هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴اطلاعیه کمک #فوری به مادر بزرگ پیر و بچههای بدون سرپست ...!
مادربزرگ پیری با کارگری و زحمت زیاد سرپرستی دو تا از نوههای بی سرپرستش رو که پدر و مادر ندارن چند سالی هست بر عهده گرفته و داره بزرگ میکنه اما الان توان کار کردن نداره و نمیتونه خونه اجاره کنه و هر هفته خونهی یکی از اقوام میرن!
🏮 متاسفانه اقوام دیگه پذیرای این خانواده نیستن و در آستانهی آواره شدن هستن! باید فورا ۴۰ میلیون تومان برای رهن خونه تهیه کنیم براشون! با هر مبلغی که توان دارید کمک کنید تا این خانواده دارای سرپناه بشن؛ حساب #رسمی و #قانونی خیریهی مسجد حضرت قائم(عج) 👇👇
●
5041721113100847مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر میشود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
سلام؛ طاعات قبول باشه؛ به نیت فرج امام زمان(عج)، آمرزش اموات و رفع گرفتاریها کمک حال این خانواده باشیم.
همیشه فرصت کافی نداریم و هیچکدوممون از فردای خودمون خبر نداریم! پس همین الان اقدام کن و بخشی از این کار خیر ...💔
گزارش خیریه رو در کانال
زیر ببینید. 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
#پارت331
💕 اوج نفرت💕
با صدای بر خورد قاشق و چنگال به بشقاب بیدار شدم. بوی بد سوختگی که تمام فضای خونه رو پر کرده بود باعث شد یاد غذایی بیافتم که روی گاز گذاشتم و فراموش کردم زیرش رو کم کنم.
فوری نشستم به تخت خالی نگاه کردم. ترسیده از جای خالی علیرضا ایستادم و سمت در رفتم
با شتاب بازش کردم کل خونه رو با نگاه دنبالش گشتم رو به عمو اقا پر بغض گفتم:
_رفت?
جدی نگاهم کرد لیوان رو سر سفره گذاشت
_نه، سرویسه.
نفس راحتی کشیدم. به ظرف های یکبار مصرف غذایی که کنار دست عمو اقا داخل مشما بود نگاه کردم.
شرمنده لب زدم.
_سوخت?
دلخور نگاهم کرد.
_بله
_ببخشید خوابم رفت
سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد
_یه اب به دست و صورتت بزن بیا بشین
_چشم
در سرویس باز شد و علیرضا در حالی که استین هاشو که احتمالا برای وضو بالا جمع کرده بود پایین میداد بیرون اومد.
فوری لبخند روی لب هام نشست
نگاه گزراش روم ثابت موند نگران جلو اومد.
_خوبی?
با سر تایید کردم
_چرا رنگت پریده
این حرفش باعث شد تا نگاه عمو اقا هم روی من ثابت بمونه
_فکر کردم رفتی ترسیدم.
نگران تر از قبل نگاهم کرد دستش رو پشت کمرم گذاشت وسمت سفره هدایت کرد
_بشین غذا بخوریم تا بعدا با هم صحبت کنیم.
نگرانی اعضا خانوادم رو درک میکردم شرایطم شرایط خوبی نبود واین دلیل محکمی بود برای دلشورشون در رابطه با من.
شام رو به زور زیر نگاه عمو اقا خوردم.
کم اشتهای میترا هم باعث نشد تا عمو اقا چشم ازم برداره
قاشق اخر رو که داخل دهنم گذاشتم عمو اقا گفت:
_علی جان. من یه تصمیم گرفتم. باید بهتون بگم چون شما هم دیگه ی از اعضای خانواده ی من هستی.
_شما لطف دارید.
_قبلا بهت گفتم که این خونه برای نگاره با پول های خودش براش خریدم. شرایط میترا هم یکم خاص شده
میترا گونه هاش قرمز شد و سرش رو پایین انداخت.
من دیگه نمیتونم اینجا زندگی کنم اما بی خیال نگار هم نمیتونم بشم با اینکه تو برادرشی و میدونم حواست بهش هست ولی بازم دلم شورمیزنه.طبقه ی بالای اینجا خالیه امروز با مالکش صحبت کردم بالا روبه من اجاره بده تا تکلیف نگار مشخص بشه.
علیرضا اخم هاش تو هم رفت.
_تکلیف چیش اردشیر خان?
