردم. _ خیلی قشنگه میترا جلو اومد و گفت _ تو رو خدا نگاه کن. مگه قراره بری اداره عمو اقا دستش رو روی سرشونه میترا گذاشت _این خوبه میترا جان _ هر چی دوست دارید بخرید ولی اونی که من میگم باید بپوشی میترا واقعا مثل یک مادر لجباز بود حرف حرف خودش بود. دوست داشتم چیزی رو بپوشم که انتخاب کرده .گاهی کنار میترا فکر می کردم که من رو با یک عروسک اشتباه گرفته. اما رفتار هاش دوست داشتم. غرق در مامان بازی بود که همیشه برام ازش حرف میزد. هر دو مانتو رو روی میز گذاشت به فرو فروشنده گفت _ هر دو رو میبریم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام عزیزان برای قربانی برای (ع)فعلا هشتادجمع شده جا نمونید ها از ازطرف صدقه بدید مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15
هدایت شده از  حضرت مادر
حاج‌قاسم‌می‌گفت: ما در جبـهه ها وقتی هیچ پنـاهی نداشتیم بـه دامن حضرت زهـرا(س) پنـاه میبردیم و چه خوب پناهی بودند حضرت مادر ..
💕اوج نفرت💕 توی خرید روسری، شلوار، کیف کفش، نظر من برای میترا کم اهمیت بود. هرچند که هر چیزی رو که خودم دلم می خواست هم می خرید. اما همون موقع باهام اتمام حجت می‌کرد که برای عید اونی رو میپوشم که خودش انتخاب کرده. از این رفتارش خندم گرفته بود اما عمو اقا ناراحت بود دوست داشت من لباس های خیلی سنگین بپوشم. بهم خوش گذشت بالاخره به خونه برگشتیم و منتظر شب عید شدیم. سفره هفت سین رو با سلیقه میترا چیدیم. چهار ساله که تو این خونه سفره عید پهن نمی شه. اما با حضور میترا واقعا زندگی به این خونه اومده. هرچند که اون فکر میکنه من باعث زندگی تو این خونم، اما رنگ و بویی که خودش به این خونه آورده خاص تره. از من خواست تا کمک کنم و نظر بدم، ولی اول آخر حرف خودش بود. سیب رو کنار اینه گذاشت. _ نظرت چیه? دلخور گفتم: _من که هرچی میگم باز حرف خود تون میشه. اخم نمایشی کرد. _چون خانم این خونه منم. نمیخوای هوی من بشی که? از حرفش خندم گرفت با خنده گفتم: _من هووت هستم خبر نداری. صدای خندمون توی خونه بالا رفت. یه سنجد از کلسه ی ابی رنگ برداشت به زور توی دهنم گذاشت. _اینو بخور تا بهت بگم کی هووی کیه. عمو اقا از اتاق بیرون اومد از لبخند روی لب هاش معلوم بود که از شرایط پیش اومده خوشحاله. _ چه خبره خونه رو گذاشتید رو سرتون. اون هم می خندید و خوشحال بود چقدر خوب بود که من یک خانواده خوب داشتم. البته خانواده‌ای که از رگ و ریشه من نبودند، اما تلاششون رو می کردن تا من را خوشحال کنن. نشستیم و چشم به تلویزیون دوختیم تا لحظه سال تحویل رو کنار همدیگه جشن بگیریم. به سفره هفت سین چشم دوختم یاد اولین عیدی افتادم. کنار خانواده ی احمدرضا توی خونه نشسته بودیم. هنوز محرم نبودیم اما احمد رضا با عشق نگاهم می کرد. هرچند دلخوری توی نگاهش بود که فکر می‌کرد من به رامین علاقه دارم. شکوه خانوم روبروی من نشسته بود به شدت از حضور من ناراحت بود و عید رو با اخم شروع کرد. وقتی سال تحویل شد هدیه ی بزرگی رو به مرجان داد با تحقیر به من نگاه کرد. از اینکه کسی به من هدیه نداده احساس لذت می کرد. احمدرضا تیرش رو به سنگ زد و از تویی جیبش جعبه کوچک رو دراورد گرفت سمتم. _ عیدت مبارک. به چشماش خیره شدم.ناباورانه لب زدم: _خیلی ممنون. خوشحال بودم اما از ابراز خوشحالیم جلوی شکوه خانم هراس داشتم. بی اهمیت به هدیه توی دستم نگاه کردم و سرم رو پایین انداختم. شکوه خانم از اینکه از احمدرضا هدیه گرفته بودم ناراحت بود و این رو به وضوح توی صورتش میشد دید. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸 *بودنت هدیه ای است که هر روز رو نمایی می شود با یک سلام تازه عطر تازگی را به تکرارهایمان برگردان 🌷 سلام بر امامی که از پدر به من مهربان تر است 🤲 حضرتـــ خورشید
