#پارت326
💕اوج نفرت💕
قفسه ی سینش بالا پایین میشد از عصبانیت. ولی میدونست با حضور علیرضا نمیتونه مثل گذشته رفتار کنه با زور حرف خودش رو بکرسی بنشونه.
تن صداش کمی پایین اورد ملتمس گفت:
_نگار ما یک خانواده ایم? تو نمیتونی این کار کنی.
با فریاد گفتم.
_چرا نمیتونم?
علیرضا جلو اومد و گفت:
_بسه بابا چه خبره یکم کوتاه بیاین ببینیم ختم به خیر میشه یا نه.
بدون توجه به حرف علی رضا ادامه دادم:
_تو خانوادت چی داشتید برای من جز رنج و عذاب، چطور بگذرم از کسی که مسبب تمام بدبختیامه،
ببخشم و کنارش با ارامش زندگی کنم? هر روز صبح ببینمش و دوباره مجبور به احترامش باشم. شاید عشق خیلی مقدس باشه . اما این بخشش دیگه قیمت خیلی بالاعه که به این عشق نمیارزه.
با صدای بلند گفت:
_تو حق شکایت نداری?
_کی این حق رو ازم میگیره?
_من. بگو قیمتش چیه?
_ قیمتش برات خیلی بالاعه. میتونی بپردازی.
عصبی گفت:
_اره
_ببخش الباقی این محرمیت لعنتی رو تا مادرت رو پشت میله های زندان نبینی.
از حرفم شک شد و چند لحظه به من خیره موند.
کم کم اخمهاش در هم شد و قدمی به طرفم برداشت
_بس کن نگار.
با حرص لب زدم
_چیو بس کنم؟
و در حالی که انگشتم رو به سمت شکوه گرفتم با صدای بلند تری گفتم:
_من بیست و یک سال آرامش از این زن طلب دارم، من محبت پدرم رو ازش طلب دارم، آغوش مادرم رو... حالا انتظار نداری که خیلی راحت از همه چیز بگذرم؟ یا این صیغه رو فسخ کن یا بزار مادرت رو ببرن.
تیز و با خشم نگاهش رو به من داد و فریاد زد
_الان داری گرو کشی می کنی؟ داری منو تو منگنه قرار میدی؟ اینجوری آروم میشی نگار؟
با اینکه از خشمش ترسیده بودم ولی سعی کردم خودم رو نبازم و مثل خودش با صدای بلند لب زدم
_آره، آره آروم میشم. اصلا این آرامش حق منه.
انگار دیگه مستاصل شده بود.
نگاه درموندش بین من که طلب کار نگاهش میکردم و مادرش جابجا شد. آروم دستش رو به علامت سکوت بالا آورد . چند لحظه چشمهاش رو بست. کلافگی رو راحت می شد تو صورتش دید.بالاخره لب باز کرد و با صدای غمدار لرزان لب زد
_باشه، باشه بخشیدم.
ناباورانه به لب هاش خیره شدم. بخشید!
پشیمونی رو تو نگاهش دیدم ولی دیگه فایده نداشت.
فکرش رو نمی کردم بعد از چهار سال به این راحتی بگذره. صدای دیشبش توی سرم اکو شد.
" زمین به آسمون بیاد آسمون به زمین بره من این صیغه رو فسخ نمی کنم"
دلم نمیخواست علیرضا رو نگاه کنم.
متوجه نگاه ناباور شکوه به پسرش شدم. بغضم رو کنترل کردم با صدای محکم گفتم .
_از اولش هم میدونستم هیچ علاقه ای توکار نبود، همه تون برای اموالم نقشه داشتید. تو رو مادرت هنوز از شیر نگرفته. حیف اون لحظه ها که تو شمال دیدمت و دوباره بهت دل بستم. مقصر تو نیستی من سادم که باورم شد دوستم داری.
به این جمله م اعتقادی نداشتم شاید دوست دارم ناراحتش کنم تا از ناراحتی خودم کم کنم.
_ اینجا خونه منه، فردا که میام اینجا نباشید.
لحظه آخر نگاه ناباور علیرضا رو که روی احمدرضا خیره مونده بود رو دیدم. با قدم های محکم نمایشی که قصد. قوی نشو ن دادنم رو داشتن سمت در رفتم.
نتونستم جلوی گریم و بگیرم.
برای اینکه صدای گریم بلند نشه دستم رو روی لب هام گذاشتم و محکم فشارشون دادم.تمام اجزای صورتم گریه میکرد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت326
نگاه درمونده عمواقا بیشتر از همه ازارم داد
از در خونه بیرون رفتم.
قدم های محکم نمایشیم سست شد دلم.میخواد روی زمین بشینم و با صدای بلند گریه کنم
تمام روز های خوشم با احمدرضا یکی یکی جلوی چشمم اومد.
صدای نگار گفتن علیرضا میشنیدم ولی فرمانی از مغزم برای ایستادن صادر نمیشد.
بازوم رو گرفت روبروم ایستاد
نفس نفس میزد. غمگین نگاهم کرد
_کجا میری?
با گریه گفتم.
_کجا برم?
نگاهش روی اشکم افتاد
_بریم تو ماشین
ناباورانه لب زدم
_علیرضا. تموم شد.
دستش رو پشت سرم گذاشت و تو اغوش گرفتم سرم رو به سینش چسبوندم و با صدای کنترل شده ای گریه کردم.
دستش رو نوازش وار پشت کمرم کشید.
_اروم باش عزیزم.
_تموم شد.
_این رابطه تموم شد زندگی که تموم نشده. بسه اینجا گریه نکن بریم تو ماشین
ازش فاصله گرفتم و برگشتیم سمت ماشین
نگاهی نا امیدی به در باز خونه کردم. اصلا فکرش رو هم نمیکردم که احمدرضا ببخشه.