عمو اقا نگاهش رو به سفره داد
ّ_حالا بعدا حرف میزنیم.
_تکلیف نگار معلومه اردشیر خان.زندگیش روال عادی و طبیعی داره تا درسش تموم شه. بعد درسش هم خودم کنارش هستم و تکلیفش رو مشخص میکنم.
عمو اقا دلخور نگاهش کرد
دیگه اخم های علیرضا باز نشد. اگر حضور نداشت مجبور بودم خودم رو تسلیم خواستش کنم.اما الان با وجود علیرضا حق انتخاب دارم . حقی که بیست و یک سال ازش محروم بودم.
_در هر صورت من باید بعدا خصوصی باهات صحبت کنم
_باشه من در خدمتم ولی حرفم همونه. اصلا دوست ندارم نگار کوچکترین ارتباطی با تهران داشته باشه. حتی اجازه نمیدم برای پیگیری شکایت هم به تهران بیاد.
هر دو اخم کردن. دیگه اشتهایی به غذا خوردن نداشتن.
میترا برای اینکه فضا رو عوض کنه رو به من گفت:
_نگار جان اگه دیگه نمیخوری بشقابت رو بده به من ببرم بشورم
نا خواسته به خاطر شرایطش لبخندی زدم
_نه میترا جون شما برو استراحت کن برای وضعیتتون خوب نیست. خودم میشورم
میترا صورتش گل انداخت و لبش رو به دندون گرفت با چشم به علیرضا اشاره کرد سربزیر شد. عمو اقا متعجب نگاهش بین من و میترا جابجا شد. پس میترا بهش نگفته که من میدونم. لبخند ریزی روی لب هاش نشست. تنها کسی که تو این جمع این لحظه نمیخندید علیرضا بود که قصد داشت اجازه نده کسی برای من تصمیم بگیره.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ
عزیزان امسال هم اگر شرایط واریزی ها خوب باشه تصمیم داریم برای سفر اولی های اربعین یا دوستانی که هزینه برای سفر کربلا ندارن قدمی برداریم و کمک هزینه بدیم
از ۳۰هزار تومن تا هرچقد که در توانتونه به نیت اهل بیت و شهدا یا امواتتون کمک کنید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
زینبی ها
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ عزیزان امسال هم اگر شرایط واریزی ها خوب باشه تصمیم داریم
کمک هزینه اربعین
یه( یا علی )محکم بگیم شروع کنیم❤️
نیت قربت الی الله
فرج امام زمان جان
فرج تمام آفرینش بویژه مردم غزه
سلامتی امام زمان جان
سلامتی رهبرعزیزمون امام خامنه ای حفظ الله
وتماااام شیعیان وتمام موجوداتی که درراه ظهور تلاش میکنن
الهی که خدا مارو ونسل مارو جزء بهترین وموثرترین یاران حضرت قراربدن🤲
باقیات صالحات هممون تاابدیت🌿🤲
کی گفته مذهبیا نمیتونن استایل های شیک و قشنگ داشته باشن؟😐
اونایی تو ناشناس میگفتید پک و ایده برای کار فرهنگی بده،
بفرمایید نه تنها ایده دادم بلکه جایی که با قیمت فوق العاده خفن و با کیفیت هم بتونید تهیه کنید در اختیارتون گذاشتم😎💛روزمرگی هاشون ببین☺️
https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5
پاشو بیا گالری هاناماه ببین چه کرررده این دختر😍
https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5
#پارت332
💕اوج نفرت💕
علیرضا شب کنارم موند و من از این اتفاق راضی بودم. صبح روز بعد به دانشگاه رفتیم. هر دو باهم.
چهره علیرضا دوباره جلوی دردانشگاه جدی شد.
انگار فضای دانشگاه کلا اخلاقش رو عوض میکنه. کمی اخم هم چاشنی پیشونیش بود. قبل از این که سوار ماشین بشیم بهم گفته بود که توی دانشگاه با هم همقدم نباشیم و دوست نداره کسی از نسبت بین ما باخبر بشه. به سمت ورودی ساختمان اصلی رفت. من هم تو حیاط با چشم دنبال پروانه گشتم همونجای همیشگی روی صندلی نشسته بود و این بار ولی شاد نبودو برام دست تکون نمیداد. متوجه حضورم هم نشد. جلو رفتم و کنارش نشستم.
_ سلام خانم
با صدام چرخنده نگاهم کرد لبخند روی لبش نشست.