هدایت شده از دُرنـجف
ابوتراب را گفتند: یا علی، ما فعلت حتّی تصیرَ عَلیّاً؟ چه کردی که علی شدی؟! حضرت فرمودند: إنّی کُنتُ بَوابّاً لِقَلبی نگهبان دلم بودم
💕اوج نفرت💕 احمد رضا زیر لب گفت: _بازش کن. چشمی گفتم و جعبه رو باز کردم. گل سینه ی بسیار زیبایی که نگین سبز وسطش چشم رو میزد. اما فقط همون یک بار دیدمش.صبح که از خواب بیدار شدم نبود. سراغش رو از مرجان گرفتم و اون هم خبری نداشت. بعدها به احمدرضا هم نگفتم. چرا یادم رفته بود که از احمدرضا هدیه گرفته بودم. میترا خم شد و صورتم رو بوسید. با تعجب بهش نگاه کردم که متوجه شدم لحظه سال تحویل رو توی خاطرات بودم و از دست دادم. هر دو خوشحال بودن. میترا جعبه ی زیبای کوچیکی رو سمتم گرفت. _ عیدت مبارک عزیزم. با لبخند جعبه رو ازش گرفتم و بازش کردم. با دیدن گل سینه ی ظریف و زیبا دوباره غرق در خاطرات شدم. چرا باید بعد از چهار سال این اتفاق برای من تکرار بشه. چرا باید دوباره همون هدیه رو الان اینجا بگیرم . دلم برای احمدرضا تنگ شد. لحظه ای یاد محبت هاش افتادم و اشک تو چشم هام جمع شد. عمو اقا نگران گفت: _ نگار خوبی? سرم رو بالا گرفتم و لبخند زدم. _بله. رو به میترا گفتم: _خیلی ممنون، واقعا زیباست. گل سینه با گل سینه ی احمدرضا متفاوت بود. اما من رو هوایی کرد. دلم رو با محبت های احمدرضا اصلا نمی تونم پر کنم و ببخشممش. چون خیلی در حقم بی انصافی کرد. اما از اینکه یادش توی دلم جوونه زده بود ناراحت نبودم. عیدی عمواقا مثل هر سال پول نقد بود. ازشون تشکر کردم . کاملا فراموش کرده بودم که برای پدر و مادر ناتنی خودم هدیه بخرم. ازشون عذر خواهی کردم که هر دو با محبت بهم لبخند زدند. بلافاصله بعد از سال تحویل میترا حاضر شد، ما رو هم مجبور کرد تا به دیدن اقوامش بریم البته با لباس هایی که خودش برام انتخاب کرده بود. مخالفت عمو اقا هم روی نظرش تاثیر نداشت. من و عمو آقا که کسی رو نداشتیم اقوام میترا جوری گرم و صمیمی با من برخورد می‌کردند که انگار من واقعا دختر میترا هستم. روز پنجم عید بود که صدای در خونه بلند شد و پروانه همراه با پدر مادر برادر و عروسشون وارد خونه ما شدن. خیلی خوشحال بودم که بین این همه اقوام میترا، کسی هم واقعاً برای دیدن من و عمو آقا به این خونه اومده. خوشحال به استقبال شون رفتم. بعد از احوال پرسی گرم و صمیمی عمو اقا تعارفشون کرد تا روی مبل بشینن. پروانه روسری رو که من براش خریده بودم پوشیده بود. همراه با میترا بعد از پذیرایی پیش پروانه نشستم. کنار گوشش گفتم: _بالاخره عروس شدی? نامحسوس به پدرش نگاه کرد و لب زد: _نه، بابام هنوز داره تحقیق میکنه. بعد هم اروم خندید.