eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
حالا تمام دغدغه ام این شده حسین، این کرب و بلا میبری مرا !؟ ... 😭😭😭
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️خطر در کمین زنان چادری.... 🚨زنگ خطر برای چادری ها از اربعین امسال به صدا در آمد... 👈اگر مراقب نباشید یک روز سر بلند می کنید و می گوئید من چادری و محجبه بودم نمی دانم چطور چادر از سرم برداشتم؟؟ ⛔️مراقبت ویژه نسبت به خودتان و عقایدتان داشته باشید که دشمن لحظه ای بیکار ننشسته😔
💕اوج نفرت💕 نگاهی به داخل اتاق انداخت و مشکوک علیرضا رو نگاه کرد علیرضا جلو رفت. _توضیح میدم براتون. از جلوی در کنار رفت و با سر به داخل اشاره کرد علیرضا سرچرخوند و به من که برای شکایت دودل شده بودم گفت: _بیا. دلم نمیخواد احمدرضا رو از دست بدم. از دست نمیدی اون خیلی دوستت داره داری از مادرش شکایت میکنی چطور میخوای باهاش ادامه بدی نمیدونم شاید از شکایت صرفه نظر کنم. چرا میخوای ازش بگذری این همه ظلم به تو به ارزو به مامان مریم اون باعث مرگ بابا حسین شد اون باعث مرگ تمام عزیزام شده اونا که مردن عزیز من الان علیرضا و احمدرضاست. من احمدرضا رو دوست دارم. علاقت نباید باعث بشه روز های سختت رو فراموش کنی نباید حسرت دیدن پدر رو ماردت رو ندید بگیری جلو رفتم و کنار علیرضا ایستادم دستش رو روی سرشونم گذاشت اروم گفت: _مطمعنی? تو چشم هاش ذل زدم با سر تایید کردم خواستم وارد اتاق بشم که مردی که منتظر ورودم بود متوجه گوشی توی دستم شد. نگاه چپ چپش روی سربازی که پشت ما ایستاده بود خیره موند. سر چرخوندم و به سرباز نگاه کرد لبم رو از ناراحتی به دندون گرفتم _ایشون گفتن من گوشی رو تحویل بدم من یادم رفت همچنان نگاهش روی سرباز بود بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _شما بفرمایید. دست علیرضا روی کمرم نشست _برو تو. وارد اتاق شدیم عفت خانم دستمالی دستش بود و اب بینیش رو میگرفت رو به روش نشستیم فوری گفت: _جناب سروان این همون دختره _من از ایشون شکایت ندارم از اونی دارم که ایشون رو تحریک کرده چیزی روی برگه نوشت و گوشی تلفن رو برداشت شماره ای گرفت و چند لحظه بعد گفت: _سلام رئیس _بله برای این موردی که چند دقیقه پیش بهتون گفتم حکم بازداشت رو درخواست کنم? _امضا از رو از طرف شما... _پس درخواست رو میدم جلالی ببره _بله .چشم قربان . گوشی رو سر جاش گذاشت برگه ای رو سمتم گرفت گفت: _پایین این برگه رو امضا کنید من درخواست حکم بازداشت خانم شکوه احمدی رو میزنم میدم سرباز ببره حکم رو که بگیره با یه نیروی خانم میریم برای بازداشت. توی دلم خالی شد کمرم رو صاف کردم و گفتم: _الان چی میشه? _خیلی مسیر طولانی هست. تنها شاکی این پرونده شمایید طبق گفته ی این خانم الباقی فوت کردن. ما میفرستیم دادسرا علیرضا برگه رو خوند و کنار گوشم گفت _اگرمطمعنی امضا کن . زیر برگه رو امضا کردم روی میز گذاشتم. _بیرون منتظر بمونید فوری ایستادیم و از اتاق بیرون رفتیم با صدای تقریبا بلندی گفت _جلالی سرباز با عجله وارد اتاق شد و چند لحظه بعد با شتاب با برگه ای که دستش بود بیرون رفت. نگاه از چشم های علیرضا که مامن ارامشم بود بر