_ سلام
بغلم کرد و صورتم رو بوسید
_چقدر دلم تنگ شده. باید کلی برام حرف بزنی.
نفس سنگینی کشیدم
_حرفی ندارم پروانه
ازم فاصله گرفتم. پروانه اخلاقم رو میشناسه. کاملاً درکم کرد. سکوت کرد و دیگه سوالی در رابطه با اتفاقات تهران نپرسید. هرچند که خودم تلفنی جسته گریخته بهش گفته بودم اما کنجکاوی نکرد.
ساعت اول کلاس با استاد عباسی بود وارد کلاس شدم و روی صندلی کنار پروانه نشستم چند لحظه بعد استاد عباسی روی صندلیش نشست .نگاه گذرایی بهم انداخت و سرش رو تکون داد و پشت میزش نشست و شروع به حرف زدن کرد.
مطمعنم فقط به خاطر حرف هایی که علیرضا بهش زده از کلاس بیرونم نکرد وگرنه دانشجوی که این همه غیبت بکنه رو هیچ استادی نمی پذیره.
فکرم ناخواسته سمت تهران می رفت لحظه ای که احمد رضا با بی رحمی تمام مادرش رو
انتخاب کرد از جلوی چشم هام دور نمیشه. کلمه بخشیدمش تو سرم مدام اکو میشه و هر بار که پخش میشه بغض تو گلوم چنگ میندازه. اما من باید بپذیرم که واقعاً تموم شده و احمدرضا دیگه تو زندگی من وجود نداره. تا قبل از این که تو شمال ببینمش برای لحظه بخشش لحظه شماری میکردم. دوست داشتم ببخشه و راحت باشم برای خودم زندگی کنم اما چقدر بخشیدنش برام سخت و تلخ بود.
دنیا این طوریه . وقتی چیزی رو میخوای نداری وقتی که نمی خوای داری. من احمدرضا
دقیقا مصداق این جمله ایم.
پروانه کنار گوشم گفت.
_برادرت هم اومده
لبخندی زدم وبا ذوق گفتم
_ برادرمم اومده
_ بدبخت شدیم نکنه برگرده سر کلاسش.
اروم خندیدم
_برنمیگرده. ولی اومده که دوباره توی این دانشگاه اگر قبول کنن درس بده. آخر ترم استاد عوض کردن فایده نداره که استاد تغییر کنه.
نفس راحتی کشید.
_ وای خدا رو شکر اصلا نمی تونستم با این کابوس کنار بیام.
_علیرضا خیلی مهربونه
_ برای تو. ولی برای من کابوسه. توی کلاسش حتی اجازه نمی داد حرف بزنم.
_راستی چرا تو حیاط ناراحت بودی?
نگاهش رو به کتاب داد
_خانواده ی ناصری قراره بیان استرس گرفتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
صدای استاد عباسی باعث شد تا بهش نگاه کنیم
_خانم صولتی بعد از چند روز غیبت های پشت سر هم که من شما رو به واسطه شخصی سر کلاس راه دادم الان کاره عاقلانه ای که وسط کلاس من صحبت می کنید.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ ببخشید
شرمنده شدم و تا اخر کلاس دیگه حرف نزدم
کلاس تموم شده من هر چی منتظر علیرضا شدم نیومد. باهاش تماس گرفتم و گفت که خودم برم خونه کارهای اداریش رو باید انجام بده.
تاکسی گرفتم به خونه برگشتم میترا و عمو آقا توی خونه نبودن
نشستم و به روبروم خیره شدم و فکر کردم به اینکه چرا من به اینجا رسیدم.
روزها پشت سر هم می گذشت تقریباً عمو آقا وسایل شخصیش رو جمع کرده بود به طبقه بالا برده بودن. میترا هم که دوست داشت وسایل خونش رو عوض بکنه چیزی از وسایل به غیر از وسایل شخصی عمو آقا رو بالا نبرد.
خبری از احمدرضا نبود و من با تکیه به دلبستگیم به علیرضا تلاش داشتم تا فراموشش کنم هر چند که موفق نبودم.
خوشحالم از اینکه عمو اقا با وجود خونه باغ که دور از شهر بود و راحت میتونست زندگی کنه. به خاطر من ترجیح داده بود طبقه بالا رو اجاره کنه. با اینکه نسبت به من سختگیریهای زیادی داره اما واقعاً چقدر دوستش دارم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