از خنده ی پر از شیطنتش خندم گرفت که متوجه نگاه ناراحت تهمینه شدم. عجیب چهرش برام اشنا بود. مطمعنم که قبلا جایی دیدمش اما کجا نمیدونم. صحبت عمو اقا با پدر پروانه انقدر گرم شده بود که بلند بلند حرف میزدن و میخندین. میترا هم با مادرش هم صحبت بود. _عروستون چرا تو همه? نیم نگاهی بهش انداخت پشت چشمی نازک کرد. _چون توهمیه. _توهم چی? _ذهنش مریضه. فکر میکنه عالم بیکاره بشینه پشت سر اون حرف بزنه. الانم ناراحته فکر کرده ما داریم پشت سرش حرف میزنیم. اروم با ارنجم به پهلوش زدم. _اوه اوه، تو چه خواهر شوهری هستی. _نه به خدا راست میگم. دو روزه محلش نمیدم ناراحته. _چرا محل نمیدی? حیف نیست دوران نامزدیش رو خراب میکنی. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _حقشه، رفته به سیاوش گفته پروانه به من گفته خانواده ی با ابرویی نیستید. قاتل دارید تو فامیلتون. سیاوشم نپرسیده اومد با من دعوا که به تو چه به تهمینه حرف زدی. صبر کردم تهمینه که اومد خونمون باهاش روبرو شدم. گفتم من کی گفتم. گفت از نگاهت فهمیدم. سیاوشم شرمنده شد الان با جفتشون قهرم. _ بیچاره زندگیش به خاطر خالش بهم ریخته اعصاب نداره. _ول کن اینا رو. نگار سیاوش قراره با زنش برن شمال به بابام التماس کردم گفتم اجازه بده ما هم باهاشون بریم. گفت به شرط اینکه با اینا اشتی کنم گفتم اول اجازه ی نگار رو از پدرش بگیر بعد. _پس اخم های تهمینه واسه اینم هست. _به اون چه. ما با ماشین بابام دنبالشون میریم. نا امید نفسم رو بیرون دادم. _فکر نکنم بزاره. صدای پدر پروانه استرس رو به دلم انداخت. _خب اردشیر خان من هم اومدم عید دیدنی هم یه کار واجب باهات دارم. عمو اقا نمک رو روی خیاری که پوست کنده بود ریخت. _جانم در خدمتم. _خدمت که از ماست. ولی... به پروانه نگاه کرد. _سیاوش و نامزدش قراره یه مسافرت چند روزه برن شمال. پروانه دیشب از من یه درخواست داشت که مربوط به تو هم میشه. عمو اقا چاقو رو تو بشقاب گذاشت به اقا مجتبی نگاه کرد. _از من خواسته تو رو راضی کنم تا اجازه بدی تا با نگار با یه ماشین جدا همراه با برادرش برن. چهره ی عمواقا جدی شد و نگاه معنی داری به من کرد. _راستش مجتبی جان نگار... میترا حرف همسرش رو قطع کرد _ما هم مثل چشم هامون به نگار اعتماد داریم.فقط اردشیر نسبت به نگار حساسیت های خیلی خاصی داره. لبخند زد و نگاهش بین من و عمو اقا جابجا شد. _و البته خیلی سخت گیره. تو دلم اشوب بود هم دوست داشتم اجازه بده هم مطمعن بودم فکر میکنه من تو این حرف ها دست دارم. پدر پروانه گفت: _سختگیری رو که منم دارم. ولی هم شناخت نسبت به دخترم دارم هم تنها نمیرن. حالا اگه اجازه بدید اینا فردا یا پس فردا حرکت کنن. عمو اقا یکم ابروهاش گره خورد. _اخه ما... میترا دوباره حرف همسرش رو قطع کرد. _اردشیر جان حالا یکم فکر کن تا شب وقت هست بعده جواب میدیم. عمو اقا از اینکه میترا هر بار حرفش رو قطع کرده بود ناراحت شد ولی جلوی مهمون هاابرو داری کرد و با لبخند گفت: _چشم. شب جواب میدم. دوباره مشغول حرف زدن شدم. پروانه خوشحال گفت: _دیگه میزاره بیای? _فکر نکنم. _میزاره بابا، با روی خوش گفت. _نه حالا شما برید دعوا داریم. متوجه پچ پچ های تهمینه با سیاوش شدم ولی ترجیح دادم به پروانه حرفی نزنم تا این وسط اختلاف عمیق تری بین این زن داداش و خواهرشوهر پیش نیاد. مهمون های دوست داشتنیمون رفتند و اصرار عمو اقا برای شام نگهداشتشون هم فایده نداشت. به محض بسته شدن در خونه عمو اقا عصبی و دلخور رو میترا گفت: فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥امام زمان دائماً در فکر ماست!!! 🔸استاد مسعود عالی 🔹تلنگری زیبا برای همه ما اللهم عجل لولیک الفرج بحق خانم حضرت زینب کبری سلام الله علیها