نمیداشتم _احساس میکنم مردد شدی اشک تو چشم هام حلقه بست _تردید تو چشم هات موج میزنه سرم رو پایین انداختم و اشک روی گونم ریخت _من همیشه میگم ادم به حرف دلش گوش کنه اسیب میبینه حرف عقل رو همیشه ارجح میدونم ولی تو این مورد بهت پیشنهاد میکنم به حرف دلت گوش کن احمدرضا مردی هست که بشه بهش تکیه کرد _من احمدرضا رو دوست دارم _میدونم. اونم تو رو دوست داره نگار جان اگه از مادرش شکایت کنی ادامه ی رابطتون غیر ممکن میشه. سرم رو به نشونه تایید تکون دادم _نمیتونم ازش بگذرم. نفس سنگینی کشید و نگاهش رو ازم گرفت دو ساعت بعد سرباز برگشت با خانمی به اتاق رفت و همراه با عفت خانم بیرون اومدن به اتاق دیگه ای رفتن. پلیسی که جناب سروان خطابش میکردن روبروی علیرضا ایستاد. _میدونید الان کجاست? علیرضا ایستاد . _بله _پس بریم تمام دلم یک آن پایین ریخت. کاری که باعث خوشحالیمه چرا حاام رو خراب کرده! دنبالشون راه افتادم صحبت های علیرضا با مرد پلیس رو نمیشنیدم نگاهم رو به در ماشین دادم با صدای دلنشین و پر از ارامش علیرضا سر بلند کردم _بشین بریم به جای خالی پلیسی که تا چند لحظه پیش ایستاده بود نگاه کردم _کجا رفت? _با ماشین خودشون میان به ماشین پلیسی که دور زد و پشت ماشین ما ایستاد نگاه کردم تپش قلبم بالا رفت لب خشک شدم رو با زبونی که وضعبتشون از لب هام کمی بهتر نبود خیس کردم در ماشین رو باز کردم و نشستم. مسیر به مسیر نگرانی و اضطرابم بیشتر میشد. در نهایت ماشین جلوی خونه پارک کرد و همه پیاده شدیم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
•{﷽}• ✅ بهترین صدقه 🔸 از امیرالمؤمنین علیه‌السلام نقل شده است که [پیامبر(ص) فرمود:] بهترین صدقه‌ها صدقه‌ی بر ذی‌رحِمی* است که دشمن انسان و بدخواه انسان است؛ (الصَّدقة على ذِي الرَّحِم الكاشِح) شما دو کار می‌کنید با دادن این صدقه: هم از پول خودتان صرف‌نظر می‌کنید که آن را در راه خدا می‌دهید، هم از آن احساسات شخصی و نفسانی خودتان صرف‌نظر می‌کنید که به آن ذی‌رحِمی که دشمن شما است کمک می‌کنید و خود این صدقه دادن هم موجب جلب محبت او می‌شود و ارتباطات فامیلی و پیوندهای خانوادگی را مستحکم‌تر می‌کند. 📚 برگرفته از کتاب | مجموعه احادیث ابتدای درس خارج فقه؛ احادیث منتخب از کتاب النوادر 📖 صفحات ۱۵ و ۱۶
سمت در خونه رفتم نگاهی به پشت سرم انداختم علیرضا دست هاش رو تو جیبش کرده بود و ناراحت و.نگران نگاهم میکرد مردی که تمام کارهای شکایتم رو درست کرده بود همراه با خانم جوانی از ماشین پلیس پیاده شدن و همراه با هم بهم نزدیک شدن لرزش دست هام و اضطراب درونیم رو درک نمیکردم چرا خوشحال نیستم. _اینجاست? _بله دستم.رو سمت زنگ بردم که در باز شد قامت عمو.