سرم رو پایین انداختم. علیر۱ا در ماشین رو باز کرد و کمک کرد تا روی صندلی بشینم در رو بست
چشم های پر از اشکم رو به در خونه که مثل سراب میدیدمش دادم
چونم لرزید با بسته شدن در ماشبن اشکم پایین ریخت
_بریم خونه?
بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم
_نه
_اینجام نمیشه ایستاد. کجا برم?
اهسته سرم رو چرخوندم سمتش تو چشم هاش خیره شدم
_بهشت زهرا
اشک تو چشم هاش جمع شد و نگاهش رو ازم گرفت با سر تایید کرد. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد لحظه اخر نگاهم به نگاه عمواقا که جلوی در ایستاده بود گره خورد . ناراحت سرش رو به نشونه ی تاسف تمون داد.
انقدر نگاهش کردم.تا ماشین از،کوچه بیرون رفت.
تو.مسیر بهشت زهرا اروم اروم اشک ریختم.
ماشین رو پارک کرد و پیاده شدم ناخواسته رفتم سمت مامان مریم و بالا حسین.
_کجا میری? این ورن.
سمتش چرخیدم و نگران لب زدم
_ایراد داره اول برم پیش مامان بابای خودم
نفس سنگینی کشید
_نه عزیزم چه ایرادی. برو
پایین قبر دو طبقه ی پدر و نادری که عاشقانه بزرگم کردن نشستم.
_سلام. چی بگم که مطنعم خودتونون دیدید.
اگر تمام دنیا جمع بشن بگن که شما پدر و مادر من نیستید برام اهمیتی نداره. من عاشق پدر شیرین عقل و مادرم ناشنوامم. من نگارم، نگار شما من نگار میمونم، نگار صولتی.
فقر و وضعیت شما من رو شرمنده نکرده. بهتون افتخار میکنم و کاری میکنم بهم افتخار کنید.
کی جلو رفتم خم شدم و روی اسمشون رو بوسیدم
پای علیرضا باعث شد تا سر بلند کنم
درد دل میکنی باهاشون?
سرم رو تکون دادم و لب زدم
_نه. دوست ندارم در دلم رو بهشون بگم دلم نمیخواد ناراحتشون کنم.
ایستادم
_بریم اون ور
دستم رو گرفت همقدم شدیم.کنار گوشم.گفت
_برای خودم درد دل کن همیشه
_حالم خرابه
_میدونم
_خیلی بیمعرفته
نیم نگاهی بهم انداخت و نفسش رو با صدای اه بیرون داد
پر بغض لب زدم
_اسمون به زمین بیاد زمین به اسمون بره یعنی چی?
_یعنی یه کار محال
اشک روی گونم ریخت
_باور معنی محال امروز برام عوض شد
دستش رو روی بازم گذاشت به پهلو به خودش چسبوند
_گاهی باید از اول شروع کرد. با یه عالمه تجربه های تلخ و شیرین
_فقط تلخ
با سر اشاره کرد به دو قبر روبروم
_بار اوله میای?
نگاهم به اسم ارزو افتاد
_نه. بار دومه ولی اون.موقع نمیدونستم
_تو که اون ور بودی من فاتحه خوندم بشین من برم گل بخرم.
با سر تایید کردم دور شدنش رو نگاه کردم.
سر چرخوندم و به اسم ارزو و ارسلان.نگاه کردم.و نفسم رو با قدای اه بیرون دادم . وسطشون نشستم.
_ سلام.
برای شما درد دل میکنم.
خیلی حالم خرابه.
اشک روی گونم ریخت
_دوسش داشتم.
اشکم رو پاک کردم.
_کاش بودید.
زانوهام رو بغل گرفتم بهشون خیره شدم.
_م..ا..مان ب..بابا. کمکم کنید. برای حال دلم دعا کنید. دعای شما درحقم مستجاب میشه. مطنعنم.
علیرضا جلو اومد و.گل های سرخی که خریده بود رو روی مزارشون گذاشت.
تو چشم های اشکیم نگاه کرد
_اون ورم گذاشتم.
_ممنونم
_بلند شو بریم خونه
دستم رو گرفت و.کمک کرد تا بایستم
سوار ماشین شدیم.که صدای گوشی همراهم بلند شد از تو کیفم بیرون اوردم و شمارش رو نگاه کردم
_کیه
_عموآقا
_چرا جواب نمیدی?
_رو گوشیم اب ریخته صدا نمیره
گوشیش رو دراورد و سمتم گرفت
_بیا قطع شد با من بهش زنگ بزن
سرم رو بالا دادم
_حوصله ندارم
تماس قطع شد. علیرضا بلافاصله شمارش رو گرفت.کنار گوشش گذاشت
_الو.جانم اردشیر خان
_گوشیش خرابه
_فکر نکنم بیاد
_حالش خوب نیست. خودم بهش میگم.
_باشه اگه قبول کرد چشم.
_خبرتون میکنم.فعلا خداحافظ
گوشی رو قطع کرد سرم رو به صندلی تکیه دادم بی حال لب زدم
_چی میگه
_مادر احمدرضا رو بردن.
سکوت کردم که ادامه داد
_واقعا میخوای رضایت بدی?
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم و سرم رو به نشونه ی تایید پایین دادم
_پلیس گفته اگر میخواد رضایت بده باید بیاد کلانتری اعلام کنه.ارشیر خان گفت بهت بگم بری کلانتری.
به رو برو خیره شدم و نفسم رو سنگین بیرون دادم
_برو
_کجا
_کلانتری
💕💕💕💕