♦️توصیه شهید احمد مشلب به جوانان... قرآن رو دست کم نگـیرید، شهید ادواردو به واسـطه قرآن مسلمان و شهیـد شدن✨🕊:)))
💕اوج نفرت💕 _میترا من صدبار به تو نگفتم... نگاهش به من افتاد و حرفش رو نصفه رها کرد چپ چپ نگاهم کرد که فوری گفتم: _ به خدا من نمیدونستم. نفس حرصی کشید به میترا که خیلی خونسرد نگاهش می کرد گفت: _بیا اتاق. منتظر نمود و خودش سمت اتاقش رفت مضطرب به میترا نگاه کردم. لبخند پر از آرامش ای بهم زد و سمت اتاق مشترک شون رفت. این اولین باری بود که عمو آقا میترا را بدون پسوند جان خطاب می‌کرد. در اتاق رو بست. دوست داشتم تا حرف هاشون رو بشنوم ولی از عصبانیت عموآقا ترسیدم با اینکه خیلی عصبی بود ولی صداشون بیرون نمی اومد. نگاهی به ظرفهای میوه که روی میز بود انداختم میز و مرتب کردم و ظرف ها رو شستم. به در اتاقشون خیره شدم انگار قصد بیرون اومدن نداشتن ظرف ها رو خشک کردم همونجا توی آشپزخونه نشستم. تقریباً یک ساعتی بود که داخل اتاق بودن هر لحظه به خودم می گفتم ای کاش گوش می ایستادم تا الان کلی حرف شنیده بودم. ولی باز هم جرات نمی‌کردم جلو برم. بعد از یک ساعت در اتاق باز شد و میترا در حالی که دستش روی چشم هاش گذاشته بود بیرون اومد. فکر کردم گریه کرده ایستادم که با برداشتن دستش از روی صورتش خیالم راحت شد. از گریه خبری نبود. مستقیم به آشپزخونه اومد روبروی من نشست حالت چشم هاش از ناراحتی تغییر کرده بود. به یخچال اشاره کرد. _یه لیوان آب به من میدی? فوری سمت یخچال رفتن لیوان آب رو پرکردم و روبروش گذاشتم. نگاهی به پشت سرش انداخت نفس و سنگین کشید. _یه چایی همه ببر برای اردشیر. لبم رو به دندون گرفتم و گفتم: _من نمیبرم. متعجب و بی حال گفت: _ چرا? _الان میترسم. سرش روتکون دادو گفت: _بریز خودم می‌برم. به در نیمه باز اتاق عمو آقا نگاه کردم مردد از سوالی که میخواستم بپرسم به میترا خیره شدم. لبخند زد به خودم جرات دادم و پرسیدم _چی گفت? ته مونده آب لیوان رو خورد و نفسش رو بیرون داد. _مرغش یه پا داره، خیلی باهاش حرف زدم ولی فایده نداشت. ناامید گفتم: _ من میدونستم نمیزاره. نگاهم کرد. _ولی من کوتاه نمیام. _بیخود وقتتون رو تلف نکنید من تا همین حد آزادیم رو هم مدیون شمام. دستم رو گرفت و لبخند عمیقی زد _ آزادی حق دختر خوبی مثل تو هست. سرم رو پایین انداخت. _ولی من پروندم پیش عمو آقا خرابه. _ خدا از دل ها آگاهه. پروندت نباید پیش خدا خراب باشه. تازه خدا با تمام خداییش میبخشه. این وسط بنده خدا چی کارست. اردشیر خودش تا حالا اشتباه نکرده? همه ماها گاهی اشتباه می کنیم. مهم اینه که بفهمیم و ازش دوری کنیم. نفسم رو باصدای آه بیرون دادم. _ این رو شما میگید. _ناامید نباش راضیش می کنم شاید این بار نتونستم ولی دفعه بعد حتما می تونم. دستام رو به هم فشار دادم. _چی میگفت? _حرف های همیشه. تو جوونی، خامی، ساده ای، میگه تا حالا مسافرت دور نرفته، دلش شورر میزنه. خلاصه یک کلام نه. با بلند شدن صدای عمو آقا عین برق گرفته ها از جام پریدم. _نگار بیا. توی چهارچوب در اتاقش ایستاده بود و با اخم نگاهم می کرد صدای تپش قلبمو میشنیدم برای اینکه زودتر به اتاقش برگرده و خودم را از زیر نگاهش نجات بدم گفتم: _الان میام. عصبی به اتاقش برگشت رو به میترا