اقا تو چهار چوب در ظاهر شد ناراحت تر از علیرضا نگاهم کرد _سلام طوری که برای کاری که انجام دادن بهم حق بده لبخند بی جونی زد و لب زد _سلام نگاهش رو به پشت سرم داد نفس سنگینی کشید و از،جلوی در کنار رفت _بفرمایید _ما حکم ورود به منزل نداریم لطفا بگید بیان بیرون سر چرخوندم و گفتم _اینجا خونه ی منه بفرمایید داخل اون نه خودش میاد نه پسرش اجازه میده که بیاد باید بیاید داخل ببریدش به هم نگاه کردن و در نهایت با تایید سر پلیس مرد سمت در قدم برداشتن فوری وارد حیاط شدم و دوباره اهم با دیدن جای خالی خونه ی بچگیم بلند شد با دیدن شکوه و مرجان وسط حیاط، کمر صاف کردم. و قدم های محکمم رو سمتشون برداشتم ولی با ورود احمدرضا به حیاط قدم هام سست شدن نه از ترس، از دودلی که صبح تا حالا تو دلم بوجود اومده از همین فاصله هم میشد اخم احمدرضا برای ورود پلیس به حیاط خونه رو بین ابروهاش دید شکوه درمونده و ترسیده دست مرجان رو گرفته بود نگاهش بین عمواقا و پسرش جابجا میشد. صدای علیرضا کنار گوشم باعث شد تا چشم از احمدرضا بردارم _هنوزم دیر نشده. صدای فریاد احمدرضا باعث شد تا چشم هام رو از ترس ببندم دوباره صدای کابوس چهار ساله برام تازه بشه. ناخواسته به علیرضا چسبیدم _تو چی کار کردی? توی یک قدمیم ایستاد حضور علیرضا باعث شد تا خودم رو نبازم تیز به احمدرضا نگاه کردم روبروش ایستادم _کاری که به نظر خودم درسته _تو خیلی بیجا کردی عوض تمام این چهار سال... _چی ?بهتون بدهکارم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ عزیزان امسال هم اگر شرایط واریزی ها خوب باشه تصمیم داریم برای سفر اولی های اربعین یا دوستانی که هزینه برای سفر کربلا ندارن قدمی برداریم و کمک هزینه بدیم از ۳۰هزار تومن تا هرچقد که در توانتونه به نیت اهل بیت و شهدا یا امواتتون کمک کنید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
زینبی ها
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ عزیزان امسال هم اگر شرایط واریزی ها خوب باشه تصمیم داریم
دوستانی که لطف میکنید واریز میزنید به ادمین بگید واریزی برای سفر کربلاس یا کمک به بدهی دارو
هدایت شده از  حضرت مادر
هدایت شده از  حضرت مادر
بَغَلَم‌کُن‌که‌مَرا‌گریه‌مَجالی‌بِدَهد زَخم‌ها‌خورده‌اَم‌اَز‌مَرهمِ‌این‌آدم‌ها
💕اوج نفرت💕 قفسه ی سینش بالا پایین میشد از عصبانیت. ولی میدونست با حضور علیرضا نمیتونه مثل گذشته رفتار کنه با زور حرف خودش رو بکرسی بنشونه. تن صداش کمی پایین اورد ملتمس گفت: _نگار ما یک خانواده ایم? تو نمیتونی این کار کنی. با فریاد گفتم. _چرا نمیتونم? علیرضا جلو اومد و گفت: _بسه بابا چه خبره یکم کوتاه بیاین ببینیم ختم به خیر میشه یا نه. بدون توجه به حرف علی رضا ادامه دادم: _تو خانوادت چی داشتید برای من جز رنج و عذاب، چطور بگذرم از کسی که مسبب تمام بدبختیامه، ببخشم و کنارش با ارامش زندگی کنم? هر روز صبح ببینمش و دوباره مجبور به احترامش باشم. شاید عشق خیلی مقدس باشه . اما این بخشش دیگه قیمت خیلی بالاعه که به این عشق نمیارزه. با صدای بلند گفت: _تو حق شکایت نداری? _کی این حق رو ازم میگیره? _من. بگو قیمتش چیه? _ قیمتش برات خیلی بالاعه. میتونی بپردازی. عصبی گفت: _اره _ببخش الباقی این محرمیت لعنتی رو تا مادرت رو پشت میله های زندان نبینی. از حرفم شک شد و چند لحظه به من خیره موند. کم کم اخمهاش در هم شد و قدمی به طرفم برداشت _بس کن نگار. با حرص لب زدم _چیو بس کنم؟ و در حالی که انگشتم رو به سمت شکوه گرفتم با صدای بلند تری گفتم: _من بیست و یک سال آرامش از این زن طلب دارم، من محبت پدرم رو ازش طلب دارم، آغوش مادرم رو... حالا انتظار نداری که خیلی راحت از همه چیز بگذرم؟ یا این صیغه رو فسخ کن یا بزار مادرت رو ببرن. تیز و با خشم نگاهش رو به من داد و فریاد زد _الان داری گرو کشی می کنی؟ داری منو تو منگنه قرار میدی؟ اینجوری آروم میشی نگار؟ با اینکه از خشمش ترسیده بودم ولی سعی کردم خودم رو نبازم و مثل خودش با صدای بلند لب زدم _آره، آره آروم میشم. اصلا این آرامش حق منه. انگار دیگه مستاصل شده بود. نگاه درموندش بین من که طلب کار نگاهش میکردم و مادرش جابجا شد. آروم دستش رو به علامت سکوت بالا آورد . چند لحظه چشمهاش رو بست. کلافگی رو راحت می شد تو صورتش دید.‌بالاخره لب باز کرد و با صدای غمدار لرزان لب زد _باشه، باشه بخشیدم. ناباورانه به لب هاش خیره شدم. بخشید! پشیمونی رو تو نگاهش دیدم ولی دیگه فایده نداشت. فکرش رو نمی کردم بعد از چهار سال به این راحتی بگذره. صدای دیشبش توی سرم اکو شد. " زمین به آسمون بیاد آسمون به زمین بره من این صیغه رو فسخ نمی کنم" دلم نمیخواست علیرضا رو نگاه کنم. متوجه نگاه ناباور شکوه به پسرش شدم. بغضم رو کنترل کردم با صدای محکم گفتم . _از اولش هم میدونستم هیچ علاقه ای توکار نبود، همه تون برای اموالم نقشه داشتید. تو رو مادرت هنوز از شیر نگرفته. حیف اون لحظه ها که تو شمال دیدمت و دوباره بهت دل بستم. مقصر تو نیستی من سادم که باورم شد دوستم داری. به این جمله م اعتقادی نداشتم شاید دوست دارم ناراحتش کنم تا از ناراحتی خودم کم کنم. _ اینجا خونه منه، فردا که میام اینجا نباشید. لحظه آخر نگاه ناباور علیرضا رو که روی احمدرضا خیره مونده بود رو دیدم. با قدم های محکم نمایشی که قصد. قوی نشو ن دادنم رو داشتن سمت در رفتم. نتونستم جلوی گریم و بگیرم. برای اینکه صدای گریم بلند نشه دستم رو روی لب هام گذاشتم و محکم فشارشون دادم.تمام اجزای صورتم گریه میکرد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
بَغَلَم‌کُن‌که‌مَرا‌گریه‌مَجالی‌بِدَهد زَخم‌ها‌خورده‌اَم‌اَز‌مَرهمِ‌این‌آدم‌ها
نگاه درمونده عمواقا بیشتر از همه ازارم داد از در خونه بیرون رفتم. قدم های محکم نمایشیم سست شد دلم.میخواد روی زمین بشینم و با صدای بلند گریه کنم تمام روز های خوشم با احمدرضا یکی یکی جلوی چشمم اومد. صدای نگار گفتن علیرضا میشنیدم ولی فرمانی از مغزم برای ایستادن صادر نمیشد. بازوم رو گرفت روبروم ایستاد نفس نفس میزد. غمگین نگاهم کرد _کجا میری? با گریه گفتم. _کجا برم? نگاهش روی اشکم افتاد _بریم تو ماشین ناباورانه لب زدم _علیرضا. تموم شد. دستش رو پشت سرم گذاشت و تو اغوش گرفتم سرم رو به سینش چسبوندم و با صدای کنترل شده ای گریه کردم. دستش رو نوازش وار پشت کمرم کشید. _اروم باش عزیزم. _تموم شد. _این رابطه تموم شد زندگی که تموم نشده. بسه اینجا گریه نکن بریم تو ماشین ازش فاصله گرفتم و برگشتیم سمت ماشین نگاهی نا امیدی به در باز خونه کردم. اصلا فکرش رو هم نمیکردم که احمدرضا ببخشه. سرم رو پایین انداختم. علیر۱ا در ماشین رو باز کرد و کمک کرد تا روی صندلی بشینم در رو بست چشم های پر از اشکم رو به در خونه که مثل سراب میدیدمش دادم چونم لرزید با بسته شدن در ماشبن اشکم پایین ریخت _بریم خونه? بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم _نه _اینجام نمیشه ایستاد. کجا برم? اهسته سرم رو چرخوندم سمتش تو چشم هاش خیره شدم _بهشت زهرا اشک تو چشم هاش جمع شد و نگاهش رو ازم گرفت با سر تایید کرد. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد لحظه اخر نگاهم به نگاه عمواقا که جلوی در ایستاده بود گره خورد . ناراحت سرش رو به نشونه ی تاسف تمون داد. انقدر نگاهش کردم.تا ماشین از،کوچه بیرون رفت. تو.مسیر بهشت زهرا اروم اروم اشک ریختم. ماشین رو پارک کرد و پیاده شدم ناخواسته رفتم سمت مامان مریم و بالا حسین. _کجا میری? این ورن. سمتش چرخیدم و نگران لب زدم _ایراد داره اول برم پیش مامان بابای خودم نفس سنگینی کشید _نه عزیزم چه ایرادی. برو پایین قبر دو طبقه ی پدر و نادری که عاشقانه بزرگم کردن نشستم. _سلام. چی بگم که مطنعم خودتونون دیدید. اگر تمام دنیا جمع بشن بگن که شما پدر و مادر من نیستید برام اهمیتی نداره. من عاشق پدر شیرین عقل و مادرم ناشنوامم. من نگارم، نگار شما من نگار میمونم، نگار صولتی. فقر و وضعیت شما من رو شرمنده نکرده. بهتون افتخار میکنم و کاری میکنم بهم افتخار کنید. کی جلو رفتم خم شدم و روی اسمشون رو بوسیدم پای علیرضا باعث شد تا سر بلند کنم درد دل میکنی باهاشون? سرم رو تکون دادم و لب زدم _نه. دوست ندارم در دلم رو بهشون بگم دلم نمیخواد ناراحتشون کنم. ایستادم _بریم اون ور دستم رو گرفت همقدم شدیم.کنار گوشم.گفت _برای خودم درد دل کن همیشه _حالم خرابه _میدونم _خیلی بیمعرفته نیم نگاهی بهم انداخت و نفسش رو با صدای اه بیرون داد پر بغض لب زدم _اسمون به زمین بیاد زمین به اسمون بره یعنی چی? _یعنی یه کار محال اشک روی گونم ریخت _باور معنی محال امروز برام عوض شد دستش رو روی بازم گذاشت به پهلو به خودش چسبوند _گاهی باید از اول شروع کرد. با یه عالمه تجربه های تلخ و شیرین _فقط تلخ با سر اشاره کرد به دو قبر روبروم _بار اوله میای? نگاهم به اسم ارزو افتاد _نه. بار دومه ولی اون.موقع نمیدونستم _تو که اون ور بودی من فاتحه خوندم بشین من برم گل بخرم. با سر تایید کردم دور شدنش رو نگاه کردم. سر چرخوندم و به اسم ارزو و ارسلان.نگاه کردم.و نفسم رو با قدای اه بیرون دادم . وسطشون نشستم. _ سلام. برای شما درد دل میکنم. خیلی حالم خرابه. اشک روی گونم ریخت _دوسش داشتم. اشکم رو پاک کردم. _کاش بودید. زانوهام رو بغل گرفتم بهشون خیره شدم. _م..ا..مان ب..بابا. کمکم کنید. برای حال دلم دعا کنید. دعای شما درحقم مستجاب میشه. مطنعنم. علیرضا جلو اومد و.گل های سرخی که خریده بود رو روی مزارشون گذاشت. تو چشم های اشکیم نگاه کرد _اون ورم گذاشتم. _ممنونم _بلند شو بریم خونه دستم رو گرفت و.کمک کرد تا بایستم سوار ماشین شدیم.که صدای گوشی همراهم بلند شد از تو کیفم بیرون اوردم و شمارش رو نگاه کردم _کیه _عموآقا _چرا جواب نمیدی? _رو گوشیم اب ریخته صدا نمیره گوشیش رو دراورد و سمتم گرفت _بیا قطع شد با من بهش زنگ بزن سرم رو بالا دادم _حوصله ندارم تماس قطع شد. علیرضا بلافاصله شمارش رو گرفت.کنار گوشش گذاشت _الو.جانم اردشیر خان _گوشیش خرابه _فکر نکنم بیاد _حالش خوب نیست. خودم بهش میگم. _باشه اگه قبول کرد چشم. _خبرتون میکنم.فعلا خداحافظ گوشی رو قطع کرد سرم رو به صندلی تکیه دادم بی حال لب زدم _چی میگه _مادر احمدرضا رو بردن. سکوت کردم که ادامه داد _واقعا میخوای رضایت بدی? نفسم رو با صدای اه بیرون دادم و سرم رو به نشونه ی تایید پایین دادم _پلیس گفته اگر میخواد رضایت بده باید بیاد کلانتری اعلام کنه.ارشیر خان گفت بهت بگم بری کلانتری. به رو برو خیره شدم و نفسم رو سنگین بیرون دادم _برو _کجا _کلانتری 💕💕💕💕
سلام پارت دیشب
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
*به ما خرده نگیرید! 😞 که چرا انقدر از می‌گوییم ✨ به ازای هر زینب؛ 💔 ما عباس‌‌ها داده‌ایم 😔 در جبهه‌ها .... 🥀 *
هدایت شده از  حضرت مادر
📌 *مثلِ علی‌بن مهزیار... ☀️ خوشبختی یعنی… مثل «علی‌بن مهزیار»، امام زمانت به تو بگوید: چرا اینقدر دیر به دیدنمان آمدی؟ ما صبح تا شب و شب تا صبح منتظرت بودیم…
عاقبت بخیری اگه عکس بود . . :)
785_48159166933129.mp3
20.11M
باب‌الحوائجی به نام شریفه خاتون!
💕اوج نفرت💕 ماشین راه افتاد انگار نزدیکی راه کلانتری به بهشت زهرا خیلی کمتر از اونی شد که فکر میکردم. خیلی سریع رسیدیم دیگه توانایی روبرو شدن با احمدرضا رو ندارم. ولی نباید خودم رو ضعیف نشون بدم نباید فکر کنن که بازنده ی این بازی من بودم. پیاده شدم رو به علیرضا که تلاش داشت بیشتر بهم نزدیک بشه لب زدم _همینجور نزدیکم بمون دستش رو پشت کمرم گذاشت و نفس سنگینی کشید. با فشاری که به کمرم اورد سمت در ورودی کلانتری راه افتادم. سنگینی فضای کلانتری حال خرابم رو خرابتر کرد و نفس کشیدن رو برام سخت. انگار کل دنیا رو اب گرفته. پام رو داخل سالن گذاشتم. نگاهم ناخواسته روی احمدرضا افتاد پشت به من ایستاده بود اروم با عمواقا حرف میزد. علیرضا کنار گوشم گفت: _بریم اهسته سرم رو سمتش چرخوندم و لب زدم. _سردمه. نفس سنگینش رو بیرون داد دوباره به احمدرضا خیره شدم نگاه مستقیم عمواقا به من باعث شد تا احمدرضا سر بچرخونه و باهام چشم تو چشم بشه. دلم از نگاهش لرزید. قوی باش نگار اون بین تو مادرش همیشه مادرش رو انتخاب کرده. پس ضعف نشون نده. سمت اتاقی رفتم که همونجا برای شکایت رفته بودم. وارد اتاق شدم دیدن شکوه بادستبندی که به دست هاش بود باعث ارامشم نشد. اصلا هیچ احساسی ندارم از این وضعیت. احساس میکردم این لحظه برام لحظه ی شیرینی باشه ولی نیست. با دیدنم ایستاد. و تو چشم هام ذل زد. حتی دوست ندارم تحقیرش کنم فقط دوست دارم زود تر از اینجا برم از جایی که احمدرضا حضور داره. نفس کشیدن کنارش برام سخت شده. _خانم میخواید از شکاییتون صرف نظر کنید. به پلیسی که پشت میز نشسته بود نگاه کردم و لب های خشکم رو با زبون کمی تر کردم و لب زدم: _بله جلو رفتم و برزو گفتم: _کجا رو باید امضا کنم. _یکم طول میکشه بشنید صداتون میکنم. لحظه ی اخر به شکوه نگاه کردم که پوزخندی بهم زد. حتی نای نگاه کردن هم ندارم. چرخیدم تا بیرون برم احمدرضا تو چهار چوب در ایستاده بود تو چشم هاش ذل زدم. مطمعنم این اخرین باری که میتونم چشم هاش رو ببینم. اشک تو چشم هام جمع شد نفسم رو با صدای اه بیرون دادم انگار کل دنیا روی سرم اوار شده دوباره صداش توی سرم پیچید "زمین به اسمون بیاد اسمون به زمین این صیغه فسخ نمیشه" یک قدم جلو اومد و دستش رو سمت بازوم اورد خودم رو عقب کشیدم پر بغض لب زدم: _به من دست نزن. اون دیگه به من محرم نیست. بخشید، الباقی محرمیت رو به ازادی مادرش بخشید. _نگار دستم رو بالا اوردم اشک روی گونم ریخت بدون اینکه نگاه ازش بردارم گفتم: _خ...