گفتم: _ شما هم بیاید. ایستاد و سمت کتری رفت. _برو حرف دلتو بزن. _ میترسم ازش. _ میخواد حرف بزنه نمیخواد بکشتت که. _ از نگاهش میترسم. چایی که ریخته بود رو توی سینی گذاشت _من به تنهایی نمی تونم راضیش کنم اردشیر خیلی دوستت داره برو بگو دوست داری بری بزار نظرت رو بدونه تو اتاق من میگفت نگار خودش با من هم عقیده است. حرف بزنم باهاش. نگات مضطربم رو به در اتاقش دادم دست میترا روی کمرم نشست. _بسم الله بگو برو تا صداش در نیومده. _ چشم. سمت اتاقش رفتم بسم اللهی زیر لب گفتم و پشت در اتاق تک سرفه ای کردم و وارد شدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
اینهمه با این و آن حرف زدی کمی هم با امام‌ زمانت حرف بزن، راحت حرف بزن امام‌ زمان منتظر حرفای ما هم هست... آیت‌الله فاطمی نیا
هدایت شده از  حضرت مادر
● سلاما‌علی‌روح‌ملأت قلبي‌حبا‌دون‌لقاء سلام‌بر‌روحی‌که قلبم‌را‌بی‌هیچ‌دیداری سرشار‌از‌عشق‌کرد ..♥️ 🌱
💕اوج نفرت💕 پشت میزش نشسته بود. دستش رو روی میز گذاشت جلو رفتم سینی روی میز گذاشتم. روی مبل تک نفره جلوی میزش نشستم. سکوت طولانیش بیشتر از نگاه سنگینش آزارم می داد. خودم سکوت رو شکستم. _عمو آقا به خدا من خبر نداشتم. _ میدونم. پس این نگاه پر از خشم اش چیه. _ نگار اون روز که تو رو با دست و پای شکسته برای اولین بار آوردم اینجا یادته چی بهت گفتم? سرم رو پایین انداختم از اینکه عمواقا قضیه ی استاد رو به روم بیاره خجالت میکشیدم. _گفتم به احمدرضا حق نمیدم. گفتم پیش خودم نگهت میدارم ولی اگر دست از پا خطا کنی به قلم پاتو میشکنم. یادته? همون طور که سرم پایین بودگفتم. _ بله. _ وقتی باهات حرف میزنم سرتو بگیر بالا. با اینکه نگاه کردن تو چشماش برام سخته ولی کاری رو که می‌خواست انجام دادم. عمیق نگاهم کرد اب دهنم رو به سختی قورت دادم و انگشت شصتم رو تو مشتم فشار دادم. _ با اینکه سرزنش حقته ولی الان قصدم سرزنش نیست. کمی سکوت کرد و ادامه داد. _ نگار تو به این سفر میری... خوشحالم متعجب نگاهش کردم باور حرفی که شنیدم برام غیر ممکن بود. عمواقا متوجه برق نگاهم شد و تهدید وار ادامه داد: _ولی اگر کاری رو که نباید انجام بدی. انجام بدی. مستقیم می برمت تهران. فهمیدی? با سر تایید کردم. _پاشو برو بیرون. فوری ایستادم. _خیلی ممنون. از اتاق خارج شدم . به میترا که با فاصله از در به اپن آشپزخانه تکیه داده بود نگاه کردم نگران لب زد: _چی شد? چند قدم سمتش رفتم آروم و بی صدا گفتم: _ اجازه داد! با ذوق و دستش رو به هم کوبید. _ واقعا! ً باسر تایید کردم و برگشتم به در نیمه باز اتاقش ناباورانه نگاه کردم. باورم نمیشد میترا من رو تو اغوش گرفت. مبهوت تر از اونی بودم که نسبت به محبتش عکس العملی نشون بدم. چند لحظه بعد من رو رها کرد و سمت اتاق همسرش رفت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
🌱 *حدیث روز* امیرالمؤمنین علیه السلام: مَن لَم یَصبِرْ عَلی كَدِّهِ صَبَر علَی الاِفلاسِ! کسی که بر رنج کسب و کار صبر نکند باید رنج نداری را تحمل کند غررالحکم حدیث ۸۹۸۷
تخفیف برای میلاد امام رضا علیه‌السلام کل رمان 30 تومن
🔴 سالهاست خادم آستان مقدس امام رضا علیه السلام هستند. در شب میلاد مبارک علی بن موسی الرضا دست بر آستان امام رئوف هستیم... اَمَّن یُجیبُ الْمُضطَّر اذا دعاهُ وَ یَکشِفُ السوء🤲
هدایت شده از  حضرت مادر