خواهش میکنم ...حرف... نزن موندم اینجا برام غیر قابل تحمله، به سختی نگاه از نگاهش گرفتم.سر چرخوندم رو به مردی که جناب سروان خطابش میکردن ، عمو اقا رو که کنار علیرضا ایستاده بود نشون دادم و گفتم: _ایشون عموی من هستن وکالت تام الختیارم دارن میشه ایشون جای من بمونن? رو به عمو اقا گفت : _وکالت نامه همراهتونه? عمو اقا که ناراحتی تو صورتش موج میزد با سر تایید کرد. _بله. شما میتونید برید. رو به عمو اقا گفتم: _عفت خانم رو یادتون نره. نگاهش رو به زمین داد اروم گفت: _باشه. لحظه ی اخر تو چشم های احمدرضا نگاه کردم از کنارش رد شدم و لب زدم : _خداحافظ به سرعتم اضافه کردم صدای علیرضا رو شنیدم که مخاطبش احمدرضا بود. _واقعا برات متاسفم. اون عشقی که مدام ازش حرف میزدی اخرش این شد? _خودت که دیدی چطور من رو تو منگنه گذاشت. _زود وا دادی اقا احمدرضا. خیلی زود از سالن خارج شدم و دیگه صداشون رو نشنیدم. چند لحظه بعد علیرضا هم بیرون اومد. سوار ماشین شدیم بدون اینکه حرفی بزنیم به خونه برگشتیم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 دوست داشتم تنها باشم و برای خودم قدم بزنم. با صدایی گرفته گفتم: _میشه تنها باشم. کلید رو از جیبش بیرون اورد و نفس سنگینی کشید. _نه _علیرضا، نیاز دارم به این تنهایی. چرخید سمتم. _خب برو تو اتاق من. از شدت بغض صدام میلرزید _دوست دارم راه برم. کلید رو توی جیبش گذاشت _ با هم میریم هر چی التماس داشتم توی نگاهم ریختم و پر بغض لب زدم _خواهش میکنم. نگاهش روی چشم های پر اشکم ثابت موند جلو اومد و دستم رو گرفت _تو که تهران رو بلد نیستی بشین تو ماشین ببرمت یه جا که بشه پیاده راه رفت. نگاهم رو به زمین دادم دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت ماشین هدایت کرد. _خودمم باهات نمیام فقط میرسونمت. برو بشین. روی صندلی ماشین نشستم و سرم روبه شیشه تکیه دادم و چشم هام رو بستم. نگاه اخر احمدرضا وقتی میخواست بازوم رو بگیره و نذاشتم. از ذهنم بیرون نمیره . همینطور پوزخند شکوه. ماشین ایستاد چشم باز کردم و به فضای سرسبز روبروم نگاه کردم. پیاده شدم شروع به قدم زدن کردم احمدرضا برای من تموم شد. مرجان هم تموم شد. ولی شکوه برای من پایان نداره تا روز قیامت. باید جواب پس بده حتی جواب این پوزخندش رو. کنار حوض بزرگی نشستم و به اسمون خیره شدم و نفسم رو با صدای اه بیرون دادم بغضم رو پس زدم دیگه نباید گریه کنم. دلم میخواد قووی باشم. نگاهم رو به اب حوض دادم چشم هام از اشک پر شد. دلم بارون میخواد. کاش پاییز بود. ناخواسته اشکم پایین ریخت. سرم رو بالا گرفتم رو به اسمون لب زدم. _ دنیا خیلی برام سخت گرفته. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم _یا اسونش کن یا به من توان تحمل این همه سختی رو بده. ظرفیتم پر شده با دیدن علیرضا کمی اونطرف تر لبخند روی لب هام ظاهر شد دلش شور زده و از دور داره نگاهم میکنه. چقدر دوستش دارم. گاهی فکر میکنم اگر عمو اقا تو اون شرایط حرف از حضور علی رضا نمیزد الان با اون همه فشار زنده نبودم. علیرضا تنها روشنایی زندگیمه که کل زندگیم رو روشن کرده. با اینکه فاصلمون زیاد بود ولی متوجه نگاهم شد و لبخند زدم که باعث شد تا جلوتر بیاد نزدیکم که شد لبخند زد و گفت: _به خدا دلم طاقت نیاورد. نگاه پر از عشقم رو بهش هدیه دادم کنارم نشست لب زدم _چه خوبه که هستی. از روی روسری سرم رو بوسید _بلند شو بریم خونه، اردشیر خان داره میاد اونجا. _علیرضا دیگه میخوام خودم رو بسپرم دست تو نیم نگاهی از گوشه ی چشم بهم انداخت و نفس سنگینی کشید _حسرت و غصه برای چیز هایی که از دست دادی بی فایدس. سعی کن از اتفاقات بد زندگیت تجربه کسب کنی درس بگیری. دستم رو گرفت و کمی کشید تا بایستم. _فردا برمیگردیم شیراز . حسابی از درست عقب افتادی. خودم کمکت میکنم درس های عقب افتادت رو جبران کنی با عباسی هم هماهنگ کردم تا غیبت هات رو ندید بگیرن. همقدم شدیم دستش رو دور کمرم گذاشت و کمی فشار داد به لحن شوخی گفت: _حالا جرات داری درس نخون. از تهدیدش که به جدیت قبلش میخورد لبخند بی جونی زدم. سوالی گفت: _جرات داری? سرم رو بالا دادم و لب زدم: _نه _افرین. سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم. روی مبل دراز کشیدم و چشم هام رو بستم صدای تلفن همراه علیرضا بلند شد. _الو اردشیر خان. _پلاک هشت، یه در ابی کوچیک. _نگار بلند شو عموت سر کوچس نشستم.علیرضا سمت حیاط رفت چه خوب که فردا برمیگردیم. دیگه دوست ندارم تهران بمونم.صدای عمو اقا رو از حیاط شنیدم به احترامش ایستادم و به در نگاه کردم در باز شد نگاه مستقیم پر از دلسوزی عمو اقا روی من ثابت موند دوباره بغض به گلوم حمله کرد نباید اجازه ی شکست به خودم بدم. بغض رو پس زدم _سلام سرش رو پایین انداخت و جوابم رو زیر لب داد روی مبل کنار من نشست. سکوتش بیشتر از نگاهش ازارم میداد. صدای تلفن همراهش بلند شد از جیب کتش بیرون اورد انگشتش رو روی صفحه کشید و کنار گوشش گذاشت _جانم این لحن صحبت رو فقط برای میترا استفاده میکنه کمر صاف کرد _اروم باش ببینم چی شده چشم هاش گرد شد و متعجب گفت: _مطمعنی? _کی گفت لبخند ریز روی لب هاش نشست. ایستاد و سمت حیاط رفت _میترا جان از این حرفت مطمعنی? از اتاق بیرون رفت علیرضا با سینی چایی از اشپزخونه بیرون اومد به جای خالی عمواقا نگاه کرد و رو به من گفت _کجا رفت نفس سنگینی کشیدم _ میترا زنگ زد رفت حیاط سینی چایی رو روی میز گذاشت _نگار میدونم سخته ولی میشه انقدر اه نکشی متعجب گفتم _مگه من اه میکشم لیوان چایی رو برداشت جلوم گذاشت _بین هر جملت _ناخواسته بودن. سعی میکنم... در باز شد و عمو اقا با چهره ای از بهت و تعجب و خوشحالی وارد شد رو به من گفت _باید برگردیم شیراز بلند شو وسایلت رو جمع کن بریم فرودگاه به علیرضا نگاه کردم که فوری گفت _چه عجله ایه فردا برمیگردیم دیگه _نه من باید امروز برم _پس نگار با من میاد. منم به خاطر ماشینم نمیتونم با هواپیما بیام.